گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
4 خرداد» آنهايی که آزاد نيستند اما خودمختارند و آنانی که آزادند ولی خودمختار نيستند، حمید آقایی30 اردیبهشت» آیا جامعه ایران در حال تبدیل شدن به یک جامعه طبقاتی است؟ حمید آقایی
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! سکتاريسم موتور محرکه چرخه جنگ در خاورميانه، حمید آقاییسوال مهم اين است که چه عواملی موجب شکسته شدن چرخههای جنگ در اروپا و شرق دور گرديدند و چرا اين عوامل در جنگهای خاورميانه حضور ندارند و يا نتوانستهاند در شکسته شدن چرخه جنگ در اين منطقه موثر افتنداز نظر تعدد جنگ و انقلاباتِ پی در پی، قرن بيستم ميلادی پرتنش ترين دوران تاريخ بشريت پس از آغاز مدرنيته در اروپا بود. از اين لحاظ می توان اين سده را قرنِ "چرخۀ جنگ" (cycle of war) ناميد. اگرچه اين چرخه های جنگ و خشونت، سرانجام يکی پس از ديگری، شکسته و يا متوقف شدند، اما قطعا می توان گفت که برای آنانی که که در آن مقاطع از نزديک شاهد اين تحولات بزرگ بودند و تنش های سياسی، نظامی، نژادی، طبقاتی و بحرانهای اقتصادی را با پوست و گوشت خود لمس می کردند، چرخه های مزبور بی پايان بنظر می رسيدند. خشونت هايی که بشريت در قرن بيستم شاهد آن بود اما صرفا به جنگ و خون ريزی محدود نمی گرديد، خشونت سياسی، برای حذف رقبای خود در عرصه های جهانی و منطقه ای نيز از جمله روش های رايج در معادلات سياسی آنزمان بود. روشهايی که بجای همکاری، مشارکت و حل و فصل اختلافات از طريق مجامع و نهاد های بين المللی بر سکتاريسم، شانتاژ سياسی، اعمال هژمونی و برتری طلبی استوار بودند. سکتاريسم و برتری طلبی که گاه از ناسيوناليسم افراطی، بعضا از نژادپرستی و يا از يک ايدئولوژی خاص تغذيه می کردند. ليست جنگهای پی در پی در قرن گذشته بسيار طولانی است، ودرعوض مقاطع صلح و آرامش در اين دوران بسيار کوتاه و نادر می باشند. پس از جنگ روس و ژاپن در سالهای اول قرن بيستم و سپس انقلاب سال ۱۹۰۵ در روسيه تزاری، اولين چرخه بزرگِ جنگ، جنگ جهانی اول بود، که اکثر کشورهای اروپايی آنزمان را درگير خود ساخت. جنگی که بدنبال آن مرزهای موجودِ ژئوپليتيک را در اروپا و خاورميانه درهم ريخت و در پی آن کشورها و يا دولت-ملت های جديدی پا به عرصه گذاشتند. دومين چرخۀ بزرگِ جنگ، جنگ دوم جهانی بود؛ جنگی که بدنبال آن معادلات سياسی جديد رقم خورد و يک نظم نوين جهانی با حضور دو قدرت بزرگ و پيروز جنگ دوم شکل گرفت. اگر جنگِ سرد بين اتحاد جماهير شوروی و ايالات متحده امريکا موجب نوعی آرامش در اروپای نيمه دوم قرن شد، اما متاسفانه چرخۀ جنگ و خونريزی در مناطق ديگری از جهان به حيات خود ادامه داد؛ و اينبار کشورهای شرق دور را در گرداب خود گرفتار ساخت. پس از سقوط فاشيسم در جنگ جهانی دوم، هر دو جبهه بزرگ ليبرال دمکراسی به رهبری امريکا و کمونيسم اتحاد جماهير شوری خود را پيروز جنگ عليه فاشيسم می شمردند. رهبران سياسی دو جبهه مزبور اما با وجود اختلافات بسيار عميقِ سياسی، و با وجوديکه يکی از جبهه کمونيسم و ديگری از جبهه کاپيتاليسم بر می خاست، از نظر ادعای برخورداری از حق دخالت در امور کشور های ديگر و صدور ايدئولوژی و نظام اقتصادی مطلوب خود به اقصا نقاط جهان، شباهت های فراوانی داشتند. رهبران هر دو جبهه، در حقيقت، خود را يک رهبر جهانی و حتی "پدرِ ملت ها" می ديدند و هريک بعنوان معمار سازندگی پس از خرابی های جنگ جهانی دوم ظاهر شده بودند. پس از جنگ دوم جهانی و در اوائل نيمه دوم قرن بيستم، در بسياری از کشورهای غربی، بعد از مدتی مجددا همان رهبران سياسی دوران جنگ دوم پا به عرصه سياست در دوران صلح می گذارند. در