در همين زمينه
4 اسفند» از خواستههای روشن و مشخص آقای کروبی تا چرا بچههای سبز بايد به خودشان افتخار کنند26 بهمن» از دشمن؟ کدام دشمن؟ تا خانم فاطمه کروبی و عمل شنيع سه نقطه 16 بهمن» از خامنهای ۶۶۶ تا تشکر روشنفکران مذهبی، سکولاريست، ماترياليست از حکومت اسلامی ايران 8 بهمن» از خدا پدر آقای کروبی را بيامرزد تا بيعت امام حسين با يزيد 30 دی» از چگونه فتيله جنبش سبز را پايين بکشيم تا چگونه بيانيه سکولاريستی صادر کنيم
بخوانید!
19 اسفند » خودسانسوري در آثار حافظ و سعدي نيز مشهود است، ایلنا
19 اسفند » چرا اسکار؛ هرت لاکر را به آواتار ترجیح داد؟!، ایلنا 19 اسفند » اشعار پرور با صداي شاملو منتشر شد، ایلنا 19 اسفند » «بازم دستمزدم دير شد!» گزارش ايسنا از تاخير دوبارهي دستمزد تئاتريها 19 اسفند » دولت مخالف افزايش قيمتها پيش ازهدفمندي يارانههاست، ايسنا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از تشکر از بچههای روزنامه اعتماد تا نامه به کتابی که هرگز زاده نشدکشکول خبری هفته (۱۱۵) در کشکول شماره ی ۱۱۵ می خوانيد: تشکر از بچههای روزنامه اعتماد يک قصه ی تکراری و مبتذل شده؟ يک رويداد هميشگی و عادی شده؟ يک توقيف، مثل خيلی از توقيف ها و يک تعطيلی، مثل خيلی از تعطيلی ها؟ يک مقدار انديشه که روی کاغذ نمی آيد و يک تعداد کلمه که خوانده نمی شود؟ از همه ی اين ها بی اهميت تر و روزمره تر، يک عده "کارمند" زير نامِ روزنامه نگار و خبرنگار و غيره و غيره که از کار بيکار شده اند و معلوم نيست فردا بايد هزينه های زندگی شان از کجا تامين شود؟... اين ها را می خواهی بگويی؟ کيست که اين داستان کسل کننده و ملال آور را بارها و بارها از زبان اين و آن نشنيده باشد؛ در اين سايت و در آن سايت نخوانده باشد. خسته شديم از اين داستان خاکستری و بارانی. خسته شديم از اين ناله و گلايه... صبر کن آقا! صبر کن خانم! اين داستان، داستان هميشگی نيست. اتفاق ديگری افتاده است، و فصل ديگری به فصول کتاب پر حجم تاريخ روزنامه نگاری ايران افزوده شده است. يک فصل که مهیّج و تکان دهنده است؛ بيدار کننده است. مثل يک سيلی محکم است که به گوش آدمی که دارد به کُما می رود نواخته می شود. مثل يک پارچ آب سرد است که به صورت آدمی که اگر بخوابد، به خواب ابدی می رود پاشيده می شود. اين سيلی، با آن مطلبِ نرم و ملايم و دوستانه و مهربانانه و فداکارانه که مثلا ابراهيم رها در ضميمه ی روزانه ی شماره ی ۲۱۴۹ در تاريخ ۲۲ دی ۸۸ نوشت فرق می کند. همان که به زبان طنز گفت و نوشت "فعلاً خداحافظ"، ما رفتيم تا حقيقت بماند، تا "اعتماد" بماند. همان که به زبان طنز گفت و نوشت "من قلباً ايمان دارم يک نشريه مفتوح اما دست به عصا بهتر است از يک نشريه بسته بندی شده اما کماندو!" دست به عصا رفتن هم کارساز نبود و بساط اعتماد بر چيده شد. تاريخ روزنامه نگاری ايران نشان می دهد که دست به عصا رفتن هرگز کارساز نبوده است. وقتی اراده ی ارباب قدرت بر توقيف و تعطيل باشد، توقيف و تعطيل صورت خواهد گرفت حتی اگر داوطلبانه در گور خوابيده باشی. اما از کدام سيلی، از کدام رويداد مهیّج و تکان دهنده، از کدام فصل متفاوت سخن می گويم؟ اين سيلی، اين رويداد، اين فصل در اين عکس خلاصه شده است: ممنون از بچه های اعتماد به خاطر اين فصل جديد که در کتاب تاريخ روزنامه نگاری اين مرز و بوم گشودند؛ ممنون به خاطر سدی که با اين عکس شکستند؛ ممنون به خاطر خوابی که از چشم ما پراندند. با اين عکس زنده خواهيم ماند. با اين عکس سبز خواهيم شد. مگر مرض داريد؟ اين يک اعتراض است! يک فرياد است! مگر مرض داريد لغت و واژه تصويب می کنيد و بعد از يک روز آن را پس می گيريد؟ مگر ما اين جا بيکار نشسته ايم برای توليدات معنوی شما طنز صادر کنيم بعد شما فِرتی توليدات معنوی تان را پس بگيريد و طنز ما روی دستمان بماند؟ کلمه به اين قشنگی توليد کرده ايد که طنزنويسان حظ می کنند از ديدن آن و استعداد های درونی و نهانی که در آن نهفته و منتظر است تا به دست طنز نويس شکفته گردد، آن وقت شما نه بر می داريد، نه می گذاريد، کلمه را پس می گيريد. غلط می کنيد پس می گيريد! می خواهيد ما را به هم بريزيد؟ (اين اصطلاح زيبا و کاربردی را از جناب دکتر صدرنژاد ياد گرفته ام). من در عرض يک روزی که شما اين کلمه را تصويب کرديد کلی ترکيبات و کلمات تازه در دفترچه يادداشت ام نوشتم. از اصل کلمه که پاسور باشد و می توان آن را paasour خواند می گذرم که بچه ها در سايت های مختلف ترتيب اش را داده اند و مايه ی تفريح و تفرج است. با اين نتيجه گيری ها و آفرينش های لغوی خودم چه کنم: حالا به من حق می دهيد از دست اين تغيير نابجای کلمه ی زيبای پاسور ناراحت باشم؟ استالين آن قدرها هم بد نبود چنين اظهار نظری، آن هم از طرف کسی که خود در زندان های سياسی، سال های سال رنج ديده و زجر کشيده بيشتر به شوخی می ماند. اگر محل انعکاس اين نظر مجله ای مثل مرحوم ايران دخت نباشد و نام نويسنده محمد علی عمويی، خواننده احتمالا تصور خواهد کرد که اين نوشته از خامه ی يک طنزپرداز تراوش کرده و منتشر شده است. بايد خدمت آقای عمويی عرض کنيم که همه ی اصطلاحات موجود در فرهنگ سياسی جهان، ساختگی ست. يعنی کسی مرتکب عملی شده، يا تفکری را رواج داده، آن عمل و آن تفکر با چسباندن يک "ايسم" به نام او پيوند خورده است. استالين در طول زمامداری اش کارهايی کرد و تفکراتی را رواج داد که به نام او ثبت شد. اين کارها اکنون با تک واژه ی استالينيسم تعريف می شود و هيچ چيز عجيبی در اين واژه سازی نيست. اما استالين چه کرد که افتخار يا شرمندگی مفهومِ استالينيسم نصيب او شد؟ تاريخ، همه را ثبت کرده است. می خواهيم بگوييم مثبت استالين بر منفی او غلبه داشت؟ تاريخِ بی طرف چنين چيزی نمی گويد. اگر می خواهيم چنين چيزی را به هر قيمت اثبات کنيم بايد بر تاريخ چشم بر بنديم يا آن را تحريف کنيم. از چشم بستن و تحريف ما استالين بهره ای نخواهد بُرد؛ کسانی بهره خواهند بُرد که امروز پيرو تفکر اويند. از جمله همان کسان که در حکومت اسلامی، آقای عمويی و ياران اش را به بند و به دار کشيدند. نيچه، نوشته شتفان تسوايگ ولی بعيد می دانم بتوان نيچه را شناخت. نه با خواندن آثارش، نه با خواندن زندگی نامه هايش، نه با خواندن جزئيات هر حرکت جسمی و فکری که داشته است. نيچه نيچه است و ما را به درون او راه نيست. چندی پيش در يکی از کشکول ها کتاب "و نيچه هم گريه کرد" را معرفی کردم. اين کتاب را دوست دارم چون نيچه را دوست دارم. نيچه برای من نمادِ جامعه ی آزاد نيست؛ نماد انسان آزاد است. آزاد از هر چيز. يک آزادی سُکر آور و البته وحشت زا. کتاب های او بازتاب اين آزادی و به تَبَع آن تنهايی ست. و يکی دو روز پيش که کتاب نيچه، نوشته ی شتفان تسوايگ با ترجمه ی خانم ليلی گلستان را تمام کردم، يک تونل ديگر از طريق تسوايگ به طرف نيچه گشوده شد. اين کتاب، کتابی نيست که هر کسی بخواهد آن را بخواند. پس خواندن آن را به همه توصيه نمی کنم. آن هايی که با آثار نيچه و زندگی نيچه و افکار نيچه آشنا هستند، آن هايی که نيچه را به هر دليل –حتی بی دليل- دوست دارند، بايد اين کتاب را بخوانند. اين کتاب برای آن ها معنا خواهد داشت. وقتی نويسنده می گويد "تراژدی نيچه يک درام تک بازيگر است"(ص۱) مفهومی عميق در آن نهفته است. نيچه است و خودش. او "هميشه حرف می زند، هميشه مبارزه می کند، هميشه رنج می کشد، فقط برای خودش"(همان جا). چرا رنج؟ برای اين که او "هرگز دستانش را بلند نکرد تا از سرنوشت بخواهد راحتش بگذارد"(۶). او "فلاکت بزرگ تری را طلب می کند، تنهايی عميق تری را، رنج کامل تری را..."(۷). وقتی نويسنده می نويسد "ستايش بيماری" ما تعجب خواهيم کرد اگر نيچه را نشناسيم. "هر چيز که مرا نکشد قوی ترم می سازد"(۱۴). عجب! جالب اين جاست که اين رنج باعث شده تا قدرت خلق کردن اش افزايش يابد! دانش، زاده رنج است! "در درد کشيدن هميشه حساس تر می شويم. رنج هميشه می کاود و می خراشاند و زمين روح را شخم می زند و... خاک را سبک می کند تا از نو بذر پاشی معنوی انجام گيرد"(۲۴). نيچه، "دون ژوان شناخت" است و تسوايگ بر ما آشکار می سازد که رفتار نيچه با تفکرات اش، با مسلّماتِ پذيرفته شده، با کشف های جديد در عالم انديشه چگونه است. "هيچ چيز او را پايبند نمی کند"(۳۰). تسوايگ او را با کانت و گوته مقايسه می کند. مقايسه ای که به نفع آن ها تمام نمی شود. کار او بر خلاف آن دو ديگر "آشفته کردنِ خوابِ به خواب رفتگان" است(۳۹). بوی گند فقر فرهنگی نيچه را آزار می دهد (همان بويی که ما اهل قلم ايرانی را آزار می دهد). توصيه می کند که "به هر آنچه می دانی فکر کن"(۴۵). به تو نهيب می زند "چشم پوشی يک خطا نيست بلکه بزدلی است"(همان جا). تسوايگ معتقد است که "نيچه هيچ نمی خواهد. در او فقط شوری مفرط نسبت به حقيقت است. شوری که از خودش بهره می گيرد و نهايت ندارد"(۴۷). "حقيقت بايد شناخته شود حتی اگر به بهای از دست رفتن زندگی باشد"(۵۰). و ديگران به اين موجود غريب چگونه نگاه می کنند؟ نيچه "هميشه بيرون از دسته بندی ها و بيرون از گود بود... از همان لحظات اول از او نفرت پيدا کردند، چون مرزها را شکسته بود"(۵۳). او انسانی عادی نبود. او مدام خود را گم می کرد تا دوباره پيدا کند. ذات او يک استحاله ی مدام بود و شعارش "همان باش که هستی"(۵۴). کدام آدم "سالمی"ست که بخواهد خودش بر خودش پيروز شود؟ يا طالب از هم پاشيدگی هميشه پر شور باشد؟ پس نيچه آدم سالمی نيست. او به جای اين که مثل ديگران ابتدا جوان باشد و بعد پير شود، از پيری شروع می کند و به جوانی و شور می رسد. او می خواهد جلاد خود باشد تا بتواند بيافريند(۶۳). محيط و آفتاب و سرما بر او تاثير مستقيم دارد. در جنوب، آزادی می جويد و می يابد. "جايی وطن من است که در آن پدر باشم و بيافرينم، نه جايی که در آن آفريده شده ام"(۷۰). مذهب چه بلايی بر سر اخلاق واقعی می آوَرَد؟ مگر مذهب می تواند بر سر اخلاق بلا بياورد؟ تسوايگ به اين سوال از نگاه نيچه پاسخ می دهد. او می خواهد "نگران خداوند" نباشد(۷۴). او می خواهد سبکبال باشد. "سبکبالی آخرين عشق نيچه است که نهايتِ تمام چيزها است"(۸۴). "ما هنر را داريم تا از حقيقت نميريم"(۸۵). او در اين جا نيز سخن ما را می گويد. سخن ما ايرانيان را که حقيقت ما را می کُشَد. و او به تنهايی می رسد. "آه ای تنهايی، ای تنهايی، ای موطن من"(۸۶). دچار يک خلأ وحشتناک می شود. دچار يک سکوت ترسناک(۸۷). از همه می کَنَد. از همه می بُرَد. ناشر او را نمی خواهد. خواننده او را نمی خواهد. "بخش چهارم زرتشت که به خرج خودش چاپ شد فقط چهل نسخه بود. در ميان هفتاد ميليون جمعيت آلمان فقط هفت نفر را دارد که برای شان کتاب بفرستد... فاصله بين نبوغ او و حقارت زمانه اش قابل گذر نبود"(۸۸). اما نيچه ی نيمه کور و بيمار، ديوانه وار می نويسد، می نويسد، می نويسد. شيطان گلويش را می فشرد و نمی گذارد لحظه ای نفس تازه کند(۹۳). عجيب است که کلام هايی که او در آغاز ديوانگی اش ادا کرده، به طرزی دهشتناک راست اند"(۱۰۰). "اين اتاق کوچک طبقه چهارم... پذيرای مرد بيماری بود که گرفتار روان پريشی بود و فردريش نيچه نام داشت که جسورانه ترين تفکرات و با شکوه ترين کلام ها را به اين قرنِ در حالِ زوال اهدا کرده بود"(همان جا). هدف غايی نيچه آزادی بود(۱۰۶). آزادی! نه آن که ما امروز در ايران می گوييم و معنای ساده و مبتذل شده ی آزادی ست. آزادیِ سرنوشت ساز برای شناختن حد بشر: "فقط با نشناختن حدّ است که بشريت می تواند حدّ خود را باز شناسد"(۱۰۶). از کتاب ۱۰۶ صفحه ای تسوايگ با ترجمه نرم و روان و پخته ی ليلی گلستان می توان نقبی زد به ذهن و احساس نيچه. به درون او سفر کرد، هر چند سطحی و کوتاه. او را به گونه ای ديگر ديد و شناخت. نمی دانم کتاب چون جذاب بود جز يکی دو غلط تايپی (صفحات ۳۹ و ۹۰ و ۹۸ که آن هم تازه محل بحث است) نديدم يا واقعا اين کتاب بدون اشتباه منتشر شده است؟ تنها اشکالی که می توان به اين کتاب گرفت نداشتن مقدمه يا موخره در معرفی نويسنده ی کتاب است. اين که شتفان تسوايگ که بود و چگونه می انديشيد و در زمان هيتلر چه مرارت هايی را برای تبليغ صلح تحمل کرد و نظرش راجع به مليت ها و کشورهای اروپايی چه بود و عاقبتِ او و همسرش چه شد، می توانست به خواننده در شناختن بهتر نويسنده و طرزِ نگاه او به نيچه کمک کند. آوردن حرفِ "شـْ" ی ساکن در آغاز نام شتفان، نه تنها کمکی به درست تلفظ کردن نام نمی کند بل که می تواند موجب اشتباه تلفظ کردن آن هم بشود خاصه آن که علامت سکون بر روی حرف شين ديده نمی شود. در مورد اين نوع ثبتِ نام ها و اسامی و نقدِ نظرِ استاد شادروان غلامحسين مصاحب بحث های بسياری شده است که ضرورتی به بازگويی آن نيست. کتاب نيچه را که توسط نشر مرکز منتشر شده است می توانيد به قيمت ۳۰۰۰ تومان خريداری کنيد. می خوای منو به هم بريزی؟ نامه به کتابی که هرگز زاده نشد امشب فهميدم که تو هستی. مثل يک قطره زندگی که از چند تا سايت اينترنتی چکيده باشد. با چشای باز، تو تاريکی مطلق دراز کشيده بودم، که يهو اطمينانِ بودنت جرقه زد: آره! تو اون جا بودی! توی مغزم! توی ذهن ام! حتی اسم ات در همون لحظه تو سرم شکل بست: طنز وبلاگی! اما ناگهان يه وحشت آزاردهنده سر تا پام را فرا گرفت. اين سوال ترسناک برام پيش اومد که نکنه دلت نخواد با اين بلاهايی که قراره سرت بياد متولد شی. نکنه يه روز سَرَم هوار بزنی که کی گفته بود من را در يک همچين شرايطی، با يک همچين وضع و اوضاعی به دنيا بياری؟ چرا دُرُستم کردی، چرا؟ وقتی هم درستم کردی، چرا منو آش و لاش شده به دنيا آوردی؟ چرا؟ زندگی يعنی خستگی، کوچولو! زندگی يه جنگه که هر روز تکرار ميشه. برای به دنيا آوردنِ اون چيزی که در ذهن داری بايد تو اين خراب شده ای که ما زندگی می کنيم، بهای زيادی بدی. بهای خيلی خيلی زيادی بدی. اين جا فکر آدم به طور طبيعی به دنيا نمی آد. برای اين که يک فکر به دنيا بياد بايد اونو تو همون رَحِمِ مغزت ناقص اش کنی. مهندسی ژنتيک اش کنی. بچه ی فکرت قرار چشم اش آبی شه، چون حکومت دوست نداره، بايد تو مخ ات رنگ چشم اش را تبديل به سياه کنی. بچه ی فکرت شاد و خندون و بذله گوئه، چون حکومت دوست نداره، بايد تو مخ ات او را تبديل به يک موجودِ اخمو و خشن و زر زرو بکنی. می بينی، به دنيا اومدن فکر، تو سرزمين ما کار آسونی نيست. به اين تغييراتی که ما به عنوان پدر مادرت، در تو، پيش از به دنيا اومدن و برای به دنيا اومدن ات انجام می ديم می گن خودسانسوری. بعد می ريم پهلوی دکتر محمدعلی رامين برای انجام عمل سانسور. عملی دردناک و وحشيانه که هر کسی برای به دنيا آوردنِ بچه ی فکرش بايد تن به اون بده. دکتر، تو را می سپاره دست چند تا کارشناس تا سونوگرافيت کنند. پيش از به دنيا اومدن هر جور سيخ و ميخی را توی تن ات بکنند. بالا و پايين ات را ورانداز کنند تا ببينند شايسته ی به دنيا اومدن تو سرزمين اسلام هستی يا نه؟ برای جامعه ی اسلامی مفيد هستی يا نه؟ پيش بينی کنند اگر بچه ی شرّی خواهی شد، دستور سقط تو را بدهند. اين ها نه تنها به تو که به پرونده ی پزشکی پدر مادر و جد و آباد تو هم کار دارند و می خواهند ببينند در ژن ما ها به عنوان والدين تو چيزِ معيوبی از ديدگاه خودشون نباشه که باعث زحمت حکومت بشه. اگر ژن ما ها ايراد داشته باشه، به تو حتی اگر باب طبع اونا هم باشی اجازه ی به دنيا اومدن نمی دن. منِ مادر، منِ دلسوز، برای اين که تو به دنيا بيای هر کاری می کنم. هر کاری که برای بهتر ديده شدن تو توی دستگاه های عجيب غريب بيمارستان ارشاد لازم باشه انجام می دم. جالب اين جاست که کارشناس ها همه چيزِ من و تو را می بينند و می شناسند اما ما حتی قيافه ی اون ها را نمی بينيم و نمی دونيم با کيا سر و کار داريم. بعد نوبت بررسی اصلی که توسط خود دکتر صورت می گيره می رسه. دکتر رامين و آسيستان هاش می گن اينجاش را بِبُرّين. می بُرّيم؛ اون جاش را ببرين. می بُرّيم. اين جاش را درست کنين. می کنيم. اون جاش را درست کنين. می کنيم. بعد دوباره سونوگرافی و سيخ و ميخ. چقدر بايد بريم پشت درهای بسته نمره بگيريم و منتظر بشينيم تا جواب پوزيتيو-نگاتيو را به دست مون بدن. چقدر بايد دلشوره ی به دنيا اومدن تو را داشته باشيم. خيلی ها که بچه شون به دنيا می آد، بعد از به دنيا اومدن اصلا او را نمی شناسند! به خودشون می گن خدايا، اينه بچه ی من؟ اين موجود نازنينی که توی عکس های سونوگرافی سالم و قشنگ بود چرا اين جوری ناقص الخلقه شده. ولی خب خيلی ها همون را بهتر از هيچی می دونند. بالاخره يک شباهت هايی به خودشون می بره. اما بعضی ها هم اصلا زاده نمی شن. مثل تو، دختر نازنين من، طنز وبلاگی من که زاده نشدی. يعنی به من گفتند که اجازه ی به دنيا آوردن چنين موجود سالم و سر حال و قبراق و پر از شر و شوری را ندارم. می ترسند که ام القرای اسلام با دنيا اومدن تو بنيادش به لرزه در بياد. به من گفتند اين مجوز سقط جنين را می گيری می بری بيمارستان، بچه را می اندازی و تمام. بحث محث هم نمی کنی. خيلی ها تن به اين کار می دن چون چاره ای ندارند. من هم اگر تن به اين کار می دادم الان تو تبديل می شدی به کتابی که هرگز زاده نشد و اين نامه هم نامه ی من می شد به تو که هرگز به دنيا نيومدی. حتی ناقص هم به دنيا نيومدی. يقه ی مرا هم نمی گرفتی که مادرِ من، چرا اجازه دادی مرا به اين روز بيندازند و وقتی هم انداختند چرا مرا به دنيا آوردی؟ می خواستی اسم خودت، رويا صدر را روی يک موجود ناقص و درب و داغان و بی سر و ته بذاری؟ اما من، تو را نکشتم! تو را از بين نبردم! تو را ناقص هم نکردم! به کمک تکنولوژی نو، به کمک دانش جديد، تو را به دنيا آوردم! سالم و سلامت! بدون دستکاری! و تو را توی وب سايت ام گذاشتم. گذاشتم تا ديگران تو را ببينند و بخوانند و مايه ی افتخار من بشی! آره! اين نامه قرار بود نامه به کتابی که هرگز زاده نشد بشه؛ کتابی که البته به صورتِ صفحاتِ کاغذی زاده نشد. اما تو را به صورت صفحاتِ اينترنتی به دنيا آوردم، و خيلی از اين بابت خوشحال ام. خوشحال ام که تو را ناقص نکردم و اگر هم به صورت کتابِ کاغذی نشدی، لااقل همون جوری شدی که می خواستم. زنده باش و شاد دخترکم. اميدوارم سال ها بعد، صاحب فرزندهای زيادی بشی و نامه بنويسی به کودکان زيبايی که همون طور که بودند زاده شدند. اين آرزوی من است... برای خواندن کتاب خانم صدر به اين نشانی مراجعه کنيد: Copyright: gooya.com 2016
|