گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
1 آبان» کاسـتیهای برآيشـی (بخش سوم)، ابراهیم هرندی23 مهر» کاسـتیهای برآيشـی (بخش دوم)، ابراهیم هرندی
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! کاسـتیهای برآيشـی (بخش پايانی)، ابراهیم هرندیکاستیهای تن و جان انسان نشان میدهند که اين زينده، برآيشی جدای از جانوران ديگر نداشته است و هيچ ويژگی برتری در آن نمیتوان يافت. با اين همه چرا انسان خود را برتر از همه جانوران ديگر میداند و خود را "اشرف مخلوقات" میخواند؟ شايد سادهترين پاسخ خِرَدپذير اين باشد که چون انسان، خدايی را در ذهن خود ساخته است که بهزبان انسان با او سخن میگويد
پيرِ ما گفت خطا برقلم صنع نرفت پيش تر گفتيم که کاستی های تن و جانِ انسان، بسی بيش از کمبودها و کاستی های کالبد جانوران ديگر است، زيرا که انسان جانوری ست که برروی دوپای خود راه می رود و هم نيز از آنرو، که شيوه زندگی کنونی او، با کارکرد جان و تن او سازگار نيست. در هزاره های گذشته، بسياری از فيلسوفان و انسان شناسان کوشيده اند تا آنچه انسان را از ديگر جانوران جدا می کند، شناسايی کنند. چندی از ويژگی هايی که در اين راستا برشمرده اند، اين هاست؛ باورمندی، کرامت مندی، سخنگويی، برهنگی، دوپا روی، اختيار، عصيانگری، حسابگری، ايثارگری، خودداری، اخلاقی، شهادت طلبی. پژوهش های روان- زيست شناسيک نشان داده است که بجز باورمندی و اختيار، اين ويژگی ها را در برخی از جانوران نيز می توان يافت. اما توانايی ويژه ای که بازتاب های آن راه انسان را از همه جانوران جهان جدا کرده است، آگاهی وی از هستی خويش در جهان است. اين توانايی سبب می شود که انسان تجربه هشيارانه ای از هستی خود داشته باشد. البته آشکار است که نمی توان همه دستاوردهای انسان را به داشتن يک توانايی فروکاست. ای بسا که آگاهی بدون زبان و يا بدون داشتن دو دست ِ رهيده از بارِ تن، نمی توانست راه بجايی بَرَد. بسياری از کمبودها و کاستی های عاطفی و روانی انسان می توان ناشی از آگاهی او از بودن خود در جهان دانست. اين چگونگی، برآيشِ چشم درون را سبب شده است که انسان با آن می تواند به انديشه ها و روياها و خاطرات خود بنگرد و در پرتو آن، گذشته را مرور کند و شکلی دلخواه از آينده را در ذهن خود بسازد. فراتر از آن، با اين چشم می توان به انديشه ها و کُنش ها و واکنش های ديگران نيز انديشد و پاسخ ها و واکنش ها و رفتارها و کردارهای احتمالی آنان را پيش بينی کرد. اگرچه آگاهی، سرچشمه فرهنگ و تمدن و بنياد همه دستاوردهای انسان است. اما اين ويژگی برآيندهای ناخوشايندی نيز دارد که نخستين آن ها، آگاهی از ناپايداریِ هستی و مرگ است. انسان در پرتو آگاهی، به کيستی خويش و چيستی جهان می انديشد و می خواهد بداند که از کجا و برای چه آمده است و به کجا می رود۱. اما چون پاسخی درخورِ ذهن کنجکاو و نقّادِ خود، در پيوند با آغاز و پايانِ جهان نمی يابد، بناگزير به پوچی هستی پی می برد. آگاهی، نه تنها انسان را از مرگ با خبر می کند، بلکه حس درد را نيز ممکن می کند. اين چگونگی گاه زندگی را بکامِ دردمندان و داغ ديدگان، تلخ و ناخواستنی می کند. آنکه فرزند جوانی از دست می دهد، ديگر هرگز از آن پس روز خوش نمی بيند و در همه زمان های بيداری، داغدار و تلخکام و دلشکسته است. ناتوانی انسان در رهايی از چنگ ديو غم و اندوهی از اين دست، کاستی بزرگی در ساختار روانی –عاطفی انسان است که هر روز بسيارانی را به بن بست خودکشی می کشاند. ساختار روانی انسان، بسيار آسيب پذير و آسيمه کننده است. بازتاب اجتماعی اين چگونگی اين است که اکنون در کشورهای صنعتی، آنچه بيماری های روانی نام گرفته است، آنچنان فراگير شده است که در کشورهايی مانند انگلستان، يک چهارم مردم