دوشنبه 26 بهمن 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از دشمن؟ کدام دشمن؟ تا خانم فاطمه کروبی و عمل شنيع سه نقطه

کشکول خبری هفته (۱۱۳)
ف. م. سخن

در کشکول شماره ی ۱۱۳ می خوانيد:

- دشمن؟ کدام دشمن؟
- راننده تاکسی محمود فرجامی، آينه ی تمام قد در مقابل جامعه ی ايرانی
- ماجرای اسب تروا و خواب ديدن من
- خانم فاطمه کروبی و عمل شنيع سه نقطه



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




دشمن؟ کدام دشمن؟
دشمن؟ کدام دشمن؟ اين چه فرمايشی‌ست می کنيد. دشمن کجا بود عزيزم! دچار توهم شده ايد! شنيده ايد می گويند ماليخوليا؟ شنيده ايد می گويند اسکيزوفرنيا! شنيده ايد يارو اِکس می زند توهم می کند؟ نکند خدای نکرده شما هم اِکس مِکْسی چيزی زده ايد می گوييد دشمن؟ اين کلمه ی خنده دار را از کجا آورده ايد هی تکرار می کنيد؟ نکند آيت الله خامنه ای -که ان شاءالله بعد از اين که وضع کمی آرام شد، او را آيت الله العظمی، سپس رهبر اصلاح طلبان و بعد رهبر جنبش سبز خواهيم خواند- و دشمنْ دشمن کردن او، روی شما تاثير سوء گذاشته، فکر می کنيد حقيقتا دشمنی وجود دارد؟ نه عزيزم؛ دشمنی وجود ندارد.

ببينيد، من، به عنوان تئوريسين جنبش سبز، و به عنوان مُبْدِعِ تاکتيک ها واستراتژی های مبارزاتی، به ضِرْس قاطع می گويم که دشمن وجود ندارد. عرض می کنم خدمت تان که "دشمن اصلی ما احمدی نژاد نيست، اگر فرض کنيم که مشکل ما احقاق حقوق از دست رفته مردم است، طبيعی است که بپذيريم که قبل از احمدی نژاد هم حقوق ملت ما پايمال می شد. حتی می خواهم بگويم که خامنه ای هم که مانع مهمی پيش روی ماست، دشمن اصلی ما نيست. بسياری از مردم در دوران خاتمی که خامنه ای در موقعيت رهبری بود، احساس خوبی نسبت به زندگی در ايران داشتند و از سوی ديگر قبل از رهبری آيت الله خامنه ای هم مشکل نقض حقوق ملت با جديت وجود داشت. می خواهم بگويم که حتی نيروهای حکومتی و دستگاه تبليغاتی حکومت هم که با تمام قوا روبروی مردم ايستاده اند، دشمن اصلی مردم نيستند. من مطمئنم که بخش اعظم کارکنان وزارتخانه های دولتی و حتی روزنامه کيهان و کارکنان سفارتخانه هايی که ما روبروی آنها تظاهرات می کنيم و بخش وسيعی از نيروهای سپاه که در سرکوب مردم نقش دارند، و بخش مهمی از نيروهای وزارت اطلاعات هم، نه تنها از دولت احمدی نژاد و وضعيت کنونی کشور خوششان نمی آيد بلکه دوست دارند که در ميان نيروهای سبزی باشند که برای آزادی و دموکراسی ايران تلاش می کنند. يک کمی دقيق تر نگاه کنيم، حتی آن مردمی هم که حامی دولت احمدی نژاد به نظر می رسند، دشمنان ما نيستند، کسی که بخاطر فقر و يا ناآگاهی يا تبليغات رسانه ای در تظاهرات نمايشی حضور پيدا می کند، فقط يک قربانی است. قربانی وضعيتی نامطلوب و ناعادلانه. وقتی از خانه يک مدير دولتی معتقد به ولايت فقيه مثل روح الامينی پسری بيرون می آيد که بخاطر جنبش سبز با تمام وجود تلاش می کند و بخاطر آن کشته می شود، مطمئنا در خانه های حاميان دولت نيز بسياری از دوستان ما زندگی می کنند. يکی از دوستان من می گفت، در مسابقه فوتسال پسر يکی از کسانی که به طرفداری از دولت شعار می دادند و توسط سبزها متهم می شدند، در ميان سبزها بود و وقتی می ديد پدرش که بخاطر وضعيت خود در صف روبرو ايستاده است، توسط مردم به مزدوری متهم می شود، اشکش درآمده بود. نه می توانست عليه دولت شعار ندهد، نه می توانست عليه پدرش که طرفدار دولت نبود اما در موقعيت اتهام قرار داشت، چيزی بگويد. ممکن است بگوئيم افراد مسوولند و فردی که مسوول است نمی تواند بخاطر حفظ وضع خود روبروی ملت بايستد، اما باز هم فرقی نمی کند. آنها هم دشمن ما نيستند، آنها در وضع بدی گرفتارند... مشکل ما دشمن نيست، جنبش سبز خواسته هايی فراتر از يک فرد يا يک گروه اجتماعی دارد، ما آزادی و دموکراسی را برای همان سربازی که روبروی ما ايستاده است هم می خواهيم. آنهايی که در حکومت هستند و حکومت بخاطر عدم اعتماد به آنها مزدور استخدام می کند، نيروهای جنبش سبز هستند. همان هايی که کنسرت برگزار می کنند و وقتی عليه آنها شعار می دهيم سکوت می کنند. آنها در دل شان شعارهای ما را تکرار می کنند و آرزو می کنند که جنبش سبز پيروز شود تا آنها هم آزاد باشند. صحنه جدالی وجود ندارد، کسی حر بن يزيد رياحی نيست، چرا که کسی يزيد و امام حسين نيست..."

