گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
16 آذر» محسن نادریان، لات با معرفت و پرویز بادپا قهرمان بوکس، قربانیان "قتلهای زنجیرهای"، ایرج مصداقی12 آذر» سعید امامی «سرباز راستین اسلام» که بود و چه کرد؟ ایرج مصداقی
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! نصیر نصیری و اسماعیل شاهردوی و "بیمعرفتی"، ایرج مصداقینصیر نصیری که در ۲۱ آذرماه ۱۳۹۳ در گوشهای تنها چشم از جهان فرو بست و تا چند روز کسی از مرگ او مطلع نشد، در فروردین ۱۳۵۸ به "ملاقات" اسماعیل شاهرودی (آینده) شاعر بزرگ و "تنها"ی میهنمان میرود. او، شاهرودی را "مردی" میخواند که "مبارزه ویرانش کرد" و گلههای شاعری که از "تنهاییش حرف میزد" را به اطلاع آنهایی که گوشی برای شنیدن داشتند، رساند
داستان زندگی نصیر نصیری غمنامهای است که بارها تکرار شده است. سرنوشت غمانگیز هنرمندی که پیش از مرگ به لحاظ روانی فرو میپاشد و در تنهایی و عزلت به استقبال مرگ میرود. پیشتر در مقالهی «نصیر نصیری شاعری که قربانی خمینی و رجوی شد»، به گوشههایی از زندگی وی اشاره کردم. و در دومین سالگرد درگذشت وی، نگاهی دیگر به او و سکوت جامعهی روشنفکری ایران و به ویژه کسانی که از نزدیک او را میشناختند خواهم داشت. نصیر نصیری که در ۲۱ آذرماه ۱۳۹۳ در گوشهای تنها چشم از جهان فرو بست و تا چند روز کسی از مرگ او مطلع نشد، در فروردین ۱۳۵۸ به «ملاقات» اسماعیل شاهرودی (آینده) شاعر بزرگ و «تنها»ی میهنمان میرود. او، شاهرودی را «مردی» میخواند که «مبارزه ویرانش کرد» و گلههای شاعری که از «تنهاییش حرف میزد» را به اطلاع آنهایی که گوشی برای شنیدن داشتند، رساند. نصیر از زبان شاهرودی مینویسد: «من اینجا ماندم و پوسیدم، آنها آمدند و بر صندلیها نشستند». و در توصیف او میگوید: «کسی که وقتی پشت میکروفون میایستاد و شعرش را میخواند بدنها به لرزه میافتاد و خون درون رگ دیوانهوار میچرخید. کوهها چه سبز او «ملاقات» با شاهرودی را این گونه ادامه میدهد: «با آن چثه قوی و چشمانی که وقتی خیره مینگریست به متهای میمانست که سنگ خارهای را میدراند. او را گوشه بیمارستان روانی مهرگان مییابم- لباس کثیفی بر تن دارد و به پشت بر تخت به خواب رفته است. صدایش میکنم و بلند میشود، دستش را به اتفاق دوستی که این روزها تنها مونس شاعرست میگیرم و بر صندلی مینشانمش. صدایش نامفهوم است انگار تنها موسیقی اصوات است که از دهان او خارج میشوند آنهم با بغض، بغضی که بیاختیار مخاطبش را به درد میآورد، بگریه میاندازد. از گریستن خود جلوگیری میکنم. میترسم حالش بد شود. آیا این شاهرودی خودمانست همان که پرطنین میخواند. کوه نصیر ادامه میدهد: «نگاهم میکند و میپرسد- شعر میگی- میگویم- بله- با شوقی که از گریه پر است مرتب و پی در پی میگوید – شعر بخوان- یک شعر بخوان- ... انگار تمنا میکند با ولع – با حرص- با حرصی سرشار از عاطفه و مهر میخواهد که شعر بخوانم و منهم شعری برای حال و هوای او میخوانم. هی نصیر از دغدغه و کنجکاوی شاهرودی میگوید: «از وضع بیرون میپرسد و من از او سوال میکنم که: نصیر در ادامهی همین مطلب در توصیف آنچه پس از کودتای ۱۳۳۲ بر سر شاهرودی آمده مینویسد: «سال ۳۲ بعد از آن کودتای معروف او را میگیرند و به عمد به جای زندان به تیمارستان میفرستند- خوب میدانند شاعری با احساس و عاطفه مثل او را چگونه باید زجر داد- چگونه باید از پای انداخت- چرا که شاهرودی در تیمارستان به قدری از وضع دیگر بیماران متأثر میگردد که کم کم