دوشنبه 17 آذر 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
پرخواننده ترین ها

پيرامون يکی از پرگويی‌های کاشف "سکولاريسم نو"، علی شاکری زند

علی شاکری زند
در مورد انگيزه‌ی اصلی کينه‌ی شديد اين آقا نسبت به جبهه ملی ايران ترديد همچنان باقی می‌ماند و حتی می‌توان تنها به خصوصيت مشترک معتقدان همه‌ی سه نحله‌ی سياست‌بازان ديکتاتوری شاه، حزب توده، و اسلامگرایان به رهبری آخوندها، يعنی ارزيابی غلط و خودبزرگ بينانه از «اهميت شخص خود و رسالت تاريخی خود»، اکتفا کرد

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


کم گوی و گزيده گوی چون دُر
تا زاندک تو جهان شود پر
لاف از سخنِ چو دُر توان زد
آن خشت بود که پر توان زد

نظامی گنجوی

آنچه در زير می خوانيد چکيده ای است از مقاله ای که، برای فرار از پرگويی نويسنده ی آن، به دعاوی اصلی آن استناد کرده ايم و يادداشت هايی هم بر آنها افزوده ايم. مقاله به قلم کسی است که در ۲۳ آذرماه ۱۳۵۷ درباره ی خمينی، اين رهبر و «امام» شيعه، چنين می نويسد:
« امام خمينی پديده‌ای تازه و دلگرم کننده در تاريخ تشيع است. او رهبر سياسی جنبش است، جنبشی که تعريفی جز برانداختن ظلم و تقليد کورکورانه و شکستن بت‌های ديکتاتوری سياسی و مذهبی ندارد. چه کسی امتحان کرده تا بداند آيا از همه علما به علم و دين واقف‌تر است يا نه؟ و چگونه اين اعلميت، در نتيجه، رهبری غير انتخابی و تحميلی، مردم را به تقليد از او کشانده است؟»
«نه! امام خمينی را مردم «انتخاب» کرده‌اند، به جهت آن‌که در عين علم به احکام شرع به مقام ارشديت نيز رسيده است. او در پی آن نيست تا قشر روحانيت را حاکم بر سرنوشت ما کند، بلکه در پی آن است تا ما را از ديکتاتوری همه اقشار حاکم و خواستار اطاعت کورکورانه برهاند. و هر آن‌ کس از روحانيت سنتی که در اين راه قدم گذارد مقدمش گرامی است، اما اگر ترديدی در اين راه از خود نشان دهد ديگر کسی برای رساله و اعلميت و زهدش فاتحه هم نمی‌خواند.»
«اکنون علم را با عمل می‌سنجند. اکنون نقاب عبا و عمامه کنار زده شده است و رهبری مردم شيعه بايد از آن کسی باشد که امام کفن‌پوش کربلا را در پيش روی دارد.»[ت. ا.]

برای کسانی که به هر دليل جَوّ آن زمان را يا از ياد برده اند يا در اصل نمی شناسند لازم است يادآوری شود که در آن ايام استعمال اصطلاح امام نزد شيعيان، از هر يک از فرقه های شيعه که باشند، به فرزندان علی و فاطمه اختصاص داشت و برای شيعه ی اماميه تا امام دوازدهم در مورد هيچ مقام دينی جز آنان بکار نمی رفت. در نتيجه لفظ امام خمينی که پيش از آن تنها يک شاعر در يکی دو شعر خود از آن استفاده کرده بود و در ميان روحانيت نيز تنها حسن روحانی روزی بر منبر مسجد شاه بکار برده بود، هيچ سابقه ای نداشت و ايرانيان شيعی مذهب اعم از دينی يا بيدين از شنيدن آن يکه خوردند چه آن را چنانکه گفتيم مختص آن دوازده امام می دانستند. در ابتدا هم تنها هواداران نزديک خمينی بودند که رفته رفته و با احتياط بطور علنی از لفظ امام خمينی استفاده کردند، و کمی بعد هم دستگاه های تبليغاتی حزب توده. در حالی که ديگران که نمی دانستند اين اصطلاح از کجا آمده يکه خورده بودند. در همين زمان است که می بينيم کسی که امروز مقاله ی زير در تکفير جبهه ملی از او نقل می شود اولين کسی است که در ميان "روشنفکران" غير دينی اين لفظ را برای خمينی بکار می برد، و از ستايش کفن پوش کربلا که خمينی را با او مقايسه می کند نيز خودداری نمی کند.

