پنجشنبه 24 دی 1394   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
پرخواننده ترین ها

فرستادگان بدفرجام، بهمن زبردست

علی‌رغم آن که حاکمان ایران حساسیت بالایی نسبت به رعایت شأن فرستادگانشان داشتند و نیز این که اغلب ایرانیان خود را یکی از مهمان نوازترین ملل جهان می‌شمارند، سرزمین‌شان بدفرجام‌ترین مقصدها برای فرستادگان کشورهای دیگر بوده، چنان که کار از حبس و بند و اخراج فرستادگان هم گذشته و به قتل آنان انجامیده و گاه این بدفرجامی دامان میزبان را نیز گرفته است. شاید نگاهی به چند نمونۀ مهم از این بدفرجامی‌ها، خالی از فایده نباشد

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


فرستاد باید فرستاده ای
درون پر ز مکر و برون ساده ای!

گسیل فرستادگان به کشور های دیگر که گاه رسماً عنوان سفارت داشتند و گاه در جامه ی سیاح و بازرگان سفر می کردند، سابقه ای چند هزار ساله دارد. کارکرد این فرستادگان نیز از همان ابتدا منحصر به آوردن و بردن پیام نبوده، طیف وسیعی از وظایف مانند کسب خبر، تسهیل روابط بازرگانی و در صورت امکان تاثیر بر شرایط سیاسی کشور مقصد را نیز شامل می شده است. شرط اولیه و بدیهی آن هم طبعاً در امان بودن فرستاده، به ویژه آنان که رسماً عنوان سفارت داشتند بود و این شرط حتی در زمان جنگ میان دو کشور هم باید رعایت می شد تا فرستادگان بتوانند رسالتشان را به انجام رسانند.

در این میان ایران نیز که از هزاران سال پیش مهد پادشاهی های پرقدرت حاکم بر سرزمین های پهناور بوده، طبعاً با گسیل و پذیرش چنین فرستادگانی بیگانه نیست. اما از قضای روزگار علیرغم آن که حاکمان ایران حساسیت بالایی نسبت به رعایت شأن فرستادگانشان داشتند (۱) و نیز این که اغلب ایرانیان خود را یکی از مهمان نواز ترین ملل جهان می شمارند، سرزمین شان بدفرجام ترین مقصدها برای فرستادگان کشورهای دیگر بوده، چنان که کار از حبس و بند و اخراج فرستادگان هم گذشته و به قتل آنان انجامیده و گاه این بدفرجامی دامان میزبان را نیز گرفته است.

شاید نگاهی به چند نمونۀ مهم از این بدفرجامی ها، خالی از فایده نباشد، گرچه روشن است که هر یک از این رویدادها دلایل خود را داشته، طبعاً ذکر آنها به معنی یکی دانستن ماهیت شان نیست.

فرستادگان خان مغول

ایرانیان جملگی از هجوم چنگیز به ایران و بی رحمی های تاتاران خبر دارند، اما شاید بسیاری شان از علت این هجوم بی خبر باشند.

"سلطان محمد خوارزمشاه پس از آنکه در آسیای میانه کر و فری کرد اندیشید که چین را بگشاید اما شنید که چنگیزخان پکن پایتخت چین شمالی (ختا) را گرفته است(۶۱۲ هجری) و چون صحت این خبر معلوم نبود و خوارزمشاه دل در گرو فتح آن ناحیه داشت گروهی را همراه با "سید اجل بهأالدین رازی" برای تحقیق فرستاد.

"چنگیز این هیئت را به گرمی پذیرفت و بهنگام مراجعت تحفه و هدیۀ بسیار فرستاد و به خوارزمشاه پیغام داد که خواهان دوستی و صفا و بسط روابط تجاری و آزادی آمد و شد بازرگانان هر دو جانب است."(۲)

او "این پیغام را به نزد خوارزمشاه فرستاد: "من پادشاه آفتاب برآمدنم و تو پادشاه آفتاب فرو شدن، میان ما عهد مودت و محبت و صلح مستحکم باشد و از طرفین تجار و کاروانها بیایند و برئند و طرائف و بضاعت که در ولایت من باشد بر تو آرند و آن بلاد تو همین حکم دارد." [...] این آرزو به عمل نزدیک شد، گروهی از بازرگانان مسلمان نزد چنگیز رفتند و خان کالای ایشان را به بهای خوب بخرید و جمعی از بازرگانان رعیت خود را نیز با هدیه های گرانبها به خوارزم فرستاد.