استدلال را حال می کنيد؟ آيا مو لای درز اين استدلال می رود؟ معلوم است که نمی رود. اصلا حقيقتی که تا به امروز هيچ کس به آن پی نبرده و من برده ام اين است که ما در طول تاريخ ايران دشمن نداشته ايم. بحث راجع به دشمن يک بحث سکتاريستی، ولونتاريستی، آوانتوريستی، آنتاگونيستیِ جدا از توده و جدا از رهبران مردم و جدا از رهبران حکومت و جدا از رهبران جنبش سبز و جدا از کارمندان عزيز و محترم وزارت اطلاعات و سپاه پاسداران و بسيجی های عزيز گوگوری مگوری‌ست. اصلا کلمه ی دشمن کلمه ی مزخرف و خشنی ست که بايد آن را از هر چه فرهنگ لغت است پاک کرد. من حتی –دقت کنيد می گويم من، و اين شوخی نيست و شما با کم کسی طرف نيستيد و لابد می دانيد که من –ببخشيد معترضه در معترضه آوردم، منی که هفت ميليون کلمه تا کنون تايپ کرده ام و چند ماه هم به خاطر اين چند ميليون کلمه به زندان افتاده ام- اين را با خضوع و خشوع فراوان می گويم- باری من حتی معتقدم که چنگيز خان مغول دشمن نبود. آن هايی که می گويند چنگيز خان دشمن مردم ايران است خرند و نمی فهمند و من که می فهمم عرض می کنم که چنگيز خان دشمن نبود، بل که نهايتِ نهايت يک مانع مهم بود. در آن دوران هم مثل حالا فقط وضعيت بد بود و دشمنی وجود نداشت.

ببينيد مردم با فرهنگ ايران که آن زمان هم به احتمال قوی سبز بودند توانستند بعد از چند دهه، اعوان و انصار چنگيز را آدم کنند. پس می بينيد که ما در تاريخ قديم هم دشمن نداشتيم و آن هايی که می گويند داشتيم يک عده آدم سکتاريستِ ولونتاريستِ آوانتوريستِ آنتاگونيستِ خاک بر سر هستند که می خواهند به جنبش سبزی که من تاکتيسين و استراتژيست آن هستم ضربه بزنند و نگذارند ما پيروز شويم. ما می خواهيم ان شاءالله آقای خامنه ای را آدم کنيم، اگر نشد، فرزند او را، اگر نشد نوه و نتيجه ی او را. درست همان کاری که با چنگيز خان مغول شد. چرا عجله می کنيد؟ چرا هول هستيد؟ چرا از رهبران خود که من و يک عده ی ديگر در اتاق فکر لندن باشيم جلو می زنيد؟

اين استدلالی که کردم کافی نبود؟ به دَرَک! ما که از شما دعوت نکرده ايم و نامه ی فدايت شوم ننوشته ايم که بياييد به جنبش سبز بپيونديد. برويد برای خودتان يارکشی کنيد و جنبش درست کنيد. خيال تان راحت باشد که ما مانع شما نمی شويم. افتاد عزيزم؟!