در خود نیز نشانههایی از اختلال روان میبیند و این وضع روز به روز بدتر میشود تا این که اکنون با حقوق بازنشستگی خود خرج بیمارستان روانی مهرگان را میپردازد. بی آن که هیچ یک از دوستان و یاران قدیم به دیدارش بیایند- به دیدار کسی که عمرش را و شعرش را وقف اعتلای نام ایران کرده است- کسی که باید شهید واقعیش خواند- و به آنهایی که این روزها قرهای انقلابی میدهند و با کراواتهای دوخت پاریسیشان دم از حقوق مستضعفین میزنند گفت که : آقایان – خواهش میکنیم اگر در خود آن حد قدرت را نمیبینید که این سرزمین بیمار را شفا بخشید- بگذارید شاهرودیهایی که هنوز جان دارند و نفس میکشند- هنوز زجر جاهلیت شما از پای درشان نیاورده در پیادهروهای شهر قدم زنان – عطر آزادی را پراکنده کنند. نگذارید شاملوها- اخوانها و شاهرودیهایمان را در گوشه بیمارستانها ملاقات کنیم و اشکمان گونههای رنگ باختهمان را تر کند – به خاطر خدا اگر هنوز ذرهای مهر وطن در شما هست بیش از این زجرمان ندهید – بگذارید نفس بکشند! » اسماعیل شاهرودی در سال ۱۳۰۴ به دنیا آمده بود و به نسل شاعرانی تعلق داشت که کودتای ۲۸ مرداد را با همهی تلخیاش تجربه کرده بودند. اولین مجموعه شعرش با عنوان «آخرین نبرد» در سال ۱۳۳۰ با مقدمهی بلند نیما که علاقه وافری به او داشت منتشر شد. در سال ۱۳۳۵ توسط فرمانداری نظامی تهران دستگیر و پس از تحمل شکنجه، مشکلات روانی (اسکیزوفرنی) که داشت تشدید و دچار روان پریشی شد و تا آخر عمر از این معضل رنج میبرد. شاهرودی را بیش از هرچیز حس «تنهایی» رنج میداد جلال سرفراز که در سال ۱۳۵۶ برای یک گفت و شنود رسانهای از سوی هنر و اندیشهی کیهان به دیدارش رفته بود، سرانجام او را زار و نزار در خانهی برادرش ابراهیم شاهرودی در جنوب شهر تهران مییابد: نویسندهی کیهان اما او را افتاده بر بستر بیماری و منگ سقف اتاق مییابد: «لبخندی میزند. لبخند رهگذری گیج که پای دیوار زمان از پای اوفتاده است». و برادر شاهرودی گفته بود که او ده سالی است دچار ناآرامیهای عاطفی است. از سال گذشته که بیمارستان مهرگان بیماران بیمهای را نمیپذیرد باید برای هر بار بستری شدناش پانزده هزار تومانی بپردازیم. رقمی سنگین و کمر شکن. بار گذشته در همین بیمارستان «نیمه ی چپ بدناش فلج شد». برای عکسبرداری رنگی بردیماش به بیمارستان داریوش بزرگ. در این جا نیز دچار خونریزی اثناعشر شد و از هوش رفت. دوازده روز بعد در همین خانه، چنان از تک و تا افتاده بود که نمیتوانست راه برود. بار دیگر او را به بیمارستان داریوش بزرگ بردیم، با آن که دچار سکتهی مغزی شده بود او را نپذیرفتند. حتا داروخانهها از پیچیدن نسخهاش پرهیز میکردند. گویی همهی درها به روی بیماری که در سالهای تندرستیاش یک روند بیمه میپرداخت بسته بودند. برادر شاهرودی این را هم به خبرنگار کیهان گفته بود که بازنشستگی از وزارت علوم، «بزرگ ترین ضربهای است که به روحیه شاهرودی خورده است. چه را که وی به کارش عشق میورزید... شاهرودی نیاز به کار دارد.» نقلقولها روزنامه ی کیهان، ده آذر ۱۳۵۶ شاهرودی در سال ۱۳۳۲ پس از پایین کشیدن مجسمه شاه در وصف «بت» سروده بود: «سر بت را که شکست؟ واکنش رژیم سلطنتی را میشد فهمید، و صد البته بی«معرفتی» دوستان شاهرودی و کسانی که او از آنها گلهمند بود قابل هضم نبود. شعر شاهرودی بعدها از شعار کناره گرفت و عمق بیشتری یافت. اما همچنان به کنار زدن «شب» و گل کردن «باغ» باور داشت: «چیزی به من بگو، از شعر «در چشمهای تو…» او که از «افسردگی» شدید رنج میبرد از جفای دوستان مینالید و بر «دوست داشته شدن» میکوبید: او از خیانت نزدیکترین افراد به خود مینالید: «دیری است مردهام من شاهرودی میدانست پس از مرگش در دیاری که میزیست خواهند دانست که او «بوده» است. «اي آفريدگار زندگی شاهرودی سراسر «رنج» بود و درد. خودش میگفت: شاهرودی در چهارم آذر ۱۳۶۰ هنگامی که از در و دیوار خون میبارید و جوخههای اعدام از شلیک باز نمیایستادند درگذشت. طبیعی بود در آن شرایط کسی به «شاهرودی» که مدتها بود از اجتماع گم شده بود، نپردازد. او در وصف زندگی سروده بود: بعد از آن که رفت، در نیمههای دههی ۶۰ رضا براهنی بلندترین و بهترین شعر خود را به نام «اسماعیل» روانه بازار کرد. «قسم به چشمهای سُرخت اسماعیل عزیزم، همچنین علی باباچاهی کتاب «زیباتری از جنون» شناختنامهی شاهرودی را انتشار داد تا قدر و ارج او در شعر و ادبیات ایران شناخته شود و چنین نیز شد. سیاوش کسرایی در شبهای شعر گوته با یاد شاهرودی که در بستر بیماری بود، شعر زیبای «تخم شراب» او را خواند. احسان طبری، یدالله رویایی و منوچهر آتشی نیز پیشتر یادداشتهایی در مورد وی انتشار داده بودند. با مرور مکرر «ملاقات» نصیر نصیری با اسماعیل شاهرودی (آینده)، از خودم میپرسم آیا آو، «آینده» خودش را در شاهرودی دیده بود؟ آنچه در زندگی و مرگ، بر سر نصیر نصیری آمد دردناکتر از تجربهای است که شاهرودی از سرگذراند. حکومت کودتا «شاهرودی» را به زندان میاندازد و سپس در اثر ناملایمات و سختیها راهی تیمارستان میشود. هزینه بستری شدن را نیز از حقوق بازنشستگیاش پرداخت میکند. رجوی مانند همهی دیکتاتورها و همهی دشمنان آزادی «خوب میدانست شاعری با احساس و عاطفه مثل او را چگونه باید زجر داد- چگونه باید از پای انداخت». نصیر هیچ دشمنیای با «رجوی» نداشت و جز مهر و عطوفت او چیزی به دل نداشت، برای همین سر از عراق و قرارگاه «اشرف» درآورد. هرچند با فریب و نیرنگ او را به دامگه کشاندند و اسیرش کردند. نصیر را کسی زجر داد که داعیه مبارزه و مجاهدت داشت، کسی که با نیرنگ و فریب خود را «شیر همیشه بیدار» میخواند و با دروغ و حقهبازی مدعی «قهرمانی» بود و مزورانه «رنج اسیران و خون شهیدان» را پشتوانهی اعمالش میکرد و مدیحهسرای بیمقدار دربارش که به خوبی در جریان ظلم روا شده بر نصیر بود، او را «ماه کنعانی» میخواند. وقتی نصیر را به زور و به دستور مسعود رجوی روی مرز ایران و عراق رها کردند، تنها بود، تنهاتر از همیشه. حتی پیش از آن که ایران را ترک کند و به قرارگاه «اشرف» در عراق برود و با آن فاجعه روبرو شود، برایم نوشته بود: «برایم بیشتر بنویس، و مرا بی خبر مگذار، من بسیار تنها تر از گذشته شدهام». کسی تاکنون از آخرین سالها و روزهای عمر او گزارشی منتشر نکرده است. کسی درد دلهای او را منعکس نکرده است. نصیر نصیری همچون اسماعیل شاهرودی از حداقل شانس هم برخوردار نبود که لااقل کسی سراغ او را در گوشهی تیمارستانی بگیرد! نصیر، مثل شاهرودی در آذرماه در تنهایی پژمرد و رفت. «بیگانه چه آسمان تنهایی چه بیهوده میجویم ** ** چه تنهایی ای ابرک کولی * *** ** ** زاده میشویم غریبهای به من * چه تنها نصیر که تجربهی نشستهای هولناک، غیرانسانی و ظالمانهی مغزشویی و تفتیش عقاید مسعود رجوی در «اشرف» را از سرگذرانده بود و به چشم خرد شدن انسانها و تحقیر آنها را دیده بود، در شعر «فرصتها و مشکلها» فریاد میزند که نمیخواهد همچون «موشها» بر «تختک تشریح نخبگان» بمیرد. «فرصتها و مشکلها * * * مسعود