گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
2 خرداد» اثر مخرب رهبران بیمار بر صلح جهانی و محیط زیست، مهران رفیعی9 اردیبهشت» دُهُلی که از نزدیک هم آوازش خوش است، مهران رفیعی
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! مرکب خوانی مرا نه مشکاتیان شنید و نه شجریان، مهران رفیعی
- میریم شیراز، برادر. - اینها کی هستن؟ - اعضای خانواده ام ، برادر.زنم و سه دخترم. - صندوق عقب را باز کن. نفر دوم سرش را آورد توی ماشین و گفت: نوار هم که داری ! داشتی چی گوش می کردی؟ - به موسیقی اصیل؛ به یکی از همین نوار های مجاز، مُهرِ ارشاد هم داره، خودتون ببینین، برادر. روی جلدش تاریخ و شماره ثبتش هم نوشته شده. - از کجا خریدی؟ - راستش این یکی را خودم نخریدم، هدیه گرفتم. دوستم نوار را از یک فروشگاه جواز دار خریده، نه از کنار خیابون و از دست دستفروشها. - موسیقی مجاز دیگه چه کوفتیه؟ بده ببینم! نوار را از توی ضبط صوت در آورده و بهش دادم. اخم هایش را در هم کشید؛ با اکراه آن را گرفت و با نفرت به زمین پرتابش کرد. با پوتین محکم کوبیدش، دوبار. - حالا بیا اینجا این کثافت را جمع کن و از اینجا ببر. - ای خاک بر سر اون کوسه ای که به این چیزایِ حرام مُهرِ مجاز میزنه. یک روزی بالاخره خدمتش میرسیم. نفر اولی که تا آنوقت مشغول زیر و رو کردن ساک و چمدان های صندوق عقب بود به کمک برادرش آمد و گفت: تا پارسال گرفتار جنگ با صدام یزید بودیم و حالا گرفتار این شیخک که از اون کافر هم بدتره. مردیکه پسته فروش حالا شده همه کاره. سرانجام دست از سر ما برداشتند و راه را باز کردند تا عرق ریزان و عصبانی به سفرمان ادامه دهیم. یکی دوساعت پس از آن واقعه لعنتی وقتی که برای خوردن ناهار در دلیجان توقف کرده بودیم، فکر کردم آن کاست شکسته شده را دور بیندازم تا آن خاطره تلخ را زودتر فراموش کنم. نگاهی به اطراف کردم تا سطل اشغالی پیدا کنم. در وسط حیاطی که در پشت سالن غذاخوری قرار داشت بشکه ای را دیدم و آشغال هایی را که در اطرافش پراکنده بودند. به طرفش رفتم ولی قبل از آنکه کاست را به داخل آن بیندازم صدایی بگوشم رسید، صدای افتادن سکه ای در کاسه ای فلزی. متوجه مردی شدم که در کنار توالت ها روی یک کرسی چوبی نشسته بود، کنار شیر آب و در مقابلش هم چند تا آفتابه بزرگ و کوچک، بعضی پلاستیکی رنگ و رو رفته و باقی فلزی زنگ زده. کاسه اش هم کمی جلو تر از صف آفتابه هابود، جاییکه که بخوبی دیده شود. مرد با اشاره یک دستش مراجعان را هدایت میکرد و با دست دیگرش مگس های روی صورتش را می پراند. رنگ کاپشن و شلوارش کمی نگرانم کرد، همینطور ریش بلند و شال سیاه و سفیدش. مکثی کردم و از انداختن کاست موسیقی به داخل آن سطل منصرف شدم، اصلا حوصله دردسر دیگری را نداشتم. یقین داشتم که در شیراز می توانستم با خیال راحت از شر آن کاست شکسته و همینطور خاطره آزار دهنده اش راحت شوم. با همین اطمیان خاطر راه آسان تر طی شد و سرانجام شبانگاه از دروازه قران گذشتیم و به مقصد رسیدیم. روز بعد از آن، فرصتی پیش آمد و تصمیم گرفتم نوار "مرکب خوانی" را از فروشگاهی بخرم. مدتی در خیابانهای زند و مشیرفاطمی پرس و جو کردم ولی تلاشم بی حاصل بود، حتی وارد خیابان قصرالدشت هم شدم و تا نزدیک سینما سعدی را قدم زنان رفتم و باز هم دست خالی برگشتم. شاید بعضی از مغازه ها آن نوار را داشتند ولی در گوشه ای پنهان کرده و فقط به آشنایان نشان میدادند و می فروختند. چند روز که گذشت، از اینکه کاست شکسته را دور نیانداخته بودم خیلی خوشحال شدم. آن روزها کمبودهای دوران انقلاب و جنگ همه را تعمیرکار و دست به آچار کرده بود. این