گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
7 مهر» هما روستا: حلقه گمشده بین دو نسل ترقیخواه و آرمانگرا، حسین نوشآذر13 شهریور» چرا محمود دولتآبادی قاسم سلیمانی را ستایش میکند؟ حسین نوشآذر
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! من: نویسنده نامنتشر، حسین نوشآذرما فقط از سوریه و عراق غافل نماندهایم. در کدام رمان با شخصیت یک خواننده پاپ ایرانی آشنا میشویم؟ در کدام رمان با یک نانوا، با یک قصاب، با یک معلم آشنا میشویم؟ اگر خاقانی در کاسهای که به دست میگرفت، نقشی از خون میدید، ما، یعنی نویسنده و شاعر ایرانی به هر جا که نظر میکنیم، فقط خودمان را میبینیم، و آنچه که میبینیم یک منِ مثله شده است؛ منِ تحققنیافته و شکلنگرفتهای که از جهان طلبکار استاشاره: کانون نویسندگان ایران در سال ۱۳۸۷، ۱۳ آذرماه هر سال را روز سانسور نامید. این روز همزمان است با سالگرد قتل محمد مختاری (شاعر و پژوهشگر) و محمد جعفر پوینده (مترجم). آنها را در ۱۲ آذر ۱۳۷۷در ماجرایی که به «قتلهای زنجیرهای» معروف شد به قتل رساندند. غفار حسینی، احمد میرعلایی، علی اکبر سعیدی سیرجانی، احمد تفضلی، ابراهیم زالزاده، مجید شریف، پیروز دوانی، حمید حاجیزاده و فرزند خردسالش – کارون از دیگر نویسندگان و مترجمانی بودند که سر بر سر آزادی بیان نهادند. این ماجرا به شکلهای دیگر همچنان ادامه دارد. این نوشته را به مناسبت «روز مبارزه با سانسور» منتشر میکنم. *** میدانید که در مذهب تشیع، مظلومیت حقانیت میآورد. وقتی از سانسور و پیامدهایش سخن میگوییم، لاجرم احساس حقانیت هم میکنیم، در حالیکه سانسور از ما جدا نیست، حتی میتوان گفت بخشی از چیستی و کیستی ماست. یک روز نویسندهای که در زمان خودش نامآور بود، داستانی از مرا خواند. گفت: یادت باشد. تا وقتی اینها هستند، اجازه نمیدهند مسائل ناموسی به این شکل انتشار پیدا کند. در آن زمان کابوس جنگ تازه تمام شده بود. کانون نویسندگان ایران تلاش میکرد به خودش رسمیت بدهد. یکی از نزاعها این بود که شما که در خارج از ایران زندگی میکنید، لطفاً اعتراض نکنید. به زیان ما تمام میشود. با این حال اگر داستانی مجوز انتشار نمیگرفت، در نشریات خارج از کشور منتشر میشد. اگر رمانی در محاق میافتاد، ناشر تبعیدی وظیفه خود میدانست منتشرش کند. زمان جنگ بود. چند داستانی از نویسندگانی که در آن زمان مثل خود من نوخاسته و جوان بودند، به دستم رسید. گفته بودند اگر ممکن است اینها را در خارج از ایران منتشر کن. این کتاب با عنوان «خوابهای جنوبی» منتشر شد. برخی از نویسندگان این مجموعه نامآور شدند. یکیشان که از قضا انسان محترمی هم هست، به خدمت حکومت درآمد. سرمنشأ سانسور کجاست؟ در خانواده؟ در جامعه؟ در وزارت ارشاد؟ در بیت رهبری؟ در نیازهای روزانه ما؟ در عقب افتادن اجاره خانه؟ در درماندن برای تهیه شیر خشک بچهای که او را در وجود آوردهایم؟ در همان زمان جنگ من در آخن، در غرب آلمان زندگی میکردم. کارگردانی در همسایگیام بود که فیلمی با سرمایه دولت ساخته بود. فیلمش را توقیف کرده بودند. پس او هم جلای وطن کرده بود. نمایشنامه «فتحنامه کلات» از بهرام بیضایی را روی صحنه برده بود. به پشتوانه همین نمایش و در پناه نام بیضایی یک گروه تعزیه را هم از ایران دعوت کرده بود. ما میخواستیم فتحنامه کلات بیضایی را ببینیم، چشممان اما به دیدار یک نویسنده حزباللهی که سرکردگی گروه تعزیه را به عهده داشت روشن شد. او، اسلامینویس، سردبیر مجموعه پیک در آن سالها، همراه با دستاندرکاران آن تعزیه، به دعوت آن کارگردان که اکنون دیگر در میان ما نیست به آلمان آمده بود، آن هم با بودجه اداره فرهنگ آلمان و به بهانه تبادل فرهنگی که بعدها شد «گفتوگوی بین تمدنها» و در آن زمان «تهاجم فرهنگی» نام داشت. سرکرده نمایش تعزیه ایستاده بود جلوی در تماشاخانه. سیگاری روشن کردیم. گفت: چند وقته آلمان هستی؟ گفتم: چهار – پنج سالی هست. گفت: شنیدهام داستان مینویسی. گفتم: بله. مینویسم. گفت: تا دیر نشده برگرد. نویسنده در غرب هویتش را میبازد. تعجب کردم. در آن زمان بحث هویت داغ بود. ما همه میخواستیم دارای هویت بشویم. الان همه میخواهند صاحب خانه بشوند. هویت هم چیزی بود مثل خانه که میتوانستی آن را بهدست بیاوری یا از دست بدهی، غافل از اینکه هویت با توست. شخصیت و منش و چیستی و کیستی توست. مگر ممکن است کیستی و چیستی من، آنچه که هستم، با بودنم در اینجا یا آنجا رقم بخورد؟ ما ماندیم، صاحب خانه نشدیم، اما صاحب هویتمان ماندیم. او رفت، صاحب خانه شد، باورهایش را از کف داد و در این میان ما همچنان مینویسیم که بگوییم هستیم. از سانسور چه برمیآید؟ حداکثرش این است که مرا از رسمیت بیندازد. اما آیا بهراستی رسمی بودن به معنای در فهرستها بودن است؛ در نقدها، در روزنامهها، در محافل، در جشنوارهها حضور داشتن، یعنی رسمیت داشتن؟ هرمز شهدادی در مقالهای در نقد نادر ابراهیمی از او به عنوان «نویسنده منتشر» یاد میکند. سانسور حداکثر میتواند از من «نویسنده نامنتشر» بسازد. مشکلی نیست. مشکل در این است که یک دستگاه عریض و طویل دیوانسالاری با نهادهایی و شوراهایی و با بودجههایی نه چندان اندک در میان آمده که «منتشر» را «نامنتشر» کند. فکر میکنید چند صد نفر تاکنون از برکت این دستگاه صاحب خانه و زندگی شدهاند؟ تخصص آنها چه بوده است؟ محمدعلی زم که از او به عنوان یکی از نامزدهای تصدی وزارت ارشاد در دولت یازدهم یاد میکردند، در گفتوگو با روزنامه اعتماد گفته بود: «نگرانی متشرعین و بچه حزباللهیها را چطور میشود حل و فصل کرد؟ بالاخره آنها هم نباید فکر کنند که با روی کار آمدن دولت همهچیزشان از دست رفته است.» یکی از این «بچه حزباللهیها» رضا امیرخانیست. من از او «بیوتن» را خواندهام. در این رمان، راوی داستان دستآخر متوجه میشود که از عهده فرهنگ آمریکایی برنمیآید. پس قصاب میشود که لااقل گوشت حلال به دست مسلمانان مقیم آمریکا رسانده باشد. اینها آرزویشان این بود که قصاب بشوند، نویسنده از کار درآمدند. حالا ما باید تاوانش را پس بدهیم. بالاخره آنها هم نباید فکر کنند با روی کار آمدن دولت مدبر، امیدشان به باد برود. ما هم نباید فکر کنیم با نوشتن درباره سانسور میتوانیم به حقانیت برسیم، یا اصولاً قرار است چیزی تغییر کند. «مشعل سانسور» در این مدت مثل بازیهای المپیک از دولتی به دولتی دیگر دست به دست شده که تاریخ ما را تاریک کند. زمان شاه مردم یخچال جنرال موتورز آمریکایی را به اقساط یا نقد میخریدند، شکایت داشتند از غربزدگی. زمان جنگ یک یخچال قزمیت را اگر به همان بهاء از مسجد محل میگرفتند، خوشحال بودند و فکر میکردند زرنگی کردهاند و سر امام جماعت مسجد را کلاه گذاشتهاند. الان هم همین سیاست ادامه دارد. منتها در مسائل کلانتر. به این تدبیر و با این امیدهاست که زندگی ادامه دارد. نخستین نشانههای «تدبیر و امید» از همان روزهای آخر دولت دهم سر برآورد. علیزارعی نجفدری، مشاور محمود احمدینژاد از ارائه پیشنهادی به اعضای شورای عالی انقلاب فرهنگی خبر داده بود که بر اساس آن «مرجع صدور مجوز چاپ کتاب» تغییر کند. بعد که جنتی تصدی ارشاد را بر عهده