گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
20 اسفند» در گستره فرهنگ (بخش نخست)٬ ابراهیم هرندی9 اسفند» از اين ديــــدگاه٬ ابراهیم هرندی
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! در گســـتره فرهنگ٬ بخش چهارم٬ ابراهيم هرندیآگاهی، تنها در پيوند با رفتارها و کردارهای فرهنگی و اجتماعی کاربرد دارد و حوزه آگاهی ما چيزی فراتر از آن نيست. از اينروست که در زمانی که ما نيازی به داد و ستد اجتماعی با ديگران نداريم، چراغ آگاهی در ما خاموش می شود. زمانِ خواب، نمونه روشنی از اين چگونگی ست.بخش چهارم: آگاهی ظلمات است بترس از خطر گمراهی گفتيم که حافظه،آگاهی، ذهن و زبان، چهار ستون بنيادين فرهنگ و زمينه های طبيعی آن هستند و اگر هر يک از اين برآيه های بزرگ تاريخی وجود نمی داشت، فرهنگ انسانی به گونه ای که ما امروز می شناسيم نيز، نمی توانست شکل گيرد. در بخش پيش به اهميت حافظه پرداختيم و در اين بخش، نقش آگاهی را در برآيش توان فرهنگمندی برمی رسيم. آگاهی تجربه ای درون-ذهنی ست. اين که چيزی در درون ما به زنده بودنمان در جهان گواهی می دهد و ما را از ديگرپديده های جهان جدا می کند. توانايی جداکردن خود از جهان و بودن در طبيعت و نه بودن با آن. آگاهی توانايی پنداشتن خود در جهان و انگاشتن پديده ای ذهنی بنام "من" است. تنها انسان است که می تواند بگويد؛ "اينک من و آنک جهان". پوست تنِ انسان، مرز من ِ او با جهان است. اين مرز هماره در دسترس ذهن ماست و ما هماره در زمان بيداری، از جايگاه هر نقطه از تنمان در فضا آگاهيم. يعنی بی که نياز به نگاه کردن داشته باشيم، می دانيم که انگشت شست پای راستمان و يا نرمه گوش چپمان در چه نقطه از جغرافيای تنمان جا دارد. برآيش آگاهی بزرگترين و ژرفترين رويداد جهان هستی ست. اين که از ميان همه گياهان و جانورانی که "با جهان"، هستند، ناگهان يکی از آن ها آگاه ازهستی خود گردد و چنان بيدار و هشيار شود، که ديگر نه با جهان، بلکه خود را، "در جهان" بپندارد، شگفت انگيزترين چيستان هستی ست. انسان در پرتو آگاهی کنجکاو شد و توانايی پرسيدن يافت و چون برای بسياری از پرسش های خود، پاسخی نمی يافت، جهان پنداره ای ماورا، خدا، عرش، فرش، دين، فرهنگ، فلسفه، ادبيات و هنر را ساخت، تا جهان را نه بدانگونه که هست، بلکه بدانسان که او می خواهد باشد، بسازد و بپردازد. جهانی در پنداره او، حقيقت- بنياد و هدفمند و انسانمدار و با اخلاق و قانونمند. آگاهی، تنها در برگيرنده پديدهای بيرونی نيست. اين چراغِ هماره تابناک، سبب برآيش پديده شگفت و رازگونی شده است که می توان آن را "چشم درون" خواند. پنداره گفتمانی بنام ِ "روان"، برآيندی از اين چراغ ِ جادويی هماره روشن است. گفتيم که انسان در پرتوآگاهی، توانايی جدا کردن خود از ديگر پديدارهای جهان را يافته است. چنين است که اکنون او خود را در سويی و ديگر پديدارهای جهان را در سوی ديگر می پندارد. جانوران ديگر، آگاه از بودن خود در جهان نيستند. اگر می بودند، جهانِ خود را به پرسش می گرفتند و اندک، اندک زمينه دگرگونی آن را