گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از برزخ گزينش تا ميانداری فراگير، احمد امینیانشهروند سالاری بی حقوق اجتماعی، همانطور که کسانی خوابش را می بينند، ديگر شهروند سالاری نيست. در نظام دموکراتيک هميشه قدرت سياسی در برابر جبهه ای مخالف قرارمی گيرد. بر اساس انديشه دوگرايی قدرت حاکم و جبهه مخالف بايستی هميشه در کش و قوس برای قدرت بوده و برتری يکی بر ديگری حاصل شوددانسته است که آدميان خودبخود و به طور طبيعی در دوگانه گی و با دوگانه گی می انديشند. زيرا نخستين مشخصه اندام های حسی و نيروهای فکری، دريافت چيزها به صورت متضاد است. مانند: پايين و بالا، روز و شب، درد و تندرستی، رنج و خوشی يا من و جزمن و غيره.... به راستی چگونه می توان از تندرستی گفت بی آن که به بيماری انديشيد؟ يا چگونه می شود از مرگ سخن راند بی آن که زندگی را فهميد؟ هنگامی که به جهان واقع می نگريم می بينيم در همه جا دو گانه گی وجود دارد: پری در برابر تهی، زن در برابر مرد، جنبش در برابر بی حرکتی و يا ممتد در برابر ناممتد قرار می گيرد. انديشه دوگانه يا بهتر بگوييم، انديشه دوبنيادی هميشه تضاد را تداعی می کند. معنايش اين است که بايستی حتمن گزينشی صورت بگيرد و يکی از بنياد ها اصل و برتر انگاشته شود. بدين جهت اين انديشه ضرورتن تبعيض گستر است، چون هستی اش در گرو گزينشی يکتابنياد می باشد. طرد لازمه ی برقراری اصالت اوست. پس اگر کسی بگويد حق با من است، معنای اين گفته اشتباه ديگری و ناحق بودنش است. چنين انديشه ای نمی تواند نظر به اجماع داشته و ميانداری کند تا جهان معنايی سومی از تقابل دو بنياد موجود زاييده شود.اين نوع انديشه هستيش مختار ميان دو راه است که بايستی به يکی از آن ها تن در دهد. يکی از اين دو راه حتمن بايستی بر اساس منطق و اصل اينهمانی نادرست پنداشته شود. با اين حال انسان، چون انسان است می تواند طور ديگری جهان را بنگرد و به آن و به خود بينديشد. اين نوع ديگر همانا شيوه انديشه اين ناهمانی، ناهمساز يا پارادوکسال است. شيوه ای که همزيستی تقابلی را باعث می شود. ميانداری در عوض سبب می گردد تا از دوگانه گی ناهمگن رهيده و دستگاه معنايی تازه ای را ابداع کنيم. اين دستگاه با توجه به فرايند ميانکنشی يا برهمکنشی پويگر دو ناهمگن آفريده می شود. در چنين ديدگاهی انديشه با توجه به مفهوم «اجماع» کنش را به سوی عدم تبعيض می راند. با اين شيوه «يا»ی گزينشی جای خودرا به «واو» پيوستگی می دهد. حقيقت ديگر تنها حق من نيست بلکه مجموعه ای از حق تو و من است. هر دو بخشی از حضورحقيقت هستند. اين رويکرد سبب می شود که فقط به خود بسنده نکرده، ارزشهای آشنا را فراگير و جهانی نپنداريم و از خويش بپرسيم سهم ارزش های ديگر جوامع در جهان انسانی چيست؟ البته شيوه انديشه پارادوکسال گذشته ای بلند دارد ولی هيچگاه نتوانسته به صورت رويکردی همگانی درآيد. اين شيوه به ويژه از آغاز سده بيستم وارد کندوکاو های علوم تجربی و انسانی شد. اکنون می دانيم که جهان واقع برآمده از دو عنصر ذره ای و موجی، ضروری و تصادفی يا پيچيدگی و آشفته گی هستند. اين که الکترون نه ذره و نه يک موج است. در عين حال انسان دريافته جايگاه چنان وضعيتيست که در آن فرايندهای ميانکنشی خودآگاه و ناخودآگاه ، خرد