اما، حال همان اسماعيل نوری علا که بعد از انقلاب مدعی کشف سياسی جديدی به نام «سکولاريسم نو» شده است(نک. پاسخی که وی پس از انتشار بخشی از مقاله ی ۲۳ آذرماه ۱۳۵۷ او در ستايش «امام خمينی بت شکن»، در واکنش به آقای ابراهيم نبوی که از ناشران آن بود، نوشت)، مردم را به پذيرفتن اين کشف جديد دعوت می کند و در اين کار نيز خود را داعی کبير جديدی می داند و با بضاعت مزجاتش داعيه ی آموختن آزادی عقيده ی دينی به همگان را دارد، برای تخطئه ی جبهه ملی ايران و در سايه ی آن يک دفاع جانانه از رضاشاه، هيچ فرصتی را از دست نمی دهد و حاضر است از هر کاهی کوهی بسازد تا مگر اين جبهه ی ملعون را که سالها از درد «آن کودتا به خود می پيچيد» نيشی بزند يا به قول خودش «نشدری».

ما سبب اينهمه نفرت داعی کبير از جبهه ملی ايران را نمی دانيم اما اين را می دانيم که اين روحيه تا کنون به سه گروه سياسی ايران تعلق داشته است:
۱ـ سياست بازان ديکتاتوری محمد رضاشاه و مأموران امنيتی آن در محافل سياسی و مطبوعاتی که هدف و مسئوليت خنثی ساختن جبهه ملی ايران را داشتند اما در اين کار موفقيت نيافتند؛
۲ـ حزب توده و هواداران آن که با دادن صفت طبقاتی به جبهه ملی ايران يعنی اعلام وابستگی آن به طبقه ی من درآوردی «بورژوازی ملی» آن را خار راه پيشرفت «افکار انقلابی» خود و ارتقاء «طبقه ی کارگر(؟)» به قدرت سياسی به رهبری «حزب طراز نوين» خود، می دانست و در اين راه آماده ی هر نوع خدمت به برادر بزرگ يعنی اردوی زحمتکشان جهان«اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی» بود و به پشتيبانی های آن مستظهر بود.
۳ـ اسلامگرايانی که رهبری را نه از آن مردم عادی وطنپرست، بلکه متعلق به آخوندها و خشکه مقدس های عبوس می دانستند، در راه اين هدف خود فعاليت می کردند و در سالهای پس از شهريور بيشتر در شکل تروريست های فداييان اسلام شناخته شده بودند. آنان نيز جبهه ملی و بطور کلی آزاديخواهان و آزادانديشان و نهضت ملی آنان را دشمن «اسلام عزيز» می پنداشتند.

اينکه اسماعيل نوری علا به کداميک از اين سه نحله تعلق داشته بر ما معلوم نيست. در مورد اول اين ادعای وی در پاسخ به ابراهيم نبوی که در همان جو بعد از کودتا هم امکان نوشتن وجود داشت(نک. به پاسخ به ابراهيم نبوی) و دفاع و ستايش های مکررش از دشمن بزرگ آزادی و قاتل همه ی مردان استخواندار ايران، رضاشاه، می تواند قرينه ای از اين باشد که خفقان سياسی برای اين آزاديخواه بی اهميت بوده است و چه بسا ازشرايط پيشرفت حرفه ای و کسب شهرت، و بی جهت نيست که منابع مطلعی به ما گفته اند که زنده ياد دکتر محمود عنايت گروهی را که برای کسب شهرت به فردوسی راه يافته بودند و مشاهده کرد که مقالات بودار می نويسند ـ گروهی که شامل نويسنده ی ما نيز بود ـ از اين مجله بيرون ريخت؛ حتی به مناسبات خصوصی او نيز، يعنی اين که وصلت وی با يک "تواب" دوران ساواک که در جريان محاکمه ی گروه گلسرخی در تلويزيون شاه اظهار ندامت کرده بود، و اينکه اينگونه روابط نشانی و کنايه ای از وصلتی سياسی با قدرت زمانه بوده باشد، کاری نداريم .

