دوشنبه 21 اردیبهشت 1394   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
پرخواننده ترین ها

پيرمرد برای جانش چانه نمی‌زند! نگاهی به کتاب "بگذار پرنده‌ها بخوانند"، ملیحه محمدی

paranedeh-ha.gif
...و اين داستان حکايت هميشگی پيرمردی نيست که مثل همه پيران می‌خواهد مرگ را دست به سر کند. هارک پير برای زندگی پرنده‌هاست که چانه می‌زند! روايت‌های صميمانه‌اش از رابطه‌اش با پرنده‌هايی که از نوزادی از او دانه گرفته‌اند، به دل می‌نشيند و حس‌های گمشده‌ای را به ياد می‌آورند که به ما می‌گويد: آواز پرنده يعنی هر صبح آغازی ديگر، يعنی هر شام وعده صبحی ديگر!

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


"بگذار پرنده ها بخوانند"
نوشته ریچارد کندی
طرح ها از مارسيا سِوال
ترجمه نوشابه امیری
انتشارات ناکجا

اين عبارت در ادبيات معاصر ما يادآور داغ شقايقی ست در يکی ديگر از فصل های غمناک تاريخ اين سرزمين. قصه ی حماسی اما دلگيری از جوان پرشوری که به دادگاه عدل سياسی چنين گفت و با مرگ هم آغوش شد.

اينجا اما سخن از قصه شيرينی ست. شيرين و در اين دنيای غمگينی که داريم، زيبا!

قصه پيرمردی که رودرو با « مرگ » و در گريز از او مدعی شد که برای جان خودش چانه نمی زند. گفت که از مرگ نمی ترسد، اما جان پرنده ها به جان او بسته است و برای اين است که ميخواهد تا بهار بماند. و « مرگ » بی دغدغه ی باور يا رد ادعای او، همه ی تلاشش را کرد تا پيرمرد را به پای خود، آنچنان که در سرنوشتش بود، بميراند و با خود ببرد. و هنگامی که مقدور نشد به ترفند متوسل شد، راههايی، شرطهايی در برابر پيرمرد گذاشت سخت و پيچيده اما باری، ممکن!

کتاب « بگذار پرنده ها بخوانند» در سال ۵۸ در ايران جايزه کتاب برتر را به دست آورده. نويسنده اش ريچارد کندی امريکايی است و نقاشی های محشرش که گويی از دل طبيعت خالص انسانی برآمده اند، کار «مارسيا سِوال» است و مترجمش که نوشابه اميری است سالهاست که در خارج از کشور به نام يک نويسنده تبعيدی قلم می زند و اسباب گفتن و دانستن را از زبان تبعيدی يان برای بيرون و درون ميهن فراهم می کند. و دريغا که گويی قلم زدن در اين تلخی ها و سختی ها، نمی گذارد تا او همچون بيشترين ما به ياد بياورد چنين دنياهای زيبايی را که پر از اميد بود و پر از شور و عشق و آواز پرنده و قلم جذابش را هر از گاه باز به کار آفرينش هايی از اين دست بگيرد. شايد هم دلش تنگ اين روياهاست که بار ديگر آن را در غربت به نشر سپرده است و مگر می توان دلتنگ آن فضاها درآن سال های پر اميد، اميدهای عقيم مانده نبود؟

کتاب حالا بعد از ۳۴ سال بار ديگر به دست انتشارات ناکجا منتشر شده است. ادبيات تبعيد به مجموعه دلايل کمتر به کودکان مهاجر نگاه می کند. شايد به نظر برسد که حضور کودکان در مهاجرت و امکان خواندن به زبان کشور ميزبان نقش ترجمه را در ادبيات کودک کمتر می کند و مطالعه به زبان مادری نيز اگر ضرورت دارد، که دارد؛ طبعاً به سوی نوشته های فارسی می رود و نه ترجمه. اما نکته ای هم در اين ميان هست که مهم ترين نباشد، اهميت ويژه دارد و آن نقش ادبيات در پرورش ساختار روحی و روانی کودک است؛ و اينجاست که برای بچه مهاجرها نقش قصه ای که اميد و عشق به پرنده و نجات او را به روايت می کشد، ارزشی می شود که به هر زبان که بخواند " نامکرر" است! و حالا اين بماند که خواننده بزرگ سال ايرانی با انچه که در اين " سال سی " بر او رفته است، در فضای اين داستان اميدهای شايد گمشده، شايد فراموش شده ای را تجربه می کند که واداراش می کند بار ديگر و بارهای ديگر کتاب را ورق بزند! و يا نمی دانم شايد اين حس و حال نسل من و بويژه آن طايفه ای باشد که با انقلاب بهمن زيست و از آن زيست و در آن سوخت... نوشابه اميری خودش در مصاحبه ای در باره انگيزه هايش از ترجمه اين کتاب حرفهای روشن تری زده است. اينجا

اگر صفحه های محدود کتاب را بوظيفه، يا از سرکنجکاوی يا به هرروی سهل انگار، ورق بزنی ، داستانی ساده را می يابی که تکراری هم هست! گريز هميشگی انسان از قانون بی چون و چرای مرگ و تلاش برای ستاندن زمانی بيشتر برای زندگی.

اما به آرامش دل که به خواندن بنشينی، هر نفس نگران نفسهای پيرمردی که نکند ناگاه در قفا بماند و برنيايد! نفسهايی که جان و جهان پرنده ها و آوازشان که معنای زندگی ست، به آن بسته است. همينطور که می خوانی تو نگران آن می شوی که نکند حامی پرنده ها در مقابل حاکم مرگ کم بياورد! نکند او بميرد و پرنده بميرد و اميد بميرد...