درگير ناخوشی های روانی هستند. آمار شگفت انگيزِ خودکشی در جهان نيز، گواه ديگری برآين گرفتاری بزرگ است ۲. اين چگونگی را برآيش آگاهی پردامنه تر کرده است، زيرا که در پرتو آن، انسان، کمبود و شکست و درد و دوری و پيری و مرگ را حس می کند و همچنين می تواند شاهدِ همه اين گرفتاری ها در زندگی ديگران نيز باشد. گفتيم که بسياری از ويژگی های روانی انسان، ريشه در رفتارها و کردارهای پايدارِ برآيشی پستانداران دارند. پستانداران جانورانی خونگرم، سرماگريز، رودرنج، گروه زی و آب وخاک پرست اند. انسان نيز همه اين ويژگی ها را دارد. اما توانايی اين را نيز دارد که در پرتو آموزش و پرورش، آگاهانه، دست از پرستش خاک و خون بردارد و با نگرشی جهانی، خود را شهروند جهان بداند۳. يکی از کاستی های برآيشی انسان در اين راستا، قبيله گرايی ست که ريشه در برآيش خوی گروه زيستی انسان دارد. اين خوی، هم زمينه زيستن انسان با ديگران (قبيله، قوم، وطن) را برايش فراهم می آورد و هم زمينه ستيز و کشُتن و کشُته شدن را. آزمايش های چندی نشان داده است که شيمايه بسياری از بخش های مغز انسان، با پا گذاشتن او به جمع، به يکباره دگرگون می شود. تپش قلب، آهنگ خيزو ريزِ خون در رگ ها، فشار خون، دمای بدن، ميزان نم ِ پوست، امواج مغناطيسی مغز و روندِ فرودم و بازدم، همه با پيوستن انسان به گروه ، يعنی پاگذاشتن به جايی که گروهی ديگر از انسان ها درآن جمع اند، دگرگون می شوند. البته اندازه اين دگرگونی ها، پيوندی نزديک با نوع و شکل و کارِ گروه و نيز جنس، سن، جايگاه فرد در رده بندی های اجتماعی، شخصيت، دانش و نيازهای وارد شونده دارد. مغز انسان در هنگام پيوستن وی به گروه دلخواهی که او آزادانه بدان می پيوندد، هورمون های "آکسی توسين"، و، "وسوپرسين"، در مغز می پراکند. اين هورمون ها، انسان را آرام و رام وشادمان می کنند و بارِ سنگين هستی را از روی دوش اش برای چندی برمی دارند، آنچنان که وی گذرِ زمان را فراموش می کند. اين هورمون ها با رفتارهايی که برمی انگيزند، پيوستن به ديگران و مهرورزيدن و کوشش در راستای کردارهای گروهی را در انسان ارجمند می کنند و چون چسبی هستند که فرد را به فرد و يا افرادِ ديگر در گروه، قبيله، قوم، سازمان، حزب، انجمن، گنگره، همايش، مجمع، مسجد و هر کانونی که منش ها و روش ها و هدف های گروهی دارد، پيوند می دهند و به او هويتی گروهی می بخشند۴. گرايش قبيله ای، زمينه ساز گرايش های قومی، دينی، حزبی و آب و خاکی ست. ريشه بسياری از جنگ ها را در اين گرايش می توان پی جُست. اين گرايش همچنين زمينه ساز همه ی دگرستيزی هاست که با نام خدا، دين، ناموس، ملت، انسانيت، اخلاق، کرامت انسانی، ميهن پرستی، سنت گرايی، ديو ستيزی، پاکسازی و برچسب هايی از اين دست، بسيارانی را بکام مرگ می فرستد. آنچه ساختار روانی انسان خوانده می شود، مجموعه از الگوهای رفتاری و کرداری ست که کار آن ها، فراهم آوردنِ زمينه بهره وری بهتر از زيستبوم و دلگرم کردن انسان به ماندگاری در جهان است۵. از اين چشم انداز، روان انسان را می توان به نرم ابزاری مانند کنيم که او را بسوی سازگاری با زيستوم اش می رواند و سرگرم و دلگرم و اميدوار به هستی می دارد. اين همه را گفتم تا بگويم که يکی از کاستی های بزرگ ساختار روانی انسان، وابستگی هماره آن به سازه های زيستبومی اوست. اين وابستگی، کارکردی واکنشی دارد. هرگاه که دسترسی به هرآنچه انسان برای زنده ماندن نياز دارد، دشوار گردد، آرامش روانی نيز در واکنش به آن دشواری، کمتر می شود. اين واکنش بجای آن که کارکردی الاکلنگی داشته باشد و هرچه زندگی سخت تر می شود، روان انسان او را هدفمندتر و استوارتر و رهگشاتر کند، شوربختانه کارکردی وارونه دارد و در روزگار تنگدستی، اندوه و افسردگی و نااميدی می