شنبه 27 دی 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
پرخواننده ترین ها

در سرنوشت لحظات تاريخی، فرنگيس حبيبی

بی‌شک اين تظاهرات لحظه‌ای تاريخی است. اين حسی است که در دل همه راهپيمايان زنده است. اين آن چيزی است که از همين امشب سياستمداران خرد و کلان مصادره خواهند کرد، از جمله آنان که چند قدم با راهپيمايان همراه شدند، اين قاعده بازی است

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


يکشنبه ۱۱ ژانويه ۲۰۱۵ ساعت ۱ بعداز ظهر

در حومه پاريس در انتظار قطار در ايستگاه نشسته ام. ۱۰- ۲۰ نفر مسافری که در اطرافم می بينم با مسافران روزهای ديگر کمی تفاوت دارند. از نوع کسانی هستند که در اين ساعت قاعدتا بايد در خانه در حال خوردن ناهار خانوادگی روز يکشنبه باشند. معمولا زمانی را که درقطار می گذرانم صرف خيال پردازی يا نظم دادن به فکرها ، گفته ها و شنيده ها می شوم. ولی اين سه، چهار روز تراکم حس و حرف و تصوير و تحليل و خاطره در ذهنم چندان است که جايی برای گردش خيال نمانده است.

جوانی با کوله پشتی پری در حالی که کلمات را می کشيد از مسافر کنار من می پرسد، قطار امروز مجانی است و با شنيدن جواب مثبت مثل گنجشکی که به روی دو پا می جهد، دور می شود ولی يک دقيقه بعد دوباره می آيد و می پرسد چرا قطارها مجانی اند؟ جواب می شنود برای اينکه مردم بتوانند بدون هزينه به تظاهرات بروند.

- تظاهرات ؟ به چه مناسبت؟

- به مناسبت سوقصد های مرگ بار دو سه روز اخير. مسافر کناری کاغذی را نشان جوان می دهد که به رويش نوشته است " من شارلی هستم".

- سوقصدهای مرگ بار؟ قطارهای جهت مخالف هم مجانی اند؟

به خودم می گويم شايد اين روزها بهتر است آدم معلول باشد. معلوليت من اما از نوع ديگری است. ۴ روز است حس می کنم يک سنگ اسياب روی قفسه سينه ام نشسته است و مدام وادارم می کند مثل دودکش آه بکشم. من که گوشم پر از صدای بمب و موشک تيراندازی های انقلابی و ضد انقلابی و قتلهای سياسی است چرا با اين انفجار خشونت در دفتر شارلی ابدو مانند يک رويداد بی سابقه روبرو شده ام؟

مسافر کناری با حوصله به جوان گنجشک تبار جواب می گويد و من با نگاه مشکوکی به کوله پشتی جوان ، با حداکثر فاصله از او و با کمی خجالت سوار قطار می شوم. قطار نيمه پر است ولی هنوز جای نشستن هست. زن و مرد نسبتا جوانی با پسر ۱۰- ۱۱ ساله شان مشغول صحبت اند. دو مرد ميانسال کنار من تعداد تظاهر کنندگان را از پيش تخمين می زنند: يک تا سه ميليون، شايد هم ۱۰ ميليون و با ناباوری لبخند می زنند. بحث را به آخرين فيلم فرانسوی روی پرده سنيما می کشانند. از دور نوک يک پرچم به هم پيچيده را می بينم، سبز است. کنجکاو می شوم. چند سال است رنگ سبز برايم سبزی ديگری دارد. از خودم می پرسم اين پرچم مال چه کشوری می تواند باشد؟ دختر بچه ای کاغذی بر پشت کتش چسبانده است: من شارلی هستم. او تنها نيست در تراکم جمعيت به هم فشرده گاه تنها بخشی از اين جمله را می توانم بخوانم،" من هستم" به خودم می گويم در آن سالهای پر دود و خون فکر من در آستانه بودن متوقف شده بود. و نه تنها من . ما بيشتر به نبودن فکر می کرديم. در آن زمان، مرعوب شده پذيرفته بوديم که آنچه پيش می آيد محتوم است.