راننده تاکسی محمود فرجامی، آينه ی تمام قد در مقابل جامعه ی ايرانی
بعضی وقت ها آدم در می ماند که در باره ی بعضی چيزها مطلب بنويسد يا ننويسد. مثلا شما کتابی را می خوانيد که بسيار جالب و خواندنی ست و خواندن‌اش بسيار لذت بخش و آموزنده است و می خواهيد به خوانندگان تان توصيه کنيد که اين کتاب را حتما بخوانند، که اگر نخوانند از دست شان می رود، آن وقت به ترديد می افتيد که اين کار را بکنيد يا نکنيد و مطلبی در معرفی آن کتاب بنويسيد يا ننويسيد. چرا؟ چون ممکن است اين معرفیِ شما برای نويسنده ی بی خبر کتاب دردسر درست کند، يا حتی فردا مانع نشر کتاب او شود! بديهی ست با تمام گرفتاری ها و مصائب اين چنينی، سکوت در مورد بعضی چيزها جايز نيست، از جمله کتاب راننده تاکسی آقای محمود فرجامی که کتابی‌ست به غايت خواندنی و لذت بردنی!

در باره ی خصائل اخلاقی و رفتاری ما ايرانيان تا کنون چند کتاب شاخص نوشته شده است از جمله کتاب "خلقيات ما ايرانيان" مرحوم محمد علی جمالزاده، که هر چند نويسنده سعی کرده با نهايت احترام و ادب و از نگاه خارجی به بعضی از ضعف های اخلاقی و رفتاری ما ايرانيان اشاره کند باعث اعتراض و واکنش شديد شده، آن قدر که کتاب در زمان خود سانسور شده و بعدها اجازه ی نشر نيافته است. بعضی نويسندگان هم در قالب داستان کوتاه و داستانک به اين منطقه ی ممنوعه ی خطرناک نزديک شده اند؛ مثلا فريدون تنکابنی در راه رفتن روی ريل يا يادداشت های شهر شلوغ، يا هنرپيشه و نويسنده ی ارجمند رضا کيانيان، در اين مردم نازنين.

محمود فرجامی هم با انتشار کتاب راننده تاکسی به اين وادی پر خطر گام گذاشته و به اعتقاد من توانسته از پيچ و خم های دشوار آن به سلامت عبور کند. اين کتاب ۱۱۲ صفحه ای آينه ی تمام قدی ست در مقابل ما مردم که اگر در اين آينه نيک بنگريم، می توانيم بسياری از ضعف ها و زشتی های خودمان را ببينيم و در صدد رفع آن ها بر آييم.

کتاب محمود خان فرجامی از آن دست کتاب هايی ست که می توان آن را يک نفس تا انتها خواند و خسته نشد؛ از آن دست کتاب هايی ست که وقتی آن را می خوانيم، در بعضی جاهايش لبخند بر لب می آوريم، در بعضی جاهايش نيش مان باز می شود و می خنديم، و در بعضی جاهايش قهقهه می زنيم! از قديم گفته اند که گرياندن مرده شور و خنداندن طنزنويس کاری ست بس دشوار، و اين روزها که خود من مثل بُرجِ زهرمار هستم و لبخند خشک و خالی هم به زور می زنم، اگر کتابی بتواند آن طور مرا به وجد آورد که صدای قهقهه ی مرا در و همسايه بشنوند قطعا کتابی ست موثر که نويسنده اش می تواند حتی بر لب طنزنويس خنده بنشاند!

من در حاشيه ی بعضی از کتاب ها احساسی را که با خواندن بعضی جملات به من دست می دهد با حروف و کلمات و اَشکال نشان می دهم. مثلا در جايی که جمله ای جالب باشد، در کنارش حرف "ج" می نويسم؛ خيلی جالب باشد "خ ج" می نويسم؛ با مزه باشد با مداد شکل :) می کشم؛ خيلی با مزه باشد شکل :))) می کشم. در حاشيه ی کتاب محمود خان فرجامی تعدادی "ج" و "خ ج" و ":)" و ":)))" به چشم می خورد که واکنشِ مثبتِ منِ خواننده را نسبت به محتوای کتاب نشان می دهد.

راننده تاکسی کتابی ست که به دست آوردنش آسان نيست. به رغم اين که ناشر معتبر و معروفی مانند نشر نی آن را منتشر کرده، اين کتاب را بسياری از کتاب فروشی های تهران نمی شناسند و از وجودش خبر ندارند. بعد از مراجعه به چند کتاب فروشی، بالاخره يک فروشنده با شنيدن نام کتاب و ناشر و استماعِ توضيحاتی در باره ی محتوای آن و اين که مطالب اش از زبان يک راننده ی تاکسی بيان شده و به زبان طنز است جرقه ای به ذهن اش زد و گفت "آهان! آن کتاب فيلم‌نامه را می گوييد!" و با اين جرقه توانست بالاخره کتاب را پيدا کند. اگر شما هم نتوانستيد اين کتاب را پيدا کنيد، بايد به جست و جوی تان در کتاب فروشی ها ادامه بدهيد، والا مراجعه به سايت اينترنتی نشر نی هم کارساز نيست، چرا که بعد از باز شدن صفحه اول، اگر برای پيدا کردن شماره ی تلفن يا نشانی انتشارات، روی "اطلاعات تماس" کليک کنيد، طبق معمولِ اکثر سايت های ايرانی که فقط ظاهر زيبا و "نما" دارند و باطن شان تهی ست، با صفحه ی "اِرور" مواجه می شويد!

