گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان![]()
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
17 مهر» هاشمی رفسنجانی: برای خانهام در جماران اجاره می پردازم25 شهریور» مدیرکل اوقاف بوشهر، هاشمی رفسنجانی را منافق خواند
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! فائزه هاشمی به روایت فائزه هاشمی
شرق ـ حسین دهباشی با فائزه هاشمی برای مجموعه تاریخ شفاهی «خشتِ خام» گفتوگویی انجام داده و متن آن را در اختیار «شرق» قرار داده است. گزیدهای از این گفتوگو در ادامه میآید. زمان انقلاب سوم دبیرستان بودم. آن موقع هم به نظر من از لحاظ فرهنگی مشکلی اتفاقا نبود. آن موقع مشکلی که بود بیشتر مشکل سیاسی بود؛ یعنی آزادیهای سیاسی... ما بیحجابها را آدمهای بد نمیدانستیم؛ چون فامیل ما، همه فامیل محجبه نبودند؛ مثلا فامیل ما خیلی فامیل بزرگی است. یک بخشیاش فامیل مامانم هست، یک بخشیاش فامیل بابام. حالا فامیل بابام کمتر ولی فامیل مامانم... رفتوآمد داشتیم؛ یعنی همه بیحجاب نبودند، باحجاب هم نبودند، همهجور بودند توی فامیل ما، ما هم رفتوآمد داشتیم و اصلا مشکلی نبود؛ مثلا وقتی به خانه ما میآمدند به احترام بابا، باحجاب میآمدند. ولی بودند فامیلهایی که بیحجاب بودند. ما با آنها رفتوآمد هم داشتیم؛ یعنی اصلا این تابو نبود که الان این بیحجاب است، ما با او رفتوآمد نکنیم؛ این، اینجور است، ما با او رفتوآمد نکنیم؛ خیلی این مسائل عادی بود. عامل مهمی که بیشتر باعث مطرحشدن نام و رأی من شد، همین قضیه دوچرخهسواری بود. یک سال و نیم قبل از اینکه اصلا من وارد کارگزاران بشوم یا کاندیدا بشوم، شهرداری تهران یک سمینار برگزار کرد با عنوان دوچرخه، به عنوان وسیله حملونقل. از من هم دعوت کرد برای قسمت بانوانش سخنرانی کنم. من گفتم اگر قرار است که دوچرخه وسیله حملونقل باشد، پس باید هم زنان استفاده کنند هم مردان. پس زمینه اجتماعیاش را فراهم بکنید. آن موقع اصلا حساسیت ایجاد نکرد؛ یعنی هیچ کس نگفت چرا فائزه این حرف را زد. من بلافاصله که کاندیدا شدم انصار حزبالله شروع کرد. من قبل از آن هرجا میرفتم، بهبه و چهچه بود! کسی انتقاد نمیکرد اصلا! اینجا حمله شروع شد، با این ادبیات که فائزه گفته دوچرخهسواری بانوان اشکالی ندارد! فائزه منظورش این است که باید بیحجاب بشوید تا دوچرخهسواری بکنید. انصار حزبالله شروع کرد روی این قضیه مانوردادن، این سبب میشد من هرجا سخنرانی انتخاباتی میرفتم، اولا مجلس من پُر و غلغله جوانها بود و اولین سؤالی هم که از من میکردند این بود که دوچرخهسواری آزاد میشود یا نمیشود؟ درصورتیکه اصلا دوچرخهسواری ممنوع نبود. سهتا از آقایان و خانمهای اصلاحطلب، یکسری چیزهایی مطرح کردند؛ ازجمله همین که خود فائزه و آقای کرباسچی پول میدادند که بهشان حمله کنند که اینها محبوب و مشهور بشوند. کاملا این حرف دروغ بود. اسمش هم شد پروژه نوارسازان! خواستند من را در لیست مشارکت بگذارند. من با منش و روششان مشکل داشتم. مادرم میگوید آمدن بابات را دیدند که اجازه بدهید فائزه نفر دوم اعلام بشود. بابا اصلا رد میکند، میگوید اصلا چنین چیزی نیست.... ولی مامان زیر بار نمیرود و میگوید نه، آمدند راضیاش کردند که بگو، اجازه بده که فائزه نفر دوم باشد. انتخابات سال ٨۴ را خودِ دوستان اصلاحطلب توی وزارت کشور اعلام کردند انتخابات از دست ما خارج است و ما اصلا نقشی در انتخابات نداریم! انگلیس بودم. به بابام زنگ زدم که من بیام کمک کنم برای انتخابات؟ گفت: نه تو همانجا باشی بهتره! تو کنار ما نباشی امنتر هستیم! آن موقع توی سیاست هم نبودم، دنبال هم نمیکردم. من خودم کسی بودم که خیلی رفتم سخنرانی برای تبلیغات آقای خاتمی دوم خرداد ٧۶. خیلی کار کردم. خودشان ارزیابی کردند که حداقل شاید پنج میلیون رأی جمع کردم! من از دوران سازندگی تعریف میکردم، همه جمعیت مرتب کف و سوت میزدند یا صلوات میفرستادند. اللهاکبر میگفتند. همهاش مورد تأیید بود. جمعیت هم انواع و اقسام داشت. اصلا یک چیز عجیب و غریبی بود. من از آقای هاشمی میگفتم و اینکه الان تنها کسی که بین کاندیداهای موجود میتواند این برنامهها را ادامه دهد، آقای خاتمی است؛ چون کارگزاران میخواست از آقای خاتمی حمایت کند. من و آقای کرباسچی و آقای نجفی رفتیم پیش آقای خاتمی که صحبت کنیم ببینیم برنامهها چقدر به هم نزدیکیم؟ کارگزاران حمایت بکنند یا نکنند؟ آقای خاتمی گفت من همه چیزم آقای هاشمی است من اصلا غیر از آقای هاشمی چیزی بلد نیستم! اگر یادتان باشد شاید تنها رئیسجمهوری که با افتخار رفت آقای هاشمی بود. هم دولتی بود، هم مردمی بود. این نشاندهنده این است که مردم در مجموع از عملکرد آقای هاشمی ناراضی نبودند. آقای هاشمی در دوران دولت بعد تخریب شد. دوران خودش، دوران خیلی پرافتخاری بود، دوران خیلی باشکوهی بود و خیلی مردم قدردان این قضیه بودند ولی متأسفانه دوران بعدی آن اتفاقات افتاد. دروغهایی که میگویند متأسفانه! مثل همانهایی است که اموال اینجا برای من هست! آن برج برای من هست! آن ویلای نمیدانم عظیم برای من هست! برای مهدی هست! برای محسن هست! من هیچ چیز در کانادا ندارم، من هیچچیز خارج از کشور ندارم! بکینهام که بودم خانهام اجارهای بود! یعنی من پول نداشتم خانه بخرم! انگیزه نداشتم خانه بخرم! سال ٨۴ یک سیدی پخش کرده بودند که من به اتفاق مثلا عمه ٩٠سالهام یک شرکت نفتی عظیم داریم، به میزان تیراژ خیلی وسیع در نمازجمعهها توزیع کرده بودند. محسن رفته بود شمال با پسرخالهام. یکی دیگر از فامیلهایمان که حالا دقیقا یادم نیست چه کسی بود گفت برویم به این املاک سر کوچه سر بزنیم ببینیم خانه چنده؟ زمین چنده؟ میشود خرید؟ نمیشود خرید؟ میروند گپی بزنند صاحب املاکی ته کوچه ملکی را نشان میدهد و میگوید ملک بغلی مال پسر رفسنجانی هست! حالا محسن خودش هست ولی میگوید پس کو ملک پسر رفسنجانی؟ در بزن برویم تو ببینیم کی هست؟ اینقدر محسن گیر میدهد، یارو کلافه میشود، محسن میگوید من محسنم این ملک نه برای من است، نه برای برادرم، نه برای آن دیگری! این دروغها را برای چی میگویید؟ میگوید ما میگوییم که مشتری پیدا کنیم! وقتی شما وارد کلاردشت میشوید یک تپهای هست یک ویلای گردی اون بالا هست، مدتها شایعه بود این برای فائزه هست. محسن یک مدتی بود اینها را دنبال کرده بودند که یکییکی این شایعات را دربیاورند تهش از کجاست که بتوانند باهاش مقابله کنند، حتی با آدمهایی که این شایعهها را درمیآورند برخورد شود. سرمایهگذارهایش، صاحب سهامش رفتند شکایت کردند که این ملک برای خانم هاشمی نیست؛ چرا شما دروغ گفتید؟ به منافع ما ضربه میزنید این حرفها را میزنید؟ آنها هم رفتند شکایت کردند اصلا رسیدگی هم نشد. آقای پالیزدار میآید میگوید که پوست هندوانههایی که اسبهای فائزه میخورند – رسمی است یک سخنرانی هست که پخش هم شد- فقط ٣٠٠ هزار تومان است حالا بقیه مخارج این اسبها را ببینید چقدر است؟ من نه اسبی دارم نه اسبی داشتم. یک اسبی خانم منتظمی باشگاهدار به من هدیه داد که من اصلا نبردمش، گفتم برای خودت، خودت هم اجاره بده. اصلا احساس نکردم که این برای من است؛ حتی یک بار هم سوارش نشدم، چون من گاهگاهی میرفتم اسبسواری. یا شایعه طلاق من. این خیلی عجیب بود. من رفتم انگلیس؛ همسرم همراهم نبود من و پسرم رفتیم. او میآمد و میرفت، من میآمدم و میرفتم. برایشان عجیب بود که یک خانم خودش بلند شود برود انگلیس و همسرش تهران بماند! به حدی که پسرخاله من بلژیک زندگی میکند آمد ایران برگشت به مادرش گفت آره فائزه طلاق گرفته! مثلا یکی از پاسدارهای بابا، آقاجلال که از همان روزهای اول انقلاب با بابا بود و چند سال پیش فوت کرد یک روز از من پرسید فائزه! خانم تو راستیراستی از حمید جدا شدی؟ شایعات را شما هزار بار هم تکذیب کنی، انگار کسی اصلا گوش نمیدهد! یا کسی تکذبیه را نمیشنود؛ اگر هم میشنود باور نمیکند. به من زنگ زدند؛ جمعه هم بود. فکر میکنم که شما یک سر بیایید دادسرای اوین. گفتم من امشب میهمان دارم؛ الان حدود ۴٠، ۵٠ نفر میهمان دارد میآید. فردا صبح میآیم. گفتند نه اصلا نمیشود و با آقای رشتهاحمدی صحبت بکنید، وصل کردند آقای رشتهاحمدی. قرار گذاشتیم. آقای رشتهاحمدی، معاون دادستان، بود رئیس دادسرای اوین بود. بالاخره با هم قرار گذاشتیم فردا من ساعت هشت صبح برم. من آن شب میهمان داشتم. میهمانهای من که میآمدند وارد خانه میشدند میگفتند پارکتان شلوغ است! جلوی خونه ما یک پارک هست، پر از آدمهای مشکوک هست، همه دارند خانه شما را نگاه میکنند! گفتم یعنی چه؟ همه میآمدند یک اطلاعاتی میدادند که الان دورِ خانه شما پر از آدم هست، پر از مأمور هست، میهمانها که رفتند اینها در زدند بیایند تو! در را باز نکردیم. چون نه حکمی داشتند نه چیزی. بالاخره نگهبان را گرفتند. ما در را باز کردیم ناگهان دیدیم ریختند توی خانه! بعد بلافاصله هم آمدند طرف من، هنوز فامیلهای نزدیک من، بچههای فاطی، پسر خواهرهام اینها هنوز بودند نرفته بودند، یکهو دوتا خانم آمدند به طرف من، انگار که الان میخواهم دربروم؟ به اینها میخوام حمله بکنم؟ مثلا تیراندازی بکنم؟! حالا من هم با لباس خونه بودم، یک چادر هم سرم کرده بودند که برویم! گفتم خیلی خب، من لباس عوض کنم. پلهبهپله مأمور ایستاده بود، من را سوار ماشین کردند این طرف کوچه مأمور، آن طرف کوچه مأمور. حدود دو، سه شب بود. ولی من با همان چادر سفید و لباس خانه وارد بند شدم! اکثرشان هیچکدام من را به قیافه ندیده بودند. تا اینکه من یک زندانی را که مهسا امرآبادی بود، میبینم، اون میگوید فائزه تویی؟ من میگویم مهسا تویی؟ بعضیهایشان ترسیده بودند، میگفتند اگر فائزه را آوردند، معنیاش این است که قرار است فردا ما را اعدام کنند؛ یعنی چه اتفاقی بیرون افتاده که فائزه را زندان آوردهاند! برای آنها خیلی عجیب بود. فردای آن روز یا دو، سه روز بعد از آن، که با بابا صحبت کردم، گفتم اینقدر دارد به من خوش میگذرد خواهشا هیچ کاری نکنی من بیایم بیرون! من اصلا نمیخواهم بیایم بیرون! چون فردای آن روز مهدی را گرفتند. بله، داخل زندان، زندانیها. اَعمال غیرمنطقی میکردند. شب جلسه میگذاشتند که باید با این برخورد بکنیم، نباید بگذاریم این اتفاقات بیفتد یا مثلا یک دور آمدند بازرسی، بدجور زندانیها را میگشتند. بعد دوباره هی شلوغ میشد. رئیس زندان من را صدا کرد گفت ببین از وقتی که تو آمدی زندان شلوغ شده! گفتم خب به من چه ربطی دارد؟ میخواستین من را نیاورید. برای چی من را آوردید؟ گفت که خب تو مقصری که این اتفاقات میافتد! گفتم من که کاری نمیکنم شما که دوربین دارید همه تصمیمات در زندان هست، ما یک دمپایی میخواهیم جابهجا بکنیم، رأیگیری است! من نقشی در فعالیتهای زندان ندارم، من هم یک رأی هستم! گفت نه تا حالا اینطوری نبوده. تو که آمدی اینجوری شده! گفتم خب حالا من باید چه کار کنم؟ آقای عباس عبدی همیشه فکر میکند بابا او را انداخته زندان؛ درصورتیکه انتقاد خیلی به بابا میکرد ولی اصلا بابا نقشی در زندانرفتن او نداشت. اصلا بابا اهل اینچیزها نیست، اهل این انتقامجوییها نیست! تبلیغاتی که روی این قضیه دیدار با بهاییان شد نه من کردم، نه آنها. آنها مثلا یک عکس گذاشتند در سایتشان! ولی جنجالی که روی این قضیه انجام شد و آن تبلیغی که انجام شد مخالفین کردند و مخالفین سبب این تبلیغات شدند وگرنه نه من کردم نه آنها این تبلیغات را کردند، بعد هم خودشان پشیمان شدند. درباره این عکس باید بگویم، من موقعی که در خانه فریبا بودم این عکس را روی دیوار دیدم. گفتم این یا باید پدر فریبا باشد یا پدر همسرش، یعنی اصلا به ذهنم نرسید که باید فرد دیگری باشد. بعد که در خبرها آمد و گفتند عکس هم بالا سرش بوده است، تازه فهمیدم که او چه کسی بوده است. درباره نظر پدرم که گفتند این ملاقات شایسته نبوده است، اینکه نفس این ملاقات کار شایستهای نبوده با اینکه نظر ایشان چیست، به نظر من این نتیجهگیری آن نمیتواند باشد. حالا باید از خودشان بپرسید. تمام خانواده مخالف کاندیداشدن آقای هاشمی بودند. پدرم تا روز آخر هم میگفت من کاندیدا نمیشوم، ما هم فکر میکردیم واقعا نمیشود. مامان بهشدت مخالف بود؛ همه مخالف بودیم ولی ایشان تشخیص دادند که باید کاندیدا شوند و کار خوبی هم کردند. ما مخالف آمدن پدر بودیم اما معنیاش این نیست که همراهی نکنیم. بالاخره ایشان باید خودش تشخیص بدهد، ولی اگر تصمیم بگیرد بقیه حمایت خواهند کرد. ولی موقع مشورت، ما همه مخالف بودیم. با آقای روحانی هیچوقت دیدار نداشتم ولی اتفاقی که آن ایام افتاد بعد از انتخاب ایشان یکسری شوراهایی تشکیل شد، مثلا شورای ورزش، شورای زنان، شورای اقتصادی، وزارتخانهها؛ البته من به شرایط خاص خودم این حق را به دولت میدادم که خیلی با ما کاری نداشته باشد. کاری که ما کردیم این بود که یک تعدادی از خانمهای مدیر ورزش را، حدود ۵٠ نفر، جمع کردیم که اینها توقعاتشان را نسبت به ورزش به آقای سلطانیفر بگویند. Copyright: gooya.com 2016
|