"فرستادگان و رسولان چنگیز در ماوراءالنهر به خدمت خوارزمشاه رسیدند [...] و به رسم ارمغان شمش های زر و سیم و نافۀ مشک و سنگ یشم و جامه های ترقو که از پشم شتر سفید به دست می آید و بس گرانبها بود تقدیم کردند و گفتند: "خان بزرگ ترا سلام میرساند و به عظمت شأن و وسعت دایرۀ سلطنت و نفاذ فرمان و تو آگاهست و خواهان مصالحت و آشتی با تست و ترا چون گرامی ترین فرزندان خود می پندارد و می گوید که پادشاه واقف است که من بر کشور چین و تمام حدود آن از دیار ترک مالک گشته ام و قبایل همۀ این نواحی اطاعت فرمان من کرده اند و بلاد من لشکرانگیز و زرخیزست و نیازمند تسخیر بلاد دیگر نیستم، اگر مصلحت بینی، شیوۀ مسالمت برقرار باشد و راه آمد و شد تجار از دو سوی باز، تا سود بسیار به هر دو جانب رسد"."(۳)

" سلطان تقاضای صلح و اتحاد چنگیز را رد نکرد و خان مغول که به مقصود نائل آمده بود از این حسن پذیرش شادمانه شد و تا دیرزمانی از دو جانب صلح و صفا در کار بود تا اینکه عمرخواجۀ اتراری و جمال مراغی و فخرالدین بخارائی و امین الدین هروی و گروهی دیگر از بازرگانان که عده شان بین چهارصد و پنجاه تا پانصد تن بود برای داد و ستد به اترار رفتند.

"اترار شهری بود در اول خاک خوارزمشاه و حکمران آن خالوزادۀ سلطان محمد و تحت حمایت ترکان خاتون مادر سلطان بود و غایرخان [...] نام داشت. این حاکم در اموال بازرگانان مذکور طمع بست و نامه ای به سلطان نوشت و به دروغ وانمود کرد که اینان جاسوسند و برای جمع آوری اخبار مملکت آمده اند نه تجارت و عامۀ مردم را نهانی میترسانند که "فتنه ای بزرگ" بدنبال است و بزودی گرفتار بلائی خواهید شد که دفع آن نتوانید کرد. وی با این سخنان یاوه سلطان محمد را واداشت تا به او اجازه دهد که اعمال و اموال آنانرا زیر نظر بگیرد یا بقول مورخان قدیم دست او را بر اموال آنان گشاده دارد و چون این اجازه بدو داده شد، همگی را گرفت و کشت و اموالشان را متصرف شد. تنها یک تن از آن جمع کثیر جان بسلامت برد و خبر به چنگیز رساند.

"خان مغول از سلطان درخواست کرد که غایرخان را نزد وی فرستد، اما خوارزمشاه به سبب بستگی و قرابت حاکم اترار با مادرش ترکان خاتون و به سبب نفوذ این زن و نیز به جهت آنکه بیشتر لشکریان ترک او از قبیله و بستگان غایرخان (ینال خان) بودند از تسلیم وی خودداری کرد و گذشته از این از نادانی پنداشت که اگر در پاسخ چنگیز سخن به نرمی و ملایمت بگوید و عذر ماجرا بخواهد طمع چنگیز را در کشور خویش زیاده خواهد کرد و حال آنکه عقل سلیم در می یافت که میل چنگیز به تحصیل بازار داد و ستد بیش از گرفتن شهرها و حصارهاست. خوارزمشاه بی تدبیر فرمان داد تا یکی از فرستادگان چنگیز را کشتند و بهانۀ ظاهری این عمل زشت گویا آن بوده است که وی که ابن کفرج بغرا نام داشته مسلمان و فرزند کسی بوده است که در منصب سپاهیگری به عهد سلطان تکش خوارزمشاه مرتکب خیانتی شده بوده است، دو فرستادۀ دیگر از تاتار بودند.

" حاصل آنکه خوارزمشاه با این کار شوم و ابلهانه، چنگیز و طوایف چابک سیر و سختی کشیده و فقیر را به حمله به کشور آباد خود برانگیخت و آنان با سرعتی هرچه تمامتر که از صفات بارزشان بود و با انضباطی کم مانند که از یاسای آنان که در حکم کتاب آسمانیشان بود منبعث میگشت به حرکت آمدند، بهشت موعود و پرنعمت و آسایش این قوم پیش رویشان قرار داشت و دوزخ سوزان و سختی و بدبختی در پس پشت.

"بدین گونه بود که تاتار بر بلاد اسلام بگذشتند و از قتل و تخریب چیزی فروگذار نکردند کشت زار از گیاه بپرداختند و در هیچ گوشه توشه ای ننهادند، خاستۀ عیان به تاراج بردند و ذخیرۀ نهان به کنجکاوی و شکنجه برآوردند و مردم را به خون آغشته ساختند و چارپای بر جای نماندند و جز بوم نوحه گری زنده نگذاردند تا درین مصیبت عظیم فغان آغاز کند و در دیار دیار نگذاردند تا در ماتم یاران به سوگواری پردازد.

