سه شنبه 1 تیر 1395   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
پرخواننده ترین ها

وطن در غربت، ناصر کاخساز

ناصر کاخساز
و ما به ایرانی که خاطره‌ی مشترک نسل‌های ایرانی را در هزاران سال گذشته در خود می‌گنجانَد آری می‌گوییم. خاطره‌ی مشترک ملی که چیزی جز وطن نیست موضوع اصلی وفاق ما علیه حضور سیاسی دین در کوچه و خیابان است که هدفِ شکست خورده‌ی آن تهی کردن ایران از ایران و جایگزینی وطن اسلامی بجای وطن بود

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


متن سخنرانی به مناسبت ۱۳۴مین سالگرد تولد دکتر مصدق در شهر کلن

در نگاه به تاریخ از درون، انسان در جریان تکوین تاریخ هستی اجتماعی خود دچار تضاد و نفاق بوده است و غایت تکامل تاریخ، ظاهرا چیرگی یافتن بر این چالش درونی در مناسبات اجتماعی است. این گونه نگاه به انسان گرچه تاریخی است اما به اعتبار هدفی که دارد غایت‌گرایانه است. در این گونه نگاه تاریخی به انسان گونه‌ای انتظار غایت‌شناسانه نهفته است که با غایتی فراطبیعی- یا انقلابی- باید به سرانجام خود دست یابد.

در طرح هستی‌شناسانه، اما، هستی انسان از بیرون و در چالشی نوعی و وجودی با مشکلاتی که در جهت نابودی او دست به کارند نگریسته می‌شود.

بررسی رابطه‌ی غربت و وطن در این نوشته در چنین طرحی می‌گنجد.

انسان به مثابه‌ی یک طرح به قول هایدگر در یک فاکتیسیته یا در وضعیتی نامناسب و دشوار، وجود دارد، افکنده می‌شود.

انسان برای بقای خود ناچار است که این دشواری غول‌آسای واقعیتی را که در آن افکنده شده است، به چالش بگیرد. به قول سارتر انسان مجبور است که برای تحقق خود با این پیکار سهمگین درگیر شود. سارتر اصطلاح جاودانه‌ی «انسان محکوم به آزادی است» را از این گزیرناپذیری پیکار با واقعیتی که به او تحمیل شده است برمی‌گیرد. با این ترتیب آزادی پروسه‌ی پایان ناپذیر غربت‌زدایی از پیکر مناسبات انسانی است. پروسه‌ی پایان ناپذیر غربت زدایی، هم مبارزه علیه استبداد را در بر می‌گیرد و هم این واقعیت را که در پایان این پروسه، غایتی اتوپیایی یا رمانتیک قرار ندارد. چون پایانی بر تحول اجتماعی قابل تصور نیست. این است که وطن در غربت و غربت در وطن ممکن است تغییر شکل بدهند ولی پایانی بر آن‌ها متصور نیست. غربت یک صفت ذاتی انسان است. بدون آن، انسان فهمیده نمی‌شود. یکی از چیزهایی که باعث می‌شود زبان یکدیگر را بفهمیم، غربت آشکار یا پنهان در درون ماست و در تنهایی و حس ناامنی نهفته در ماست. من با کابوس‌های شبانه‌ی مکبث هم احساس همدردی می‌کنم. گناه مکبث مرا به گناه بی‌دردی نمی‌کشاند.

غربت موقعیتی نوعی و انسانی است و برای رهایی از آن است که انسان به راه حل هم‌زیستی و عقل دست پیدا می‌کند. این گفته‌ی جان لاک که عقل محصول تجربه است همین پروسه را تبیین می‌کند. دستیابی به عقل و به هم‌زیستی به عنوان دو دست‌آورد زندگی اجتماعی در قالبی از مناسبات اجتماعیِ هم‌خواهانه، و بر پایه‌ی گونه‌ای وفاق که وطن می‌نامیمش تحقق پیدا می‌کند. عقل، همزیستی و وطن سه معنای در هم‌تنیده، سه دست‌آورد تجربه‌ی جمعی در برابر ترس و تنهایی و نگرانی انسان بوده‌اند. با این همه توجه به بعد اخلاقی غربت در تکوین وطن و بطور کلی در هم تنیدگی این دو مفهوم با یکدیگر، به تعمیق فهم ما از هرکدام از آن‌ها یاری می‌رساند. به عنوان مثال غربت برعکس وطن همواره در پیش‌آگاهی قرار دارد، در حالی که وطن بیشتر در پس پشت آگاهی ما سکنا دارد. وطن - به زبان هایدگر- مانند دستگیره‌ی در، یا کلاج اتوموبیل است که از کثرت مصرف آدم آن را دیگر حس نمی‌کند. غربت اما همیشه ترو تازه باقی می‌ماند، چون به طور روزمره با آن سرو کار داریم. اینجا غربت آپاراتی است که نه تنها برای این که با جهان بیرون تماس برقرار کنی باید از طریق آن عمل کنی، بلکه جهان بیرونی هم برای برقراری تماس، نخست آدم را پشت این آپارات می‌نشاند تا ارتباط لازم برقرار شود. غربت مِهی است که دور و بر آدم را گرفته است و هر تماسی با جهان بیرون از درون آن می‌گذرد. یعنی غربت همواره پاورچین پاورچین در قلمرو حس و آگاهی انسان در حال خزیدن است. در جای دیگری نیز نوشته‌ام:

