جنگ و گریز ساواک با چریک "افسانه"ای حمید اشرف از نگاهی دیگر، گفتوگوی ایرج مصداقی با پرویز معتمد مأمور وقت ساواک (بخش پایانی)
[بخش نخست گفتوگو را با کلیک اینجا بخوانید]
* خانههای تیمی دیگر چه شد، آیا به آنها هم حمله شد؟
- خانهی شهرآرا [کوی کن] بود. یک خانم هم آنجا بود [ عزت غروی مادر احمد و مجتبی خرمآبادی] . ۵ نفر بودند که کشته شدند. [قربانعلی زرکاری، محمد رضا قنبرپور، و دو نفر ناشناس که احتمالا فرزاد دادگر و جهانگیر باقری پور بوده اند]. منزل یکی از بستگان نزدیک همسرم روبروی آنجا بود. خانهی تیمی مزبور بغل ژاندارمری بود.
* حمید اشرف به آن خانه هم مراجعه کرد؟
- به آنجا هم مراجعه کرده بود اما با دیدن ماشین ساواک متوجه محاصره شده بود. به همین دلیل قادر به فرار شد. قبل از حمله مأموران ژاندارمری توجیه شده بودند و آنها به ما خیلی کمک کردند. کوچهای که خانه در آن قرار داشت طولش کم بود. دو سر کوچه را بستیم نگذاشتیم کسی فرار کند. نمی توانستند فرار کنند. تو پشتبام پشت آنها، ژاندارمها مراقب بودند.
* چطور حمید اشرف قادر به فرار و شکستن حلقه محاصره میشد؟
- جدا از ارادهای که داشت، خیلی ورزیده بود و فرز و چغر بود. ران و مچ پاش خیلی ورزیده بود. ۴۰۰ خردهای پا می رفت. شما خیلی بری دو تا اگر بتونی من یکی هم نمی توانم برم. او ۴۰۰ خردهای می رفت. فکرش را بکن. من این را توی شنود از خودش شنیدم.
* بعد از عدم موفقیت ساواک در دستگیری حمید اشرف چه کردید؟
- او از همه خانهها و تورهای امنیتی فرار کرد و سرنخها همه کور شدند. ۴۰ اکیپ عملیاتی ساواک در تهران مختص این عملیات بود بماند که از شهربانی و ژاندارمری هم استفاده شد. حمید اشرف هشیار شده بود که تلفن لو رفته است . دست و بالش هم بسته شده بود.
آن روز عملیات تا ساعت ۱۱- ۱۲ شب ادامه داشت.
ما هم شروع کردیم به ضربه زدن و دستگیر کردن همه. اول همهی خانههایی که تلفن داشتند را زدیم. همه خانهها را ضربت زدیم . هیچ کس نمی توانست فرار کند. اعضای آشکار و سمپاتها هم دستگیر شدند. سرنخهای دیگه داشتیم. همه اطلاعات جمع شد. رشت و کرج و قزوین تو همین رابطه مورد حمله قرار گرفتند.
[ تاریخ ۲۸/۲/۱۳۵۵ خانه ای تیمی در رشت مورد حمله قرار گرفته و بهروز ارمغانی، زهره مدیر شانه چی و... کشته شدند (احتمالا ۵ نفر). هم زمان با تاریخ فوق دو خانه تیمی در کرج و قزوین نیز مورد حمله قرار می گیرند؛ میترا بلبل صفت و اسماعیل عابدی در قزوین، و فریده غروی، حسین فاطمی، و نفر سوم که احتمالا هوشنگ قربانی کنده رودی بوده است در کرج کشته شدند.]
* بعد از فرار حمید اشرف، پیگیری او به چه شکل ادامه یافت، چگونه به خانهی خیابان مهرآباد جنوبی رسیدید؟
- وقتی حمید اشرف فرار کرد امیدمان قطع نشد با این که از طریق تلفن رد او کور شده بود اما در جریان دستگیریها سرنخهای زیادی به دست آمده بود. دستور آمد پرونده را بدهید به هوشنگ ازغندی.
ما یک کمیته هم در اوین داشتیم که زیر نظر هوشنگ ازغندی بود و جدا از «کمیته مشترک» عمل میکرد. هوشنگ ازغندی هیچگاه به کمیته مشترک نیامد. او چند مأمور دیگر که البته همه مأمور ساواک بودند در «اوین» مستقر بودند و بعضی پروندهها به آنها سپرده میشد. مثل پرونده بازیهای آسیایی و ...