ايلات متحده امريکا ژنرال آيزنهاور به رياست جمهوری انتخاب می شود (۱۹۶۱-۱۹۵۱) ودر انگلستان وينستون چرچيل يکبار ديگر در فاصله سالهای ۱۹۵۵-۱۹۵۱ رهبری دولت بريتانای کبير را بدست می گيرد. در فرانسه نيز ژنرال دوگل، سرانجام پس از ظهور و سقوط دولت های کوتاه مدت از سال ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۹ بر مسند رياست جمهوری می نشيند. در آلمان نيز کنراد آدِنار (Konrad Adenauer) در نقش پدر يک ملت رهبری دوران سازندگی آلمان را بعهده می گيرد. در اتحاد جماهير شوروی نيز استالين تا سال ۱۹۵۲ به رهبری حزبی و سياسی خود ادامه ميدهد. وجود چنين رهبرانی که برای خود نقش ويژۀ پدری و کاريزماتيک قائل بودند، و به اعتبار آن دخالت مستقيم در امور کشورهای ديگر و صدور ايدئولوژی خود را حق خويش می دانستند، دامنه جنگ و خشونت را به ديگر نقاط جهان کشاند. شايد بتوان گفت که جنگ های کره و سپس ويتنام از قماش همان جنگ های بين قدرت های بزرگ بود که از اروپا آغاز گشت و چرخه آن در نيمه دوم قرن بيستم به شرق دور کشيده شد. با اين تفاوت که اينبار در چرخه جنگ های ظاهرا بی پايان کره و ويتنام دولت های ديگری به نيابت دو قطب اصلی شرق و غرب می جنگيدند. سرانجام اين چرخه های جنگ نيز شکسته می شوند و اين مناطق نيز بتدريج روی آرامش بخود می گيرند. شوربختانه اما بر خلاف جنگهای قاره اروپا و شرق دور، چرخه جنگ و خشونت که پس از پايان جنگ دوم جهانی و تشکيل دولت اسرائيل کشورهای خاورميانه را نيز در بر گرفته بود، نه تنها شکسته نشد بلکه دامنه های آن به قرن حاضر نيز رسيده است و همچنان نيز سرمايه های انسانی و مادی اين کشورها را در گرداب خود می بلعد. سوال مهم اما اين است که چه عواملی موجب شکسته شدن چرخه های جنگ در اروپا و شرق دور گرديدند و چرا اين عوامل در جنگهای خاورميانه حضور ندارند و يا نتوانسته اند در شکسته شدن چرخه جنگ در اين منطقه موثر افتند؟ بطور کلی می توان به چند عامل مهم که در فرايند شکسته شدن چرخه های جنگ در اروپا و شرق دور موثر بودند اشاره کرد. در رابطه با اروپای پس از دو جنگ خونين اول و دوم می توان گفت که هراس از آغاز يک جنگ مجدد نقش موثری در رشد همکاری های منطقه ای و ميان قاره ای و جانشين شدن اصل مذاکره و گفتگو بجای جنگ و خشونت، داشته است. همچنين، حمايت يکجانبه از اقتصاد و محصولات داخلی (protectionism) بتدريح جای خود را به همکاری های اقتصادی منطقه ای و گسترش پروسه توليد و فروش محصولات، اما فراتر از مرزهای سنتی، می دهد. که يکی از نتايج بارز اين فرايند، رشد و گسترش طبقه متوسط در اکثر کشورهای اروپايی بود که قبل از هر چيز به ثبات و گردش سرمايه و امور زندگی فکر می کرد تا به جنگ. اين واقعيت نيز افزودنی است که کشور های قاره اروپا در سايه جنگ سرد و آرامش نسبی که برقرار شده بود، بتدريج توانستند روابط درونی و منطقه ای خود را مستحکم کنند. آنچه در اين ميان نقش بسيار تعيين کننده داشت تلاش اروپائيان برای جلوگيری از شعله ور شدن مجددا جنگ در اين قاره بود. البته اين تلاش ها صرفا محدود به تلاشهای سياسی نمی گرديد. برای مثال در سال ۱۹۵۲ اولين اتحاديه اروپايی ذغال سنگ و فولاد تشکيل می شود که الگويی می گردد برای اتحاديه اقتصادی اروپا (European Economic Community) و سپس اتحاديه انرژی اتمی اروپا (European Atomic Energy Community) که در سال ۱۹۵۷ مطابق پيمان رم تشکيل گرديد. به موازات پيمانها و همکاری های اقتصادی، اولين اتحاديه (سياسی) اروپای غربی (ٌWest European Union) نيز، مطابق پيمان بروکسل، در بيست و سوم اکتبر سال ۱۹۵۴ رسميت می يابد. و سرانجام پس از فروريزی ديوار برلين در