راننده تاکسی کتابی ست کم غلط. مجموعاً ۵ غلط مطبعی در صفحات ۲۹ و ۴۶ و ۶۳ و ۷۳ و ۱۰۴ وجود دارد که ناچيز است. شيوه ی نگارشِ ديالوگ ها بسيار سنجيده است طوری که خواندن از روی نوشته، به راحتیِ شنيدنِ همان ديالوگ‌ هاست و چشم و ذهن، با مانعِ کلماتِ شکسته و رسم الخط عجيب غريب رو به رو نمی شود.

راننده تاکسی شامل يک مقدمه و هجده ماجرای کوتاه از زبان يک راننده تاکسی زرنگ و همه چيز دانِ تهرانی ست. در صفحاتِ محدودِ اين کتاب، بسياری از خصائص و رفتارهای "ما ايرانيان" مورد انتقاد صريح قرار گرفته است. اين که ما ايرانی ها چقدر تيز و با حاليم؛ اين که چگونه در راه حقوق مردم فعاليت و مبارزه می کنيم؛ اين که چطور مردان قانون را دور می زنيم؛ اين که چقدر متخصص مسائل اقتصادی هستيم و در زمينه ی اقتصاد به چه چيزهای مهمی فکر می کنيم؛ اين که چطور بعضی وقت ها از بعضی آدم های بی خبر سوءاستفاده می کنيم؛ اين که از همه چيز -از ميزان برفی که فلان سال باريده تا پديده ی النينو- اطلاعات دست اول داريم؛ اين که اکثر مردان ما، به زنان، به چشم خواهر و مادر خودشان نگاه می کنند؛ اين که تجاوز اگر از طرف خودی صورت بگيرد خوب است و از طرف غير خودی بد؛ اين که چقدر برای پول گرفتن و پول دادن تعارف می کنيم و سرانجام به چه نتايج درخشانی می رسيم؛ اين که پدرِ اراذل و اوباش را بايد در آوريم و پوست آن ها را بکنيم تا جلوی معتاد شدن بچه ی مردم گرفته شود و جامعه به آرامش برسد؛ اين که خارجیِ موطلايی در ايران چه قدر و منزلتی دارد و ما چه تصوری از خارجی ها در ذهن خودمان داريم و در اين تصور، چه کارهايی می توانيم با آن ها و بخصوص زن هايشان بکنيم؛ اين که يک نويسنده، در ايران چقدر ارج و قرب دارد و چقدر به او احترام گذاشته می شود و چقدر به او از نظر مالی خوش می گذرد؛ اين که اوضاع روانی ما ايرانيان چقدر ميزان و درست است و از اين نظر -شکر خدا- هيچ مشکلی نداريم؛ اين که در چشم ما ايرانيان، افغانی يعنی چه، و ما چگونه بايد با افغانی ها برخورد کنيم تا بزرگی و برتری مان معلوم شود؛ اين که مدرنيسم و مظاهر آن مثل آزادی جنسی در چشم ما ايرانيان چگونه است و چه چيزهايی را مدرن و خوب می دانيم و نظر واقعی مان نسبت به مظاهر آن چيست؛ و بالاخره اين که زبان فارسی چقدر غنی ست و ما چقدر خوب می توانيم نظر تلخ و زشت خود را لا به لای کلمات قشنگ و تعارفات مبالغه آميز پنهان کنيم و در جدال لفظی با دوستی که دشمن می پنداريم به کار بريم، مواردی ست که در اين کتابِ کم حجم و پُر مايه، به زبان طنز بيان شده و خواننده را در مقابل تصويرِ خودش قرار داده است.

با خواندن اين کتاب، ما به رفتار راننده تاکسی و جماعتی که او با آن ها سر و کار دارد خواهيم خنديد. مثل نمايش های هادی خرسندی که حاضران در سالن به شدت می خندند، ما هم با خواندن کتاب فرجامی خواهيم خنديد. ولی در واقع آن کسی که ما به او می خنديم راننده تاکسی و مسافران اش نيستند؛ ما به خودمان، به خودِ خودمان می خنديم ولی خبر نداريم. مثل بازیِ سياه بازی که به صورت سياه شده ی طرفِ مقابل مان می خنديم، و ديگران هم می خندند، غافل از آن که صورت خودمان هم سياه شده و من و تو و او و ما و شما همه در حال خنديدن به همديگر هستيم و با بلاهت، خودمان را تافته ی جدا بافته و موجودی عاری از عيب و دارای صورتی تر و تميز و پاک و درخشان می بينيم!

