گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! به بچههای دروازه غار بگین "داش عباس" مُرد٬ مهدی اصلانیدر جوانکُشی 30 خرداد 60 همراه با همسرش پروین فیروزان دهسالی به حبس میشود. در همهکشی 67 بر اثر اتفاقی از مرگ میجهد. برادر از دست داده بود و این نوبت جگرسوز نبود دو خواهر میشود.در سکانس پایانی فیلم «رضا موتوری» وقتی رضا زخمی و خسته و تنها سر بر کفِ خیابانِ شاهرضا پل میزند و خوناش با آسفالتِ خیابان یکی میشود از تمامی تنهایی و جهانِ تنهایش تنها یک تن را فرا میخواند. آخرین کلامی که از حنجرهی خونینِ رضا پژواک میشود آن است: به عباس قراضه بگین رضا موتوری مُرد! رضا موتوری تنها مُرد و تنها رفت اما عباس رحیمی با رفتارش پساندازی رشک برانگیز از شبکهی دوستی برای خود فراهم ساخت که در تمامِ دورانِ بیماری و اقامتش در بیمارستان با هجومِ دیدار مواجهه بود. سرش آنقدر شلوغ بود که فرصت تن فرورزی نداشته باشد. همهی عمر درگير دوست داشتن ماند. با ترجیع بند مهرورزانهاش: میخوامت با همهی دردسرات. وقتی بهش میگفتی عباس یه دهن بخون جواب میداد: خوندن همینطوری یلخی که نمیشه. اول بایس منطقه رو شناسایی کرد و بدونی کجای تهرونی بعد بخونی. طوطی جون میخوام برات قصه بگم/ قصه از این دل پر غصه بگم تا واپسینِ دمِ حیات و از لابهلای پلکهای سنگين و لبانش سرودِ عشق و عدالت سر داد. صدایش آلوده به نکبت قدرت نشد. فهمِ دردِ دیگری داشت و دل گشودنش همنوایی انسان معنا میکرد. کز کرده در گوشهای از غربت چوب خطش پرشد. عباس مجازاتِ بدخاطرخواهی پرداخت کرد. ساخته شده بود تا پشت حبس بر تشک بدوزد و شیرینکِشی کند. آنگاه که مرگ در کمین عباس بو میکشید، کسانی که فهم معرفت نداشتند گریبان چاک دادند و سهمی از حقارت بر تهماندهی زندهگیشان سقف زدند و چه ارزان فروختند حرمت را. و چه ارزانفروش آنانی که عباس را مهرهی اطلاعات خواندند. به فرموده عمل کردند و برای ارضای خویش روی زخمهای عباس رژه رفتند. چه خوب که نشنید و ندید آنچه بارش کردند، ورنه وسعتِ بیمروتیشان به سخره میگرفت. نام شناسنامهایش ابراهیم محمدرحیمی بود. اهل بند و دوستان نزدیکش به مهر وی را «عباس نرگدا» میخواندند. به قاعده در محلات جنوب شهر تهران القاب تا دمِ واپسین بر سینهی آدمی سنجاق میشود. رسم است که لقب را دیگران میبخشند. اما عباس بر مبنای بیتی از مولانا این لقب را خود گزیده بود. لقب چنان چسب خور عباس شد که "عموجلیل" پدر عباس که خود نیز زندانی بود وی را همینگونه خطاب میکرد. در سیاهترین دوران زندان به هنگامِ فرمانروایی جنون، و در معرکه گردانی حاج داوود رحمانی در قزلحصار از جمله باروحیه ترینها بود. بارها به همین علت دم چک حاجی رفت که: سگ منافقِ پدر سوخته به منافقا روحیه میدی؟ در همین ایام 18 ماه را در مجردهای قزلحصار سر میکند. جایی که بسیارانی «چو بید بر سرِ ایمان خویش» لرزیدند. عباس میگفت: خیلیها که رفتن اون تو مجنون اومدن بیرون. در جوانکُشی 30 خرداد 60 همراه با همسرش پروین فیروزان دهسالی به حبس میشود. در همهکشی 67 بر اثر اتفاقی از مرگ میجهد. برادر از دست داده بود و این نوبت جگرسوز نبود دو خواهر میشود. در اولین ملاقات عمومی پس از اسیرکشی 67 وقتی از مادر سونا(مادرش) سرنوشتِ خواهرانش مهری و سهیلا را جویا میشود، مادر سونا با نشان دادن دو انگشت دستش میگوید: ایکی باجیلاریندا ووردولار( هردو خواهرت را زدند) -خیلی سختم بود. مهری و سهیلا رفته بودن، اما من و هوشنگ زنده بودیم. تو فکر بچههای دروازه غار بودم که چی فکر میکنن. دو تا خواهر اعدامی دو تا داداش سُرومُرگنده و زنده. پس از گذراندن 10 سال حبس در سال 1370 با پذیرش شرایط آزادی به اتفاق همسرش از مرز گریخته و راهی پادگان اشرف در عراق میشوند تا به «مقاومت» بپیوندند. اقامتی 8 ساله که جوانی عباس میرباید. اقامتی با ترجیع بند:«امسال سال خون است یزید سرنگون است» پس از سقوط صدام و تبدیل شدن «پادگان اشرف» به «شهر اشرف» عباس «مسئله دار» شده و خواهان خروج از عراق میشود. -میلیشیا کیلویی چنده؟ رستمِ بی اسلحه یعنی زرشک. دیگه موندن نداشت اونجا! -مگه آقا منتظری نبود. یه جا به خمینی گفت دیگه باهات نیستم. تا پای جهنم باهات اومدم اما تو جهنم نه! با هر جان کندنی بود مسیر اربیل و دوهوک و ترکیه و یونان را پشت سر مینهد و سرآخر قایقِ بچهی هشت متری ادیب در کنار رود تایمزِ لندن به گِل مینشیند: «منتظرم منتظرِ شادیام. مسافرِ یه قایقِ بادیام» پیشتر پهلوانکُشها با شلیکی بر پایش حرکت برایش دشوار ساخته بودند. یال و کوپال و پشتبازویش را هماره برای رفیق و برادر خرج کرد. هیچگاه از بدنش برای خود خرج نکرد، همهی عمر بالای بچه محلهاش دراومد. -واسه پهلوون ننگه برا این واون عضله به رخ بکشه پهلوانِ دروازه غار اینبار به جای میل و کباده، عصا در دست خیابانهای لندن را گز میکند. از تمامی لندن تنها اتوبوسهای دوطبقهی قرمزرنگ برایش شکلی از میدان غار و وطن داشت و خاطره. سرزمینی همیشه ابری و مه آلود با کوچههایی که با آفتاب و گرمای "صابونپزخونه" غریبه بود. اقلیمی که متعلق به عباس نبود، و او به اجبار هر کلهی سحر به رفتگر محلهشان در لندن به جای گفتنِ«چاکرِ مشقربان» میگفت: هلو! مستر؛ پیلیز. از خیس چشمی مختار و ایرج و حمید نمیگویم که تا شعلهی واپسین بر بالینش پروانهگی کردند. هرگاه چشم باز میکرد و ایرج و حمید و مختار بر بالای سر میدید با صدایی از بنِ غار برآمده میپرسید: هستید؟ میخوامتون با همهی دردسراتون. آیا پارهای بروبچههای لیبرتی و آلبانی که هنوز شیرین کِشی عباس و فهمِ معرفت فراموششان نشده در نبودِ عباس چشم خیس خواهند کرد؟ با رفتنِ عباس رحیمی بخشی از حیثیتِ حبس و بندیان به امانت خاک سپرده شد. Copyright: gooya.com 2016
|