یکشنبه 18 آبان 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

تفکر انتقادی؛ ویژگی بارز حکیم غروی٬ عمادالدین باقی

عمادالدین باقی
آشنایی من با مرحوم آیت الله غروی به دو بخش تقسیم میشود: یک دوره به جهت اینکه در مقطع طلبگی بودم و با علماء، دورادور آشنا میشدم، ایشان را هم در حد یک اسم، به واسطۀ عمویم که روحانی بودند، و دورانی را در اصفهان گذرانده بودند، میشناختم.اما شناخت جدی من با افکار و اندیشههای ایشان به طور مشخص از سال 81به بعد است،و همیشه،از اینکه شخصیتهای صاحب اندیشههای نو، پویا و جدی را دیرهنگام شناختهام، احساس خسران میکنم!

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


به مناسبت هشتمین سالگرد درگذشت حکیم غروی در مهر ماه 1392 مراسم بزرگداشتی در اصفهان برگزار شد که سخنران آن عمادالدین باقی بود. بخاطر ممانعت اداره اطلاعات اصفهان از سخنرانی وی، این جلسه به یک نشست خانگی محدودتر تبدیل شد و نیز انجام یک گفتگوی تصویری از سوی برخی اعضای مؤسسه ارباب حکمت. متن زیر توسط این مؤسسه پیاده شده و به مناسبت نهمین سالگرد آیت الله غروی اقدام به انتشار آن گردید.

نیمی از این گفتگو به صورت گزینش برخی پرسش ها و پاسخ هادر مجله ایران فردا دوره جدید، شماره5 سه شنبه15مهر1393 ص 69-66 منتشر شده است. متن کامل گفتگو اما در مجله صدا، دوره جدید، شماره11شنبه 17 آبان1393 ص 33-28 با تغییراتی جزیی انتشار یافت.

جناب آقای باقی، ضمن عرض خیر مقدم و سپاس فراوان از قبول انجام این مصاحبه‌ پیرامون شخصیت،آراء و آثار حکیم سید محمد جواد موسوی غروی، در ابتداء بفرمایید چه زمانی و چگونه با ایشان آشنا شدید؟

آشنایی من با مرحوم آیت الله غروی به دو بخش تقسیم می‌شود: یک دوره‌ به جهت اینکه در مقطع طلبگی بودم و با علماء، دورادور آشنا می‌شدم، ایشان را هم در حد یک اسم، به واسطۀ عمویم که روحانی بودند، و دورانی را در اصفهان گذرانده بودند، می‌شناختم.اما شناخت جدی من با افکار و اندیشه‌های ایشان به طور مشخص از سال 81به بعد است،و همیشه،از اینکه شخصیتهای صاحب اندیشه‌های نو، پویا و جدی را دیرهنگام شناخته‌ام، احساس خسران می‌کنم! ولی این اعلام خسران باعث نمی‌شود که قصور و تقصیراتی که در مورد این مسأله از ناحیه دیگران بوده است را نادیده بگیریم. من معتقدم یکی از دلائلی که باعث شد مرحوم آیت الله غروی، آن طور که حق بود، عرضه و معرفی نشود، فشارها، محدودیتها و فضای سنگینی بود که جریان تحجر پیرامون این اشخاص ایجاد می‌کرد! جو اتهام و برچسب زنی و ترساندن دیگران از اینکه اطراف چنین اشخاصی باشند، و متأسفانه بعد از انقلاب هم حکومت و قدرت سیاسی به این جریان می‌پیوندد. دلیل دیگر ناشناس ماندن آیت الله غروی، کوتاهی نزدیکان در معرفی ایشان بوده است. به هر حال مهجور ماندن ایشان، به دلائل مختلف، یکی از موجبات دیر شناخته شدنشان توسط امثال من بوده است.

چه کتبی از حکیم غروی مطالعه کرده‌اید و از چه نظرات و آراء ایشان اطلاع دارید؟

من مطالعة آثار ایشان را از زمانی شروع کردم که شناختم از ایشان، از حد یک اسم فراتر رفت، مطالعة کتاب «حجیت ظن فقیه» و کتاب «فقه استدلالی» برای من کشف یک گنجینة بزرگ بود، چون تا پیش از مطالعه این کتاب ها او را در حد یکی از علماء بزرگ اصفهان می‌شناختم، و لی بعد متوجه شدم که تفکر و دانش ایشان تا چه اندازه می‌تواند راهگشا باشد! کتابهای«فلسفة حج» و «نماز جمعه»را هم همان موقع خواندم، و نیز مجلد اول کتاب «آدم از نظر قرآن» راکه ظاهراً مجلدات دیگری هم داشته است. در بین کتابها، «حجیت ظن فقیه» و «فقه استدلالی» اثر بسیار عمیق و جدی بر روی من گذاشت، و به نظرم این دو کتاب انسجام و پختگی بیشتری دارد، و البته کتاب «مبانی حقوق» هم که بعدها دیدم، در سطح همان دو کتاب است.

آیاجلب توجه شما به این چند کتاب به جهت حوزة فعالیت شمانیست؟!

از سال78به بعد شرایطی پیش آمد که تمرکزم را روی بحثهای «اسلام و حقوق بشر» و معضلاتی که پیرامون این مباحث مطرح بود گذاشتم. در همین زمینه جزوه‌یی تحت عنوان «کانونهای نزاع اسلام و حقوق بشر» نوشتم، که البته چون به صورت کتاب منتشر نشد، در ویژه‌نامة روزنامه شرق چاپ شد. در این میان، با مشکلات زیادی از جمله کمبود شدید منابع مواجه بودم، هر چه بیشتر به دنبال منابع علمی برای رفع این نزاع می‌کاویدم، کمترمی‌یافتم! در چنین شرایطی بود که آثار آیت الله غروی برجستگی پیدا می‌کرد، چون جزو معدود آثار انگشت شماری بود که می‌توانست در این زمینه راهگشا و مفید باشد، و به همین دلیل این کتابها توجه مرا به خود جلب کرد. این کتابها؛ با یک منطق درون دینی، کوشش می‌کرد آن کانونهای نزاع را حل کند.

در کتاب «گفتمانهای دینی معاصر» شما چند جا به آراء علامه غروی اشاره کرده‌اید از جمله؛ قطع ید سارق و سارقه و حکم مرتد در اسلام که قتل نیست، آیا پیش از این هم اشاره‌یی به نظرات حکیم غروی داشته‌اید؟

برای اولین بار به طور مشخص این آراء در کتاب «گفتمانهای دینی معاصر» در سال 82 چاپ شد،ولی مباحث این کتاب پیش از آن هم، در مجلات و نشریات منتشر شده بود، به همین جهت در واقع استنادم به آراء ایشان قبل از انتشار این کتاب بوده است.