کتاب راننده تاکسی می توانست شکل و شمايل جذاب تری داشته باشد. روی جلدی با رنگِ غالبِ تيره، و يک نام، با حروف ايرانيک بر زمينه ی صورتیِ چرک، شايد متناسب با محتوای داستان های کتاب و حتی فضای واقعیِ تاکسی های ما باشد، ولی جذابيت بصری برای خريدار يک کتاب طنز ندارد.

اين کتاب ارزنده را که با تيراژ ۱۶۵۰ نسخه منتشر شده می توانيد به قيمت ۲۰۰۰ تومان از بعضی کتاب فروشی های تهران تهيه کنيد.

ماجرای اسب تروا و خواب ديدن من
من از آن تيپ آدم هايی هستم که وقتی سرشان را زمين می گذارند، فوری به خواب می روند، و خواب هم نمی بينند ولی نمی دانم چطور شده است که اين روزها همه اش خواب می بينم، آن هم خواب های عجيب غريب. شايد به خاطر مسافرت و آب به آب شدن است، شايد هم به خاطر رويدادهای جاری.

مثلا همين چند روز پيش بود که خواب ديدم يک اسب مرا خورده و من در شکم او دست و پا می زنم و بعد يکهو يک در باز می شود و من وسط ميدان آزادی می افتم، بعد يکی از اهالیِ شهری به نام تروا را می بينم که اسم اش لی‌آکوان است و مرا دنبال می کند و در حالی که فحش ناموسی می دهد سعی می کند مرا با نيزه بزند. بعد من به آغوش احمدی نژاد که کنار يک موشک روسی در حال سخنرانی ست پناه می برم و او برای من از پيروزی های اتمی و موشکی ملت ايران حرف می زند و حرف می زند و من که ريش گذاشته ام و چفيه بسته ام و قيافه ام شبيه به مردان جنگ تحميلی و سردار قاسمی شده برای او دست تکان می دهم ولی به دست ام که نگاه می کنم می بينم يک روبان سبز به انگشتانم که به شکل وی انگليسی ست بسته شده که ناگهان يک برادر بسيجی آن انگشتان را با قمه قطع می کند و من در حالی که فرياد می زنم تو برادر منی و دشمن من نيستی، سعی می کنم به او يک پاکت سانديس بدهم بل که آرام شود، ولی او پاکت سانديس را با قمه مثل يک سامورايی حرفه ای روی هوا قطعه قطعه می کند و من مثل نئو، قهرمان فيلم ماتريکس، با حرکت اسلوموشن به طرف پشت خم می شوم و قمه بدون اين که به من بخورد از روی من عبور می کند، و من دوباره راست می شوم و به برادر بسيجی که می خواهد مرا مثل پاکت سانديس تکه تکه کند لبخند مليح می زنم و با صدايی لطيف می گويم سلام، من دوست تو هستم، و تو اصلا دشمن من نيستی، و برادر بسيجی که دچار ترانسفورميس شده و همين طور دارد قد می کشد و قدش از يک متر به يک متر و پنجاه و دو متر و دو متر و پنجاه و سه متر و حتی چهار متر می رسد و عربده و خرناس می کشد و صورت اش شبيه به دايناسور و تمساح می شود به من يک بطری نوشابه ی خانواده نشان می دهد و ابروهای پشمالويش را با يک لبخند کريه بالا می اندازد و عکس علی آقا، پسر آقای کروبی را نشان می دهد و به طرف مسجد اميرالمومنين اشاره می کند، بعد من که نمی دانم چرا از بطری نوشابه ترسيده ام به طرف فلکه صادقيه شروع به دويدن می کنم و برادر بسيجی دنبال ام می دود و من روی همان اسب چوبی که کنار خيابان محمدعلی جناح بغلِ يک خانه ی قديمیِ در حال ريزش که از محوطه ی آن بوی گندی به مشام می رسد پارک کرده ام می پرم، ولی اسب ام به شدت لنگ می زند و يک نگاه چپ چپ آخوندی به من می کند که اين اسب، اسب تو نيست و پياده شو برو سوار اسب آقای اسماعيل نوری علا و سکولاريست ها بشو، و من نااميد پياده می شوم و هر چه به اينجای اسب و اونجای اسب نگاه می کنم، سوراخی نمی بينم که بتوانم تويش قايم شوم، بعد يک دود قرمز می بينم که دور و بر مرا احاطه کرده و من فکر می کنم که وارد فضای مريخ شده ام و استفن هاوکينگ را می بينم که روی صندلی چرخدار به من لبخند می زند و به زبان کامپيوتری به من می