حالا ديگر تراکم جمعيت در قطار به حداکثر رسيده است. هيچکس پياده نمی شود در هر ايستگاه عده ای سوار می شوند. زنی با کالسکه بچه اش می خواهد سوار شود که نمی تواند. مردی در کنار من می گويد: عجب جراتی دارد. که با بچه اش در چنين تظاهراتی شرکت می کند.

با اين حال در طول راهپيمايی کم نيستند کالسکه هايی که بر سايبانشان يک مداد بزرگ جا سازی شده است و پدر و مادرانی که با کودکی در بغل يا بر دوش نشان می دهند که آنها هم شارلی هستند.

تا چشم کار می کند جمعيت در هيئت يک رودخانه بی انتها در حرکت است. هيچ پرچم يا پلاکاردی که معرف حزب، سنديکا و دسته ای باشد به چشم نمی خورد. جز کاغذ ها و مقواهايی که يا مردم به پشتشان چسبانده اند و يا چسبانده بر چوبی حمل می کنند. اغلب با اين نوشته که من شارلی هستم. کسی در حال گذر از کنار من يکی از اين نوشته ها را به من تعارف می کند. تشکر می کنم و می گويم من شارلی نيستم. تعجب کم رنگی در صورتش می بينم و می گويم "ولی من از آزادی بيان برای شارلی دفاع می کنم و از خشونت، بخصوص خشونت ايدئولوژيک بيزارم" سری تکان می دهد و رد می شود.

مرد جوانی با نوشته ای در دست از درختی بالا رفته است، کاغذش می گويد " من شارلی هستم، مرده از خنده". کس ديگری نوشته است " من هستم ...." یکی دیگر "من یهودی هستم" و ديگری " من مسلمانم از من نترسيد" بنظرم می آيد اين تظاهرات از نظر وقار و آرامش کم نظير است. هيچ نشانی از خشونت کلامی: مرگ بر يا سرنگون باد در آن ديده نمی شود.تظاهر کنندگان گاه کف می زنند ولی فرياد نمی کنند. شعارها و حرفها همه مکتوب هستند. کنايه از حرفه اکثر قربانان سو قصدهای تروريستی ۳ روز اخير؟

در هر صف راهپيمايان چند مداد به کلاه، به کوله پشتی، در دست و گردن تظاهر کنندگان ديده می شود. به ياد کاربرد عاميانه معنای مداد در فارسی می افتم. " مگر من مدادم " ؟ روزنامه نگاران نشريه شارلی ابدو مداد نبودند. همه چيز بودند جز مداد.

بياد می آورم که لذت خنده از فکاهی سياسی ناب را که در ۲۰ سالگی کشف کردم مديون ولنسکی هستم که چند روز پيش در ۸۰ سالگی همچنان مداد بدست کشته شد. نمی دانستم که هنوز هم کار می کند. عامل اولين آشنايی ام با فکاهييات سياسی نشريه توفيق در ايران بود که در منگنه محدوديتهای سياسی منتشر می شد. در جنبش ماه می فرانسه بود که با کاريکاتور به عنوان يک هنر سياسی آشنا شدم. داشتم اين را برای چند دوستی که هم قدمشان بودم تعريف می کردم که ديدم چند نفر فرانسوی گوش تيز کرده اند که ببينند به چه زبانی صحبت می کنيم. آشکارا خوشحال بودند که غير فرانسوی ها هم در اين تظاهرات شرکت می کنند. انگار آنها هم فهميده اند هيچ چيز نمی تواند جای خارجيان را دراين تظاهرات پر کند. اما اينجا نسبتا خالی است. کمتر اثری از جوانان حومه های مهاجر نشين در صفوف راهپيمايان ديده می شود. از ديدن دو سياه پوست اهل مالی که با لباس و کلاه سنتی خود در کنار تظاهرات ايستاده اند، خوشحال می شوم. سر صحبت را با آنها باز می کنم ، يکی از آنها می گويد: طبيعی است که وقتی خانه ای آتش می گيرد به کمک ساکنان خانه بشتابيم. نمی فهمم منظورش از خانه، مالی بود يا فرانسه.