اگر مطلع باشید پیروان و علاقه‌مندان حکیم غروی، ایشان را منتسب به جریان حکمت اسلامی می‌دانند، که از ملاصدرا تا به امروز جاری بوده است. این جریان در این چند قرن، مهجور بوده است، به همین جهت وب‌ سایتی هم که منتسب به حکیم غروی است«ارباب حکمت»نامگذاری شده و هدف هم این بوده که جریان حکمت را نشر و اشاعه دهد. با توجه به این توضیحات و شناختی که شما از حکیم غروی دارید، از نظر شما چه لقبی برای ایشان مناسب‌تر است؛ حکیم، علامه، فقیه، آیت الله، روشنفکر دینی یا هر عنوانی که مطمح نظر شما است؟

به طور کلی معتقدم که نباید در قید و بند این عناوین و القاب بود، چرا که گاهی ممکن است این القاب و عناوین مزاحم ادراک ما از بقیه مسائل شود.کما اینکه در قرآن هم می‌بینیم؛آیا علامه‌تر، حکیم‌تر و عالم‌تر از پیامبر گرامی اسلام وجود دارد؟! اما قرآن فقط لفظ«محمد» را به کار می‌برد! به این جهت که بر اساس فرهنگ قرآن این عناوین و القاب تشریفاتی است، و ممکن است در جایی مخل فهم صحیح مطالب شود. بناءبراین عناوین مهم نیستند، البته استعمال آنها به رسم ادب اشکال ندارد. ما تأدباً به کسی عنوانی می‌دهیم ولی باید مراقب باشیم که این تأدب تبدیل به یک حقیقت و اصل نشود، و فکر نکنیم حتماً این عنوان باید جزئی از شخص باشد. در واقع به کار بردن آن نوعی احترام‌است، ولی اگر هم بخواهیم از این جنبه نگاه کنیم، باید در انتخاب این عناوین و القاب یک وسواسی به خرج داد، به این معنا که هر چه واقعی‌تر و دقیق‌تر باشد، قابل دفاع‌تر است.

من با برخی از عناوینی که برشمردید اساساً مشکل دارم، ممکن است حتی استفاده کنم، ولی این کاربرد ناشی ازمرسوم بودن آنها است و برخاسته از یک ارادة معرفتی و آگاهانه نیست! به عنوان مثال با لقب «آیت ‌الله» به طور جد مشکل دارم، چون لقبی است که از دورة قاجار به بعد اختراع شده و قبل از آن در هیچ جا پیدا نمی‌کنیدکه لقب «آیت ‌الله» را برای کسی به کار برده باشند، چه در اهل سنت،چه در میان شیعه! البته می‌شود دلائل رقابتی، سیاسی، شخصیتی و جامعه شناختی برایش پیدا کرد، اما هیچ دلیل دینی ندارد، به علاوه اینکه استفاده از آن غلط انداز هم هست! یعنی وقتی می‌گوییم «آیت‌ الله»، کل خلقت صاحب این نام است.

با عنوان «روشنفکر دینی» هم، به خصوص در مورد افرادی مثل مرحوم غروی بسیار مشکل دارم. مناقشاتی هم دربارة این ترکیب هست که من با آن هم کاری ندارم، ولی همین که تبدیل به یک برچسب شده و گروهی با این برچسب شناخته می‌شوند، مشکلاتی را ایجاد می‌کند. یک نشریه دانشجویی دانشگاه تهران گفتگویی با من داشت و مرا به عنوان روشنفکر دینی خطاب کردند، ولی همانجا درخواست کردم که این عنوان را به کار نبرند، به این دلیل که وقتی می‌گویید «روشنفکر دینی»، چون الآن یک برچسب شده، به محض اینکه شما آن را به کسی نسبت می‌دهید، پیشاپیش مخاطب شما راجع به او داوری‌هایی می‌کند،و این مشکل ساز می‌شود. اشکال بزرگتر این است که؛ کسانی در این حلقة روشنفکری دینی قرار گرفته‌اند، و آراء و اقوالی را بیان کرده‌اند که ممکن است ما قبول نداشته باشیم، ولی به محض اینکه شما می‌گویید«روشنفکردینی»، هر مخاطبی فکر می‌کند؛ پس لاجرم این کسی هم که روشنفکردینی است، چون جزءآن گروه است حتماً همان حرفها را قبول دارد!

اگر قرار باشد برای کسی مثل«مرحوم غروی»، از این لقب استفاده کنیم، طبق مقاله‌یی که آقای قوچانی به مناسبت درگذشت آقای قابل نوشته بودند، و روشنفکر دینی را به دو دسته «روشنفکر درون دینی» و «روشنفکر برون دینی» تقسیم کرده بود، ترجیحاً باید او را به عنوان «روشنفکر درون دینی» بشناسیم. چون روشنفکر برون دینی کسی است که دانش درون دینی ندارد، یا اینکه اگر هم داشته باشد، دانشش اساسی و بنیادی نیست، از بیرون دین نگاه می‌کند. روشنفکر درون دینی کسی است که مشکلات دین را از درون دین بفهمد و راهکارها را از درون خود دین در بیاورد، در عین حال من معتقدم لزومی ندارد حتی از این عنوان استفاده کنیم.

استفاده ازلقب «حکیم» هم که می‌فرمایید، هیچ منعی ندارد، چون به هر حال«حکیم» به معنای عام، شامل هر کسی است که عالمِ و دانا است، ولی در فرهنگ ما این منحصر به اهل فلسفه است، و بیشتر، در گذشته، به کسانی که به اصطلاح جز اصحاب فلسفه بودند، حکیم می‌گفتند، و ممکن است بر اساس پیامدهایی که این واژگان دارند، یک تصور غیر واقعی برای کسانی که ایشان را نمی‌شناسند پیش بیاید، و ایشان را در دسته فلاسفه قرار بدهند، در حالی که کار مرحوم غروی بیشتر جنبه فقهی ـ حقوقی داشته است.

«علامه» را هم می‌توان با قدری درنگ به کار برد. چون «علامه» عنوانی است که در گذشته به کسانی می‌گفتند که ذوفنون و چند وجهی بودند، و مثلاً در فقه، فلسفه، حقوق، ریاضی و نجوم و... دستی داشتند، و این ذوفنونی در ادوار پیشین، هم ممکن بود، هم جایز، و شاید هم مفید بود، اما در عصری که ما زندگی می کنیم، چون دورة تخصص علوم است،«علامه» به معنای سنتی مفید نیست، گرچه مرحوم غروی جزء سالخوردگان بودند، و یک پا در نسل قبل داشتند، اما شکوفایی ایشان در نسل ما بوده است. در واقع عالمان این عصر انتظار دارند افراد، به جای اینکه دریای پهناوری باشند، در یک زمینه به طور تخصصی،کار کنند و آثاری که من از ایشان دیده‌ام نشان می‌دهد که در بخشهایی تخصصی‌تر و عمیق‌تر وارد شده‌اند و ذوفنون نیستند.چون آثارشان جنبه‌های فقهی ـ حقوقی بسیار نیرومندی دارد.

به نظر من، در مجموع، تعبیر «فقیه» مناسب‌تر است، البته با یک قید و تبصره‌هایی.چون وقتی می‌گوییم «فقیه»، بلافاصله ایشان هم طراز با بقیه فقهاء می‌شوند. ما خیلی فقیه داریم اما یک ویژگی،ایشان را متفاوت می‌کرد و آنهم «نقاد» بودنشان است. اگر ما پسوند«نقاد» را هم بگذاریم، من ترجیح می‌دهم او را در دسته فقهاء قرار بدهم، فقهائی که نقاد بودند.بعضی از آثار ایشان که منبرها و سخنرانی های عمومی بوده، بیشتر جنبه ترویجی و تبلیغی برای توده دارد، و دسته‌یی دیگر از آثارشان جنبه علمی، تخصصی و تحقیقی دارد، که مرحوم غروی بیشتر به این آثار شناخته می‌شوند. به نظر من اگر کسی به کتاب «فلسفة حج»ایشان توجه می‌کند، به جهت وجود دو کتاب «حجیت ظن فقیه» و «فقه استدلالی» است. اگر آن دو کتاب نبود، به «فلسفة حج» هم توجهی نمی‌شد، و چون آثار علمی برجسته و شاخص شان کتابهایی است که دارای دو ویژگی فقهی ـ حقوقی و نقادانه است، من ترجیح می‌دهم به عنوان یک «فقیه نقاد و وقّاد» از ایشان یاد شود.