و احساسات توامان نقش بازی می کنند. اين که مغز او از مجموعه دو نيم کره چپ و راست ساخته شده است. نيمکره چپ کاربردی بخردانه، تحليلی، استدلالی و هماوردی دارد و نيمکره راست کاربردش شهودی، تمثيلی و همگرا است. در زمان کنونی البته هنوز ساختار انديشه، به ويژه با توجه به گسترش نوگرايی و حاکميت فرهنگ و تمدن باخترزمين زير تسلط ديدگاه دو قطبی از جمله جسمی و روحی، انسانی و حيوانی، طبيعی و غيرطبيعی، متمدن و وحشی، منطقی و غير منطقی و يا عقلانی و شهودی قرار دارد. اين ديدگاه سرچشمه جزميت، تحجر، يکتاانديشی و جمود بوده، خودرا در همه عرصه ها از جمله اقتصادی نمايان می کند. آن جاييکه همه چيز مفهوم بازار می گيرد و تمامی کنش های انسانی بر مبنای آن سنجيده می شوند. فرايند همين يکتاانديشی بسته می تواند هنگامی که هويت و چيستی فقط بر پايه يک عنصر متعين می گردد بر خود نيز هموارشود. در اين حالت ديدگاه تک بعدی خودرا دريک واحد شناسايی در می يابد و مثلن می گويد من عالم هستم، يا روانشناس فرويدی هستم و يا کارشناس فلان رشته و فلان چيز هستم. روشن است که با گفته های بالا نمی خواهم ديدگاه يا منطق دوشقی، دوگانه گی و يا دو بنيادی را در برابر ديدگاه مبنی بر اجماع اين ناهمانی بگذارم و به اين يکی اهميت دهم. در اين صورت خود به دام انديشه دو قطبی می افتم. در ضمن قصد ترجيح و برتری يکی بر ديگری را نيز ندارم بلکه می کوشم بگويم در حال حاضر با چه ديدی به پديده های گوناگون می نگريم و چه بهتر اگر بتوانيم اين رويکرد را دگرگون کرده و با ديدی ديگر به مسائل بنگريم. ديد دوگانه يا دو بنياد نادرست نيست و بسيار در مديريت چيزهای مادی جهان پيرامون ما پرارزش، کارا و سودمند است. حتا می توان گفت ضروری در اداره زندگی اجتماعی و يا گروهی می باشد. مثلن در بستر يک جاده، ميان جهت مجاز و نامجاز نمی توان به ميانداری انديشيد. اما روشن است که اگر ما با انديشه دوبنيادی به همه مسائل بنگريم نمی توانيم شرايط مناسبی را برای گفتگو فراهم کنيم و طبيعتن و خواه ناخواه به دام ستيزه جويی و خشونت می افتيم و يا اين که سرافکنده زور را می پذيريم. انديشه دوگرايی امنيت سست و موهومی را به عنوان امنيت سازنده و راستين جاميزند و دل و خرد را فرسوده کرده، در واقع باعث مرگ باروری نيروهای شخصی می شود. پذيرش گذر از دوگرايی، تبحر در داشتن ظرافت، خودی کردن تنش سازنده که از رويکرد ميانکنشی بر می آيد و دو قطب مخالف را در ارتباط می گذارد تا با هم واقعيت سومی را بسازند همانا حضور خود زندگی در افکار و اعمال ماست. گشايشی، هرچند دلهره آميز و نگران، به سوی خلاقيت است. زيرا از آن شک و ترديد زاييده می شود و اعتراض به حقيقت مطلق و دانای کل بر اساسش شکل می گيرد. البته منظور اين نيست که همه چيز نسبی بوده، اصالتی وجود ندارد و اين که بتوانيم از هر دری سخن گفته، راست و دروغ را به هم ببافيم. قصد اين است که همه چيز با ضد خودش ارتباط دارد و با آن در کنش و واکنش است. برای همين رويکرد اجماع اين ناهمانی به هيچوجه گزينش را حذف نمی کند بلکه می کوشد بگويد گزينش نبايستی يک بعدی بوده و فقط به يکی از اقطاب ختم شود. از گذشته های دور فرادهش های تمثيلی و رمزو راز آشنا هواداران خودرا به اين راه، يعنی راه اجماع اين