گويد، عزيزجان، ما داريم با اين جسم عليل جهان های ديگر را کشف می کنيم، توی بيچاره با اين جسم سالم و تنومند کجای کاری، و من که عرق کرده ام و انگليسی بلد نيستم تا جواب استفن را بدهم، هم چنان به طرف اتوبان شيخ فضل الله نوری می دوم بل که بسيجی ها که مثل فيلم ماتريکس تکثير شده اند و تعداد شان بالای ميليون رسيده دست از سر من بردارند، بعد تصوير هوايی گوگل را می بينم که ما را در حال دويدن نشان می دهد، و يک طرف صفحه محسن سازگارا در حالی که وارد صحنه می شود و لبخند می زند، و انگشت "وی" شکل اش را نشان می دهد و راجع به ۶ مورد بسيار مهم در ده دقيقه و بيست و سه ثانيه حرف می زند، برايم آرزوی پيروزی می کند و يک طرف ديگر، صفحه ی بالاترين است که سمت چپ اش روی يک "تَبِ" کوچکِ قرمز رنگ، عدد ده هزار و خرده ای بازديد کننده ی هم‌زمان نقش بسته و همه مرا تشويق می کنند که "برگرد وسط ميدون، ما هم همگی وسط ميدون هستيم، کجا در می ری" و همين طور که من می دوم، ناگهان آقای خامنه ای را می بينم که مهره ی شطرنج اسب را که خيلی خيلی بزرگ و در حد و اندازه ی ميدان آزادی و برج ميلاد است با دستانِ –ببخشيد دستِ- بزرگ اش بلند می کند و تهِ مهره را با لبخندی خبيثانه، روی من که در حال نوشتن شعار بر روی اسکناس های هزار تومانی و دوهزار تومانی و پنج هزار تومانی هستم و ضمن نوشتن، راننده تاکسی را می بينم که می گويد نمی گيرم، و قصاب را می بينم که می گويد نمی گيرم، و بقال را –ببخشيد سوپری را- می بينم که می گويد نمی گيرم، و من از کارمند بانک خواهش می کنم که آن را از من بگيرد و به جای آن اسکناس تميز و بدون نوشته بدهد که راننده و قصاب و بقال آن را از من بگيرند، می کوبد و من پخش زمين می شوم و صحنه تاريک می شود و من خودم را در نزديکی های پاريس می بينم که به تظاهر کنندگان مقابل سفارت ايران پيوسته ام و دارم روی سر کارمندِ سفارت، تخم مرغ می شکنم و او که شبيه به يک تمساح کوچک است روی صورت اش ماسک آدم زده است و به من فحش خواهر و مادر می دهد و من که از اين همه فشار در حال انفجارم يک دفعه از خواب می پرم و از جا می جهم و در حالی که عرق کرده ام و لبانم خشک شده است دنبال کليد چراغ و ليوان آب می گردم.

يک خواب راحت می کرديم که از آن هم محروم شديم. خدا بقيه اش را به خير بگذراند!

خانم فاطمه کروبی و عمل شنيع سه نقطه
البته بعضی از کلمات را نبايد بر زبان آورد. زشت است. قباحت دارد. مثلاً وقتی آدم کنار خانواده نشسته و دارد ماجرای شکنجه ی همسر سعيد امامی را برای دوستی تعريف می کند نمی تواند که همه چيز را بگويد. صلاح نيست بچه ها بعضی چيزها را بشنوند. مهم هم نيست که اين حرف ها مثلا در دانشگاه اوين زده شده يا در دانشکده ی عشرت آباد. توسط حاج آقا ايکس، کارشناس مسلمان و انقلابیِ وزارت اطلاعات زده شده يا حاج آقا ايگرگ، کارشناس مسلمان و انقلابیِ سپاه پاسداران.

مثلا من می خواستم يک بار همين جريان شکنجه ی زن سعيد امامی را برای يکی از دوستان تعريف کنم، بچه ها نشسته بودند مجبور شدم بگويم حاج آقای کارشناس وزارت اطلاعات، به خانم امامی می گفت که از کجاها به فلانی و بهمانی وصل بودی؟ يا قطر چيزی که مصرف می کردی چه قدر بود؟ يا از کِی آن کار را شروع کردی؟ يا دوست داشتی مردانی که خانه ی شما می آمدند چی چی را بليسند؟

يا وقتی می خواستم ماجرای شکنجه ی همکار سعيد امامی را تعريف کنم مجبور شدم بگويم که حاج آقا به متهم گفت بگو چی چی دادی، تا کاری به کارت نداشته باشم. اگه نگی می فرستمت پزشک قانونی اونا حتی تعداد دفعات چيزی را که دادی برامون مشخص می کنند.