پرونده تعقیب حمید اشرف را دادند به او . من برای هماهنگی رفتم پیش او. هماهنگی من و هوشنگ ازغندی بود. فرم کار را عوض کردیم. پروندههایی که هوشنگ ازغندی داشت را دنبال کردیم. مرحله خیلی حساس تر شده بود. بیش از یک ماه طول کشید تا خانهی حمید اشرف پیدا شد.
* این بار به خانه چطوری رسیدید. این بار که دیگر شنود نداشتید؟
- شنود که دیگر جواب نداشت. او هم آگاه شده بود. خانهی خیابان قلعه مرغی [مهرآباد جنوبی] اصلا تلفن نداشت. با تعقیب و مراقبت به آن خانه رسیدیم. زبده ترین نیروها را در اختیار داشتیم.
* از کجا رد او را پیدا کرده بودید؟
- ۵-۶ نفر از بچههای ساواک در «کمیته اوین» بودند. آنها کارهای دیگهای را انجام می دادند برای ساواک. آنها از یک کانالی رسیده بودند. آقای ثابتی ومن و هوشنگ میدانستیم. هوشنگ خیلی به من نزدیک بود. محمد حسن ناصری [عضدی] برای ما خطرناک بود. نمی خواستیم بفهمد برای ما مشکل درست میشد. شلوغ میکرد. متاسفانه هوشنگ ازغندی از فقر مرد. یکی از بهترین افراد اطلاعاتی ایران بود.
شناسایی را من خودم انجام می دادم. شناسایی دو تا خانه کرج را خودم انجام دادم. به عنوان کارگر ساده رفته بودم لیلاند.
از بهترین تیمهای تعقیب مراقبت که خیلی مهم است استفاده میکردیم. کاملاً مجهز بودیم. بهترین ها را ما برداشتیم. وسایل مخصوص و بهترین موتورسوارها را گذاشتیم.
خیلی خوب پیش رفت. فقط ما بودیم، هیچ کس نبود. کمیته مشترک دیگه نبود. برای ضربت فقط آمدند. یک ماه و نیم، طول کشید. [طبق اسناد ساواک احتمالاً پیش از کشته شدن نسترن آل آقا، به تماس او با رضا یثربی پی برده و با تعقیب او به خانهی خیابان جی یا مهرآباد جنوبی رسیدند]
من دو بار با خود هوشنگ برای شناسایی خانه رفتم. هوشنگ با لباس افسر راهنمایی بود و خانه را زیر نظر گرفتیم یک بار هم با ماشین شخصی رفتیم. و به این طریق خانهی روبروی پادگان جی در قلعه مرغی را زیر نظر داشتیم. روی جمع بندی قرار شد منطقه را ببندیم. این بار هم مثل دفعه های قبل بود.
* حمله به خانهی خیابان مهرآباد جنوبی به چه صورت انجام گرفت؟
- صبح زود حمله شروع شد. تمامی ۹ نفر (۷) ساکنین خانه خودشان را به کشتن دادند تا بلکه حمید اشرف بتواند فرار کند. همگی از پلهها آمدند پایین، یا از در اصلی آمدند بیرون. قبلاً پیشبینی کردیم که او از پشت بام فرار کند چون خیلی ورزیده بود. ارتفاعات به راحتی می پرید. البته ساختمانها ارتفاعشان زیاد نبود. یا می پرید لبه را میگرفت و بالا می رفت. از خانه به خانه می رفت. با توجه به تجربهای که داشتیم هر ۴ طرف را بسته بودیم.
همه بچهها کمیته آن ۴۰ تا تیم آمده بودند. بهترینهای شهربانی بودند. بیشترین بسیج نیرو صورت گرفته بود. این بار نباید فرار میکرد. همه تحت نظر ازغندی قرار گرفتند اما فرمانده عملیات یک بزرگواری بود که نمی خواهم نام ببرم. ما کسانی که از قسمت اطلاعات کمیته آمده بودیم تو ماشین بودیم و ناظر بودیم و بی سیم را زیر نظر داشتیم. یک پایگاه درست شده بود روبروی در. این ساختمان حدود یک متر بلند تر از خانه حمید اشرف بود. هر کس که از خانه بیرون می آمد می بستند به رگبار مسلسل. همه دم در تا پیاده رو کشته شدند. مثلا یک نفر نارنجک زیر بغلش بود تو جوی آب افتاده بود. فرصت نکرده بود ضامن نارنجک را بکشد. حمید اشرف یک تیر خورده بود که کاسه سرش را برداشته بود. کی زده معلوم نیست. تیراندازی شدید بود. خود حمید اشرف هم خیلی شلیک کرد ولی موفق به فرار نشد و افتاد. یک تیر هم بیشتر نخورده بود. هرکی بگوید من زدم دروغ میگوید.