رجوی هرآنچه را که لایق خودش بود به او نسبت داد و نصیر تنها با زبان شعر به او پاسخ داد و به زیبایی مرگ خود را تشریح کرد: «چگونه میتوان یک شاعر را کشت بر دریایم تازیانه میزنید اگر سرگردانی آب به میخم کشیدهاید به شوکران نشانها آلودهاید مرا بدارم کشیدهاید و من از کاه توده پُرم کردهاید و من نه اسماعیل شاهرودی از «بیمعرفتی» دوستانش میگفت که متأسفانه میتوان آن را به «بیمعرفتی»، جامعهی روشنفکری ایران تعمیم داد. به نصیر فکر میکنم و «بیمعرفتی» آنها که میشناختندش. حتی یک کلام در مرگ او نگفتند. اصلاً به روی خودشان نیاوردند چنین کسی بوده و آنها او را میشناختند. اسماعیل نوریعلا بهتر از هر کس او را میشناخت. او بود که اولین بار نصیر را در قالب «موج نو» و شاعران «شعر پلاستیک» (۱) معرفی کرد. او بود که در سال ۱۳۵۲ در صفحهی شعر مجله فردوسی «آواز شبانه، آواز درد » نصیر را به عنوان شعر برگزیده سال انتخاب کرد. «آرام نصیر نیز که در سال ۱۳۵۸ مسئولیت صفحهی شعر مجلهی »امید ایران» به سردبیری علیرضا نوریزاده را به عهده داشت، به بررسی «سرزمین ممنوع» مجموعه ۵ شعر بلند از اسماعیل نوری علاء شامل اشعار «لیلهالقدر»، «غدیر خم»، «دیوار»، «تبعید» و «ریشه در امید» پرداخت. مجله امید ایران، دوره جدید، شماره ۱۲، دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۵۸ ص ۳۰. سالها گذشت، با این که نصیر، نقدی را که راجع به «سرزمین ممنوع» نوری علا نوشته بود، به تمسخر میگرفت و از انحراف و سادگی خود و جریان روشنفکری ایران مینالید اما همچنان نوری علاء را به عنوان منتقد درجه یک شعر نو میشناخت و آرزو میکرد به جای میدان سیاست و ایدئولوژی و مذهب، در حیطهی ادبی که تخصصاش بود قدم میزد. «یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد ایران که بودم، نصیر نامههای شکوه میرزادگی را میداد که بخوانم. با چشم خودم خواندم که او تأکید کرده بود، «اسماعیل» میگوید شعر نصیر تنها صدایی است که از ایران میآید. این دو وقتی جنگ «پویشگران» را در میآوردند، شعرهای نصیر را هم که به تازگی از زندان آزاد شده بود، انتشار میدادند. اسماعیل نوریعلا حتی در گفتگوی دههی ۷۰ خود با بی بی سی، از نصیر یاد کرد. اما وقتی که نصیر رفت او و شکوه میرزادگی «بیمعرفتی» کرده و به روی خودشان هم نیاوردند «تنها صدایی که از ایران» میآمد، خاموش شده است و دیگر نمیخواند، حتی در حد یک جمله و یک خط اظهار تأسف در فیس بوک! طبیعی به نظر میرسد، دغدغهی «چغازنبیل»، «پاسارگارد»، «معبد آناهیتا»، «دژ خورشید» و «هکمتانه»، به شکوه میرزادگی اجازه پرداختن به زندگی و شعر، شاعری که چشم از جهان فرو بسته نمیدهد. در «میراث فرهنگی» مورد نظر او، جایی برای «نصیر» و نصیرها نیست. شاید هم پس از انتشار مقالهی من و توضیح سرنوشت نصیر و خیانت مسعود رجوی در حق وی، آنها حساب واکنش «مجاهدین» را کرده و صلاح در این دیدند که سکوت کنند و «شتر دیدی، ندیدی» که البته «عذر بدتر از گناه» است. متأسفانه این افراد توجهی نمیکنند که «سکوت» امروزشان، فردا گریبانگیر خودشان خواهد شد. هیچ یک از ما عمر جاودانی نداریم. نباید اجازه دهیم «مهربانی» به سرآید. «حقشناسی» را بایستی به هر قیمت پاس داشت و اجازه نداد «دوستی آخر» آید. همهی آنهایی که نصیر را میشناختند و سکوت کردند و «حق دوستی» به جا نیاوردند، «بیمعرفتند»، یا بهتر است بگویم «بیمعرفت بودند». از دوستان دوران زندانش گرفته که میتوانستند چیزی بگویند و نگفتند تا همدورهایهایش