جانهای مسلمانان در معرض تلف افتاد و سیلهای خون بیگناهان در هر برزن و کوی روان گشت و دست چنگیز خون آشام از آستین کیفر و انتقام با تیغ تیز بی نیام برآمد و به جای هر تاتاری که کشته شد شیرازۀ حیات ساکنان شهری گسیخت و به جای هر سرداری که نابود گشت تا سگ و گربۀ هر شهر را از دم شمشیر خون چکان گذرانیده، فتنه ای پدیدار گشت که هیچ کس در هیچ زمان مانند آن نشنیده و بر هیچ خاطر نگذشته بود." (۴)

فرستادگان پاشای عثمانی

دولت های عثمانی و صفوی از ابتدا رقبای منطقه ای بودند که اختلاف مذهبی هم بر شدت اختلافشان می افزود و به همین سبب جنگ های بسیاری میان این دو پیش آمد. این جنگ ها حتی با حمله ی افغان ها و سقوط اصفهان پایتخت صفوی هم پایان نیافت و دولت عثمانی به استناد فتوایی مبنی بر این که:" روافض عجم به ظاهر ادعای اسلام می‌کنند، آنان مرتد هستند و از ارباب کفر به شمار مي‌روند. بنابراين، جنگ با قزلباش در حکم جهاد با مشرکين و حفظ ناموس دين بوده، غارت اموال و اسارت زنانشان حلال شرعی مي‌باشد." (۵)به ایران حمله کرد.

در جریان این هجوم کوپرلوزاده عبدالله پاشای عثمانی فرستادگانی به نزد شهباز خان والي خوي فرستاد، اما والی خوی "محمد چلبي فرستاده سردار را زنداني کرد و اطرافيانش را کشت.[...] عبدالله پاشا بار ديگر نامه ای به فارسی برای اهالی خوی فرستاده و مبارزان را دعوت به تسليم کرد. شهبازخان گوشهای فرستاده عثمانی را بريده روانه وان ساخت. نيروهای عثمانی در خارج شهر خيمه زده و به حمله‌های متوالی ادامه دادند [...]. در جريان پيکار سفير ديگری بنام شهباز آقا حکاری به قتل رسيد.[...] سرانجام پس از ۵۷ روز محاصره و محاربه شديد، روز ۱۸ شعبان ۱۱۳۶هـ. آن بلده متين مفتوح شد. شهبازخان و ميرزا جلال با ۳۰۰۰ قزلباش قتل‌عام شدند و اموال و اهل و عيالشان اخذ و اسير گرديدند. روز ديگر در شهر نماز برگزار شد و خطبه بنام سلطان خواندند."(۶)

فرستادگان تزار روس

الکساندر سرگییویچ گریبایدف سفیر تزار که در پی امضای قرارداد ترکمانچای با هیاتی پرشمار به تهران آمده بود نه مهری به ایرانیان داشت، نه در پی شکست تحقیرآمیزشان آنها را به چیزی می شمرد و نه از بودن در پایتخت کشورشان که طبعاً با مسکو و پترزبورگ قیاسش می کرد دل خوشی داشت. او حتی از هوای تهران و غذاهایی که می گفت "پنج برابر توان هضم معدۀ من است" شکایت داشت، هرچند محال بود "که توفان نفرتی که بزودی او را در بر می گرفت پیش بینی کند."

مشکل از "غروبی که گریبایدف برای خداحافظی به حضور شاه رفته بود آغاز شد. تا آن زمان مسئلۀ باز گشت زندانیان سابق مسیحی، به رغم بی مهری ها و دلخوری ها مشکل بزرگی نیافریده بود. در آن شب یکی از خواجگان سرشناس شاه به نام میرزا یعقوب به سفارت آمد و خواستار حمایت سفیر از خود شد. میرزا یعقوب که به هنگام محاصرۀ قلعۀ ایروان به دست تسیتسیانوف اسیر شده بود، بعداً به اسلام گروید و به مقام خزانه دار شاه و مسئول امور مالی "حرم" ارتقاء یافت."

هنوز این مشکل حل نشده، مشکل دیگری هم به آن اضافه شد." دو زن بردۀ ارمنی (یکی از آنان فقط چهارده سال داشت) [...] به اندرون اللهیارخان تعلق داشتند. وقتی اللهیارخان با اکراه به آن دو زن اجازه داد برای سوال و جواب به محل سفارت بروند، هر دو گفتند که حاضر به خروج از [منطقۀ مرکزی] تهران نیستند، اما رستم بیگ [مباشر گرجی] گریبایدف را ترغیب کرد تا آنان را چند روزی نگاه دارد، تا شاید تغییر عقیده بدهند.[...] آخرین ضربه [...] زمانی بود که به دستور رستم بیگ دو زن ارمنی را [...] به یکی از گرمابه های مجاور سفارت بردند."

به نوشته "کاتب" ایرانی ناشناسی که در آنجا حاضر بوده"هیچ کاری احمقانه تر از این نمی شد انجام داد. گرمابه رفتن یا تن و بدن شستن یکی از مراسم مهم قبل از ازدواج به شیوۀ اسلامی است."

"خبر آن واقعه چون حریق شهر را گرفت: روس ها دو زن مسلمان را به زور نگاه داشته اند، می خواهند زنان را وادار به ترک دینشان کنند، میرزا یعقوب خائن به اسلام است."در هجوم نخست جمعیت چند هزار نفره، افزون بر چند تنی از مهاجمان، میرزا یعقوب، داداش بیگ مباشر گرجی، یک قزاق و یکی دو نوکر کشته شدند. اما "پس از یک ساعت و نیم آرامش [...] گلوله ای بدفرجام از تپانچۀ یکی از قزاقان ( که گریبایدف به آنها دستور داده بود شلیک نکنند) جوانی تقریباً شانزده ساله را در میان جمعیت از پای در آورد." و با این شلیک فرمان مرگ گریبایدف و هیات همراهش نیز صادر شد.