وقتی بلند شده بود که از بلندی نزدیک به ۴ متری بپره پایین تیر خورده بود. من بودم، هوشنگ بود و سرهنگ آیرم بود. من بلافاصله رفتم بالا خال گوشتیاش هنوز بود. کرم مخصوص می مالید شما متوجه خالش نمی شدید.
بعد شناسایی بود. من خودم آنجا بودم. من قبلا او را دیده بودم، شناختم. تعجب میکنم بعد از این همه سال مهدی سامع میگوید ساواک او را آورده بود به محل درگیری و او منتظر مانده بود تا ساواک حمید اشرف را بکشد و جسد را برای شناسایی نشان او بدهد! (۸)
* یعنی چنین ادعایی صحت ندارد؟
- قربانت گردم شما خودت وارد هستی، من همه مطالب شما را خواندهام و به دقت و ریزبینیات احسنت میگویم. شما خودت چنین ادعایی را باور میکنی؟ همان موقع که ما میخواهیم حمله کنیم، مهدی سامع را هم آماده میکنند و بعد از دادن صبحانه ساعت ۴ صبح به محل درگیری میآورند؟! برات عجیب نیست چنین چیزی؟ آن هم برای شناسایی حمید اشرف که چندبار با این که تو مشتمان بود مثل ماهی لیز میخورد و در میرفت و محاصره را میشکست! یعنی ناصری [عضدی] و ساواک به نتیجهی کارشان علم غیب داشتند؟ اگر اینقدر برایشان مهم بود نمیتوانستند جنازه را به کمیته مشترک نزد مهدی سامع ببرند؟ ساواک ، بهرام آرام را که در درگیری کشته شده بود نمیشناخت. خودت میدانی دستگیری و یا کشتن او برای ساواک چقدر اهمیت داشت. جسد او را آورده بودند و دم در کمیته مشترک به عنوان ناشناس انداخته بودند تا بالاخره شناسایی شد. منظورم این است که نمیدانستند چه کسی در درگیری با مأمورین کشته شده است.
حمید اشرف
من خودم بالای سر جنازهی حمید اشرف بودم. ۴ ساعت درگیری بود. یعنی همه این مدت مهدی سامع را آنجا نگه داشته بودند، مأموری که بایستی در حمله شرکت میکرد و یا مانع فرار ساکنان خانه میشد باید مواظب میبود که مبادا او و زهرا قلهکی فرار کنند؟ البته ساواک با مهدی سامع داستان داشت. خودش بهتر میداند چه میگویم.
* شما خودتان مهدی سامع را در این سالها دیدید؟
- بله دو بار او را در پاریس ملاقات کردم با هم قهوه خوردیم. پولش را هم او حساب کرد. اسکناسهای «یورو» نو و تا نخورده بود.
* آیا این موضوع را با او در میان نگذاشتید؟
- نه برای مقصود دیگری به ملاقات او رفته بودم و ربطی به این موضوع نداشت. برای همین به موضوع فوق نپرداختم. البته بعد دیدم او آدم این کار نیست و به ملاقات او نرفتم.
میخواستم مجاهدین را نسبت به توطئهی رژیم علیهشان آگاه کنم. من در جریان این توطئه قرار گرفته بودم. مأمور رژیم «جوادیان» میخواست از طریق من یا بهتر است گفته شود ساواک، خانوادهی مستشاران آمریکایی را که در ایران ترور شده بودند، تحریک کند که علیه مجاهدین در دادگاه شکایت کنند. من هم با طرح داستانهای مختلف که بازیگرش خودم بودم، طرف را سرکار گذاشته بودم. موضوع ارتباط با دولت آمریکا هم بود و همچنین قصد رژیم برای ضربه زدن به مجاهدین در اشرف. من هم خودم را به آب و آتش میزدم که موضوع را به اطلاع مجاهدین در پاریس برسانم.
* شما در حمله به خانهی خیابان مهرآباد جنوبی تلفات هم دادید؟
- خوشبختانه تلفاتمان زیاد نبود. یک نفر تلفات دادیم.