فراهم می کردند و ای بسا که هريک جهان ماروايی، متافيزيک، خدا، آئين، حقيقت، اخلاق، فرهنگ و هنر خود را نيز می ساخت. اما هشياریِ ناشی از آگاهی در انسان سبب شده است که او جهان را ميدان آزمايش و آموزش بداند و زيستگاه و شيوه زيستن خود را در آن هماره دگرگون کند. تنها انسان است که می پرسد و چون پاسخی نمی گيرد، خود ناگزير از پاسخ يابی می شود. "من"ِ هرکس نماد آگاهی او از هستی خويش در جهان و در بر گيرنده جان و جهان اوست. اگر چه اين من، پنداره ای ذهنی ست، اما می تواند خود را از آن ذهن جدا بپندارد و از آن بيرون زند و روياروی دارنده خود بايستد، به او بنگرد و درباره همه چيز او داوری کند. اين چگونگی را تاگور؛ شاعر و فيلسوف نامدار هندی، "نگريستن به خويش از نقطه ناممکن"، نام نهاده است. 1 توانايی نگرش از نقطه ناممکن يکی از شگفت انگيزترين توانايی های انسان است و اين پرشس را در ذهن انسان برمی انگيزد که نقش زيستياری اين توانايی چيست؟ برای چه انسان بايد بتواند به خود، از بيرون از تن خود بنگرد و خود را بستايد و يا بنکوهد؟ خودپسندی، خود شناسی، خودزنی، خود گريزی و بسياری از خود مشغولی های انسان، مايه بسياری از روان پريشی های اوست. اگر انسان توانايی رويارويی با خود را نمی داشت، هرگز نمی توانست به خودکشی بينديشد. البته هرگز عاشق هم نمی شد. پس آگاهی چگونه برآيه ای ست که هم دوای دردهای آدمی می تواند باشد و هم بلای جانِ او؟ برخی از برآيش شناسان برآنند که آگاهی شالوده هوش، زبان، نوآوری و فرهنگ و هنر است. اگرچه برخی از رفتارها و کردارهای جانوران هوشمندانه می نمايد، اما اين رفتارها و کردارها هماره همسانند و نيازی به هوش ندارند. هوش، توانايی گره گشايی در برابر گيرهايی ست که پاسخ آن ها در طبيعت آماده نيست. برای نمونه، اين کردار هوشمندنمای گنجشک که دانه را از روی درخت برمی گيرد و به لانه می برد و در دهان جوجه خود می گذارد، کرداری بجا و درست و منطقی می آيد. اما گنجشگ اين کردار را با دو سه گام ژنتيک انجام می دهد. نخست با شنيدن جيکِ زاری که نماد گرسنگی جوجه است، بناگزيز به پرواز در می آيد و بسوی درختی درزيستگاه خود بال می زند. دوم با ديدن دانه های خوردنی، چندی را برمی گيرد و به لانه باز می گردد. سپس با ديدن "لوزی دهش"، دانه ها را يکی، يکی در دهان جوجه خود می ريزد. هنگامی که جوجه گنجشک دهان خود را باز می کند، شکل هندسی داخل دهانش از بالا، به گونه لوزی صورتی رنگی ديده می شود که ديدن آن مادر را اتوماتيک وار به ريختن دانه در دهان جوجه وامی دارد. اين شکل هندسی را پرنده شناسان، "لوزیِ دهش" 2می خوانند. گنجشک نه دريافتی از "درست" و "نادرست" دارد، نه منطق می خواند و نه از کاری که می کند، آگاهی دارد. اما انسان با ديدن اين چگونگی آن را تعبير و تفسيری انسانی می کند و اين کار گنجشک را آگاهانه و برنامه ريزی شده می پندارد. رفتارها و کردارهای خودکار انسان نيز که نيازی به آگاهی ندارند، در بيرون از حوزه آگاهی وی شکل می گيرند و وی از آن ها بی خبر است. برای نمونه، پژوهش های زيادی در