"پایان ماجرا سریع بود. زمانی که جمعیت افسارگسیخته نعره کشان و با قمه و خنجر از آستانۀ در به سمت سالن هجوم برد، روس ها تصمیم گرفتند که جان خویش را ارزان نفروشند. دکتر مالمبرگ که شمشیرکشان به سوی حیاط دویده بود در نخستین حمله دست چپش قطع شد. او به سالن بازگشت و پس از توقفی کوتاه برای پیچیدن پارچۀ پرده به دور بازوی خون آلودش به صحنۀ زد و خورد بازگشت تا قطعه قطعه شود.[...] کاتب با قاطی مهاجمان شدن خود را نجات داد. پس از لحظه ای با موج جمعیت به طرف سالن رانده شد. جایی که چشمش به بدن گریبایدف افتاد که سینه اش با ضربات مکرر چاقو سوراخ شده بود. در پایین پای گریبایدف جنازۀ قزاق ارشدی به چشم می خوردکه ظاهراً سعی کرده بود تا آخرین لحظه خود را سپر جان او سازد. بدن شانزده تن از همردیفان او نیز در همانجا افتاده بود. کاتب وحشت زده و نیمه جان دید که چگونه جمعیت وحشی بر سر جنازه ها ریخته اند و آنها را پس از لخت کردن از پنجره به بیرون می اندازند تا روی هم تلمبار شوند.

"کاتب می نویسد: خدای بزرگ! آیا این اعمال عقوبت ندارند؟من هرگز نمی دانستم که بدن انسان گنجایش این همه مایع را داشته باشد. خون جاری شده از بدن آنان تمام کف سالن را پوشانده و سپس راه به سوی حیاط گشوده بود."
" بدن آش و لاش میرزا یعقوب خان و جسد مردی که تصور می شد گریبایدف باشد در خیابان ها و بازارهای شهر به روی زمین کشیدند. کاتب می نویسد: "جماعت جنون زده با راه انداختن دستجات به تکرار فریاد می زدند: ای مردم! برای سفیر روس که می خواهد به دیدار شاه برود راه بازکنید! به نشانۀ احترام خبردار بایستید! کلاه از سر بردارید و مثل فرنگی ها به او سلام بدهید! تا می توانید به صورتش تف بیاندازید!"

" زمانی که حاکم شهر می خواست جماعت معترض را بر سر عقل آورد مورد اصابت سنگ و کلوخ و دشنام پی در پی قرار گرفت. آنها فریاد می زدند:"برو برای روس ها پا اندازی زنانت را بکن! همان بهتر که دایم به ریش درازت گلاب بزنی! برادرت عباس میرزا روح و جسمش را به امپراتور فروخته است! بزن به چاک! والا قیمه قیمه ات می کنیم!"

"پس از غروب آفتاب بود که شاه توانست یک ستون از نفرات پیاده را برای اشغال سفارتخانۀ غارت شده گسیل دارد و مالتزوف [تنها عضو باقی مانده] را که لباس سرباز ایرانی به تن کرده بود، دور از چشم دیگران به محل امن ارگ انتقال دهد. چهل و چهارتن عضو هیئت سفارت روسیه به قتل رسیده بودند. خشم مردم به اصطبل های سفارت انگلیس در مجاورت محل سفارتخانه روسیه هم سرایت کرده بود که پنج شش میرآخور روس در آن بسر می برند. آنها نیز بی درنگ کشته شده بودند. همان طور که مکدونالد [وزیرمختار بریتانیا] بعداً خاطرنشان ساخت اگر اروپایی دیگری هم در آنجا می بود قطعاً به قتل می رسید.

"روز بعد ناآرامی اطراف سفارت به اندازه کافی فروکش کرده بود که بشود اجساد را بیرون آورد. به گفته ای جنازۀ گریبایدف چنان لت و پار شده بود که تنها امکان داشت از روی اثر زخم انگشتش که نتیجۀ دوئل با یاکوبوویچ بود، او را شناسایی کرد."