* آیا شما در مقابله با موضوع «چریک شهری» و سازمانهای مسلح از تجربیات موساد و سیا و یا سرویسهای خارجی هم استفاده میکردید؟ مثلا در همین مورد حمید اشرف و ....؟
- اینها حقیقت ندارد. مثل این که میگویند آقای پرویز ثابتی در رفت اسرائیل و ... در حالی که او پایش هم به اسرائیل نرسید. سیا و موساد بایستی از تجربیات ما استفاده میکردند نه بر عکس. ما با چریک شهری درگیر بودیم. همین طرحی را که آمریکا برای به دام انداختن بن لادن در پاکستان اجرا کرد ما در اوایل دههی ۵۰ در تهران به کار بردیم. خود من عامل اجرای آن بودم. تحت عنوان مایه کوبی و زدن واکسن به خانههای جنوب شهر میرفتیم و به شناسایی محل و احیاناً چریکهایی که ممکن بود در خانهها پناه گرفته باشند میپرداختیم. به این ترتیب آنها متوجه خانهگردی ما نمیشدند چون اگر تحت عنوان مأمور و ... به خانهگردی میپرداختیم حساسیت آنها جلب میشد.
* حالا امروز که بعد از این همه سال به گذشته فکر میکنید نظرتون راجع به حمید اشرف چیست؟
- من باهاش مبارزه کردم. از خواب و خوراک و زندگیم برای مبارزه با او و امثال او گذشتم. شما زندگی من را دیدید و میدانید چه میگویم. او هم با من و ما مبارزه کرد. با این حال من برایش احترام قائلم. حمید اشرف و امثال او را نباید با فرخ نگهدار و «اکثریتی»ها یکی گرفت. عباس مفتاحی مرد واقعی بود. خشونت کرده بود، آدم کشته بود. اما مرد واقعی بود. مردانه مبارزه کرد مثل حمید اشرف. کاش آن شرایط پیش نمیآمد.
راستش ما و حمید اشرف و چریکهای فدایی خلق دوتایی باختیم. اگر آنها موفق میشدند ما مشکل خاصی نداشتیم. منتهی متأسفانه یک دفعه خمینی زد و پیروز شد و «اکثریتیها» هم روی دست اینها بلند شدند. فکرش را بکن از «حمید اشرف» و ... برسی به فرخ نگهدار و ... بابا یک موی گندیده آنها به هزارتا اینها میارزید. دشمنات بودند اما قابل احترام بودند.
مسعود رجوی هم همینطور. نباید اینها را با مسعود رجوی و امثال او یکی گرفت. بدیع زادگان کجا و این ها کجا؟ البته بگم بدیعزادگان را ساواک دستگیر نکرد، گیر اطلاعات شهربانی افتاده بود.
خود من اون موقع عملیاتی بودم. همین مسعود رجوی را با ماشین گشت میبردم تو خیابان که آدرس نشان بدهد. خانه محمد حنیفنژاد رهبر مجاهدین به اتفاق محمد حیاتی که الان در لیبرتی است را او لو داد. من رنگ در خانه دقیق یادم هست. من در دستگیری حنیف نژاد شرکت داشتم. به خاطر همین همکاریها بود که با تلاش مسئولان ساواک، رجوی تخفیف مجازات گرفت. اسنادش را خودتان دیدید. چرا ساواک برای بقیه چنین کاری نکرد؟ حالا هی نشسته میگوید من ۱۲۰ هزار تا شهید دادم، خوب دادی که چی؟ دنبهات کو؟ عاقبت چی شد؟
وحید افراخته، ماهها در اختیار من بود. تو عملیات دستگیری ابراری و داستان مغازه خشک شویی و ... من بدون اطلاع مسئولان ساواک با مسئولیت خودم به او مسلسل دادم. وقتی اعدامش کردند من گریه کردم. احمدرضا کریمی هم در اختیار من بود.
داستان برای گفتن زیاد است. من در سیاهکل هم بودم. البته هیچ دخالتی در آنجا نداشتم. من به همراه بهمن نادری پور به آنجا رفته بودم. ما فقط مدارک و ... را جمع کردیم. همه چی تحت نظر ژاندارمری و تیمسار محققی دایی خود شما یکی از شریفترین افسران ارتش ایران بود. البته من افتخار این را داشتم که مدتی در خدمت ایشان باشم.