حس شناشی نشان داده است که بسياری از ديده ها و شنيده های ما در بيرون از گستره آگاهی و بدور از چشم و گوشِ هوشمان به مغز وارد می شوند و بررسی می گردند. گاه مغز ما، بی که بدانيم، سخنی، نکته ای، نمادی، پرتوی و يا چهره ای را از زمينه زيستی خود می گيرد و به انبان حافظه می سپارد که ما آگاهانه آنرا نديده، يا نشنيده و آگاهانه دريافت نکرده ايم. داده هايی از اين دست، بی که ما بدانيم و يا بخواهيم، به مغز ما راه می يابند و ردِ پای خود را بر ساختار روانی ما می گذارند و ای بسا که گاه، در شکل گيری جهان نگری ما نيز نقشی هرچند اندک داشته باشند. آگاهی، تنها در پيوند با رفتارها و کردارهای فرهنگی و اجتماعی کاربرد دارد و حوزه آگاهی ما چيزی فراتر از آن نيست. از اينروست که در زمانی که ما نيازی به داد و ستد اجتماعی با ديگران نداريم، چراغ آگاهی در ما خاموش می شود. زمانِ خواب، نمونه روشنی از اين چگونگی ست. نيز در واپسين زمان زندگی که تن انسان ديگر توانايی مراوده با ديگران را ندارد، آگاهی خود را از دست می دهد. اکنون اهميت آگاهی در زندگی ما چنان است که هنگامی که انسان آگاهی خود را از دست می دهد، توان ايستادن و نشستن ندارد و برزمين می افتد و هيچ حسی از بودن در اين جهان ندارد. اين گونه است که آنان که در پی سکته و يا آسيبِ مغزی آگاهی خود را از دست می دهند، به مرده نفس کش می مانند، زيرا ديگر هيچ گونه داد و ستد اجتماعی با جهان نمی توانند داشته باشند. البته گرفتاری اين سخن آن است که چون آگاهی پديده ای سوبژکتيو و درون- ذهنی ست، هرگز نمی توان آشکارا نشان داد که آنان که توان ايستادن دارند، آگاهی از هستی خود دارند و آنان که افتاده اند، چنين توانی را ندارند. نيز نمی توان گفت که هيچ جانوری آگاهی ندارد، اگرچه تاکنون هيچ جانوری نتوانسته است چيزی از اين چگونگی را نشان دهد. پيش تر گفتيم که آگاهی نقشی اساسی در ريستبوم هايی دارد که گره گشايی در گرو پاسخ يابی و گاه پاسخ سازی ست. اکنون در روزگار ما، ماشين هايی ساخته شده اند که هم پاسخ يابند و هم پاسخ ساز. موتور هواپيما در هنگام کارکرد اتوماتيک خود، پاسخ مناسب به هرگونه دگرگونی جَوّی و ساختاری می دهد تا هواپيما راه خود را پی گيرد. آن موتور نه تنها ارتفاع و سرعت و فشار و دما را کم و زياد می کند که کارکرد همه بخش های مکانيکی و الکترونيکی و ميزان سوخت موتور را نيز اداره می کند. آيا می شود چنين ماشينی را آگاه پنداشت؟ بيش از سيصد سال پيش، دکارت پاسخ اين پرسش را داده است. وی که آگاهی را ويژه انسان می دانست و برآن بود که همه رفتارها و کردارهای جانوران، واکنشی و ناآگاهانه است و روزی ماشين نيز می تواند مانند آن ها رفتار کند. دکارت در اين باره نوشته است که؛ "اگر ماشينی ساخته می شد که درست مانند ميمون و يا جانور ديگری باشد و شيوه کارکردِ اعضای تن آنان را در مکانيزم خود داشته باشد، ما هرگز نمی توانستيم دريابيم که تفاوت آن ماشين با جانوران چيست؟