حدود یک هفته ای عملاً "شاه و عملۀ دربارش پشت درهای مسدود ارگ زندانی بودند. در پایان آن ایام، مردمی که نه رهبری داشتند و نه هدفی، به مرور از شورش و بلوا خسته شدند. اینک شاه می توانست نیروهای گارد خود را روانه سازد تا تمام کسانی را که در آن منطقه اسلحه داشتند از پای درآورند، سردسته ها را دستگیر و اعدام کنند و یا چشمانشان را از کاسه بکنند. پنج نفر از سرکرده های محلات را گردن زدند، بقیه سر تسلیم فرود آوردند و از ترس اطاعت پیشه کردند.حالا زمان آن فرا رسیده بود که به شکل همه جانبه ای به عمق فاجعه ای اندیشید که رخ داده بود و با نگرانی پرسید که چگونه تلافی خواهد شد." (۷)

"خوشبختانه عواقب این حادثه گریبانگیر ایران نشد، و بخاطر آنکه در همان موقع بین روسیه و عثمانی جنگی در شرف وقوع بود، امپراطور "نیکلا"[ی اول]، به یک عذرخواهی خشک و خالی دولت ایران توسط هیئتی که همراه نوۀ شاه به "سن پطرزبورگ" آمده بودند، قناعت کرد."(۸)

کنسول بی سر

در پی جنگ جهانی اول، گرچه دولت ایران رسماً اعلام بی طرفی نمود، با این همه به دلیل موقعیت ژئوپلتیک کشور و همسایگی ایران با کشورهای متخاصم (روسیه، بریتانیا و عثمانی) و نیز طرفداری نیروهای سیاسی از طرفین جنگ، خواه ناخواه آتش جنگ به آن کشیده شد و نقاطی از کشور به اشغال نیروهای نظامی بیگانه درآمد و در این میان کنسول های دول درگیر نیز از آن بی نصیب نماندند.

اگر فردریک اوکانر کنسول انگلیس در فارس، پس از آزادی در جریان یک معاوضه، بازداشت نه ماهه ی خود و دیگر انگلیسیان در دژ اهرم(۹) را ناشی از بداقبالی اش می دانست سخت در اشتباه بود. چرا که دست کم به بداقبالی کلنل یاس، کنسول روسیه در ساوجبلاغ مکری (مهاباد کنونی) نبود که به روایت واسیلی نیکیتین در کتاب ایرانی که من شناخته ام، "در اواخر سال ۱۹۱۴ از ساوجبلاغ به میاندوآب رفت" و در همان جا "هم به قتل رسید. شخصی که قنسول را به خاک هلاک انداخت یعنی کسی را که جنگ نمی کرد از میان برد به این هم اکتفا نکرده سر قنسول مقتول را بریده به ساوجبلاغ آورد و در مقابل خانۀ یکی از معاریف کرد موسوم به قاضی فتاح در معرض تماشا گذارد و همه از این جنایت اظهار خوشوقتی می کردند [...] خلاصه پس از نمایش سر بریده را به دست بچه های کرد دادند و خدا می داند که در کجا مفقود گردید، تن او را در میاندوآب در نزدیکی رودخانه دفن کردند و بطوریکه شنیدم طغیان بهاری قبر و جسد را با خود برد، چندی بعد ژنرال ریبال چینکو به تلافی این جنایت خانه قاضی فتاح را آتش زد و با خاک یکسان کرد."(۱۰)

سفیر بیست و دوساله

در این میان، فرستادگان جمهوری شوروی روسیه نیز از سرنوشت شوم همتایان تزاری شان بی نصیب نماندند. گذشته از نخستین فرستاده ی بلشویک ها، یعنی نیکلای براوین که در زمان تزاری هم با سمت کنسول یاری در خوی خدمت کرده بود و هنگامی که از ایران به افغانستان رفت در آن جا کشته شد، دومین فرستاده، ایوان کالومیتسف که احتمالاً جوانترین سفیر اعزامی به ایران بود هم فرجام خونینی یافت. وی که نخستین بار در سن بیست و دو سالگی و به عنوان سفیر حکومت بلشویکی باکو به ایران آمد، به دلیل سرنگونی این حکومت، در تهران به رسمیت شناخته نشد، و سرانجام "پس از مدتها آوارگی در ایران موفق شد به باکو و مسکو برود. او پس از مدتی با ماموریت جدیدی به عنوان مامور فوق العاده حکومت شورویها به ایران عزیمت کرد. [...] کالومیتسف در اوایل ۱۹۱۸ در جزیره آشوراده مورد اصابت گلوله انگلیسیها واقع شد ولی خود را به بندر گز رساند و در نزدیکی آن جا توسط قزاقان تحت امر اسناد کمونیستی [؟] سرهنگ فیلیپ اف دستگیر شد. و به دستور فیلیپ اف در پشت باغ شاه ساری اعدام شد و پولها و جواهراتی که جهت مصارف تبلیغاتی به ایران آورده بود نیز به یغما رفت."(۱۱)

کنسول کمونیست آلمان

کنسول بداقبال دیگرکورت وسترو کنسول آلمان در تبریز بود که در سوم ژوئن ۱۹۲۰ و در زمان قیام خیابانی کشته شد و گور وی نیز اکنون در تبریز است. روایت مرگ وی از زبان احمد کسروی از این قرار است که: " این کنسول نشیمنگاه خود را کانونی برای رواج کمونیستی گردانیده کسانی هم از تبریزیان بنزد او آمد و شد میداشتند. [...] کسانیکه بنام کمونیستی با کنسولخانه بهم بستگی میداشتند کم کم دلیر گردیده برای خیزش در جلو خیابانی آماده میگردیدند. برخی از آنان بکونسولگری پناهنده شده در آنجا نوشته هایی بزیان خیابانی مینوشتند و در شهر می پراکندند. از اینرو خیابانی دستور داد که یکدسته پاسبان در پیرامون کونسولخانه نگهبان ایستند و کسی را بآنجا راه نداده و هر که را بیرون میآید دستگیر گردانند.