سال ۱۹۸۹ زمينه های همکاری بين کشورهای اروپايی افزايش می يابد، بطوريکه چند سال بعد، در سال ۱۹۹۲ پيمان جديد جامعه اروپا که به پيمان ماستريخت معروف است زمينه های جديدی برای همکاری های بيشتر بين دول اروپايی که ديگر زير سايه جنگ سرد قرار نداشتند، فراهم می آورد. البته نبايد در کنار عوامل خارجی مساعد کننده شرايط همکاری، از جمله جنگ سرد و نگرانی از کشيده شدن دامنه جنگهای کره به قاره اروپا، عوامل درونی را که عمدتا از فرهنگ و فلسفه مدرن اروپا بر می خاست فراموش کرد. فرهنگ و منشی که بيشتر مشوق همگرايی، مدارا و گفتگو و مذاکره برای يافتن يک راه حل همگانی و جمعی برای اختلافات فی مابين بود تا جنگ و خشونت. با نگاهی به مجموعه اين عوامل و فرايندی که جامعه اروپا طی کرده است، می توان گفت که احتمال بروز چرخه جديدی از جنگ در قاره اروپا بسيار ضعيف شده و جامعه اروپا موفق گرديده است که شکلی از نظام فدراليسمِ مبتنی بر تعدد ملت ها، زبانها و فرهنگ های گوناگون اروپايی را حداقل در بخش غربی و شمالی آن، سازمان دهد. فرايندی که با وجود تشابه طول عمر بين جنگ های خاورميانه و جنگهای قرن بيستم در اروپا، شانس موفقيت کمی در منطقه خاورميانه داشته است. کشورهای خاورميانه نيز از نظر قرار داشتن در آرامش نسبی ناشی از جنگ سرد، تا حدودی در شرايط مشابه با کشورهای اروپايی بسر می بردند، اما از نظر موقعيت داخلی در وضعيتی کاملا متفاوت با اروپا قرار داشتند. اکثر کشورهای اين منطقه پس از فروپاشی امپراطوری عثمانی بطور مصنوعی بوجود آمده اند. رهبران سياسی ملت های تازه متولد شده خاورميانه، عمدتا نظامی و با حمايت انگليس و از طريق کودتا بر مسند قدرت نشسته اند. اقتصاد وابسته به نفت و وابستگی سياسی و اقتصادی اين کشورها به غرب نيز مانع از آن شد که طبقه متوسط مستقلی شکل گيرد. اگر در جوامع اروپايی موقعيت اجتماعی مردم ارتباط بسيار نزديک و ارگانيکی با موقعيت واقعی طبقاتی اشان داشته و دارد، اما در کشورهای خاورميانه موقعيت اجتماعی افراد به اعتبار نزديکی و دوری به نهاد قدرت تعيين ميگردد. بطوريکه تقريبا از هر خانواده حداقل يک نفر يا در بخش های امنيتی و نظامی کار می کرد. بخشهايی که هدفی جز پاسداری از ديکتاتورها و يا پادشاهان کشورهای عربی نداشتند. در کنار بخش بسيار گستره وابسته به نيروهای امنيتی و نظامی و ضعف مفرط طبقه واقعا مستقل در اين جوامع، نبايد نقش دين و فرهنگ مذهبی را ناديده گرفت. در شرق آسيا، فرهنگ و فلسفه کنفسيوس، بوديسم و تائوئيسم نقش موثری بر گرايش به صلح و آرامش و زندگی مسالمت آميز در کنار يکديگر داشته اند. در حاليکه در کشورهای منطقه خاورميانه اديان تک خدايی وجود دارند که همچنان فرهنگ، طرز تفکر و منش اکثر ساکنين اين منطقه را رقم می زند. اديانی که بدليل نفی ساختاری و ايدئولوژيک يکديگر از همان ابتدا پايه را بر سکتاريسم، خشونت و حذف مخالفين خود قرار می دهند. و بسيار طبيعی است که نسلی که در چنين فرهنگی، که بر مدارا و تعامل استوار نيست، تربيت شود ناتوان از مشارکت و تعامل با مخالفين خود و حل اختلافات از طريق مذاکره و گفتگو است. جامعه اروپا می رود که برای هميشه چرخه و دور باطل جنگ و خشونت را متوقف کند و با وجود بحرانهای عميق اقتصادی و اختلافات درونی، تا کنون گامهای مهمی در تحقق يک فدراليسم اروپايی برداشته است. در مقابل اما، نظام پيشنهادی فدراليسم برای عراقِ پس از صدام حسين، که مطلوب ترين و واقع ترين راه حل سياسی برای اين کشور بود، تنها بر روی کاغذ ماند. و سالها است که بيش از آنکه همکاری، مشارکت و صلح عمل حکومت کند، سکتاريسم و خشونت حرف اول را می زند. Copyright: gooya.com 2016
|