3 دنباله منطقی اين سخنِ دکارت اين است که آگاهی پيش نياز کارکرد حس های پنجگانه نيست. از اينرو جانوران از وجود خود در جهان آگاه نيستند، اما انسان در گذر تاريخ، آگاهی خود، يعنی توانايی لمس هستی را به آنان تعميم داده است. پس با اين حساب، آگاهی برای کار ديگری پديد آمده است. پژوهش های حس شناسی در نيمه پايانی سده بيستم ميلادی درستی اين پنداره دکارت را نشان داد. نمونه اين چگونگی پديده های کوربينی، کر شنوی، مات چشی و کرخت لمسی ست. انسان کوربين، بينايی بدون آگاهی دارد، يعنی که چشمانش کار می کنند و مغزش داده های ديداری او را برای راهنمايی وی در راه رفتن بکار می گيرد و بی هيچ دردسر و گرفتاری راه می رود و آنچه را که بر سر راه اوست يا برمی دارد و يا آن را دور می زند. اما چنين کسی، نه آگاهی از کاری که می کند، دارد و نه درکی از ديدن. چهره آشنايان در مغزش ثبت می شود و واکنش مناسب با آن آشنا را از خود نشان می دهد اما نمی داند که چه کسی را می بيند و چه می کند. کرشنو نيز همين چگونگی را در پيوند با داده های شنيداری دارد. يکی از راه های شناخت و بررسی کور حسی، کاربرد دستگاه نم سنج است. 4 پوست تن انسان در پاسخ به هر واژه ای که باری عاطفی دارد، واکنشی ويژه نشان می دهد. اين واکنش در برابر واژه هايی که زشت و زننده پنداشته می شوند، عرقناک شدن پوست است. عرق شرم، اشاره به اين چگونگی دارد. البته گاه اندازه عرقی که از هر روزنه پوست در واکنش به سخنی شرم آور بيرون می زند، چنان اندک است که تنها با دستگاه نم سنج می توان از وجود آن آگاه شد. هر چه که پوست تن انسان عرقناکتر باشد، عايق بودن آن کمتر می شود و امواج الکتريکی را بيشتر و آسانتر هدايت می کند. دستگاه نم سنج، با بررسی بيش و کمی توان هدايتی پوست، می تواند اندازه ی عرق برروی پوست و کم و بيش شدن آن را نشان دهد. برای آزمايش کوربينی، دستگاه نم سنج را به چند جای پوست فرد کوربين وصل می کنند و تصويرهايی که وی از ديدن آنها شرمسار و يا غمگين و يا شاد می شود را در برابر چشمان او نشان می گذارند. اين چگونگی به ناگهان غده های عرق ريز او را بکار می اندازد و دستگاه نم سنج را نیز. برای آزمايش کرشنوان، بجای تصوير، واژه هايی با بارهای عاطفی گران، از راه گوشی در گوش فرد تکرار می کنند. پايانداد اين آزمايش ها نشان داده است که حس های پنجگانه انسان نيز می توانند بدور از چشم و گوش هوش و آگاهی کار کنند. گذشته از کاربرد دستگاه نم سنج برای بررسی کارکرد حس های پنجگانه بدون آگاهی، تن انسان خود واکنش های فيزيولوژيکی دارد که واکنش انسان به پديده های شگفت و هيجان آور و يکه زن و يا شرم آور را نشان می دهند. خنده، گريه، روی ترش کردن، گره بر ابرو انداختن، بازکردن نيش به علامت نفرت و سرخ شدن گونه، نمونه هايی از بازتاب های آشکار داده های عاطفی به مغز، بر چهره جانوران و انسان است. 5 نيز راه رفتن و سخن گفتن در هنگام خواب از کارهايی ست که بدور از چشم گوش هوش و آگاهی روی می دهد. پژوهش های زيادی نيز نشان داده اند که انسان های سالم نيز، همه آنچه را که از راه حس های پنجگانه به مغزشان می رسد، در گستره آگاهی خود ندارند و تنها از بخش بسيار کوچکی از داده های حسی خود آگاهی دارند. همه اين پژوهش ها گويای آنند که حس های پنجگانه، بسی پيش از برآيش آگاهی شکل گرفته اند و آگاهی در پاسخ به نياز زيستبومی ويژه ای برآمده است. پس اگر چنين است، آگاهی در واکنش به چه نياز زيستبومی برآمده است؟ برآيش شناسان برآنند که رويارويی با پديده هايی که درهر برخورد، نياز به پاسخی ويژه دارند، تنها با آگاهی، هدفمندی و حسابگری می توان آن پاسخ را داد. اين چگونگی تنها در پيوند با پديده های اجتماعی کاربرد دارد، يعنی که ما هنگامی که با انسان ديگری روبرو می شويم، ناگزير از حسابگری در پاسخ به رفتارها و کردارهای وی می باشيم. اين نياز، سبب برآيش آگاهی در انسان شده است. توانی که ما را به ذهن ديگران راه می دهد و در بررسی در تخمين پاسخ های احتمالی آنان ياری می کند. آنچه انسان برای ماندگاری اجتماعی خود نياز دارد، بسی بيش از همه دانشی ست که جانوران برای ماندگاری در جهان بدان نياز دارند. دانش و هوشی که برای زندگی اجتماعی بکار می رود، بسی بيشتر از دانش و هوشی ست که جانورانِ ديگر در گذر تاريخ برآيشی خود، برای ماندگاری در جهان بدان نياز می داشته اند. بيهوده نيست که مغزِ ميمون ها، به ناگهان رويشی فزاينده در پيش گرفته است و با شتابی شگفت آور دگرگون شده است. آگاهی، پيش نيازِ هوش اجتماعی ست. هوشی که برای داد و ستد و مراوده و زندگی با ديگران بکار می رود. اين هوشِ حسابگر و ديگرشناس، انسان را در شناسايی انديشه های ديگران و رفتارها و کردارهای آنان توانمند می کند. هنگامی که سازگاری با زيستبوم و ماندگاری در جهان، نيازمند به زيستن با ديگران و همکاری اجتماعی گرديد، نياز به توانايیِ شناخت ديگران، ابزاری زيستيارانه برای انسان شد. از آن پس تک زيستی ناممکن شد و اکنون ديگر هيچ کس نمی تواند در بيرون از گستره اجتماعی، زندگی فردی داشته باشد. واروی اين چگونگی نيز اين است که هيچ جانوری نمی تواند هيچ يک از رفتارها و کردارهای فرهنگی و اجتماعی انسان را از خود نشان دهد. جانوران نه اهل دوستی هستند، نه قرارداد می شناسند، نه مهربانی می دانند، نه رفتارهای سمبليک از خود نشان می دهند، نه انقلاب می کنند، نه از آتش دوزخ می هراسند و نه در آرزوی رفتن به بهشت شهيد و شهيد پرور می شوند. هيچ جانوری نه می تواند ازدواج کند و نه دوستی و نه شراکت باکسی. پذيرش اين نهادها و هنجارهای آن، نياز به دانش و بينش و توان و آموزش و پرورشی دارد که بدون داشتن حافظه و آگاهی و ذهن و زبان ممکن نمی شوند. وانگهی، سرسپاری به هنجارهای نهادينه قراردادی نيز در جاهايی که آن هنجارها با طبيعت سرِ سازگاری ندارند، بسيار تنش زا و دشوار است. اين چگونگی را ستيز عقل و دل می خوانند و دل را نماينده طبيعت سرکش انسان و عقل را نماينده آگاهی حسابگر اجتماعی می پندارند. ميلان کوندرا، در رمان جاودانه خود، سنگينیِ سبکی هستی، اين چگونگی را درباره ازدواج کاويده و واگشوده است؛ " عشق او به تريزا زيبا بود، اما خسته کننده هم. هماره ناگزير از پنهانکاری، نيرنگ، دو دوزه باری، گذشت، قهر و آشتی، دلداری دادن، نمايش عشق خود به او، دفاع از خود در برابر آزاها و بهانه جويی های او بود... ازدواج بندبازی شگفتی ست. آميزه ای از نيش و نوش، زشت و زيبا، راهی پر دست انداز و همنشينی گهگاه با مرگ و زندگی." 