"این رفتار بکونسول آلمان بر ‏خورده [...] از جمله روز چهارشنبه سیزدهم‏ خرداد نامه‏ای ازو بشهربانی رسید که اگر تا فردا نیمروز پاسبان‏ها را برندارند در زمان به‏ کار خواهد برخاست. [...] از این‏رو خیابانی بسیج کاردیده، کسانی را از تیراندازان مجاهدان بآنجا فرستاد که در پشت‏بامها جا گرفتند و آماده ایستادند.

"در این هنگام در تهران سفارت آلمان از بدرفتاری کونسول آگاهی یافته و "تذکره سفر" برای او از وزارت خارجه خواسته و گرفته بکارگزاری تبریز فرستاده بودند که باو داده شود. این تذکره در این گرماگرم کشاکش بتبریز رسیده و روز پنجشنبه چهاردهم خرداد بود که فرستاده کارگزاری آنرا برداشته بنزد کونسول برد، ولی کونسول پروا ننموده با یک خشم آنرا بازگردانیده و ساعت خود را بیرون آورده چنین گفته بود:" پنجدقیقه از سر وقت میگذرد." فرستاده کارگزاری با شتاب بیرون آمد و در همان هنگام از پشت بام کونسولخانه شصت تیر آغاز گردید.

"خوبیش در اینجا بود که کارکنان‏ کونسولخانه پیروی از کونسول نمیکردند و فرمان ازو نمیبردند.این بود کنسول خود بتنهایی در پشت‏بام بجنگ و شلیک می‏کوشید. باز خوبیش در اینجا بود که یکی از تیراندازان او را آماج گردانیده با یک تیری که ازدهانش زد از پایش انداخت.

"[...] خیابانی در این هنگام نیز دوراندیشانه رفتار کرد. بدینسان که کونسولخانه را به همانحال بازگزاشت. شهربانی چند تن پزشگی فرستاد که کشته کونسول را ببینند و دو تن از آنان [...]گفتند که گلوله بدهان او خورده و از بالا بپایین فرو رفته و از دوش چپ او بیرون آمده از اینرو داستان را "خودکشی" وانمودند و در روزنامه تجدد نیز همین را نوشتند."(۱۲)

کنسول یار عکاس

"ریشۀ حادثه بر می گشت به اواسط خرداد ۱۳۰۳ که در شهر شایع شد سقاخانه ای در مرکز تهران قدرت شفابخشی بیماران را دارد. مردی شل و لنگ که از آنجا آب خورده بود ظاهراً شفا یافته بود. مرد بی ایمانی، که می گفتند بهایی است، نابینا شده بود چون به گدای کنار سقاخانه صدقه نداده بود. چون طولی نکشید که خیل افراد علیل و شل و کور به سوی سقاخانه راه افتاد، بسیاری از راه دور آمده بودند، بعضی را با تخت روان حمل می کردند.

"در ۲۷ تیر ۱۳۰۳ ماژور ایمبری، که حدود چهارماه پیش وارد تهران شده بود، همراه یکی از آشنایان خود، ملوین سیمور، به دیدن سقاخانه رفت. [...] مجلۀ نشنال جئوگرافیک، پیش از آمدن ایمبری به ایران، دوربین عکاسی در اختیار او گذاشته بود تا در حین اقامت خود از مناظر جالب عکس بگیرد. نزدیک ده صبح این دو به سقاخانۀ آشیخ هادی رسیدند و مقداری عکس گرفتند. مردم اعتراض کردند چون هم زنها در آنجا حضور داشتند و هم رفتن غیرمسلمین به اماکن مقدس کفر است. سپس افرادی در آن میان فریاد زدند اینها بهایی اند و آمده اند آب سقاخانه را زهرآلود کنند. حرکات تهدید آمیزی از جانب جمعیت شروع شد و ایمبری و سیمور به کالسکۀ خود برگشتند و کالسکه چی کوشید هرچه زودتر بگریزد. ازدحام بیشتر و بیشتر شد و عده ای کالسکه را تعقیب و آن را متوقف کردند. ایمبری و سیمور کتک مفصلی خوردند و به شدت زخمی شدند. سربازانی از پادگان نزدیک محل در کنار سقاخانه و همچنین در طول راه بودند ولی هیچکدام دخالت نکردند. بالاخره پلیس رسید و دو امریکایی را به بیمارستان نظمیه در آن حوالی بردند. انبوه جمعیت که اینک از هزارتن تجاوز می کرد در پی مردی که عبا و عمامه داشت، وارد بیمارستان شدند و جوان شانزده ساله ای ایمبری را با سنگ کشت. سیمور که در اتاقی دیگر بستری بود جان به در برد. این دو بینوا تقریباً سه ربع ساعت دستخوش خشم مردم بودند و در این مدت برای پراکندن جمعیت حتی یک تیر هم شلیک نشده بود. از این بدتر، ظاهراً یک یا چند سرباز در ضربه های نهایی به ایمبری شرکت داشتند چون بر صورتش زخم شمشیر بود. روز بعد حکومت نظامی اعلام شد. همۀ سفارتخانه های خارجی اعتراض کردند و خواستار بازداشت و مجازات مرتکبین جرح و قتل شدند. سیمور، که هنوز در وضع بحرانی بود، پنج روز پس از حادثه شهادت نامه ای امضا کرد و گفت سربازها با ته تفنگ او را زدند و یک افسر قشون با مشت به او حمله کرده بود. سیمور همچنین گفت که سرکردۀ گروه مهاجمین به بیمارستان یک آخوند بود."