* الان نسبت به گذشته چه فکر میکنید؟
- من پلیس بودم. سوگند خورده بودم. نه پای پول در میان بود و نه پاداشهای آنچنانی. اگر پاداشی میدادند از چند صد تومان تجاوز نمیکرد. یک پلیس داریم مثل آگاهی، یک پلیس داریم که پلیس امنیتی است. وظیفهاش حفظ امنیت کشور است. همه کشورهای دنیا دارند. شما هم که بیایی سر کار خواهی داشت. خودت که بهتر از من میدانی مجاهدین سر اعضای خودشان در «اشرف» چه آوردند. من درست یا غلط به وظیفهام عمل کردم. وظیفهای که قانون به عهدهام گذاشته بود . حالا ممکن است یک نفر قانون را قبول نداشته باشد. البته این را هم بگویم همیشه به قانون عمل نمیشود.
اما من به شغلم به عنوان انجام وظیفه نگاه میکردم. احمد بنا ساز نوری را من در مرخصی بودم درخیابان به او مشکوک شدم و دستگیر کردم. یا به جمشید طاهریپور در خیابان مولوی وقتی دنبال سوژهی دیگری بودم، مشکوک شدم و خودم یک نفری دستگیرش کردم و دستبند زدم و تماس گرفتم تا آمدند و او را به کمیته مشترک بردند. بماند حالا چه داستانهایی از نحوهی دستگیریاش تعریف میکند که یک کلمهاش راست نیست.
یادت باشه ساواک از خیلی مسائل غیراخلاقی و فساد حتی خبر داشت اما یک مورد را هم رو نکرد. وارد این حوزهها نمی شد. این رژیم بعضی از پروندهها را رو کرد. بعضیها را برایش صرف نمیکرد رو نکرد. من خودم خیلی از این مسائل را میدانم. اما چیزی راجع به آنها نگفتم. در طول چند دهه گذشته هرچه خواستند راجع به ما یک طرفه گفتند اما هیچ وقت صحبتهای ما شنیده نشد و یا زمینه برای طرح آن ها ایجاد نشد.
بیا با هم رو راست باشیم. همین الان وقتی راجع به ترور و آدمکشی گروههای سیاسی صحبت میشود حتی وقتی راجع به ترور دوستانشان صحبت میشود هم در چریکهای فدایی خلق و هم در مجاهدین میگویند این طبیعت مبارزه چریکی و شرایط آن دوران است. اما همین تعریف و حق را برای ما قائل نیستند. قبول نمی کنند خشونت، خشونت میآورد. انگار شرایط فقط برای آنها بوده و برای ما نبوده است. من الان دیگه به فکر آینده کشور و ایران هستم. از ما گذشته است ولی حیف است کشورمان از بین برود. من چیزی برای خودم نمیخواهم. همه چی را از دست دادم.
ایرج مصداقی
خرداد ۱۳۹۵
[email protected]
www.irajmesdaghi.com
• این گفتگو در نوامبر ۲۰۱۳ در پاریس انجام شده است.
۱- وظیفهی سنگین را تیمهای تعقیب و مراقبت به عهده داشتند. برای مثال اتومبیل مخصوص که نقش اساسی در خبر رسانی به افراد تیمهای مستقر در خیابان و کوچههای مختلف منطقه دارد، در مقابل منزل و یا محل کار سوژه مستقر میشود. این وسیله هرگز توسط افراد غیرخودی نباید شناسایی میشدند. یا تاکسیهای تیم با پوشش مناسب افراد مورد نظر را هم به عنوان مسافر سوار میکردند و دیگر وسیله تیمهای تعقیب و مراقبت اتوموبیلهای شخصی مسافرکش بود. یکی از چریکها تحت کنترل تیم بود. پس از خداحافظی از سوژهای که با او تماس گرفته بود، به انتظار تاکسی کنار خیابان ایستاده بود. من و خانمی از افراد تیم، روی صندلی عقب نشسته بودیم. مأمور تیم که رانندگی تاکسی را به عهده داشت، جلوی پای ... ایستاد و بسیار طبیعی ایشان سوار شد و مقصدش را خیابان ناصر خسرو، خیابان مروی اعلام کرد. من و دیگر مأمور تیم از تاکسی پیاده شدیم ولی ۱۶ نفر افراد تیم تاکسی را دنبال میکردند و به محض پیاده شدن ...