مردم در بالکن خانه های حاشيه خيابان برای راهپيمايان دست می زنند. تلفنم پيامی را نشان می دهد. پاسخ پيامی است که برای دوستی گذاشته ام که به ما بپيوندند. نوشته است من در تظاهراتی که نتانياهوها حاضر باشند شرکت نمی کنم. تو کجايی؟ می خواهم برايش بنويسم، من در خيابان ولترهستم. همان کسی که گفته بود "من با تو مخالفم ولی حاضرم جانم را بدهم تا تو بتوانی آزادنه حرفت را بزنی".

صدای سرود مارسيز می آيد که عده ای چند صف عقبتر از ما می خوانند. کلماتش را کمی تغيير داده اند و آنجا که سخن از سلاح بود به جايش مداد گذاشته اند.

تظاهرات غريبی است. مردم، آگاه از خطر،بی ادعا و بدون تفاخر در خيابان ولتر بين ميدان جمهوری و ميدان ملت، متين و شمرده قدم برمی دارند. آنها از جو ارعاب عبور کرده اند. پسری روی سقف يک ايستگاه اتوبوس ايستاده است و نوشته " من شارلی هستم " راوارونه بر سينه اش چسبانده و با مردی حرف می زند که روی تابلواش نوشته است من کلاريس هستم. همان زن پليس شهرداری که فردای سوقصد به شارلی در خيابان کشته شد.

بی شک اين تظاهرات لحظه ای تاريخی است. اين حسی است که در دل همه راهپيمايان زنده است. اين آن چيزی است که از همين امشب سياست مداران خرد و کلان مصادره خواهند کرد، از جمله آنان که چند قدم با راهپيمايان همراه شدند، اين قاعده بازی است.

شب که به خانه بر می گردم حسی از اطمينان توانسته است سنگ آسياب روی قلبم را جا بجا کند. اطمينان به اين که، اين انبوه مسالمت جوی انسانی، راه هم زيستی آزاد ميان اجزا ناهمگون جامعه را بازخواهد کرد.

پنجشنبه ۱۵ ژانويه ۲۰۱۵

لحظات تاريخی به بوی خوش می ماند. انسان برای بوييدن آن چشمهايش را می بندد و آن را درون جان و تن خود گردش می دهد و چشم که باز می کند، کمتر اثری از آن باقی مانده است.

اين چند روز به سوگواری های رسمی و خاکسپاری های واقعی گذشت.

نخست وزير در سخنرانی اش در پارلمان از جمله گفت که نخواهد گذاشت يهوديان در فرانسه بترسند و مسلمانان خجالت بکشند. گويی سر نوشت اين دو قوم برترس يکی و شرم زدگی ديگری استوار است.

اصول گرايان شارلی شماره تازه اين نشريه را با اندکی تسامح با جمله همه چيز بخشيده شده با تصوير گريان از محمد منتشر کردند و امر تفسير بخشش را به خوانندگان وا گذاشتند که خود درياببند که چه کسی چه چيزی را می بخشد. آيا محمد است که کاريکاتورها را می بخشد و يا شارلی است که تروريستها را ؟ به نظر من اين دومين فرضيه کمی بعيد است.

۵۰ پرونده قضايی بخاطر توهين به پليس باز شده است که متهمان آنها ممکن است حداقل به ۱۸ ماه زندان محکوم شوند. به ياد ندارم در جنبش ماه می ۶۸ کسی به جرم نسبت دادن صفت اس اس به پليس به زندان رفته باشد. يک راديو به مدت يک هفته برنامه سلسله واری ترتيب داده است تحت عنوان " خب حالا چه کنيم" هدف اين برنامه تامل، جستجو و چاره انديشی است: چرا شمار عازمان به جهاد در فرانسه ۸۵ در صد افزايش يافته است؟ بچه هايی که در برخی مدارس حاضر نشده اند به ياد قربانيان يک دقيقه سکوت کنند چه در سر داشتند؟

بخشی از جامعه به افزايش فشارهای امنيتی می انديشد و بخشی در تکاپوست تا رسوبات آن لحظه تاريخی بارور شود و تنها به خاطره تبديل نگردد.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016