در مروری شبانه است که غربت از قلمرو احساسی گنگ و غمی مبهم به قلمرو آگاهی منتقل می‌شود. شب آینه‌ای است که روز در آن رژه می‌رود. این انتقال به قلمرو آگاهی نتیجه‌ی بیداری ذهن در تنهایی است. شب آینه‌ای است که رویدادهای روز را بازمی‌تاباند. عدسی‌ای است که رویدادها را آگراندیسمان می‌کند. به گفته‌ی ژان پل سارتر اگر آدم مفهوم غربت را نشناسد، یعنی با آگاهی‌اش آن را نفهمد، غربت حس گنگ و مبهمی بیش نیست. غربت در قلمرو آگاهی جایگزین وطن می‌شود. یعنی غربت وطن بیدار آدم است. وطن بیدار کافکا و خیام است.

درست هم همین است که وطن همواره در پیش‌آگاهی قرار نداشته باشد. قرار هم بر این نیست که وطن همواره در کوچه و خیابان حاضر شود و از پس پشت جایگاهش در ناآگاه ملی ما خارج شود و وسیله‌ای برای جنجال تبلیغاتی شود. حضور وطن در پیش‌آگاهی هنگامی ضروری است که به عنوان مثال باید به استبداد بیگانه یعنی استبداد ناپلئونی بر وین پایان بدهد. گویا در گویاترین اثر هنری‌اش این ضرورت حضور وطن در خیابان‌های مادرید را باز آفریده است. تفاوت وطن هومانیستی با وطن ایدئولوژیک مبالغه‌گر و آوازه‌گر در همین است. ملت‌گرایی رمانتیکِ آزادی‌بخش در قرن نوزدهم که آیزایا برلین از آن یاد می‌کند، در ترکیب با فردگرایی بشر دوستانه معنی پیدا می‌کند. برلین با روشنی تمام از دو حرکت عظیم آزادی‌بخش در قرن نوزدهم زیر عنوان ملت‌گرایی رمانتیک و فردگرایی بشردوستانه نام می‌برد. ترکیب این دو مفهوم سبب می‌شود که آن‌ها یکدیگر را با نظارت متقابل متعادل کنند.

برگردم به سخنم: وطن به مثابه آلترناتیو غربت، ثمره‌ی کوشش انسان برای چیره شدن بر ترس و اضطراب و نگرانی و نا امنی است. اما غربت در عین حال حافظه‌ی وطن است. وطن به همین سبب آلترناتیو نهایی و قطعی غربت نیست. فراموشی غربت، فراموشی سناریو است، فراموشی هویت و «فراموشی هستی» است. این مسیر طی شده از غربت به وطن را با همه‌ی دشواری‌هایش و حتا نقش غربت را چونان وجدان وطن و نقش هویت دهنده‌ی آن را در صدسال تنهایی مارکز هم می‌بینیم. «ماکاندو» وطن بلاشرط و بلافصل آدم‌ها نیست. به قول مارکز تا آدم‌ مرده‌هایش را در جایی دفن نکند، آن جا وطنِ آدم نمی‌شود.

هزاران مرده‌ بر طناب‌های دار، ما را با تجربه‌ی جدیدی از غربت، آشنا کرد. اکنون دیگر این رویداد، کشتار جمعی اسیران زندانی، جزء غیرقابل تفکیکی از تاریخ وطن ماست. اما «به زیر کشیدن از طناب دار» به یک نهاد در تاریخ هنر تبدیل شده است که بعد دیگری از غربت انسان را بازمی‌تاباند. این مسیح نیست که در تابلوی «به زیر کشیدن از صلیب» اثر کاراواجیو مشاهده می‌کنیم، بلکه تصویر یک نهاد است که هراس‌ها و نگرانی‌های ما را در بعد هستی‌شناسانه‌ی آن متبلور می‌کند. جنازه‌ای که در kreuzabnahme اثر کاراواجیو، به زیر کشیده می‌شود، نویسنده‌ی معترض، جوانی آته‌ایست، یا شاعری اگنوستیک، یا هر مخالف دیگری است که چیز دیگری برای گفتن در ذهن داشته است.

وطن بدون حافظه‌ی غربت یعنی بدون رابطه‌ای شهودی، به مبالغه‌ای مکانیکی در تاریخ یا برهه‌ای از آن و به تجرید «عظمت ملی» و برتری‌جویی ملی می‌انجامد و بجای وطن واقعی، به قول پروست، وطنی فراطبیعی می‌نشاند. وطن فراطبیعی تصویر قلب شده‌ی وطن است. راوی در رمان جستجو، اثر مارسل پروست، چون نمی‌تواند عناصر و مصالح سازنده‌ی شهر- وطن- را در نام آن بگنجاند، درخت‌ها و خیابان‌های «پارم» را به رنگ بنفش می‌بیند.

