گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
11 مرداد» او مرغ طوفان بود و ما طوطی ایوان، هادی خرسندی30 خرداد» شوهر ننهها، سروده تازه هادی خرسندی
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! مثنوی شیخ و ایمان بادآورده، هادی خرسندی...آنچه را تو گوز من پنداشتی / آمده از عرش بهر آشتی // گوز نه، حرف دل افلاکيان / گفتمان عشق با ما خاکیان // گوز نه، این حاصل تحصیل حق / صادره از صور اسرافیل حق // آيتی در بابِ سوز و ساز بود / ظاهرش از جنس گوز و گاز بود // چشم دل در عرش اعلا باز شد / آتش شورِ درون، آواز شدگُنده شیخ ِ پرخور دنیاپرست زان صدا پنداشت جنگی در گرفت چون سر شب خوانده بود اخبار جنگ گفت دشمن تا بدینجا تاخته در خطر افتاد اسلام عزیز مهدیا! ای مهدی صاحب زمان باید از اینجا روم بی معطلی حضرت عباس! دارم زحمتی حمله بر اسلام کرده اجنبی لشگر خصم است اینجا در کمین زینب کبرا بیا دستم بگیر بی عبا عمامه، بی کفش و کلاه تا پس دیوار ما جنگ آمده *** شیخ شد مشعوف از ابعاد گوز خواست تا زن را کند مرعوب خویش گوز من؟ پرسید شیخ بی عبا آيتی در بابِ سوز و ساز بود یا نُتی در چارمضراب ازل *** وقت بیرون آمدن از کربلا عارفانه دم بزن از گوزها خلق ِ مولانا نخوانده از اساس شد مزار آن بزرگ سرفراز هر که تا قونیه رفت و بازگشت بر مزار مرده ای سر میزنند خود نمیدانند آنچه او نوشت پس تو هم این حرف های دلفریب لیک بهر همسرت قصه نساز خانه مان لرزید زان باد اَلَست تازه پنداری که کردستی هنر از رسول الله تا صاحب زمان کی ترا بوده به اینها اعتقاد کی تو بر اسلام باور داشتی؟ چون به خلوت میرسیدی صبح و شام حال چون ترسیده ای از گوز خویش تو همانستی که میدادی شعار نه خدا و نه پیمبر نه امام پس چه شد حالا؟ که گشتی مذهبی آنچه با آن خلق را دادی فریب در خطر افتاد وقتی جان تو گفت ای زن بود جانم در خطر چون مرا بدجور استیصال بود دیگران ایمانشان رفته به باد هول بودم توی آن حول و ولا ورنه حالا که مرا بمبی نکشت زن به حیرت مانده از این حرف مفت
---------------------- ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ Copyright: gooya.com 2016
|