آورد. پنداره ِ برتری انسان بر ديگر جانداران ريشه دامنه داری در تاريخ انسان دارد و از زمانی پديد آمده است که انسان از وجود خود در جهان آگاه شده است. در بسياری از نگاره های تمدن های باستانی، نمادها و نشانه های اين پنداره پيداست. درآن روزگاران، انسان خود را هماره يا نماينده خدا برروی زمين می پنداشته است و يا خود داعيه خدايی داشته است. سپس تر، اديان ابراهيمی اين پنداره را در مرکز افسانه آفرينش نهادند و انسان را برترين موجود هستی و گل سرسبدِ جانداران ِ جهان خواندند. چنين است که انسان در آئين يهودی برترين آفرينه پنداشته می شود و در آئين عيسوی نگين انگشتری هستی و در اسلام، مسلمان "اشرف مخلوقات" است و کافر فرودست و زبون. از چشم انداز اديان ابراهيمی، خداوند، جهان و پديدارهای آن را برای انسان آفريده است. از اينرو، هر پديده ای را برای انسان سودی ست. دانه ها و ميوه های خوراکی بخشی از روزیِ او بشمار می روند و گل ها وگياهانِ برای دلگشايیِ وی و يا درمانِ بيماری های انسان می رويند.همچنين جانورانِ خوشگوشت و اهلی، بخشی از روزیِ انسان و يا خدمتگزاران او هستند و ديگر جانوران مانند؛ شير، پلنگ، سگ، گربه، روباه و گرگ، برای رماندنِ ديگر جانورانِ موذی چون موش و خرگوش و روباه به جهان آمده اند. از اين ديدگاه، جهان پيکری سامانمند و آراسته پنداشته می شود که در آن هر چيزی بجای خويش نيکوست و خطايی بر قلم صنع نرفته است. اين همه را خداوند برای اين آفريده است تا انسان که آفرينه ای کمال جوست در اين جهان راه کمال بپيمايد. جهان، آزمايشگاهِ انسان رانده از بهشت، برای سپردنِ راه تعالی و نشان دادنِ سزاواریِ او برای بازگشت دوباره به اصلِ خويش، که اصلی برترين از فردوسِ برين است، می باشد. از اين ديدگاه، انسان هيچ پيوندِ نژادی با ديگر زيندگان ندارد و تافته جدا بافتهای ست که پروردگارِ جهان پس از آفريدنِ او بر خود درود فرستاده است. نگرش های آئينی بويژه اديانِ سامی، انسان را رودی از بهشت می پندارند که سرپيچی از فرمانِ پروردگار، او را در شش هزار سال پيش، بسوی اين جهان رانده است. اين رود، فرد را به دو راهه ای می رساند که يکی بازگشت به بهشت و ديگری راه دوزخ است. از اين چشم انداز، بازگشتِ انسانِ گناهکار به جايگاه خويش، در گروی پالايش گوهر خود از پلشتی هاست و تا زمانی که وی شايستگیِ خود را برای فردوسی شدن نشان ندهد، راه بازگشت بر او بسته خواهد ماند. چون زدودن ِپلشتی از کارهای بسيار دشوار است، بيشترِ مردم را توانايی آن نيست و دوزخ هماره بسی پُرتر از بهشت خواهد بود. پيروان اديان سامی براين باورند که زمين برای هبوط حضرت آدم برآن، نزديک به شش هزار سال پيش آفريده شده است و خداوند آن را در شش روز آفريده است. يکی ازاين پيروان که خود زيست شناسی مسيحی بود، در سده نوزده ميلادی، به گمانِ خود حتی روز آفرينشِ انسان رانيز شناسايی کرد و گفت که؛ " حضرت آدم در ساعتِ ۹بامدادِ روز بيست و سوم اکتبرِ سال ۴۰۰۴ پيش از ميلاد مسيح به فرمان خداوند تبارک آفريده شد." در سال ۱۸۳۰، چارلز لايل، زمين شناس بزرگ انگليسی، در کتابی به نام "اصولِ زمين شناسی"، چشم اندازِ تازه ای در اين دانشِ گشود که شالوده زمين شناسی مدرنِ شد. وی نشان داد که برخلاف ادعای اهل دين، زمين پاره سنگی ست که بيش از چهار ميليارد سال پيش از خورشيد جدا شده است و چون جزيره آتش گرفته ای در فضا رها شده است و سپس در مدار کنونی خود جای گرفته است و بدور خورشيد می چرخد. پيش از آن، زمين شناسان با چشمداشت به روايات دينی، نه تنها عمرِ زمين را چيزی نزديک به شش هزار سال می پنداشتند، بلکه چرايیِ وجودِ مواد سازنده آن را از نيز با دست يازی به افسانه های مذهبی و يا رويدادهای ناگهانیِ کيهانی پاسخ می دادند. از ديدگاه