نقاشی های کتاب جذاب و دلنشين اند و از قصه حتا مهربانتر. اصلاً در کار وحشت و نفرت پراکندن حتا از « مرگ » نيستند. چهره مرگ بيش از آنکه تعريف های تکراری دلگزا و ترسناک را زنده کند، کارمند منظبطی را تصوير می کند در دغدغه انجام وظيفه ی بی پايانش.

هارک ِ پير اما آنچنان چهره پراميدی دارد که حضور پرنده ها همه جا در نزديکی يا حاشيه وجودش انگار بازتاب بديهی اميدواری رضامندانه اوست. اولين تصاوير کتاب فصل سردی را نشان می دهند که قصه در آن آغاز می شود، سپس هارک پير است در آستانه خانه ايستاده با دانه هايی که به سخاوت از مشتهای گشوده اش به زمين پاشيده می شوند و پرنده هايی که دانه بر می چينند.

در سومين تصوير کتاب او و «مرگ» در دو سو مقابل يکديگر ايستاده اند. پيرمرد پراميد و راضی و آرام می نمايد و «مرگ» طبيعی و مؤدب سر صحبت را با او باز کرده است.

مرگ آغاز می کند:
"روز بخير!

هارک پير:
" سلام چهره ات خيلی آشناست اما نامت را به ياد نمی آورم. ما همديگر را جايی ديده ايم؟"

و مرگ چنان چون که بايد، راست و درست پاسخ می دهد:
به طور رسمی نه. من قبلاً از اينجا رد شده ام. ممکن است تو مرا ديده باشی من مرگ هستم.

هارک پير که همه داستان را فهميده است،
"قامتش را راست کرد، کيسه ی غذای پرنده ها را به سينه اش نزديک تر کرد و گفت:
مرگ؟ آها، خوب تو عوضی آمدی."

و مرگ که فقط از روی حساب و کتاب حرف می زند دفترش را باز می کند تا اثبات کند که عوضی نيامده و او، هارک پير، وقت رفتنش رسيده است و ...
پيرمرد اما وقتی استدلال و خواهشش بی ثمر می شود خيال او را راحت می کند:
" چيزی که در آن دفتر نوشته شده است صنار برای من ارزش ندارد..."

و اين داستان حکايت هميشگی پيرمردی نيست که مثل همه پيران می خواهد مرگ را دست به سر کند. هارک پير برای زندگی پرنده هاست که چانه می زند! روايتهای صميمانه اش از رابطه اش با پرنده هايی که از نوزادی از او دانه گرفته اند، به دل می نشيند و حس های گمشده ای را به ياد می آورند که به ما می گويد: آواز ِ پرنده يعنی هر صبح آغازی ديگر، يعنی هر شام وعده صبحی ديگر! و برای اين آغاز های بی پايان و برای اين وعده های روشن است که هارک پير بايد تا بهار زنده بماند آخر مرگ ناگهانش مرگ پرنده خواهد بود و برای زنده ماندن پرنده هاست که با مرگ از در خواهش در می آيد:

" برو و دوباره بهار برگرد.اين پرنده ها ر ا می بينی؟ اگر من نباشم انها ميميرند.آنها واقعا پرنده های زمستانی نيستند. حتا پاييز هم که دنبال غذا بايد به جنوب بروند به خاطر من نمی روند...اما من تا بهار اينده به انها ياد می دهم که خودشان غذا پيدا کنند. پرنده ها حس شان انقدر قوی هست که بدانند زمستان بعدی من اينجا نيستم و بروند جنوب."

نمی شود! اين است پاسخ مرگی که در « آستانه » است و دفتر به دست دارد و کارش حساب و کتاب دارد. اما حکم پيرمرد از حکم مرگ قوی تر طنين می افکند. " من نمی آيم"

مرگ ناچار است تا به حيله متوسل شود. شرط می گذارد.شرطی سخت و عجيب و تا آنجا که او می داند ناممکن!
پيرمرد می پذيرد؛
پيرمرد برنده می شود!
مرگ تسليم نمی شود. شرطی ديگر، دشوارتر؛
پيرمرد می پذيرد.
پيرمرد برنده می شود.
مرگ خشمگين می شود ولی تسليم نمی شود و ببين که مانند انسانها به خشونت هم متوسل نمی شود اما حيله را بيشتر می کند.
شرطی ديگر، عجيب تر، غيرممکن!
پيرمرد می پذيرد؛ پيرمرد غيرممکن را نيز برنده می شود زيرا که جان جهان در اواز پرنده است و پرنده با دانه های هارک پير است که زنده است؛ که می خواند...
بهاری ديگر او بی شک مرگ را پذيرا شده است زيرا که پرنده ها آموخته اند که بدون او زندگی کنند؛ آواز بخوانند؛ روز را صدا کنند؛ به شب لالايی بگويند.

قصه زيبای بگذار پرنده ها آواز بخوانند، سال گذشته در جشنواره بين المللی تئاتر عروسکی در تهران با کارگردانی روشنک کريمی به روی صحنه رفت و جذابيت فراوانی برانگيخت. روشنک کريمی که گويا به استادی اين قصه را به نمايش دراورده بود در گفتگويش با رسانه ها گفته بود: "متن اين نمايش توسط خودم و از داستانی به همين نام اقتباس شده است"

غير از اين چه می توانست بگويد؟ باشد که در ميهن ما پرنده ها برای چيدن دانه ها، برای آواز خواندن به جنوب و شمال و کجا و ناکجا هجرت نکنند.

مليحه محمدی
ماه می ۲۰۱۵


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016