ناهمانی خوانده اند. رمزآشنايی در واقع دريافت آن شيوه ای بوده است که می کوشيده از منطق جاری و دستمالی شده دوگانه گی بگسلد و کارکردش را بر مبنای هم آرايی افق های متضاد قراردهد. همين منطق جاری که در اديان و اخلاق مسلط روان است و حتا علوم نيز تا اين اواخر در دامش اسير بوده اند. رهايی از «برای» کسی يا چيزی بودن و«ضد» کس و چيزی شدن بهره ايست که بايد در زمان کنون نصيب انسان شود. يعنی رهايی از دو قطب متضاد رودررو که بيانگر افراط و تفريط نيز می توانند باشند. راه سوم و انسان سومی لازم است تا آدمی را از برزخ گزينش تک بعدی آزاد کند. رهايی از من محوری، خودخواهی و حقيقت مالکی. البته بايستی اعتراف کرد داشتن رويکردی با توجه به اجماع اين ناهمانی چيز ساده ای نيست. چون در نگاه اول اصلن طبيعی به نظر نمی آيد. به راحتی نمی شود بر اساس اراده شخصی بدين رويکرد دست يافت. دسترسی به چنين رويکردی وابسته به حضور «ديگری»ست. در ضمن نمی توان آن را نيز آموزش داد زيرا در واقع دانش نيست بلکه نوعی رفتار کاربردی است. شيوه ای برای انديشيدن و رفتار و نه انديشه ای در باره چيزيست. از همين رو فرادهش های رمزآشنا چون نمی توانسته اند آن را آموزش دهند پس روش های غيرمستقيم کاربردی را برای آشنايی با آن در اختيار هواداران گذاشته اند. در آغاز سعی می کنند تا شک با توجه به يک سری اعمال و مناسک تمثيلی در منطق دوگرايی بشکفد. از اين راه فرد می کوشد تا از يقينيات و تاييدات حاکم بر خود رهاشده با نگاه ديگری به آن ها بنگرد و آن ها را بپالايد. برای انجام چنين منظوری رمز آشنا بايستی نياز به امنيت روحی را که در جستجوی يقين قطعی است در بعد جاری و مسلطش سست کند. برای اين کار در برابر هر عقيده و باوری ضد آن را می پروراند تا اجماع ناهمانی به صورت ملموس پديدارگردد و در ضمن بغرنج ذهن شود. پرسش هايی که مطرح می شوند از سوی رمزآشنا گاهی با خاموشی و گاهی با لطيفه ای نمادين پاسخ خودرا می يابند. گاهی نيز پاسخ داده شده هيچ ربطی به پرسش ندارد. مهمترين اسباب و يا شيوه فرادهش های رمزآشنا روش تمثيلی و يا نمادين است. تمثيل ها هميشه حامل معنايی هستند که زبان متعارف و دوقطبی از بيانش عاجز است. از همين رو بيان تمثيلی زبانی اين ناهمانی دارد: مرگ در نگاه تمثيلی حضور نيستی نمی باشد بلکه آستانه آفرينندگی و زايايست. خودرا برپا کردن همانا خودرا شالوده زدايی کردن است. دريافت تاريکی های وجود آزادی هستيست. از اين رو تاريکی و روشنايی هردو شمع وجودند. ترک جبهه گيری ميان نياز شخصی و واقعيت به آزادی می انجامد. عدم جبهه گيری من و ديگری به برادری و همبستگی پايان می پذيرد، کنارگذاشتن تضاد ميان حقيقت و اشتباه باعث ظهور مدارا و آزادمنشی می شود. مدارا معنايش بی تفاوتی نيست بلکه ظرفيتيست که اجازه می دهد به ديگری گوش داده شود و نظرش فهميده گردد. اين چيزها را نبايد از نقطه نظر اخلاقی مورد نظر قرارداد. احکام تکليفی نيستند بلکه دال بر اينند که ظهور اين صفات منوط به رفتار هستند. اگر رفتاراين ناهمانی بروز کند، صفات مزبور نيز خود بخود و بطور طبيعی حاضر خواهند شد. اخلاق اصولن دوگرا است. هميشه خوب را در برابر بد می گذارد و با تحکم می خواهد به تکليف تن داده شود. اما زبان تمثيلی رمزآشنا هيچگاه