البته آثار متأخر ایشان اعم از مجلد دوم و سوم «آدم از نظر قرآن»که تقریبا از سال 75 به بعد منتشر شده معطوف به تفسیر قرآن و فهم آیات مشکل قرآن مثل؛ شیطان، جن،معجزات انبیاء و... است. از این رویکرد اگر نگاه کنیم، او یک مفسر هم هست.به واقع،بخشی از رسالت ایشان در طول یک قرن زندگی، نقد فقه و ارائةآراء روشنگرانه و روشنفکرانه فقهی بوده است، و بخشی دیگرتفسیر آیات قرآن و بیان مفاهیم آنها. البته تعدادکتبی که معطوف به تفسیر هستند،کمتر از کتب فقهی ـ حقوقی ایشان است، و به نظر می‌رسد این بدان جهت است که ایشان در شرایط خاصی، از نظر زمانی و مکانی، زیست می‌کردند و آن بیان عالی که می‌خواستند ازقرآن به صورت صریح وشفاف ارائه بدهند، امکان نداشته است، از این رو تألیف این کتب را به تعویق انداخته و تقریباً از سال 75 به بعد بر این نوع آثار تمرکز کرده‌اند.

متأسفانه این یک مشکل بزرگ است که آثار ایشان هنوز به طور کامل عرضه نشده است. این مسلم است که هر شناختی هم بر اساس مطالعة همین آثار صورت می‌پذیرد. بنابراین شناخت کسی از ایشان کامل نیست! ایشان در کتب فقهی و استدلالی خود به آیات حقوقی که مبتلابه بوده است بیشتر توجه کرده‌اند، ولی اینکه در کتب تفسیری‌شان به آیات شیطان و از این قبیل توجه کرده‌اند، نشان می‌دهدکه به آیات غیر حقوقی نیز توجه داشته‌اند، و از این منظر می‌شود از مرحوم غروی به عنوان «مفسر» یاد کرد.

شما در کتاب «کاوشی در روحانیت» روحانیان را به صورت زیر دسته‌بندی نموده‌اید:

ـروحانی نمایان
ـ علماء بی تفاوت
ـ علماء مبارز
ـ گروه بی اعتنایان
ـ روحانیت متعهد،آگاه و مبارز

حال با توجه به اینکه علامه غروی، بناء به شرایطی، وارد کسوت روحانیت شدند و باز بناء به اقتضاء،در این کسوت ماندند،اما بسیار با هم لباسی‌های خودزاویه داشتند،و با در نظر گرفتن رویکرد سیاسی ایشان، بفرمایید که ایشان را درکدام دسته قرار می‌دهید؟

در آن کتاب بخشی هست با عنوان «روحانیت در چشم انداز اقتصادی» که من به این پرداخته‌ام که یک روحانی درآمد مالیش باید از چه منابعی باشد و چگونه معاشش را تأمین کند و اشاره‌یی هم داشتم به این موضوع که ارتزاق از راه دین جایز نیست، و البته جای بحث دارد که چرا و با چه دلائل و مبانی شرعی، روحانیون حق الزحمه می‌گرفتند، و بسیار قلیل اند کسانی که به این تفطُن داشتند و عمل می‌کردند. من به چند مورد درآن کتاب اشاره کرده‌ام، از جمله؛ مرحوم هرندی در تهران که وقتی به مسجد می‌آمد لباس می‌پوشید، اقامه جماعت می‌کرد، درس تفسیر و اخلاق هم داشت و به محض اینکه از مسجد بیرون می‌رفت، لباسش را در می‌آورد. یک مغازه بزازی هم داشت که از طریق کسب در آنجا ارتزاق می‌کرد. مرحوم غروی جزو معدود کسانی بودند که به این باور داشتند، و اینگونه می‌زیستند، و اتفاقاً کسانی که به این اصل پایبندند، حریت فکری شان هم بیشتر است. آقای مطهری بحثی دارد در کتاب «سازمان روحانیت»،و این را به عنوان یک مزیت تلقی می‌کند، که چون روحانیت نان خور دولتها نیست، بنابراین تابع دولتها هم نیست، و به عنوان یک نهاد مدنی توانسته مستقل باشد و خودش را حفظ کند، و این یک مزیت است. اما چون منبع مالی اش را تودة مردم تأمین می‌کنند، روحانیت تابع عوام‌الناس می‌شود و این حریت از ایشان سلب می‌شود. ولی کسانی که به این حکم دینی اعتناء دارند که نباید از طریق دین ارتزاق کرد،می‌توانند حریت خود را حفظ کنند. یعنی نه اسیر توده‌گرایی و عوام‌گرایی‌ شوند، و نه وابسته به حکومت و افراد سیاسی. به نظر من همین عامل باعث می‌شود که مرحوم غروی بتواند این چند کتاب را بنویسد.

در آن کتاب بخشی با نام «روحانیت در چشم انداز سیاسی» وجود دارد، و این تقسیم بندی‌یی که شما به آن اشاره کردید، تقسیم بندی سیاسی روحانیت است. در پاسخ به سؤال شما، به نظر من مرحوم غروی را بیشتر باید به عنوان یک متفکر شناخت، اما با توجه به دیدگاه سیاسی‌شان و حتی اندیشه‌هایی که نتیجة سیاسی هم دارند، مثل بحث وجوب نماز جمعه که آیت الله منتظری هم در آن تسلیتی که برای ایشان دادند، به این نکته اشاره کردند، ایشان جزء گروه پنجم، تحت عنوان «روحانیت متعهد، آگاه و مبارز» قرار می‌گیرند. اما این یک تقسیم بندی سیاسی است و در واقع در مورد آقای غروی باید به دنبال یک تقسیم بندی دیگری بود که ناظر به شخصیت فکری‌شان باشد.