یکی دیگر از شکل‌های وطن فراطبیعی با جعل افزوده‌ای کلامی- کلامی به هردو معنای آن- به وطن بوجود می‌آید. مانند وطن اسلامی . افزوده‌ای که ایران را از واقعیت تاریخی‌اش می‌بُرد و حافظه‌ی غربت را در وطن نابود می‌کند تا وطن را پشتِ دین پنهان کند. یعنی ایران را به انتزاع تبدیل کند. این یعنی آلترناتیو کردن دین در برابر وطن، که خالق گسترده‌ترین شکل‌های غربت در درون فرد و در داخل کشور و در بیرون آن بوده است. دین به این تعبیر رقیب وطن است. وطن اسلامی یعنی مرز وطن و غربت را از بین بردن، در داخلِ کشور، آنچنان که می‌بینیم، و در خارج از کشور یا در تبعید، که غربت، میهن مجرد ما شده است.

یکی از وجوه تلخ غربت، مبدل ساختن خانه و کاشانه‌ی آدم به زندان اوست. یعنی محکومیت آدم به غربت در خانه‌ی خود. محکومیتی به غربت ابدی که پاره‌ای از زندگی «پیرمرد» تجلی آن بود و طعم تلخ آن در چشایی نسل ما همچنان باقی مانده است. رویدادی که بر روانشناسی و تلخکامی نسل ما تاثیر قاطعی داشت و گونه‌ای بدبینی رمانتیک را در ادبیات ما رقم زد. و «امید»، شاعر بزرگ ایران را به شاعر نومیدی و به «مرثیه گوی وطن مرده‌ی خویش» تبدیل کرد و به قول خود او، وادار به چشیدن این «حنظل تلخ» غربت در وطن کرد. «امید» در شعرش در واقع بر این تاکید می‌کند که جامعه‌ی استبدادی، انسانِ مجبور تولید می‌کند.

برگردم به سخنم: در پدیده‌ی غربت در خانه‌ی خود، در نظام حصر‌آفرین حاکمیت دینی، ما شاهد وحدتی عاطفی و بیولوژیک در مفهوم غربت هستیم. غربتِ بی‌زمان در خانه‌ی خود، چیزی جز روحی کردن همان زجر و شکنجه و سادیسمی نیست که تجلی فعالش را در باور به جهنمی می‌بینیم که نمایشگاه وحشیانه‌ترین مجازات‌هاست. نمایشگاهی از زندان و غربت در اوجی سادیستی، به قول یک عارف یهودی، که رسالتش این است که مومنان را با لذت نفرت به آرامش برساند.

نام‌گذاری خیابان‌ها و میادین در ایران به نام‌هایی که مبشر تک‌صدایی‌اند، آدم را به یاد کورت توخولسکی در نوشته‌اش به نام «وطن» می‌اندازد که با اشاره به اقدامات مشابهی به وسیله‌ی نازی‌ها در آلمان، وطن خود را سرزمینی تقسیم شده می‌نامد. توخولسکی اما بر اعصابش مسلط باقی می‌ماند: «در آنسوی همه‌ی پرچم‌ها، احساسات و شمشیرهای آمیخته به شکر، عشق آرام ما به وطنمان نهفته است» همزبان با توخولسکی باید افزود که این دروغ است که وطن ما به آن‌ها یا به اعتقاد معینی از آن‌ها تعلق دارد.

توخولسکی می‌گوید ما به هر چیزی و از هر جنبه‌ای نه گفته‌ایم اما به یک چیز آری می‌گوییم : به وطنمان، به خیابان‌ها و آب‌ها و درخت‌های آن. [یعنی همان چیزهایی که مارسل پروست آن ها را «مصالح سازنده‌ی وطن» می‌نامید.]

و ما به ایرانی که خاطره‌ی مشترک نسل‌های ایرانی را در هزاران سال گذشته در خود می‌گنجانَد آری می‌گوییم. خاطره‌ی مشترک ملی که چیزی جز وطن نیست موضوع اصلی وفاق ما علیه حضور سیاسی دین در کوچه و خیابان است که هدفِ شکست خورده‌ی آن تهی کردن ایران از ایران و جایگزینی وطن اسلامی بجای وطن بود.

شکست هفتاد سال تلاش بزرگترین زرادخانه‌ی ایدئولوژیک با جمعیتی فوق میلیاردی در جایگزینی وطن سوسیالیستی بجای وطن تاریخی آینده‌ی دین ایدئولوژیک را بازهم تاریک‌تر می‌کند. دین و ایدئولوژی نه می‌توانند آلترناتیو نهایی غربت باشند و نه آلترناتیو نهایی وطن. در برابر این هستی شناسی تثبیت شده‌ در تاریخ نمی‌توان ایستادگی کرد.

ناصر کاخساز


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016