با انديشه اخلاقی و مکلافانه سخن نمی گويد بلکه نظر به دگرگونی انسان دارد و اين دگرگونی نه از طريق امر و نهی که از راه همياری و همراهی صورت می گيرد تا طور ديگری انديشيده شود. کسی که پی به منطق دوگانه گی در خود می برد به روشن بينی می رسد و می تواند به ميانداری بپردازد. يعنی فضای سومی بيافريند که در آن اين ناهمانی حامل دو قطب متضاد بوده، مجاز باشد فهم خود را بدون پيشداوری سامان دهد و در ضمن رفتار را بر مبنای چنين فهمی متعين کند. اين همان بصيرت يا بينش است. پس بصيرت به معنای درک يک قطب و اين که حقيقت را من می دانم نيست بلکه آن نگاهيست که قادر است ناديدنی های ارتباطی ستيزه جويی دوقطب را دريافته با ديد اين ناهمانی آن ها را در چنان توازنی قراردهد تا رهايی از جمود حاصل شود. بصيرت آن چشم سومی است که ميان دو چشم قرار دارد. چشم سوم بيانگر بينشی تازه است که دو چشم را به هم وصل می کند. همان چشميست که عارفان دلش ناميده اند. همان چشم فرزانه که همه چيز را می بيند زيرامجموعه ای از دو چشم است که از فضايی ناديدنی ديدنی ها را می بيند. همان رند خراباتی حافظ که از هردو جهان آزاد اما در عين حال با دوجهان همراه است. تا زمانی که از خود مرتب می پرسيم در زندگی بازنده هستيم يا برنده ، در دوگرايی وامانده ايم. هنگامی از اين وضعيت می رهيم که بدانيم در هر بازنده گی می تواند احتمال برنده گی نيز باشد. در هر زيانی سودی هم می تواند وجود داشته باشد. يا هر اشتباهی می تواند انگيزه ای برای پيشرفت گردد. از اين رو می توان گفت بدبختی يا خوشبختی کسی با تصور شخص از شرايط خود نسبت دارد. شهروندسالاری نظامی پيچيده است که در آن آزادی های فردی و الزامات اجتماعی در هم تنيده می شوند. شهروند سالاری بی حقوق اجتماعی، همانطور که کسانی خوابش را می بينند، ديگر شهروند سالاری نيست. در نظام دموکراتيک هميشه قدرت سياسی در برابر جبهه ای مخالف قرارمی گيرد. بر اساس انديشه دوگرايی قدرت حاکم و جبهه مخالف بايستی هميشه در کش و قوس برای قدرت بوده و برتری يکی بر ديگری حاصل شود. چنين ديدی تنش را به عنوان عنصر بنيادين حاکميت متعين می کند و باعث می شود تا فروخفته گی هايی آرام آرام انباشته شده و در نهايت به خشونت منتهی گردند. اما وارونه چنين روندی، ميانداری که قصدش اجماع و ارتباط ضدين است می کوشد تا همکاری آن ها را باعث شده و از فروخفته گی و سرکوب های فکری و احساسی جلوگيری کرده، پيشرفت جامعه را تضمين کند. به نظر من توانايی و توانگری جامعه ای پيشرفته در گرو رسالت اجماع اين ناهمانی اوست. يعنی چطور می تواند پارادوکس را مديريت کند. جامعه پيشرو می کوشد شهروندش شخصيت خودرا رشد داده، بتواند نيروهای خودرا با خشنودی در خدمت کشور و جامعه بشری بگذارد. آيا شهود و خرد، کنش و انديشش، زبان تمثيلی و گفتار منطقی، جاويدان خرد و شعور مدرن همان مقوله هايی نيستند که با ميانداری می توانند سبب تعادل شده و در عين حال تمايز ها را احترام بگذارند؟ بکوشيم پير اين ناهمانی باشيم. در چنين حالتی سياست اميدی برای جهانيست که در حال حاضر گرفتار منطق نيک و بد، مومن و کافر بوده و با ديوانه گی دسته و گروهايی در حال غلتيدن به گودال عميق نادانی و خشونت است. احمد امينيان Copyright: gooya.com 2016
|