با توجه به اندیشه‌ها و آثار مرحوم غروی، بفرمایید که جایگاه ایشان در میان علماء معاصر به چه صورت است؟ به بیان دیگر مواضع و تفکرات سیاسی و فقهی ایشان را شما در چه چارچوبی می‌بینید؟

من از پیام تسلیتی که آیت الله منتظری برای آیت الله غروی دادند کمی الهام می‌گیرم. ایشان به نکته‌یی اشاره کرده که خودش نیز بخشی از سالهای اخیر عمرش را به آن اختصاص داد، که از نظر من مهم است.یکی از مهمترین ویژگیهای آثار مرحوم غروی تلاش برای شبهه شناسی و دفع شبهه است،که این از بُعد جامعه شناختی بسیار مهم است. یعنی شما نبایدفقط آن را به عنوان یک مقولۀ فکری و اندیشه‌یی نگاه کنید، چون کسی که بخواهد دفع شبهه کند، باید شبهه را بشناسد، واز اینرو باید با گرایشها و افراد مختلف، در ارتباط یا تعامل باشد تا بتواند این شبهات را شناسایی و گردآوری کند. بنابراین، از این منظر، بحث شبهه و شبهه شناسی نشان دهندۀ گسترۀ ارتباطی شخص و جایگاه ایشان در جامعه نیز هست، و این گسترۀ ارتباطی به معنای یک نوع تسامح است که بیان کننده هماوردی با دیگران و تحمل شنیدن حرف های شان می‌باشد. یعنی ارتباط با نسل جدید و به طور کلی مردم، ارتباط فعالی است. در پرداختن به شبهه، این معنا مستتر است که مسائل نسل جدید و جامعه حائز اهمیت است. در حالی که امروز آقایان فارغ از این امرند که مردم چه می‌گویند، به چه می‌اندیشند، و در نتیجه به سرنوشت آنها اهمیت نمی‌دهند. در واقع راه خودشان را می‌روند و از اینرو بحث شبهه شناسی و دفع شبهه یکی از ویژگی‌های برجستۀ کار ایشان است که بیانگر یک سلوک اجتماعی است.

ویژگی دیگر ایشان، اجتهادی است که برخاسته از یک نوع تفکر انتقادی می‌باشد، و این غیر از اجتهاد به معنای مرسوم است که به نظر من نوع دیگری از «تقلید» است که اسمش را «اجتهاد» می‌گذارند. اجتهادی که از دل نقد بیرون نیاید، در چارچوب آثار پیشینیان اندیشیدن واز آراء و نظرات دیگران سخن گفتن است! بنابراین چیزی جز تکرار نیست، به همین جهت این اجتهادها راهگشا نیست واجتهاد راهگشا اجتهادی است که امثال مرحوم غروی داشتند.

من در میان فقهاء معاصر، مشی و روحیۀ افراد معدودی را اینگونه یافتم که اجتهادشان برخاسته از یک تفکر انتقادی باشد. به عنوان مثال؛ مرحوم صالحی نجف آبادی، که در این زمینه به مرحوم غروی شباهت داشتند. البته دیگرانی هم بوده‌اند که به عنوان فقیه چندان شناخته نشده‌اند، ولی ویژگی‌های مشابه و مشترک داشته‌اند مانند آقای حیدرعلی قلمداران. ایشان از لحاظ روحیه، منش، زیست و تفکر شبیه مرحوم غروی بودند و جالب است که سرنوشت مشابهی هم داشتند. یعنی همان گونه که یکی از دلائل ناشناس ماندن مرحوم غروی، فضای اتهامی بود،یعنی چنان ایشان را در هاله‌یی از اتهامات قرار دادند که از جامعه منزوی و دورشان می‌ساخت، و مجال اینکه نخبگان و مردم او را بشناسند نبود، آقای قلمداران هم چنین وضعیتی پیدا کرده بود. مرحوم آیت الله منتظری هم در یک سطح دیگر، در چنین وضعیتی قرار گرفتند. اما جریان تفکر انتقادی، علی‌رغم اینکه تحت فشار و در انزواء قرار داشته‌، جریانی مفید و بسیار مؤثر بوده است. من چنین شخصیتهایی را ذیل جریان «تفکر انتقادی» قرار می‌دهم، چرا که گرچه متعلق به نحلۀ عقل‌گرایی بودند، اما ویژگی دیگری افزون بر این نیز داشتند، و آن تفکر انتقادی بود. نحلۀ عقل‌گرایی دامنه وسیعی دارد، کسانی مثل علامة طباطبایی، شهید مطهری و علماء دیگری که عقل‌گرا بوده‌اند، هم در این حوزه قرار می‌گیرند. با این تفاوت که تفکر انتقادی ندارند، مثلاً علامة طباطبایی را نمی‌شود جزء این دسته بشمار آورد، ولو اینکه عقل‌گرا است.تفاوت اصحاب تفکر انتقادی با امثال مرحوم علامة طباطبایی یا حتی شهید مطهری این است که آنها همۀ حوزه‌ها را، به جای توجیه، به چالش می‌کشند. اهمیت این موضوع به این جهت است که اگر تفکر انتقادی را به عنوان یک جریان و یک مَشرَب تعریف کنیم(که البته اختصاصی به شیعه یا اسلام و حتی ایران ندارد) می‌توان گفت؛ موتور پیشرفت فرهنگ و تمدن بشری بوده است. عقل‌گرایی گرچه تاریخ و تمدن بشر را بسیار تحت تأثیر قرار داده است، اما اگر تفکر انتقادی نبود، جریان عقل‌گرایی هم نمی‌توانست موتور پیشرفت باشد، و در واقع تفکر انتقادی است که انگیزۀ حرکت و تحول است نه تفکر همسو زیرا تفکرات همسو به رکود و خمود و جمود می‌انجامند.

اگردر غرب هم جریان فکر مذهبی و یا به طور کلی تحولات فکری را دنبال کنید،که البته غالب محققین تاریخ تفکر غرب روی عقل‌گرایی تأکید دارند، مثلاً بحثهای کانت و دکارت و امثال اینها را از این زاویه نگاه می‌کنند، اما به نظر من رنسانس بیش از آنکه برخاسته از عقل‌گرایی باشد، برخاسته از جریان تفکر انتقادی است و یک ویژگی مشترکی بین جریان تفکر انتقادی در غرب و کشور ما وجود دارد. به طور مثال شرایطی که آقای غروی و آقای صالحی نجف آبادی و آقای قلمداران در ایران داشتند، مشابهش را آنها هم داشته‌اند. به این معنا که متفکران انتقادی مذهبی همواره با مقاومت توده و در سطح نخبگان، به خصوص نخبگان مذهبی، با طرد و تکفیر روبرو بوده‌اند، و به همین دلیل غالباً چنین شخصیتهایی در دورۀ حیات خودشان مهجور می‌مانند، وبیشتر، بعد از مرگ شان شناخته می‌شوند و می‌درخشند و اثر می‌‌گذارند.

در دورۀ رنسانس، که البته یک مقدار هم تحت تأثیر تحولات فناوری بود، چنین افرادی مشاهده می‌شوند. مثلاً بعد از اینکه قطب‌نما کشف می‌شود، و در اثر کشف قطب‌نما دریانوردی گسترش پیدا می‌کند، و اروپایی ها می‌توانند به آن سوی اقیانوسها سفر کنند. این ارتباطات و سفرها منشأ تغییر و تحول در افکار آنها می‌شود. آنها تا قبل از این دریانوردی، در جامعۀ بسته‌یی بودند که در نهایت با یک تنوع در مسیحیت مواجه بودند. اما وقتی به اقصی نقاط عالم سفر می‌کنند و با انسان های مختلفی از آدم خواران تا هندی‌های گیاه‌خواری که حاضر نبودند به هیچ حیوانی گزندی برسانند، حتی به حیوانات موذی و خطرناک، مواجه می‌شوند و بعد هم با مذاهب و افکار مختلف روبرو می‌شوند، همة اینها یک نوع شکاکیت نسبی‌گرایانه‌ را به وجود می‌آورد. یعنی اینها وقتیبه موطن خود برمی‌گردند و این گزارشها برای اروپایی ها منعکس می‌شود، این فکر هم شکل می‌گیرد که اگر خداوند می‌خواست، می‌توانست دیانت واحدی را بر همۀ جهان حاکم کند ولی نکرد. و از اینجا اندیشۀ تساهل دینی شکل گرفت.