گرفت، گفت سانسور را برمیداریم و به عهده ناشران میگذاریم. ناشران که مخالفت کردند، گفت پس سانسور بر سر جای خودش باقی میماند. درباره آلبومهای موسیقی و ممنوعیت تکخوانی صدای زنان هم بیش و کم با همین تدبیرها و امیدها کارها را پیش میبرند. یک بار میگویند زنان نباید آواز بخوانند و باری دیگر اعلام میکنند که اگر «مصداق مفسده» نباشد مانعی ندارد. مشکل این است که آنها که امید دارند از این مسجد با دست خالی به خانه برنگردند، با این گفتههای به ظاهر متنافض «امید»وار میشوند، دیگران با گفتن حقایق آن «امید»ها را سلب میکنند. یک کانون درگیری به وجود میآید. یک سر این درگیری «امید»وارها هستند و یک سر دیگرش «نومید»وارها. «امید»وارها به «نومید»وارها میگویند شماها غرغرو هستید؛ «دهه شصتی»هایی که جز سیاهنمایی کاری نکردهاید. به این جهت اگر از من میپرسید میگویم بزرگترین دستاورد فرهنگی دولت روحانی چیست، پاسخ میدهم: به هم زدن همبستگی هنرمندان و نویسندگان با هم. تقریباً همه در جستوجوی فرصتاند، غافل از آنکه فرصتی باقی نگذاشتهاند. کانون نویسندگان در بیانیهای که اخیراً به مناسبت روز سانسور منتشر کرده، میگوید شمارگان کتاب به ۳۵۰ نسخه کاهش پیدا کرده. کتابی که با این شمارگان منتشر شود، یعنی منتشر نشده. کار اداره سانسور این است: فرصتها را از بین بردن، به شکلی که هیچکس جان نگیرد. در این میان ما همچنان قلم میفرساییم درباره سانسور و پیامدهای آن بر ادبیات معاصر ایران و کانون نویسندگان ایران هم هر سال بیانیه صادر میکند در مخالفت با سانسور. یکی به من مراجعه کرد که تجربیاتت را از سانسور برای ما بیان کن. من هم بیان فرمودم. پاسخ داد، جناب نوشآذر، متنی که فرستادید قابل انتشار نیست. اینجا و آنجایش را حذف کنید که برای ما دردسرساز نشود. گفتم: تمنا میکنم. لطف کردید. خواهشمندم از من نخواهید متنی را که به خواست شما درباره سانسور نوشتهام، سانسور کنم. در این میان تا ما بخواهیم معترض شویم، یک نهاد نظارتی افزون بر آنچه که بوده، به وزارت ارشاد میافزایند. از این نظر سانسور مصداق همان آسیابهای بادیست که دن کیشوت به جنگش رفته بود تا احساس شوالیهگری را در وجودش زنده نگه دارد، آن هم در زمانهای که شوالیهگری ورافتاده بود. آخرین باری که کتاب خواندهاید (و نه مانیتور) کی بوده است؟ من که تازگیها کتاب دست میگیرم، خیال میکنم یک چیز عتیقه دست گرفتهام. مدتی سردرگم میشوم و بعد که در آن تورق میکنم، مثل دوچرخهسواری که سالهاست دوچرخهسواری نکرده، تازه به یادم میآید که زمانی کتابخوان بودهام. یکی از روزنامهنگاران نامه داده بود که میخواهم درباره کتابسوزان در ایران مقالهای بپردازم. گفتم: مناسبتش چیست؟ حمله به کردستان؟ انقلاب فرهنگی؟ فرار بنیصدر از ایران؟ انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی؟ یادداشتهای غلامحسین ساعدی از روزهای نخست انقلاب را احتمالاً خواندهاید. مینویسد: «دستجات لومپنی و بیکاره و حاشیهنشینهای کوچکرده که بیشترشان مذهبی بودند و هیچوقت شغل ثابتی نداشتند، با حضور ملایان در صحنه قدرت، شغل ثابتی پیدا کردند، و آن شرکت مدام در مراسم دستهجمعی بود، جماعتی که وسایل کارشان عبارت بود از مشت و لگد و چوب و چماق و زنجیر و پنجه بوکس و اسلحه گرم و کار ثابتشان حمل عکس آیتاللهها و ملاها، حمل عَلَم و کُتَل، سینهزدن و بر سر کوبیدن و نعره کشیدن و مهمتر از همه نعشکشی.» نویسندگانی را کشتند یا تبعید کردند. ناشرانی را از بین بردند. از بین این نعشکشان عدهای در این مدت نویسنده و ناشر شدهاند. این جابهجایی همچنان ادامه دارد. وضع ما به موقعیتی کسی میماند که فرصت گرانبهایی را در زندگی از دست داده و اکنون مدام میخواهد از آن فرصت سخن بگوید، غافل از آنکه هردم فرصتهای تازهتری را از دست میدهد و سرانجام وقتی به خودش میآید، درمییابد که سالهای زندگیاش را از دست داده است. کی بود که دولت نهم سر کار آمد؟ از آن زمان تاکنون چند سال ما پیرتر شدهایم؟ از آن زمان تاکنون درباره سانسور چند مقاله نوشتهایم؟ از آن زمان تاکنون چند صد عنوان کتاب در محاق افتادهاند؟ از آن زمان تاکنون چند صد عنوان کتاب از روی نومیدی و درماندگی و بیانگیزگی نوشته نشده است؟ جلوه ادبی ما در یک عکس خلاصه شده که در فیسبوک به اشتراک گذاشته میشود. این عکس، عکس روی جلد آخرین کتابیست که از ما در اینترنت انتشار یافته است. خاقانی میفرماید: باید گفت خوشا به سعادت خاقانی که با این یقین میزیست که به مرگ طبیعی هلاک نمیشود. آنقدر لب کاتبان و شاعران را دوخته بودند، آنقدر کتابها به آب شسته بودند که یکی مثل خاقانی وقتی حتی یک کاسه ماست هم تناول میفرمود، نقشی از خون در آن میدید. ما در این سالها حتی نتوانستیم یک رمان حماسی بنویسیم. حماسیترین رمانمان همان «کلیدر» دولتآبادیست که خبر آوردند رکورددار درازترین رمان جهان شده است. وگرنه هر چه هست، یا داستانهای عامپسند بر گرته فیلمهای سینمایی با موضوعات و درگیریهای اشکانگیز است و یا ذهنیت نویسندهای که گمان میبرد، متجددترین و شهریترین آدم روی زمین است و اکنون میبایست درگیری عشقیاش، نومیدیاش، کافهگردیهایش، معاشرتهای بیحاصلش را برای ما بیان کند. انگار جز او کسی روی زمین نیست. انگار زیباتر از او، روشنفکرتر از او، حساستر از او آدمی روی زمین نیست. همین را هم حکومت برنمیتابد و به ترفندها و با هزینههای کلان معطل نگهش میدارد. من از عدهای از نویسندگان پرسیده بودم چرا به درگیریهای جهانی مثل جنگ سوریه و عراق که در همسایگی ما هم اتفاق میافتد علاقه ندارید؟ نویسنده بسیار خوبی پاسخ داده بود: هفت ماه است کتابم در ارشاد مانده. تو از من میپرسی چرا به سوریه و عراق فکر نمیکنی؟ ما فقط از سوریه و عراق غافل نماندهایم. در کدام رمان با شخصیت یک خواننده پاپ ایرانی آشنا میشویم؟ در کدام رمان با یک نانوا، با یک قصاب، با یک معلم آشنا میشویم؟ اگر خاقانی در کاسهای که به دست میگرفت، نقشی از خون میدید، ما، یعنی نویسنده و شاعر ایرانی به هر جا که نظر میکنیم، فقط خودمان را میبینیم، و آنچه که میبینیم یک منِ مثله شده است؛ منِ تحققنیافته و شکلنگرفتهای که از جهان طلبکار است. چندی پیش از جواد مجابی رمانی منتشر شده بود به نام «در طویله دنیا». داستانش پیچیده است. در چند سطر و در این مجال نمیتوان بازگفت. دریافت من اما این است که مجابی در این رمان به کنایه میگوید حتی آنها که با سانسور درافتادهاند، بدون آنکه آگاه باشند به سانسور خدمت میکنند؛ جهانی که از جهان کافکا چندان دور نیست، منتها با رنگ و لعابی از عرفان ایرانی، مثل فرشهامان، مثل نقشهای اربسکی که رقم زدهایم، پراعوجاج، خیرهکننده، چنانکه در پس آن پیچیدگیها، گردنهایی را که زدهاند و خونهایی را که ریختهاند نبینی. وظیفه دستگاه سانسور فقط تحریف تاریخ نیست. وظیفه دستگاه سانسور این است که انسان پشت پیچیدگی در فرهنگ ایرانی را نبیند. وظیفه دستگاه سانسور این است که ایرانیها اصلاً نخواهند چشمشان را به دیدن عادت دهند. سانسور در ایران سخت هوشمندانه عمل کرده است و باید گفت تاکنون بسیار کامیاب بوده است. ــــــــــــــــــ Copyright: gooya.com 2016
|