البته معلوم است که اين جور حرف زدن زياد آسان نيست و ممکن است طرف دوزاری اش نيفتد و آدم را سوال پيچ کند و آبروی آدم پيش خانواده برود. مثلا اين دوست مان که تخيل اش درست کار نمی کرد از من پرسيد حالا خانم امامی به کجا وصل بود و با چه وسيله ای وصل بود و چی چی مصرف می کرد که قطر داشت و من درست نفهميدم منظورت از ليسيدن چيست. مگر جاسوس ها و قاتلان زنجيره ای چيزی می ليسيده اند و اين ليسيدن چه ربطی به جاسوسی و قتل داشته است؟ يا در جايی هم که تخيل اش کار می کرد می گفت آهان! عجب! پس همکار سعيد امامی غير از آدم کشی لابد سند مَنَدی چيزی به دستگاه های جاسوسی غربی می داد، ولی اين چه ربطی به پزشک قانونی دارد که بخواهد بگويد چند بار داده است؟

خب طبيعی بود که اين جا من رنگ وارنگ می شدم و زبان ام بند می آمد و نمی دانستم چه جوابی بدهم. خانواده هم که از سياست سر در نمی آوَرَد چشم به دهان من دوخته بود که پاسخ اين سوالات را بشنود و سر در بياورد. بنده هم که ديگر زبان ام قاصر بود و ذهن ام کلمات بهتری پيدا نمی کرد برای تغيير دادن سمت و سوی بحث و بيرون آمدن از مخمصه ای که در آن گرفتار شده بودم به مهمان عزيزم عرض می کردم، حالا زياد مهم نيست. بفرماييد خيارتون را ميل کنيد نمک خورده آب می اندازه! بعد ديدم عجب حرف بدی زدم و وقتی خيار پوست کنده ی نمک زده را به من تعارف کرد بلانسبت ديدم نمی توانم حتی به آن نگاه کنم چه برسد بخواهم آن را بخورم! لا اله الا الله! استغفرالله! بنده ی خدا با چه اشتهايی هم خورد. اگر می دانست حاج آقا تفتازانی چه چيزها گفته بود! بگذريم.

يا همين چند روز پيش می خواستم در جايی که زن و بچه نشسته بود از سونا جکوزی بردن زندانيان توسط سردار قاسمی سخن بگويم. همان بحث شيرينی که سردار طی آن از پشت سر آقا نبودن مردم تهران سخن گفته بود.

همان جا که ايشان -که يکی از نيروهای ارزشی، با درجه ی خلوص بسيار بالا –و در تشبيه مثل اورانيوم غنی شده- به شمار می رود و با شجاعت در نزد آقا سخنوری می کند و با خواندن روضه و شعر اشک آدم را در می آورد و شهيد آوينی هم از او فيلم می سازد- خطاب به بچه های جنبش سبز نصيحت کرد "عزيزم، پسرم دخترم لجاجت نکن! والا می ری اونجا [يعنی زندان] بعد يا می برنت سونا جکوزی و اينهـــــــــــــــا، يا اينکه نمی دونم... خدا نکنه اون کارهايی که آقای کروبی گفتن... نشده اين ها... بعد می برنت اونجا بعد بيست روزه رب و روبت را اعتراف می کنی عزيزم!"

حالا گفتن سردار مسلمان يک طرف، خنده ی جماعتی که سخنان او را می شنيد و معلوم بود آب از لب و لوچه اش راه افتاده يک طرف! خدا پدر يوتوب را بيامرزد که آدم می تواند بعضی حرف ها را به جای خواندن، ببيند و بشنود، و بفهمد معنی واقعی آن حرف ها چيست و با چه لحنی بيان می شود و واکنش مخاطبان نيز چگونه است (آدم از نوشته ی خشک و خالی خيلی چيزها دستگيرش نمی شود که در فيلم می شود... بگذريم).