مورد دوم حزب توده است که می بينيم درست در همان زمانی که نمايندگان آن در نوفل لوشاتو می کوشيدند تا به خمينی نزديک شوند و قاصدی نزد او فرستادند(قدوه ی معروف را) که خمينی از پذيرفتن او خودداری کرد، اسماعيل نوری علا هم در لندن به نوشتن آن مقاله ی کذا و کذا در ستايش خصلت «انقلابی خمينی بت شکن» مبادرت می کند و بر خلاف اين ادعايش (باز در همان پاسخ به آقای ا. نبوی) که گويا پس از آن مقاله ديگر خود را برکنار نگهداشته بود، به محض به قدرت رسيدن خمينی در امضاء نامه های نويسندگان توده ای يا منتسب به حزب توده به خمينی شرکت می کند.(نک. به مقاله ی «نوری علا چه کسی را می خواهد فريب دهد» در وبلاگ احترام آزادی ۹ شهريور ۱۳۹۲و حتی امضاء خود را به امضاء همان نويسندگان حزب توده که با حرارت از کانديدايی شيخ صادق خلخالی پشتيبانی می کنند ملحق می کند. آيا اين به تنهايی دال بر تعلق ديرينه ی وی به اين حزب و تظاهر وی به آسودگی خاطر در جو خفقان کودتاست، هنوز حکم نمی توان کرد.

سوم فرض تعلق به گروه های حزب الهی است که علی رغم سه مورد مسلمی که در بالا از هواداری وی از اين نحله ی شوم و هولناک ياد شد قابل قبول نيست.

بنا بر اين در مورد انگيزه ی اصلی کينه ی شديد اين آقا نسبت به جبهه ملی ايران ترديد همچنان باقی می ماند و حتی می توان تنها به خصوصيت مشترک معتقدان همه ی سه نحله ی بالا يعنی ارزيابی غلط و خودبزرگ بينانه از «اهميت شخص خود و رسالت تاريخی خود»، بيماری روحی زننده ای که در جامعه ی ما جايی فراخ دارد، اکتفا کرد.

و اينک آخرين نمونه ی اين غرض ورزی داعی کبير
«اخيراً مطلب کوتاهی، که از جانب آقای اديب برومند، رئيس شورای مرکزی وهيئت رهبری جبههءملی ايران، نوشته شده بود...
«[ جبههء ملی ايران] ...به ويژه در بارهء دين مبين اسلام و تشيع و امامان اين مذهب کمال احترام را ملحوظ ميدارد، زيرا تماميت ارضی ايران وامدار تشيع است و شاه اسماعيل صفوی با رسميت دادن اين مذهب ايران را يک پارچه کرد و از تسلط امپراتوری عثمانی رهائی داد... هر عضوی از اعضای جبهه ملی بايد نسبت به مطالب ياد شده پای بند و وفادار باشد تا عضو جبهه ملی شناخته شود وگرنه در تاريخ اين جبهه جايگاهی نخواهد داشت...»
«در پی انتشار اين مطلب در چند سايت و وبلاگ خارج کشور وابسته به گروه های مختلفی که خود را جزئی از جبههء ملی ايران دانسته و همواره از رهبری داخل کشور حمايت و اطاعت کرده اند(۵)، اعتراض هايی از جانب غيراعضاء جبههء ملی ... و نيز اعضاء اين جبهه... مطرح شد و در جوار آن سيلی از اعتراض ها در وبلاگ ها و صفحات فيس بوک و غيره براه افتاد.»
«بزودی کار چنان بالا گرفت که آقای اديب برومند ناچار شد توضيحی در مورد انتشار مطلب قبلی خود بنويسد و از جمله اعلام کند که:
"پس از انتشار اطلاعيه‌ء اين‌جانب، که شتابزده در واکنش به اهانت‌های زشت و ناشايست نسبت به مظهر آزادگی و حق ‌پروری، امام حسين (ع)، نوشته و منتشر شده است، متذکر می‌گردد: ...مقصود از "مغتنم شمردن جنبش‌های سوگواری"، پاسداری از خون آزادگان و شهيدان راه حق وتأمين وحدت ملی بوده است... و اما در مورد شاه اسماعيل صفوی، تماميت بخشيدن مجدد به سرزمين ايران خدمتی بزرگ بوده، ولی تاريخ نمی‌تواند کشتارهای او را برای ترويج تشیّع به ديده‌ی اغماض بنگرد و او را نکوهش نکند. هم‌انديشگان و هواداران جبهه ملی ايران همواره بايد در نظر داشته باشند که مقالات اهانت‌آميز، از آن دست که به‌وسيله‌ء دکتر مهرآسا انتشار يافته، موجبات فشار مضاعف بر فعاليت‌های جبهه ملی را در درون کشور فراهم می‌آورد ودستاويزی برای پيش‌گيری از برگزاری جلسات جبهه می‌گردد..."»