همان زمان در سال 1697، «بیِل» (Bayle) یکی از نویسندگان، کتابی می‌نویسد تحت عنوان «فرهنگ تاریخی و انتقادی» که حاوی آراء و افکار گذشتگان است، تا همین نتیجه را بگیرد که همۀ اینها به خواست خداوند به وجود آمده است، و می‌خواهد این نتیجه را بگیرد که هیچ عقیده‌یی آنقدر ارزش ندارد که یک شخص به جهت آن جان خودش را از دست بدهد، یا جان کسی را بگیرد. بعد از آن هم این نگاه انتقادی به آثار و اسناد تاریخی بسط پیدا کرد، از جمله متون مقدس و کتابهای مذهبی. در سال 1678 کشیش فرانسوی به نام ریچارد سیمون کتاب «تاریخ انتقادی تورات» را نوشت. این کتاب گرچه در زمان خودش اثراتی داشت، ولی کسی که بیشتر در ادامۀ راه اثر گذاشت، باراک اسپینوزا بود که او هم همان مشی را دنبال می‌کرد. یعنی نگاه انتقادی به متون مقدس داشت، و احکام را به چالش می‌کشید، مثلاً اسپینوزا تفکری که در مورد خدا و دین وجود داشت نقد کرد و با استفاده از دیدگاه علماء طبیعی و اُمانیست ها، توضیح داد که وجود خداوند از عالم جدا نیست، همۀ عالم مظهری از وجود باری تعالی است. این تقریباً چیزی است که همان زمان توسط ملاصدرا و دیگران در ایران، به عنوان «وحدت وجود» مطرح شد. اسپینوزا وحی انجیل و معجزات مافوق طبیعی را به چالش کشید و انکار کرد و به جهت چنین اندیشه‌هایی تکفیر شد.

یکی از وجوه تشابه او با امثال مرحوم غروی، نوع ارتزاقش بود. او با وجود اینکه یک آدم مذهبی بود منبع درآمدش دین نبود و از طریق عدسی تراشی ارتزاق می‌کرد و چون استقلال مالی داشت حریت پیدا کرد و ‌توانست وارد بحث های انتقادی بشود. بعد از او هم کسانی مثل جان لاک بودند. لاک یک شخصیت مذهبی بود و کتاب «معقول سازی مسیحیت»را نوشت. همچنین کتاب «اندر تساهل» را می‌نویسد و پیشنهاد ایجاد یک مذهب رسمی می‌کند که پیروان همۀ مذاهب و ادیان را در برگیرد، لاک، اسپینوزا، بل و ریچارد سیمون در نحلۀ عقل‌گرایی هستند، با این تفاوت که اسپینوزا، بل و ریچارد سیمون در جریان تفکر انتقادی نیز قرار می گیرند.

نکتۀ جالب این است که حربۀ مقابله با تفکر انتقادی در ادیان هم مشابه است، چه در غرب چه در اینجا، حربۀ مقابله با این تفکر، تکفیر و بهتان و اتهام بوده است. من در کتاب «کاوشی درباره روحانیت»، مفصل در مورد تکفیر بحث کرده‌ام. نکته مهم این است که هر‌جا تفکر انتقادی حضور دارد، مرز بین نخبه و توده هم برداشته می‌شود. گرچه بر اساس تعریفی که نخبگان از خودشان دارند، خودرا غیر از عوام می‌دانند، اما از منظر تفکر انتقادی، فقط سطح دانش نخبه‌ و توده فرق می‌کند، وگرنه هر دو می‌توانند دچار نوعی عوام اندیشی باشند، ولو اینکه یکی نخبه باشد و دیگری نباشد! مثلاً می‌گوییم اکثریت توده نادانند، و شما می‌بینید که بسیاری از تودۀ مردم هر روز به رنگی درمی‌آیند. مثلاً به دو سه دهۀ اخیر خودمان نگاه کنید! یک شخصیت هایی دیروز محبوب مردم بودند، برای‌شان هورا می‌کشیدند، اما امروزهمان ها مغضوب مردم می‌شوند. و این آنقدر نمونه دارد که نشان می‌دهد که تودۀ مردم ثَبات رأی و نظر نداشته‌اند! ولی این فقط مختص توده نیست، در بین نخبگان هم این نوسانات دیده می‌شود! چرا؟ به دلیل اینکه تفکر انتقادی عمومی نیست و هر جا تفکر انتقادی عمومی نباشد این اتفاق می‌افتد. به قول مادر بزرگم که به این آدمها می‌گفت: «کاه بی دانه»، شاید دیده باشید وقتی گندم‌کارها با چنگک گندم‌ها را هوا می‌کنند، کاههایی که دانه دارند و سنگین هستند، می‌نشینند، ولی آنهایی که دانه ندارند و سبک هستند، باد آنها را با خود کمی دورتر می‌برد. بسیاری فکر می‌کردند که این کاه با دانه و کاه بی دانه را می‌شود در مورد نخبه و توده به کار برد! یعنی نخبه‌ها کاه با دانه هستند و یک جا می‌نشینند، و توده کاه بی دانه است و باد آنها را می‌برد. ولی تجربه به ما نشان می‌دهد که اینطور نیست. خیلی وقت ها نخبه‌های ما هم مثل همان کاهی می‌مانند که باد برده است.به نظر من وجه فارق، در تفکر انتقادی است، و اصحاب تفکر انتقادی کاه با دانه‌ هستند.

نکتۀ دیگر اینکه تفکر انتقادی با نوگرایی و با تفکر اپوزیسیونی هم فرق می‌کند. شما فرمودید که آقای غروی را می‌شود به عنوان نوگرای دینی یا روشنفکر دینی در نظر گرفت؟ در حالیکه لزوماً هر نوگرایی یا مخالفتی رو به جلو نیست. ممکن است یک نفر تفکرش مخالف وضع موجود باشد، ولی ارتجاعی باشد! مثلاًاخباری‌گری، که تفکر اپوزیسیونی و مخالف وضع موجود است، ولی ارتجاعی است! شیخی‌گری، حتی بابی‌گری در زمان خودش، مخالف متن و عبارات و احکام آن زمان بود، گرچه امروز قرائت دیگری ارائه می‌دهند. یا مثلاً در غرب، با اینکه امروز فاشیزم را به عنوان دشنام به کار می‌برند! ولی در دوران خود یک جنبش بسیار نوگرا و نیرومندی بود، و چون مخالف وضع موجود بود، جذابیت و هواداران وسیعی داشت، ولی با این حال یک جریان ارتجاعی بود. به همین دلیل می‌گویم که نوگرایی یا مخالفت، با تفکر انتقادی تفاوت دارد چون اساس تفکر انتقادی بر تعقل و پرسشگری است. این صفات را بیان می‌کنم به جهت اینکه تعقل همان نقطه‌یی است که با نحلۀ عقل‌گرایی مشترکش می‌کنند، ولی پرسشگری کمی اینها را متفاوت می‌کند. به این معنا که اینها در برابر هر چیزی یک علامت سؤال می‌گذارند. تفکر انتقادی یعنی هر چیزی را از فیلتر چون و چرا عبور دادن. یعنی هیچ مطلبی نمی‌تواند وارد ذهن و گنجینۀ معارف شود جز اینکه از فیلتر تعقل و فیلتر «چرا» عبور کرده باشد و این مهمترین ویژگی آقای غروی است. مثلاً فرض کنید فقهاء ما قرنها است در مورد حجیت ظن فقیه بحث می‌کنند، مرحوم غروی می‌آید و می‌گوید چرا؟ ظن فقیه چرا؟ حجیت آن چرا؟ آنها دلائلی می‌آورند، او دلائل را هم به چالش می‌کشد. درکتاب «حجیت ظن فقیه» به تفصیل دلائل شیخ مرتضی انصاری و سایر علماء را موشکافی و نقد می‌کند. ایشان در برابرحجیت خبر واحد و قیاس هم که در فقه ما بسیار نقش بازی می‌کند می‌گوید «چرا؟».