در قرارگاه «اشرف». به خصوص محمود رویایی و مسعود ابویی. مسعود ابویی میدانست که نصیر را با فریب اعزام به اروپا، به قرارگاه «اشرف» کشاندند و سپس مسعود رجوی فرمان داد تا روی مرز تنها رهایش کنند که اگر از میدانهای مین جان به در برد، به اسارت پاسداران درآید و به زعم او «رژیم مال» شود تا نتواند زبان در بیاورد. مسعود ابویی به ابعاد سکوتش که میتواند مشارکت در عمل خیانتکارانه و داشتن مسئولیت در آن، معنا شود توجهی نمیکند. همهی آنهایی که امروز در آلبانی و ... هستند و نصیر را میشناسند بر این ظلم آگاهند و به هر دلیل سکوت اختیار میکنند «بیمعرفتند». محمود رویایی که در «اشرف» با مصادرهی اشعار نصیر نصیری توسط رهبری مجاهدین به شعرهای او دست یافت و با آن که میدانست او را به عنوان، «بریده» و «مزدور» و «بدتر از پاسدار» و «خائن» و... تحویل رژیم دادهاند، از شعرهای او در کتاب خاطراتش سوءاستفاده کرد از همه «بیمعرفتتر» است. او حتی «دشت جواهر» را که عنوان یکی از شعرهای نصیر بود، نام کتابش کرد و در مرگ دردناک نصیر خود را به نفهمیدن زد. سالها پیش در مقالهی بلندی که در چند بخش در نقد کتاب خاطرات او نوشتم و به زشتی کار او اعتراض کردم. حالا که نصیر رفته و او خاموشی گزیده، زشتی کار او دو چندان میشود. کسانی همچون مینا انتظاری و دیگر هواداران مجاهدین که با دستدرازی به کتاب «برساقه تابیده کنف»، مجموعه اشعار نصیر نصیری پس از کشتار ۶۷ که من انتشار دادم، بدون اشاره به نام شاعر، مزورانه از آنها به عنوان «اشعار زندان» و «اشعار مقاومت» در تأیید سیاستهای خائنانهی رهبری «فرقه رجوی» سوءاستفاده میکنند در این «بیمعرفتی» و «ظلم و تعدی» آشکار و «سرقت ادبی» سهیماند. امیدوارم پانتهآ بهرامی که نام فیلماش را با اجازهی من، «من عاشقانه زیستهام» گذاشت، حالا که نصیر رفته، روی نام شاعر و صاحب آن تأکید کند. و من که نام جلد سوم کتابم، «تمشکهای ناآرام» را از شعر «کوچ» نصیر گرفتهام و در جاجای کتابم رد شعرهای او را میتوان یافت، چنانکه سکوت کنم و حق او را ادا نکنم و به «حقناشناسان» وظیفهشان را یادآوری نکنم «بیمعرفت»تر از همه هستم. مجبورم از زبان نصیر نصیری کلام حافظ را تکرار کنم «معاشران ز حریف شبانه یاد آرید عبرت روزگار را ببینید، مسعود رجوی که «مرحوم» و «مقبور» شد و میکوشید «تنهایی» و «عزلت» به مخالفان و منتقدانش تحمیل کند خود از همه «تنها»تر است. شش ماه از اعلام مرگ وی توسط یکی از اعضای بلندپایه خاندان سلطنتی عربستان و یکی از مهمترین شخصیتها و مسئولان امنیتی و سیاسی این کشور در سه دههی گذشته میگذرد و مسئولان فرقهای که رهبریاش را به عهده داشت به منظور مقابله با اثرات ویرانگر انتشار خبر مرگ وی، همچنان به دودوزه بازی و تحمیق نیروهایشان مشغولند و از اعلام رسمی آن طفره میروند. در حالی که رهبران فرقهی رجوی از انتشار پیامهای صوتی ولی فقیهشان اجتناب میکنند، مریم رجوی در سفر به آلبانی پیام کتبی جعلی منتسب به او را برای نیروهای سردرگماش خوانده است که نوید پیروزی داده و میگوید: «تبریک ، تبریک، تبریک، .... فرماندهی کل به شما ابلاغ میکند: مریم را اثبات کنید! هر چه مریم میگوید را مثل آیات پیروزی در بین المرءتان پذیرا شوید!... شورای رهبری خودتان را اثبات کنید، دستورات شورای رهبری و سلسله مراتب خود را مو به مو اجرا کنید... این شاه کلید پیروزی ماست!...» ایرج مصداقی ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ Copyright: gooya.com 2016
|