و نويسنده ادامه می دهد:
«تشيع و تماميت ارضی ايران
سخنان آقای برومند، در مورد رابطهء تشيع وتماميت ارضی ايران، تکرار ادعائی است که سال ها است بين برخی از نويسندگان علاقمند چسباندن تشيع اثنی عشری به استقلال ايران بعنوان يک کشور (نظير مرحوم هانری کوربن [کذا؛ کُربن،]فرانسوی و آقای دکتر سيد حسين نصر ايرانی[کذا؛ سيد حسين نصر، ايرانی]) چرخيده است که «پادشاهان صفويه احياء کنندهء سلطنت موروثی از طريق پذيرش ولايت امامان شيعه [که فرزندان دختری آخرين پادشاه ايران محسوب می شدند؛ يعنی همان افسانه ای که حتی دکتر علی شريعتی هم بی پايه بودن آن را اثبات کرده است] و پايه گذار و حافظ تماميت ارضی ايران بوده اند.»

نقل انتساباتی در هر سه مورد بدون مأخذ که بطور رايگان و بدون مسئوليت برای ديگران بدنامی می تراشد؛ هانری کربن يک "نويسنده" نبوده، و بر خلاف روزنامه نگار ما، او فيلسوفی سرشناس و ايرانشناسی برجسته بوده که کمترين خدمتش کشف شمار بزرگی از کتاب ها و آثار بزرگان فرهنگ ما در کتابخانه های ترکيه و بقاع و مساجد متروک ايران و بويژه ترجمه ی گنيجينه ی بزرگی از بزرگترين تأليفات اين بزرگان به زبان فرانسه و شناساندن آنها به جهان بوده است. حتی آقای سيد حسين نصر، صرف نظر از برخی از اعتقادات يا روحيات او، و اين که می توان با همه يا بخشی از نظريات او موافق نبود، محققی است که نمی توان با بستن يک واژه ی "نويسنده" به او آسان از کنارش گذشت. اين شيوه ی کوبيدن ديگران با برخوردی سرسری به ارزش و سوابق آنان و قرار دادنشان در رديف خود نويسنده با بستن اصطلاح «نويسنده» به آنان، که عيناً درباره ی جبهه ملی نيز بکار می رود، همان است که از شأن يک محقق يا مروج حقيقت به دور است و ما پريشانگويی اش خوانديم. زناشويی ميان يکی از دختران يزدگرد سوم ساسانی موسوم به شهربانو با امام سوم شيعيان افسانه ی اختراعی دو محقق نامبرده ی اسماعيل نوری علا نيست و اعم از اينکه درست باشد يا بی پايه در مآخذ مهم تاريخی ذکر شده، که از آنجمله می توان فارسنامه ی ابن بلخی، از مؤلفان و مستوفيان دوران سلجوقی را نام برد که آن را با شاخ و برگ و جزئيات شرح کرده است. اما در هر حال ارتباطی با واقعيت يکپارچه شدن ايران در زمان شاه اسماعيل که در پايين بدان خواهيم پرداخت ندارد.

نويسنده آنگاه چنين ادامه می دهد:
اکنون هم آقای برومند اظهار عقيده کرده اند که «تماميت ارضی ايران وامدار تشيع است و شاه اسماعيل صفوی با رسميت دادن اين مذهب ايران را يکپارچه کرد واز تسلط امپراتوری عثمانی رهائی داد» و سپس، در توضيح خود تکرار کرده اند که «در مورد شاه اسماعيل صفوی، تماميت بخشيدن مجدد به سرزمين ايران خدمتی بزرگ بوده، ولی تاريخ نمی‌تواند کشتارهای او را برای ترويج تشیّع به ديده‌ی اغماض بنگرد و او را نکوهش نکند».