همین ویژگی باعث سخت‌گیری در پذیرش اخبار و احادیث می‌شود، چرا که اخبار و احادیث هم باید از فیلتر تعقل و چون و چرا و معیارهای علم رجال و درایه عبور کنند. چون به هر حال آنها هم یک سری علوم عقلی هستند. این هم یکی از ویژگی‌های برجستۀ آثار همۀ اصحاب تفکر انتقادی است، از جمله مرحوم غروی، هم در کتاب«فقه استدلالی» و هم در«حجیت ظن فقیه»،که هر دو کتاب مصداق بارز این نوع رویکرد نقادانه نسبت به اخبار و روایات است. یعنی با روایات و احادیث معاملۀ تقدس نمی‌کند. این اخبار و احادیث هم در واقع حکم روایات و گزاره‌های تاریخی را دارند. مثل هرودت که یک روایت تاریخی است و تقدس ندارد، و خیلی از کتب تاریخی دیگر. روایات تاریخی را می‌توانید نقد و اصلاح کنید، ولی به محض اینکه عنوان تقدس به آن دادید، دیگر قادر به نقدش نیستید! با اخبار و احادیث همین معامله را می‌کنند!

رویکرد اصحاب این تفکر در فقه این است که اخبار و روایات را از فیلتر علم رجال، درایه و تعقل عبور می‌دهند. از اخبار فریقین استفاده می‌کنند، و در نتیجه از اخبار اختلاف برانگیز بین مسلمین دوری می‌کنند و بیشتر بر محور مشترکات مذاهب خمسه تأکید دارند. مثلاً شما در کتابهای مرحوم غروی و صالحی نجف آبادی و یا در کتابهای فقهی آیت الله منتظری، می‌بینید که به منابع اهل سنت ارجاع می‌دهند.

در پرانتز این را هم بگویم که اخیراً کتابچه‌یی دربارة «آیۀضرب» را با واسطه‌یی برای یکی از علماء روشن و اصلاح طلب و شجاع در مجلس خبرگان که قاضی عالی رتبۀ دیوان هم هست، و به معنای واقعی فقیه هم هست، فرستادم.در یک میهمانی ایشان را دیدم، کتاب را مطالعه کرده بودند و(به جهت گرایشات اصلاح طلبانه و نوگرایانه) نظرشان این بود که کتاب خیلی خوبی بود و بحثهای خوبی داشت، ولی فقط یک ایراد داشت! ایرادش این بود که از منابع اهل سنت زیاد استفاده شده بود! خوب این نشان می‌دهد که افراد عقل‌گرا و اصلاح طلب هم بعضاً این مرز بندی‌ها را دارند.

از این جهت است که عرض می‌کنم چنان افرادی جزء نحلة «تفکر انتقادی» هستند. این افراد به دلیل نوع نگرشی که دارند، از اخبار فریقین هم استفاده می‌کنند و تأکیدشان هم بر همین مشترکات است. به همین خاطر هم هست که شما می‌بینید کسی مثل مرحوم غروی برداشت های تازه و تأمل برانگیزی دارد که حتی در مواردی باعث حیرت انسان هم می‌شود! مثلاً وقتی بحث ایشان را در مورد «قطع ید» می‌بینید! به هر حال آنچه که ایشان در مورد قطع ید سارق گفته است، مغایر اجماع استنباطی فقهاء است. قرنهاست که کافۀ فقهاء ما حکم به بریدن دست دزد، به استناد آیه 38 سوره مائده داده‌اند و به آن عمل هم کرده‌اند. در سفرنامه‌های اروپایی‌ها دورۀ صفویه و قاجاریه چند مورد گزارش‌هایی هست که اینها قطع دست را مشاهده کرده اند. الآن هم در دورۀ جمهوری اسلامی، که به هر حال ما باید بسیار پیشرفته‌تر باشیم، و دورۀ برجسته شدن حقوق بشر و اینها است، لااقل در همین چند سال، ما بیش از بیست مورد اجراء حکم قطع ید داشته‌ایم!

ولی مرحوم غروی (البته امیدوارم اشتباه نگویم، چرا که بعد از حدود ده سال،با اتکاء به حافظه می‌گویم) در کتاب حجیت ظن، با وجود اینکه بحث مجملات در قرآن را خلاف نص صریح می‌دانند، یعنی می‌گویند که وقتی قرآن خودش را به اصطلاح بیان و تبیان و تفصیل همه چیز می‌داند، بنابراین مجمل دانستن قرآن خلاف نص است و الآن این بحث هایی که در علوم قرآنی ما داریم، عام و خاص و مطلق و مقید و ناسخ و منسوخ و مجمل و مبین و ...، برخی را ایشان قبول ندارند. مثل ناسخ و منسوخ. البته خیلی از علماء «فقه مقاصدی» هم قبول ندارند. معتقدند قرآن منسوخ ندارد. یا بحث مجمل و مبین را قبول ندارند. تا جایی که به یاد دارم ایشان با وجود اینکه مجملات را در قرآن رد می‌کنند، اما به این آیۀ «قطع ید» که می‌رسند، به نوعی می‌گویند آیه مجمل است! به سید مرتضی هم استناد می‌کنند که هم «ید» و هم «قطع» مجمل است. یعنی ید می‌تواند شامل انگشت بشود، می‌تواند شامل انگشت و کف شود، می‌تواند شامل انگشت و کف و مچ شود تا آرنج و تا کتف. در قرآن نگفته است منظور از «ید» چیست؟ این مبهم است. و در مورد «قطع» هم، ایشان با استناد به آیات دیگر قرآن، می‌گویند «قطع» به معنای مجروح کردن، بریدن، جدا کردن و بازداشتن است، و قرآن مشخص نکرده است که منظور از «قطع» کدام است؟! و بعد هم نتیجه می‌گیرند؛ آیاتی که اجمال دارند، به اصطلاح، عمل به آنها واجب نیست، و به همین دلیل خیلی‌ها هم به آن عمل نکرده‌اند. (فکر کنم این قسمت را با ارجاع به سید مرتضی نتیجه‌گیری کرده‌اند.)