"وزیر خارجۀ امریکا، یادداشت شدیداللحنی برای دولت ایران فرستاده و خواسته بود قاتلان ایمبری به مجازات برسند، به همسر بیوۀ او غرامت پرداخت شود و ایران هزینۀ اعزام یک فروند رزمناو را به خلیج فارس برای حمل جنازه به ایالات متحد به عهده بگیرد. تهدید ضمنی شده بود که چنانچه این خواستها انجام نشود امریکا قطع رابطه می کند."

"وزارت امور خارجۀ ایران رسماً از دولت امریکا پوزش خواست و بی چون و چرا توافق کرد که غرامت و هزینه های مورد تقاضا را بپردازد. از این گذشته قول داد که مقصران را پیدا کند و آنهایی را که محکوم شناخته شوند به مجازات برساند. دعاوی مالی همه فوری فیصله یافت. ۶۰هزار دلار به بیوۀ ایمبری پرداخت شد و ۱۱۰هزار دلار به دولت امریکا از بابت اعزام رزمناو. دولت امریکا برای نشان دادن حسن نیت خود اعلام کرد که ۱۱۰هزار دلار واصله را برای تحصیل دانشجویان ایرانی در امریکا کنار می گذارد. این پول هیچ وقت به این مصرف نرسید چون اولاً کنگرۀ امریکا با قرار و مدار مزبور موافقت نکرد و در ثانی مبلغ پول کافی برای چنین برنامه ای نبود. حال سیمور در ضمن خوب شد و او هم مختصری به نوا رسید.

" مجازات سردسته های عوام الناس امر دشوارتری بود. چطور می توان پیشقراولهای یک چنین ازدحامی را شناسایی کرد؟ سرانجام سه نفر را مرتکبان جدی تر شناختند: آخوندی که در پیش جمع به بیمارستان رفت، سربازی که زخم سر را وارد کرد، و جوان شانزده ساله که روی تخت جراحی به ایمبری حمله برد و ضربۀ مهلک را زد. سرباز در اواسط شهریور اعدام شد. اما موضوع مجازات جوانک و آخوند مسائل خطیری برای رضاخان پیش آورد. جمعی از مذهبیون استدلال می کردند که طبق شریعت سه نفر را نمی توان به جرم یک مرگ کشت، رضاخان هراس داشت که محاکمۀ آن دو ممکن است دوباره سروصدای مردم و روحانیون را بلند کند آن هم درست در موقعی که روابط را بهبود بخشیده و آنها را خاموش کرده بود. چند ماهی پابپا کرد و بالاخره آن دو را هم در آذرماه اعدام کرد، اعدامها بی سروصدا گذشت چون ارتش یکپارچه پشت رضاخان ایستاده بود." (۱۳)

فرستاده ای روی بام
شصت و سه سال پس از ماجرای سقاخانه، مرگ ۲۷۵ زایر ایرانی در مکه و در حین راهپیمایی برائت از مشرکین، باعث حمله و اشغال سفارتهای کویت و عربستان و در تهران در امرداد ۱۳۶۶ شد که در جریان آن الغامدی، دیپلمات سعودی که قصد فرار از دست حمله کنندگان را داشت از بام سفارت سقوط نمود و اندکی بعد بر اثر شدت جراحات درگذشت.

در این هنگام روابط دو کشوردر بدترین حالت خود تا آن زمان بود و عربستان که خود نیز ۸۵ نفر از اتباعش در مکه کشته شده بودند، طبعاً جز قطع رابطه کار دیگری از دستش بر نمی آمد. قطع رابطه ای که در حدود سه سال به طول انجامید.(۱۴)