اينکه، بعد از اسلام، ايران هرگز يکپارچه نبود و، جز در سلطنت های تابع خلافت بغداد چون در عصر سلجوقيان، همواره حکومت های متعدد اعم از ايرانی چون صفاريان، سامانيان يا ديلميان و...، يا از بازماندگان فاتحان مغول و ترک بر قطعات آن فرمان می راندند واقعيت نخست است؛ اينکه سلطنت شاه اسماعيل به اين وضع پايان داد واقعيت انکارناپذير دوم است. حال می ماند نقش رسمی ساختن مذهب شيعه به دست شاه اسماعيل در اين يکپارچگی. اينجا بايد اندکی تأمل شود زيرا اين سياست علاوه بر زشتی های ديگر آن سبب جدا ماندن بخش های مهمی از سرزمين های دور از مرکز ايران از کشور نيز شد. اما اين بخش ها پيش از آن هم به مرکز متصل نبودند چون اساساً چنين مرکزی وجود نداشت. بنا بر اين بايد ميان دو بد يکی انتخاب می شد. يا ايران همچنان از هم گسيخته می ماند، و اين يکی از دو بد بود؛ يا هر چه بيشتر يکپارچه و متحد می شد؛ اما توسل به تشيعِ اجباری، علاوه بر نکوهيدگی آن از جهت ديگر که تحميلی شدن مذهب بود، گسست های ديگری را به دنبال داشت، و اين بد دوم بود. البته، در نوشته ی آقای برومند به اين بد دوم بکلی توجهی نشده است. اما اگر اين موضوع بطور حتم جای بحث دارد، جای تکفير ندارد. اينگونه سياست ها در تمام قرون عصر جديد اروپا همواره از سوی پادشاهان اين قاره و بخصوص در اسپانيا جنگ های خونين و کشتارهای هولناک در ظاهر برای تحکيم اساس مذهب کاتوليک و در واقع برای تحکيم پايه های استبدادرواج داشته است. از نمونه های معروف آن تفتيش عقايد هول انگيز پادشاه و ملکه ی اين کشور نوخاسته، فردينانِ آراگون و ايزابلِ کاستیّ ملقب به ايزابل کاتوليک، بود که دامن مسلمانان و يهوديان اين کشور را به وضع فجيعی گرفت و به کشتارهای خونين و حتی قتل بر روی تل هيزم های افروخته می انجاميد؛ و نيز، قتل و مرگ اهالی پروتستان بندر لاروشل در ششمين محاصره ی اين شهر، يعنی در جنگ ۱۸۲۷ـ ۱۸۲۸ در سلطنت لويی سيزدهم و به دست کاردينال ريشليو بود که در اثر حصر طولانی شهر صورت گرفت و به مرگ بيش از ۲۲۰۰۰ نفر از پروتستان ها انجاميد؛ يا کشتار معروف و وحشت انگيز سن بارتلمی که در آن علاوه بر کشتن شمار بزرگی از سران مذهب پروتستان در يک شب چند هزار نفر ديگر نيز به قتل رسيدند؛ و جنايتکارانه تر از همه، در قرن سيزدهم ميلادی، قتل عام همه ی اهالی شهر آلبيگا و حوالی آن برای ريشه کن کردن فرقه ی کاتارها که به آلبيگايی ها نيز معروف اند و عقايدشان به مانويت منسوب شده است، طی يک جهاد صليبی بيست ساله، به فتوای پاپ اينوکينتوس سوم به تفتيش عقايد و جنگ عليه اين فرقه ی دينی، و به دست اشراف جنوب فرانسه در دوران سلطنت فيليپ اگوست پادشاه اين کشورکه تا آن زمان فقط بر شمال فرانسه سلطنت داشت، و با شرکت فرزندش لويی هشتم. اعضاء اين فرقه و خاصه سران آن اکثراً در آتش سوزانده می شدند. در جريان اين جنگ شهرهای بِزیِه و کارکاسون در جنوب فرانسه ی کنونی پس از شکست طعمه ی آتش شد. بخشی از اهالی بزيه پس از تسخير و آتش زدن آن از دم تيغ فاتحان گذرانده شدند. نوشته اند پس از فتح کارکاسون نماينده ی پاپ به کسانی که از او پرسيده بودند چگونه مرتدان واقعی را از ديگران تميز دهيم پاسخ داده بود «همه را بکشيد پروردگار خود بندگان خوبش را خواهد شناخت.» بی جهت نيست که در تاريخ اروپا کشور فرانسه ـ که در زبان فرانسه نامی مؤنث دارد ـ "دختر ارشد کليسا" لقب گرفته است. شک نيست که جنايات ديگری برای جنايات ما عذر نمی شود؛ اما شناخت همانندی های رفتار قدرت های حکومتی و دينی در سده های گذشته نسبيت اهميت آنها را نشان می دهد. مگر آنکه سوء نيت داشته باشيم و در پی کوبيدن ديگران باشيم.