لايل، زمين گوی آتشينِ نيمه سردی است که شناختِ آن در گرو شناسايی رفتارِ عناصر شيميايی سازنده آن است. زمين شناسی از ديدِ چارلز لايل، شناسايی کُنش ها و واکنش های فيزيکی و شيميايی عنصرهای سازنده آن و نيز گرفت و دادهای آن ها با يکديگر است. از اين ديدگاه، زمين نيز چون ديگر پديده های طبيعی، پيرو قوانينِ ويژه خويش است که پی بردن بدان ها، تنها راهگشای چيستی و چرايی شگفتی های آن می تواند باشد. سپس تر در سال ۱۸۵۹، چارلز رابرت داروين، زيست شناس انگليسی در کتابی بنام "خاستگاه رسته ها"، تئوری تازه ای درباره چگونگی پيداپيش هستی برروی زمين ارائه داد که من در زبان فارسی، واژه "برآيش" را در برابر آن نهاده ام. برآيند ساده اين تئوری، سه گذاره زير است: ۱. بنيادِ هستی مادی ست و زيستاران را آفريدگاری نيست و نمی تواند باشد ۲. همه زيندگانِ کنونی از تبارِ زيستارانِ تک ياخته هايی هستند که مليون ها سال پيش می زيسته اند و اندک اندک همگام با دگرگونی های زيستگاه های خود تا به امروز ديگرگون شده اند. ۳. برآيشِ هستی، ناهدفمند، ناخودآگاه و واکنشی است. از ديدگاه برآيشی، همه گياهان و جانورانِ کنونی از ديگرگونی بسيار کُندِ گياهان و جانورانِ تک ياخته ای که مليون ها سال پيش می زيسته اند، برآمده اند. اين برآيش، نه برنامه از پيش ساخته ای داشته است و نه پی سپرِ هدفِ ويژه ای ست. دگرگونی های پيدا و پنهانِ زيستاران، پيرو ديگرگونی های زيستبومِ آنها، يعنی زمين و آب و هواست و هيچ يک از ويژگی های آن ها را، از بلندای بلوط گرفته تا هوشمندی انسان را، نمی توان نشانه پيشرفتِ هستی و يا برتری يکی بر ديگری دانست. از اين ديدگاه، انسان رسته ای ازدسته ميمون هاست که در پیِ روندی هزاران ساله تنها در پنجاه هزار سال گذشته به جايگاه کنونیِ خود رسيده است. اين زمان در مقايسه با عمر زمين نشان می دهد که زمين نمی تواند برای خاطر انسان پديد آمده باشد زيرا که انسان جانداری تازه وارد درآن است. يعنی که اگر عمر زمين را ۲۴ ساعت بپنداريم، انسان تنها در يک دقيقه آخر در آن پيدا شده است. پس آنسان که پنداشته می شد، ابروباد و مه و خورشيد و فلک نمی توانند برای رفاه انسان پديد آمده باشند. برآيش، کاروانِ زندگان را همزی، هم پيوند و هم نياز می داند و برآنست که نژادِ هيچ زيندهای را بر ديگری برتری نيست. رده بندیِ برآيشی، شکلی افقی دارد و برآيش شناسان، زيندگان را در گسترهای همکف رديف می کنند. از اين ديدگاه، انسان يکی از مليون ها زينده زمين است که هيچ گونه برتری برآيشی بر ديگر جانوران ندارد. از اين ديدگاه، "کمال"، مفهومی دينی، افسانه ای و بی معناست زيرا که روندهای برآيشی، کارکردی واکنشی نسبت به سازه های زيستبومیِ زيندگان دارند. بنابراين، انسان و جهان، برنامه پيش بينی شده ای برای آينده ندارند. در طبيعت در برابر هر زيندهِ پيروز، مليون ها نسل ناکام وجود دارد که هيچ يک تاب ماندگاری در زيستبوم خود را نداشته است. از ميان آنانی نيز که هم اکنون از پی هزاره های صبر و ستيز و فراز و فرودهای برآيشی گذشته اند و به اينجا رسيده اند، اندک دگرگونی ناگهانی آب و هوا می تواند بسياری از آن ها را از گستره هستی به در کند. هربار که دمای زمين اندکی گرمتر و يا سردتر ازآنچه بايد، می شود، نسل هزاران زينده برمی افتد و هزاران زينده تازه به جهان می آيند. نکته ای را که درباره پنداره "اشرف مخلوقات"، ناگفته نمی توان گذاشت اين است در اسلام، تنها سخن از برتری انسان مسلمان و مومن بر ديگر "مخلوقات ِ الهی" است و نه برتری انسان به معنای عام آن. در چندين آيه در قران، انسان بی ايمان، از همه جنبندگان بدتر پنداشته شده است و از چارپايان نيز پست تر خوانده شده است.۶ ابراهیم هرندی ـــــــــــــــ Copyright: gooya.com 2016
|