ــــــــــــــــــــــــــــ
۱. پورشالچی، محمود: قزاق:عصر رضاشاه پهلوی بر اساس اسناد وزارت خارجه فرانسه،انتشارات مروارید،۱۳۸۴:"در روز ۲۷ نوامبر ۱۹۳۵ آقای غفار جلال وزیرمختار ایران در آمریکا در شهر الکتون در ایالت مریلند بهمراه همسر انگلیسی اش به سبب سرعت در اتومبیل رانی از طرف پلیس توقیف می شود و چون حاضر به پرداخت جریمه مقرر نمی گردد، مامور رانندگی او و همسرش را در حالیکه دستبند میزند بطرف پاسگاه برده حبس می کند و در نتیجه یک جنجال عظیم دیپلماسی بوجود می آید که سبب قطع روابط سیاسی دو کشور می شود."(ص۶۵۷) گویا پلیس اطلاعی از مصونیت دیپلماتیک فرستاده ایرانی نداشت و چون او خود را Minister معرفی کرده بود، تصور کرده بود جلال کشیش است.(ص۸۳۹)نهایتاً با وجود "عذرخواهی آقای نایس حاکم ایالت مریلند، پوزش رسمی وزیرمختار ایلات متحده در ایران، مراتب تاسف ابراز شده توسط برخی مطبوعات امریکائی" و "آقای کوردل هال وزیر امور خارجه ایالات متحده آمریکا" (ص۶۶۵)بازهم روابط سیاسی دو کسور برای چند سال به حالت تعلیق درآمد.
۲. دبیرسیاقی، محمد: سلطان جلال الدین خوارزمشاه، تهران، انتشارات کتابخانه ابن سینا، ۱۳۴۶، ص۳۳.
۳. همان، صص ۳۵-۳۴.
۴. همان، صص ۳۸-۳۵.
۵. چلبي‌زاده، اسماعيل عاصم افندي. تاريخ چلبي‌زاده. مطبعه عامره، استانبول، ۱۲۸۲هـ. صص ۶۶-۶۴ .به نقل از منصوری، فریبرز: زوال دولت صفويه و حمله عثمانيان به آذربايجان
http://iichs.org/index.asp?id=1274&doc_cat=1

۶. همان، صص ۱۳۰-۱۲۳.
۷. کلی، لارنس: دیپلماسی و قتل در تهران، ترجمه غلامحسین میرزاصالح، تهران، نشر نگاه معاصر، ۱۳۸۵، صص ۲۴۱-۲۳۱.
نام "کاتب" ایرانی که به نوشته هایش استناد شد "در جایی به ثبت نرسیده است، اما شرحی که او از این سفر و پی آمد آن نوشت و بعدها ترجمه و در سپتامبر ۱۸۳۰ در مجلۀ بلک وودز ادینبرو تحت عنوان "روایت مسافرت هیئت روسی از محل حرکت در تبریز به تاریخ چهاردهم جمادی [الاخر ۱۲۴۳] تا کشته شدن آنان در چهارشنبه ششم شعبان [سی ام ژوئیه ۱۸۲۹] به چاپ رسید، یکی از دو روایت عینی از هفته های آخر زندگی گریبایدف است." (ص۲۱۸).
۸. شیل، مری: خاطرات لیدی شیل، ترجمه حسین ابوترابیان، تهران، نشر نو، ۱۳۶۸، ص ۱۳۷.
۹. اوکانر، فردریک: از مشروطه تا جنگ جهانی اول: خاطرات فردریک اوکانر کنسول انگلیس در فارس، ترجمه حسن زنگنه، تهران، نشر و پژوهش شیرازه، ۱۳۷۶، صص ۱۳۶-۱۱۶.
۱۰. صمدی. سید محمد: نگاهی به تاریخ مهاباد، مهاباد، نشر رهرو مهاباد، ۱۳۷۷، ص ۷۹.
۱۱. تفرشی، مجید: دو سال روابط محرمانه احمدشاه و سفارت شوروی، تهران، نشر تاریخ ایران، ۱۳۷۲،ص ۱۷.
بنا به روایت رسمی مورخان شوروی سابق "در جزیرۀ آشوراده قزاقهای ایرانی به دستور انگلیسها او را دستگیر و در ۱۴ اوت کشتند." گرانتوسکی، ا.آ و دیگران، تاریخ ایران از زمان باستان تا امروز، ترجمه کیخسرو کشاورزی، انتشارات پویش، تهران، ۱۳۶۱، چاپ سوم، ص ۴۲۸.
برخی اسناد مربوط به این ماجرا را هم می توانید در این منبع ببینید:
بیات، کاوه: فعالیت های کمونیستی در دورۀ رضاشاه(۱۳۱۰-۱۳۰۰)، تهران، انتشارات سازمان اسناد ملی ایران، ۱۳۷۰، صص ۱۶-۱۳.
۱۲. کسروی، احمد: تاریخ هیجده سالۀ آذربایجان، تهران، انتشارات امیرکبیر، چاپ یازدهم، ۱۳۷۶، صص ۸۸۵-۸۸۳.
۱۳. غنی، سیروس: ایران: برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها، ترجمه حسن کامشاد، تهران، انتشارات نیلوفر، چاپ چهارم، ۱۳۸۵ صص ۳۵۰-۳۴۸.
http://www.irdc.ir/fa/content/5707/print.aspx
http://www.ir-psri.com/Show.php?Page=ViewArticle&ArticleID=62
روایت دیپلمات های عربستانی از ماجرا را هم می توانید در این منبع ببینید:
http://www.upi.com/Archives/1987/09/14/Saudi-diplomats-describe-attack-on-embassy-in-Tehran/6792558590400



ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016