باری اين بخش از سخنان سردار مسلمان و انقلابی را که بيان کردم، ديدم همه در يک سکوت پر هيجان، مثل اين که دارند فيلم هاليوودی می بينند، چشم به دهان بنده دوخته اند و منتظرند بقيه اش را بشنوند! يکی از بچه ها، که زياد با فرهنگ اسلام و مسلمانی و انقلابی گری و حوادث و رويدادهای زندان های بعد از انقلاب و سونا جکوزی لاجوردی در زندان اوين آشنا نبود، از من پرسيد ببخشيد من درست متوجه نشدم، آقای کروبی مگر چه گفته و چرا بايد زندانيان را به سونا و جکوزی ببرند و مگر در سونا و جکوزی با آدم چه کار می کنند که آدم به رب و روب اش اعتراف می کند؟

حالِ مرا حتما می توانيد تصور بفرماييد. انگار در کوه، وارد گداری شده ام که نه راه پيش دارم نه راه پس و بايد هليکوپتر نجات بيايد مرا از آن جا بيرون بکشد!

انگار مطلب طولانی شد واز اصل موضوع باز ماندم. تمام اين ها را گفتم که بگويم دقيقا متوجه می شوم که سرکار خانم کروبی چرا وقتی نامه به آقای خامنه ای می نويسد و از دستگيری و مضروب شدنِ فرزندش شکايت می کند در جملاتِ:

"آنان در کنار ضرب و جرح شديد فيزيکی علی با بکارگيری سخيف ترين و زشت ترين الفاظ نسبت به فاطمه و مهدی کروبی او را تحت فشار روحی قرار دادند و در قبال اعتراض علی نسبت به آن اهانت ها و شکستن حرمت مسجد، نه تنها خشونت فيزيکی و زبانی را افزايش دادند بلکه اين مرد ۳۷ ساله را در خانه خدا تهديد به … کردند – مجازات ارتکاب آن فعل در قانون مجازات اسلامی مرگ است. خدا می داند اين جماعت وقيح با دست بازی که دارند بر سر جوانان کم سن و سال اين کشور چه آورده و می آورند. براستی که زبان و قلم از بيان وحشی گری اين قوم که اين روزها بر فرزندان اين مرز و بوم حاکم شده اند قاصر و ناتوان است..."

از سه نقطه استفاده می کند. من متوجه هستم که سرکار خانم کروبی دقيقا همان حالی را دارد که من در آن مهمانی -وقتی که می خواستم از بلايی که سر زنِ سعيد امامی آوردند سخن بگويم- داشتم؛ در آن محفل، وقتی که می خواستم از سونا جکوزی سردار قاسمی سخن بگويم داشتم. می توانم درک کنم خانم کروبی چقدر به خودش فشار آورده و رنگ به رنگ شده تا توانسته همين جملات استريل را خطاب به آقا بنويسد. بالاخره، زشت است، قبيح است، آدم خجالت می کشد. بعضی چيزها را نمی توان بر زبان آورد، بخصوص در مقابل شخص اول مملکت که مسئوليت تمام آن چه در کشورش اتفاق می افتد طبق روايات و احاديث اسلامی بر عهده ی اوست و وقتی يکی از عمالش دست به عمل زشتی می زند انگار شخص او دست به آن عمل زده است.

اما اينجا يک مشکل هست: آمد و "آقا" -مثل آن دوست محترم ما که نمی فهميد وصل کردن يعنی چی و يا آن بچه ی پرسشگری که از حکايت سونا جکوزی سر در نمی آورد- نفهميد که منظور خانم کروبی از سه نقطه چيست، آن وقت تکليف چيست؟ خيلی کارها مجازات اش مرگ است. مثلا ممکن است "آقا" فکر کند پسر سی و هفت ساله ی آقای کروبی را تهديد به قتل کرده اند. "آقا" از کجا بفهمد که منظور از سه نقطه چيست؟ شايد دچار اشتباه شود و نفهمد و به خاطر اين نفهميدن عاملان اش –از سردار بزرگ سپاه، مثل سردار قاسمی گرفته تا سربازش که دست بر سينه ی متهمه ی دستگير شده می گذارد و با او عکس يادگاری می گيرد- هم چنان به عمل شنيع سه نقطه ادامه بدهند.

آدم اين فکر ها را که می کند و راه حل درست و درمانی هم برای آن پيدا نمی کند و نمی داند چه توصيه ای مثلا به خانم کروبی بکند که ايشان مثلا چگونه بگويد و چگونه بنويسد که آقا هم بفهمد که در حدود و ثغور مملکت اسلام چه اتفاقاتی می افتد تنها می تواند سری به علامت تسليم و رضا تکان بدهد و بگويد خدايا! به خودت پناه می برم! کاری کن که آقا معنی سه نقطه را بفهمد که ما جلوی زن و بچه مجبور به بر زبان آوردن بعضی کلمات نشويم! الهی آمين!

[وبلاگ ف. م. سخن]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016