را هم میدانستم که حوصله بازسازی یک نوار شکسته را ندارم، اما مهدی داشت و سرش برای این جور کار ها درد می کرد. به خانه اش رفتم و داستان را گفتم. با دقت مشغول آسیب شناسی پیکر مجروح نوار شد. جسم پلاستیکی درهم شکسته را روی میز تعمیرات تلویزیون گذاشته بود و با ذره بین بزرگی به آن نگاه میکرد و چیزهایی زیر لب می گفت که درست نمی فهمیدم، شاید هم کلماتش به زبان مادریش بودند که مرا به یاد کامکارها می انداختند. مهدی با حوصله و به کمک انبرکی نوار باریک مغناطیسی را از لابلای پلاستیک های خرد شده بیرون می کشید. نواری که متاسفانه در چند محل دچار پارگی شده بود و او مجبور شد آن ها را با چسب نواری به هم متصل کند. البته مقداری را هم مجبور شد که قیچی کند و همراه با ناسزاگویی به داخل سطل زیر میزش پرتاپ کند. بعد کاست دیگری را با حوصله به دو نیم کرد، نوارش را بیرون کشید و نوار تعمیری را بدور قرقره پلاستیکی پیچاند و دو نیمه را باز به هم چسباند. برای محکم کاری، یک برچسب هم برایش درست کردیم و با ماژیک سیاه رویش نوشتیم " سخنرانی عبدالکریم سروش". اولش میخواستیم بنویسم " درسهای محسن قرائتی" ولی بزودی پشیمان شدیم. فکر کردیم که اگر در خیابان و یا جاده جلوی ماشینم را می گرفتند و نوار ها را کنترل میکردند، اسم دومی کمتر شک شان را بر می انگیخت. ... در طول دوسالی که پس از آن بازرسی تلخ در ایران زندگی می کردم، بارها و بارها همان نوار جدید "مرکب خوانی " هم همسفر من بود و هم مایه سرگرمیم. این اجرا با کار اولیه تفاوت هایی هم داشت. آن چسب هایی که برای وصل کردن بکار رفته بودند از یک طرف باعث حذف بخشی از شعر و آهنگ می شدند و از آن طرف ریتم آهنگ را کند و تند و گاهی پرش دار میکردند. درست کردن این اشکالات از دست مهدی و یاهر تعمیر کار دیگری بر نمیامد، نیاز به بازسازی ذهنی بود. و این کاری بود که به مرور انجام دادم. کم کم یاد گرفته بودم که قسمت های حذف شده را خودم بخوانم. چند باری هم مجبور شدم که به سراغ کلیات سعدی و دیوان شمس بروم و اشعار را پیدا کرده، روی کاغدی بنویسم و حفظ کنم. آفتاب گرم جنوب که حتی نوار های سالم را هم کج و کوله کرده و از کیفیت می اندازد، روزی به سراغ مرکب خوانی من هم آمد. البته تقصیر خودم بود که فراموش کرده بودم در یک بعداز ظهر گرم نوار های توی ماشین را با خود به داخل خانه ببرم. ... در حین یادآوری و نوشتن این ماجرا خاطره دیگری در ذهنم زنده شد، به یاد شکوه های شهرام ناظری افتادم و نمیدانستم بخندم یا گریه کنم. او این حرف های دردناک را در لابلای اجرای یکی از برنامه هایش گفته بود. آنطور که به یاد دارم، محل اجرای کنسرت او حیاط یکی از مدارس تبریز بود، همه چیز آنجا محقر و آزار دهنده بودند، از صندلی های شرکت کنندگان گرفته تا دستگاههای صوتی و حتی سکویی که نوازندگان بر روی آن نشسته و ساز میزدند. ناظری می پرسید که چرا مردم ما حق داشتن ساختمانی مثل اپرای پاریس را ندارند ... قرار بود که کتابها و نوار هایم را از تهران برایم بفرستند که خبر رسید دزد ها همه را برده اند، به همراه چیزهای دیگری که سالها درون انبارکی زیر زمینی خاک و دوده می خوردند. البته خوشحالیم از این است که عکس هایم را همراه خود به غربت آورده بودم. میگویند این روزها تهران آن چنان نا امن شده است که دزدان حتی لوله های شوفاژ را هم باز کرده و با خود می برند. ... اگر آن "مرکب خوانی" سرد و گرم چشیده بدستم رسیده، بدون شک آن را برای شجریان می فرستادم تا بداند که حتی آن باقیمانده لگدمال شده، ناقص و ناموزون هم برای کسی دوست داشتنی و عزیز بوده است. Copyright: gooya.com 2016
|