6 توانايی تاب آوردن زندگی با ديگری در زير يک سقف، نياز به بُردباری و شکيبايی و نازک کاری های ژرف انديشانه ای دارد که تنها از دست انسان بزرگسالِ اجتماعی که همه فوت و فن و زمينه های زيستی اين تردستی را می داند، برمی آيد. اين جانور اجتماعی نه تنها با همه تندی ها و تنش ها و دشواری های زيستی خود کنار می آيد که گاه از دل آن ها شادی و شنگی و شوخی نيز برمی آورد. اين همه برای آن است که خود - آگاهی، اين بزرگترين برآيه زيستی، نه تنها او را از بودنش در جهان آگاه کرده است، بلکه در بررسی و خواندن ذهنيت ديگران نيز توانمند نموده است. چنين است که هر انسان، روانشناسی ذاتی ست که می تواند آنچه در ذهن ديگران می گذرد را با گمانه زنی بخواند و رفتارها و کردارهای خود را در برابر او براساس آن ها بنا نهد. هنگامی که کسی می گويد؛ می دانم که در ذهن او چه می گذرد، ادعای چنان بزرگی می کند که دانش های روانشناسی و اعصاب شناسی (نورولوژی) در آينده نزديک از آن ناتوانند. دنبــــاله دارد ================================== 1.Tagore, Rabindranath (1952), Collected Poems and Plays of Rabindranath Tagore, Macmillan (1952) 2.Instinct Releasing Mechanism. (مکانيزم کار اندازِ غريزه). اين مکانيزم، جانوران را به واکنشی آنی وامی دارد. موش، مکانيزم کار اندازِ خوی شکارگرِ گربه است و او را بی اختيار در پی موش برای شکار می دواند. دانه، مکانيزم کار انداز پرنده است. نمونه اين مکانيزم در ساختار روانی انسان، برخی از عضوهای انگيزاننده جنسی هستند که جنس مخالف را در دوران کارايی جنسی به واکنش وامی دارند. هنگامی که دختر و پسر جوانی در ديدرس يکديگر قرار می گيرند، فشار خونِ هر دو نفر اندکی افزايش می يابد و تپش قلب آنان شتاب بيشتری می گيرد. پوست تن دختر اندکی نمناکتر از پيش می شود تا هم گرمای تن او را آسانتر به بيرون هدايت کند و هم بوی تن دختر را در فضا بپراکند و آن پسر را بسوی خود بکشاند. آن پسر نيز، همه توجه اش از تونلی باريک بسوی دختر کشيده می شود و اگر گرسنه و تشنه باشد، هردو را در آن زمان فراموش می کند و ناخودآگاه، آماده شکار آن دختر می گردد. بخش بزرگی از واکنش های فيزيولوژيک اين چگونگی، بيرون از دايره آگاهی هر دو نفر شکل می گيرد و نيازی به هشياری و بيداری و کوشش آگاهانه ندارد. اين همه در کمتر از يک دهم ثانيه، دو نفر را که با هم همايندی ژنتيک دارند، سراپا شيفته يکديگر می کند. برای آشنایی بيشتر در اين باره نگاه کنيد به اين دو لينک: 3.Desartes, R. Discourse on Method, 5, 1637. Penguin, 1960. London. 4.Electrodermal activity (EDA) 5.البته سرخ شدن صورت در هنگام شرمساری، تنها ويژه انسان است. 6.Kundera, Milan (1984), The Unbearable Lightness of Being. Faber and Baber, London. Copyright: gooya.com 2016
|