این برداشتها موجب حیرت می‌شود! قرنهاست فقهاء ما برداشت دیگری داشته‌اند، و «قطع ید» را اجراء می‌کرده‌اند! چرا آنها این‌طور فکر نکرده‌اند؟ آقای صالحی نجف آبادی بحثی دارد در مورد قضاوت زن که به این نکته اشاره دارد. برخی می‌پرسند که چطور هزارسال است علماء ما می‌گویند؛ زن حق قضاوت ندارد؟ ایشان در پاسخ می‌گویند؛ چون هزار سال است که علماء ما اجتهاد نکرده‌اند! و همه تقلید کرده‌اند! شیخ طوسی یک فتوایی داده که زن صلاحیت قضاوت ندارد و اجماع هم نکرده است، چون قبل از شیخ طوسی اجماعی وجود نداشته است که به آن استناد کند. او اولین کسی بوده که در این زمینه اجتهاد کرده است. فقهاء بعدی هم تحت تأثیر شیخ طوسی این فتوا را داده‌اند. منتهی بعد از چهار پنج نفر، بقیه ادعاء اجماع می‌کنند! می‌گویند چون شیخ طوسی وچند فقیه دیگر گفته‌اند، می‌شود اجماع! اجماع هم می‌شود سند، و همه یک حرف زده‌اند. در حالی که اجماع مدرکی اصلاً حجیت ندارد، ـاجماع مدرکی یعنی اجماعی که برخاسته از استنباط خود فقهاء است ـ یعنی کاشف از قول معصوم نیست و مستند به قرآن هم نیست! در بحث «قطع ید» هم همین طور است. اینها به دلیل فقدان تفکر انتقادی است. اجتهاد شده ولی مقلدانه و کسی که نگاهش نگاه انتقادی است، کاری ندارد که شیخ طوسی یا هر آدم دیگری چه گفته ، باید با «چرا» به نقد بکشد.

جسارتاً من تصحیح کنم رأی علامه غروی دربارۀ مجمل بودن آیه، ناظر به قطع جسمانی دست است، نه در قطع معنوی‌اش، یعنی ایشان آیه را به معنای قطع معنوی مجمل نمی‌دانند، ولی با ارائه ادله،قطع جسمانی را مجمل می‌دانند.

البته توضیح ایشان برای این است که وجه جمع پیدا بشود. وجه جمع به دلیل اینکه از یک طرف مجملات را قبول ندارند و خلاف نص می‌دانند، و از طرف دیگر به مانند سید مرتضی آیه را مجمل می‌دانند و دلائل و شواهد هم نشان می‌دهد که مجمل است، حال وجه جمعش می‌شود اینکه؛ اجمال در قطع، ناظر به قطع جسمانی است نه قطع معنوی. این می‌شود در واقع راه حل و وجه جمع مسئله.

چرا بعد از انقلاب با اینکه علامه غروی، فعالیت سیاسی خاصی نداشت و بیشتر تلاششان بر اصلاح تفکر دینی مردم بود، حکومت وقت،نسبت به حکومت قبل از انقلاب، خیلی بیشتر به او سخت گرفت و جلو حرکت ایشان را گرفت؟ با توجه به اینکه فضای اتهاماتی چون سنی‌گری و وهابی‌گری قبل از انقلاب هم متوجه ایشان بود، اما چندان تعارضی بین حکومت با ایشان نبود! آیا این ناظر به همان تفکر انتقادی است که فضای محافظه‌کاری حاکم بر روحانیت و حکومت را بعد از انقلاب، در برهه‌هایی در بر می‌گرفته و یا اینکه این فشار از جانب روحانیت بوده که به حکومت فشار می‌آورده که به علامه غروی سخت بگیرد، یا حکومت به خودی خود با مشی او در تعارض بوده است؟

قبل از انقلاب هم این فضاء وجود داشت. یعنی هر تفکر نوگرایانه‌، برچسب وهابیت می‌خورد، و می‌گفتند از عربستان سعودی برایش پول می‌آید، و این مختص مرحوم غروی هم نبود. مثلاً جریانی بودند معروف به جریان «ولایتی‌ها»، این جریان به حسینیۀ ارشاد می‌گفتند «یزیدیه اضلال»و حتی آرم کتابهای دکتر شریعتی را باز کرده و رمزگشایی می کردند وگفته بودند که این آرم مرکب از اسم عثمان، ابوبکر و عمر است! در مورد آقای مطهری هم وقتی کتاب حجاب ایشان منتشر شد، شایع کردند که وهابی است و از عربستان سعودی پول گرفته و این کتاب را نوشته است. در مورد آیت الله منتظری هم همین چیزها مطرح شد، وآنقدر در مورد آیت الله منتظری این مسأله بزرگ شد که آقای خمینی سال 56 در نجف گفتند اینها به کسی که فقهش از همۀ فقهاء دیگر یا از بیشتر فقهاء موجود ثقیل‌تر است، می‌گویند وهابی! و منظورشان آقای منتظری بود، چون ما در آن زمان بین روحانیون پیرو آقای خمینی در حوزه، کسی را در این طراز نداشتیم که به عنوان کسی که درفقه از بقیه ثقیل‌تر باشد، مطرح باشد. (ما این حرف را در گفتگوها و مناظره‌هایی که با مخالفین بی منطق مرحوم آیت الله منتظری داشتیم، زیاد استفاده کردیم که بعضی می‌گفتند آقای منتظری بعد از انقلاب، به خاطر اینکه خلاء رهبری بعد از امام پر شود، ایشان را به عنوان یک فقیه مطرح کردند.)یعنی به کسی در حد آقای منتظری هم می‌گفتند وهابی! به آقای صالحی نجف آبادی هم می‌گفتند وهابی.

جالب است بدانید یکی از پایگاههای اصلی جریان ولایتی‌ها اصفهان بود. یعنی جریان تکفیری. شما حساب کنید کسانی مثل آقای صالحی نجف آبادی، منتظری و یا غروی، در کام شیر بودند. آقای غروی هم در اصفهان منبر می‌رود، سخن می‌گوید، پس طبیعی است که رویارویی جدی با ایشان صورت می‌گرفته است. در هر حال این برچسب ها و فضاسازی‌ها، در تودۀ مردم اثراتی دارد، مردم را می‌ترساند، دور می‌کند، بسیاری از مردم محافظه کار هستند و می‌ترسند اطراف منازل این افراد بیایند. آقای صالحی نجف آبادی در سال62کتابی داشت به اسم «توطئه شاه بر ضد امام خمینی یا نیرنگ های سیاسی ساواک علیه حوزه‌های علمیه». سالها پیش من این کتاب را خواندم. در قسمتی از خاطرات، ایشان توضیح می‌دهد که چگونه از طرف مردم به ایشان دشنام داده می‌شود. حتی آقای مشکینی کتاب تکامل را که می‌نویسد چنان فضایی برایش درست می‌کنند که در محله که راه می‌رفته، یک نفر آب دهان به او ‌انداخته است. این فضاء قبل از انقلاب وجود داشته است اما،امتیازی که قبل از انقلاب وجود داشت این بود که حکومت و روحانیت یکی نبود. ممکن بود که این جریانات از طرف روحانیون ولایتی، سنتی علیه این علماء منتقد و نواندیش صورت بگیرد. اما حکومت فقط آتش بیار معرکه بود. یعنی ساواک به این مسائل دامن می‌زد. بعد از انقلاب قدرت سیاسی هم منضم شد به همان جریان، و محدودیت ها بیشتر شد یعنی شرایط، بعد از انقلاب سخت‌تر شد. در واقع آن جریان هم در قدرت سیاسی یک پایگاه نیرومند پیدا کرد.