نويسنده سپس چنين می نويسد:
«اما آيا براستی چنين است؟ من اگرچه تاکنون در مورد تحولات تشيع اثنی عشری و نقش دينکاران اين فرقه در ايران دو کتاب منتشر کرده ام(۱۱). اما در اين جا اشاره به نکات زير را واجد اهميت می دانم:
۱ـ تشيع اثنی عشری (يا تشيع دوازده امامی که معتقد به غيب شدن [کذا؛ منظور "غيبت" است ! دوازدهمين امام خود است) در سرزمين ايران سابقهء چندانی نداشته و يک مذهب پرورش يافته در ايران نيست، حال آنکه به ضرس قاطع می توان گفت که بخش عمده ای از مذاهب اهل تسنن ساختهء دست دينکاران ايرانی است و، در عين حال، اکثريت قريب به اتفاق شاعران، نويسندگان، تاريخ دانان، دانشمندان، فلاسفه و اهل حکمت ايرانی دارای مذهب تسنن بوده اند. حتی بخش هائی از تشيع که در گوشه هائی از ايران رواج اندک داشته اند به مذهب دوازده امامی تعلق نداشته اند. آل بويه شيعهء زيدی پنج امامی بودند، ناصر خسرو پيرو تشيع هفت امامی وابسته به فاطميون مصر بود، و فرقهء اسماعيليه نيز، که هنوز هم در ايران طرفدارانی دارند، پيرو تشيع هفت امامی محسوب می شد.
۲ ـ حتی خواجه نصيرالدين طوسی، که از دينکاران فرقهء اسماعيليه محسوب شده و در قلاع الموت بکار مشغول بود، پس از فتح اين قلاع به دست هلاکوخان مغول، و برای مصون بودن از مجازات، ادعای اعتقاد به تشيع دوازده امامی کرد تا جزو عمال اسماعيليه محسوب نشود و به امام زنده ای که بتواند موی دماغ هلاکو شود اعتقاد نداشته باشد و، سپس، با به استخدام در آمدن در لشگر هلاکو، او را به فتح بغداد و کشتن خليفهء عباسی تشويق کرده است.»

نصيرالدين که به سبب مقام بلندش در همه ی علوم بطور کلی، و در نجوم، بالاخص، مورد احترام شديد هلاکو بود، و به همين دليل نيز، بنا به خواهش وی هلاکو از آتش زدن کتابخانه ی الموت خودداری کرد، به درخواست وی بود که وزارتش را پذيرفت نه اينکه به "استخدام در لشگر او" درآيد! اگر منظور اين است که خواجه نصير اثنی عشری نبوده پس آزاديخواه، به معنی امروزين آن، بوده البته ادعايی است نادرست زيرا وی در اخلاق ناصری، در بخشی که به اشکال و انواع حکومت اختصاص داده به حکومتی نيز پرداخته که آن را حريت می نامد و منظور وی از آن چيزی نظير دموکراسی يونانی است که آن فيلسوف بزرگ با آن آشنايی داشته، و پس از ارائه ی تعريفی از آن با اقامه ی براهينی در رد آن می کوشد. اما دليل اصلی خواجه در اين است که او به مثابه ی يک شيعه به مقام امامت اعتقاد داشته و اين مقام را هم با آن "حريت" مغاير می دانست. با اينهمه، عيناً مانند فردوسی، اين اعتقاد وی نه چيزی از ايراندوستی او می کاهد نه از ارزش و مقام کم نظير علمی اش. آيا او را هم بايد قدح کنيم؟

پايان بخش اول
ع. ش. زند
۱۶ آذر ۱۳۹۳

بخش دوم
از سوابق تشيع و سوگواری های آن در ايران


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016