۲- «از زندانهای رژیم خبر رسیده است که رفیق قهرمان عباس جمشیدی رودباری پس از دو سال شکنجه در یک سلول انفرادی به شهادت رسیده است.
در تیرماه سال ۵۱ رفیق عباس جمشیدی رودباری در یک درگیری خیابانی بر اثر اصابت گلوله به جمجمه اش بیهوش شد و زنده به دست دشمن اسیر گردید. رفیق در این درگیری چندین گلوله دیگر نیز خورده بود و از اینروی در حال اغماء قرار داشت. عناصر دشمن بلافاصله به دستور مستشاران اسرائیلی، رفیق جمشیدی را با هواپیما به تل آویو بردند تا تحت مداوای پزشکان ماهر صهیونیست بهبود نسبی یافته و آماده شکنجه شود. رفیق را در اسرائیل پس از مداوای اولیه، تحت شکنجه قرار دادند. رفیق جمشیدی در آن وضعیت تا شش روز دلاورانه مقاومت ورزید و کلمهای برزبان نیاورد. مقاومتی که درخور تحسین و ستایش است. پس از شش روز رفیق قهرمان آدرس منزلی را که در صورت اسارت رفیق می بایست فورا تخلیه شده و برای دشمن مین گذاری گردد، افشاء نمود و دیگر هیچ اطلاعی نتوانستند از او به دست آورند. از آن پس رفیق جمشیدی در سلول انفرادی و جدا از دیگران نگهداری می شد و به تناوب مورد شکنجه قرار می گرفت. ...»
نقل از: " نبرد خلق"، ارگان " سازمان چریک های فدائی خلق ایران" – شماره چهارم – مرداد ماه ۱۳۵۳
۳- رضا رضایی آن گونه که مجاهدین تبلیغ میکنند فرار نکرد. او پس از آن که دهها اسلحه سازمان و نارنجک را تحویل داد، با تبدیل قرار آزاد شد. من یادم هست حاج خلیل رضایی در کمیته مشترک التماس میکرد که او را آزاد نکنند. او میگفت من بچهام را بهتر از شما میشناسم. مطمئن هستم دوباره میرود و وصل میشود. اما عطارپور به گفتههای او توجه نکرد و گفت دستور است که او را آزاد کنیم و ما نمیتوانیم مانع شویم. البته یادم هست یک مأمور به نام «بصام راز» با او بود چرا که مدعی شده بود میخواهد بقیه سلاحها و برادرش احمد را معرفی کند. یادش به خیر حاج خلیل رضایی آدم خیلی خوب و محترمی بود. هر وقت به کمیته مشترک میآمد همه به او احترام میگذاشتند. مرد شریفی بود. خدا پدرش را بیامرزد خانهای که من در نزدیکی میدان محسنی داشتم و رژیم آن را مصادره کرد به توصیه او خریدم.
۴- ۲۶ دیماه ۱۳۵۷ که سپهبد ناصر مقدم به ما گفت برای آن که دستگیر نشویم کشور را ترک کنیم؛ پول نداشتم، به یکی از زندانیان سیاسی سابق که جلوی اوین به مادرش هنگام ملاقات برخورد کرده و در حقاش محبت کوچکی کرده بودم، مراجعه کردم، او کمکم کرد و .... کسانی مثل بهمن نادری پور و ... که دستگیر و اعدام شدند، به خاطر مشکلات مالی نتوانستند کشور را ترک کنند. یادم هست وقتی به پاریس رسیدیم، ابراهیم یزدی خائن مدعی شد که مأموران ساواک برای کشتن خمینی به پاریس آمدهاند. در حالی که برنامه چیده بودند که ما را دستگیر کنند و ما به همین دلیل از کشور خارج شده بودیم. در واقع کمیته مشترک دیگه وجود نداشت.
۵- ابوالحسن شایگان شاماسبی برادر ۱۵ سالهی این دو، که در خانههای تیمی چریکهای فدایی خلق زندگی میکرد، روز ۹ تیر ۱۳۵۵ دستگیر شد. بخشی از بازجوییهای او به همراه عکس پس از دستگیریاش در اسناد ساواک موجود است، اما اطلاعی از سرنوشت خود او که با نام مستعار «نصرتی» در اوین بود در دست نیست. به احتمال قریب به یقین توسط مأموران ساواک سربه نیست شده و هیچ ردی از او در دست نیست.