بناءبراین بعد از انقلاب هم امثال آقای غروی، مثل آقای صالحی نجف آبادی اجازه نداشتند تدریس داشته باشند! حتی آقای منتظری برای اینکه دیگران بتوانند از آراء و افکار آقای صالحی استفاده کنند، اجازه داد در حسینیۀ قائم مقام رهبری کلاسش برگزار شود. مدت کوتاهی جلسات درس برگزار شد، خود من هم در آن شرکت می‌کردم، ولی آنقدر فشار وارد کردند که تعطیل شد. او فقط می‌توانست در یک حلقۀ بسته با خواص و علاقه‌مندانش جلساتی داشته باشد. مرحوم غروی هم شرایطی مشابه این را داشت، و در حوزۀ عمومی امکان حضور نداشت. نمی‌توانست حرف بزند و اندیشه‌هایش را عرضه کند،جز در همین حلقه‌های بسته. این هم یکی از دلائلی بود که اینها مهجور ماندند.

نکتۀ بعد اینکه شما می‌فرمایید؛ ایشان کنشگر سیاسی نبود که حکومت به او حساسیت نشان بدهد! اتفاقاً حکومت بعد از انقلاب یک ویژگی متفاوتی پیدا کرده بود، و آن هم دینی شدن بود. بنابراین الآن حکومت احساس خطر بیشتری می‌کند. البته این جریانی که من می‌گویم همیشه در بخشی از حکومت پایگاه داشته است. بخشی هم در خود حکومت همیشه در کشمکش با این جریان ولایتی‌ها بوده است. البته منظورم همان تهجر یا جمود است! بعد از انقلاب اینها فکر می‌کردند ترویج این آراء و افکار به تضعیف جایگاه و پایگاه فکری خودشان می‌انجامد و به همین دلیل پایگاه شان را در قدرت، در بدنۀ اجتماعی و هم در نخبه‌ها از دست می‌دهند.

این موضوع شاید خیلی مرتبط با بحث نباشد، ولی به عنوان مثال بد نیست بگویم؛ خود من همیشه تصور می‌کردم حساسیت نهادهای امنیتی بیشتر روی جریان سیاسی است! سال 86 که من دوباره بازداشت شده بودم، همین بحث را با بازجو در انفرادی داشتم. گفتم: من که از فلان سال رسماً اعلام کردم دیگر کار سیاسی نمی‌کنم، و چارچوبی برای خودم تعریف کردم،و به عنوان یک فعال حقوق بشر، پژوهشگر حقوق بشر کار می‌کنم، به مسائل سیاسی هم ورود نکردم و حتی مقاله‌یی هم ننوشتم. اوج کار من همان بحثهای «تراژدی دموکراسی در ایران» و قتل‌های زنجیره‌یی بود. پرسیدم به چه دلیل باید اینقدر مورد حساسیت شما باشم؟!

بلافاصله حرف مرا قطع کرد وگفت: نگو حقوق بشر، بگو براندازی نرم! گفت این حقوق بشر نیست و زیر لوای حقوق بشر کار براندازی نرم انجام می‌شود. گفتم: اگر فرض کنید من یک آدم لائیک تندرویی بودم، شما می‌توانستید بگویید که چون جرأت ندارم با نظام رو در رو بشوم، از طریق ترویج یک سری مفاهیم عرفی و سکولار، مثل حقوق بشر، می‌خواهم ریشه‌های ایدئولوژیک و مبانی اندیش ای نظام سیاسی را متزلزل کنم و بخشکانم! این هم که به من وارد نیست!چون ما متهمیم به اینکه از موضع دیندارانه در مورد حقوق بشر بحث می‌کنیم! و بعد اشاره کردم به کامنت های زیادی که برای من می‌آید و مثلا می گویند: آقا این اسلام که دیگر آخرین میخ هم به تابوتش کوبیده شده و امتحانش را پس داده است. ماهیت اسلام در این جمهوری اسلامی معلوم شده است، پس چراشما اینقدر تلاش می‌کنید که اسلام را با حقوق بشر سازگار کنید؟!گفتم ممکن است شما بخواهید با هزار سریش و چسب یک چنین چیزی را بچسبانید.چون من واقعاً معتقدم حتی جریان سکولار هم وقتی بحث حقوق بشر می‌کنند، مسأله‌شان براندازی نیست، دغدغه‌شان ترویج حقوق بشر است. حالا اگر کسانی پیدا بشوند،که از حقوق بشر به عنوان پوشش استفاده می‌کنند، که در همه جای دنیا هم هست، ما هم به آنها معترضیم.گفتم من می‌بینم حساسیتی که شما روی ما دارید خیلی بیشتر است، مشکلاتی که ایجاد می‌کنید، مضیقه‌هایی که ایجاد می‌کنید. من نمی‌گویم که چرا نسبت به آنها حساسیت ندارید. مطلوب این است که شما نسبت به لائیک ها و سکولارها و هم نسبت به ما حساسیت نداشته باشید. ولی من متعجبم از اینکه ما بیشتر تحت اذیت و فشار شماییم! بعد از این صحبت پاسخش برای من خیلی مهم بود. در واقع پاسخ سؤال شما هم هست. شاید خودش اهمیت کلام را متوجه نشد! گفت اتفاقاً به همین دلیل شما از لائیک ها خطرناکتر هستید. چون ما تکلیف مان با آنها روشن است، ما آن طرف جوب اینها این طرف جوب. می‌دانیم او چه کار می‌کند، همدیگر را می‌شناسیم! شما خطرناک هستید و استدلالش هم این بود؛ می‌گفت به دلیل اینکه کاری که لائیک ها می‌کنند، شما همان کار را از موضع دین انجام می‌دهید، و شما از درون براندازی می‌کنید. شما مفاهیم دینی را به نام حقوق بشر، سکولار و عرفی می‌کنید. به نظر من این حرف یک بازجو نیست! اینکه حرفش درست بود یا نادرست، یک بحث است، ولی به هر حال این یک نگرش و رویکرد است، یعنی یک منطق است، همان منطقی که باعث می‌شود بعد از اینکه تغییرات فکری حوزه را تکان داد، از آقای غروی، صالحی نجف آبادی و منتظری بترسند.

جناب آقای باقی، به نظر شما برجسته‌ترین نقدهایی که به علامه غروی و آراء و آثار ایشان وارد است، و نیز انتقادهایی که به پیروان و ادامه دهندگان راه ایشان،چه چیزهایی است؟ در ضمن بفرمایید چه چیزهایی باعث شده این جریان چندان در جامعۀ ایرانی مطرح نشود چیست؟

من خوشحالم از اینکه در کنار این بحثها، بحثهای نقدی هم مطرح می‌شود، چون اگر ما بخواهیم در چارچوب جریان تفکر انتقادی قرار بگیریم، باید نقد نسبت به خودمان را هم دربرنامه داشته باشیم. من به دو نکته می‌توانم اشاره کنم که بخشی از آن می‌تواند عام باشد و بخشی هم شامل مرحوم غروی و پیروانش می‌شود. یکی بحث عدم رعایت اولویت بندی‌ها در طرح و تکمیل مسائل است و یکی هم عدم رعایت فرم های بیانی و پژوهشی.

بخش دوم این مقاله را از اینجا بخوانید


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016