۶- از نظر من نگاهداری دو کودک و محروم کردن آنها از «حق کودکی» و ... در هر صورت محکوم و عملی ناپسند است که البته در منطق چریکی توجیه میشود. مقالهی آقای حیدر تبریزی با نام «آیا غزال این بار هم شعری سروده بود؟ » ما را با گوشهای از شرایط سخت و دشوار این دو کودک در خانههای تیمی آشنا میکند.
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=73711
۷- حمید اشرف ۲- محمد رضا یثربی ۳- سید محمد حسین حق نواز ۴- محمد مهدی فوقانی ۵-عسگر حسینی ابر دهی ۶-یوسف قانع خشک بیجاری ۷-طاهره خرم ۸-غلامرضا لایق مهربانی ۹-علی اکبر وزیری اسفرجانی ۱۰- فاطمه حسینی۱۱- غلامعلی خراط پور (بطور قطع در جای دیگری کشته شده است. ساواک حتی در سال ۱۳۵۶ به دنبال پیدا کردن وی بود. در گزارش ساواک به صراحت آمده است که ۱۰ نفر در این خانه کشته شدند.)
۸- مهدی سامع میگوید: «مرا صبح زود در سلول انفرادی ام در کمیته مشترک بیدار کردند، فکر می کنم ساعت حوالی ۴ صبح بود. شیفت نگهبانی عوض شده بود و نگهبان جدید تازه شروع کرده بود. مرا زیر هشت برده و چیزی به عنوان صبحانه بهم دادند. بعد؛ درحالی که سرپوشی (این سر پوش در واقع پیراهن زندان بود) بر سرم کشیده بودند مرا به درون ماشینی بردند که یک نفر قبلا در صندلی عقب آن نشسته بود و مثل من بلوزی برسرش انداخته بود. ماشین حرکت کرد و بعد از مدتی که با سرعت رفت با نزدیک شدن به منطقه ای که صدای رگبار مسلسل و تیر اندازی می آمد آهسته کرد و بعد هم در جایی متوقف شد. مدتی طولانی در انتظار، به صدای رگبارها گوش فرا دادیم، تا این که صدای تیراندازی به تدریج فرو کش کرده و وقتی ماشین شروع به حرکت مجدد کرد فقط صدای تک تیرهایی بگوش می رسید. بعد از مدتی دوباره ایستادیم. کسی آمد و درب ماشین را بازنموده، و هر دوی ما را پیاده کرده و به سمتی برد که بعدا فهمیدیم همان خانه محل درگیری است. از درب داغون شده ای ما را تو ی خانه ای بردندکه پله هایی داشت رو به بالا. از پله ها بالا رفتیم. در پای گرد پله های طبقه اول یک مامور ساواک تیر خورده و افتاده بود. ما تا طبقه بالارفته و پله ها را به سوی درب پشت بام ادامه داده و بعد از آن گذشته و قدم به پشت بام گذاشتیم. صدای عضدی را که در پشت بام بود، شنیدیم. او ما را بالای سر جسد بیجانی برد که به پشت دراز کشیده و صورتش به سمت آسمان بود، پوست صورت او احتمالا به خاطر خونریزی گرچه رنگ باخته اما براق شده و زیبایی مردانه خاصی را به چهرهاش داده بود، گویا مرگ هم نتوانسته بود بر نیروی پرتوان اشتیاق درونی او به زندگی فایق آید؛ چون چشمان او نیمه باز مانده بود. او کت و شلوار مرتبی برتن داشت، استخوان روی پیشانی اش به اندازه یک بیضی کوچک کنده شده و بیرون زده بود. من حدسم این بود که گلوله از پشت سر وارد شده و از پیشانی او بیرون آمده بود. من جای دیگرش زخمی ندیدم و خونی هم در صورتش نبود. عضدی خطاب به هردوی، ما بدون این که حتی اسمی از او ببرد پرسید «خودشه؟» و من و زهرا گفتیم آره. او بلا فاصله به سمت لبه پشت بام رفت و از بالا با فریاد به کسانی در پایین گفت" هردو تاییدش کردن، خودشه". آری او حمید بود. بعد از این دوباره ما را به پایین بردند و در جلو درب و رودی منزل ۶-۷ جسد را به ما نشان دادند، البته بدون این که اصرار کنند بر شناسایی شان توسط ما. من یوسف قانع خشک بیجاری را شناختم ولی چیزی نگفتم. »
http://www.pezhvakeiran.com/page1.php?id=31712