پنجشنبه 3 فروردین 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از عيد شما مبارک تا صد سال مثل همين سال‌ها

ف. م. سخن
کشکول خبری هفته (۱۶۸)

تبريک مرا بپذيريد. گل و سبزه و چمن سر از خاک بيرون آورده اند و پرندگان آواز سر داده اند که زندگی همين جوری اش هم زيباست. لطفا چند روزی چشم از "آقايان" برداريد و به ما نگاه کنيد و به ياد بياوريد که برای چه زنده ايد. همه در حال تلاش برای زندگی هستيم و شما نوع بشر، بخصوص ايرانيان عزيز، در حال تلاش برای زندگی بهتر. آستين ها را بالا زده ايد تا اين مار و مور و ملخی که سی سال است به جان تان افتاده را از بين ببريد و بالاخره هم با پايمردی و فداکاری از بين می بريد، ولی فراموش نکنيد که اصلْ همين زندگی است. لطفا از پشت رايانه بلند شويد و چند ساعتی فکر يارانه را از سرتان بيرون کنيد و به اولين قطعه ی خاکی که رسيديد نگاه کنيد، ببينيد چمنی، برگی، علفی چيزی پيدا می کنيد مانندِ "جان کافی"ِ فيلمِ "گرين مايل" آن را در دست بگيريد و ببوييد و مثل او لبخندی از ته دل بر لب بياوريد؟ يا ببينيد می توانيد مثل "ادی مورفی" که در نقش "جی" در فيلم "هالی من" ظاهر شد خاک و چمن را ببوسيد و ببوييد و لحظه ای از بوی لجن زاری که مشام تان را می آزارد خود را دور کنيد؟ اين روزها سخت است مثل سياوش کسرايی گفتن اين جمله که "زندگی زيباست"، ولی چاره چيست؟ شايد نياکان ما نوروز را پديد آوردند که با مراجعه به لطافت طبيعت، خشونت جامعه را تعديل کنيم.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




باری کشکول اين هفته را اختصاص می دهيم به عيد، و به جای اين که خيلی جدی با دنيا برخورد کنيم کمی با دنيا شوخی می کنيم، هر چند می دانيم دنيا –بخصوص بخش فسيل شده اش- اصلا با ما شوخی ندارد و تا ما را خرد و خاکشير نکند ول کن نيست ولی خب ما هم ول کن نبوده ايم و ول کن هم نيستيم و به قول حضرت امام اين جنگ و جدال بيست سال هم طول بکشد ما ايستاده ايم، هر چند بيست سال زياد است و ممکن است ما هم مثل خيلی های ديگر نباشيم که روزهای بهتر را ببينيم ولی خب آرزو بر جوانان عيب نيست و يادمان رفت که قرار است امروز در اين جا از اين حرف های بد و نااميدکننده نزنيم. کشکول دو هفته آينده را به سيزده روز تقسيم کرده ايم تا بعد از هر ديد و بازديد عيد يک بخش از آن را بخوانيد. باز هم نوروزتان خجسته. به اميد سالی شاد و سرشار از مهربانی.

روز اول...
به به! چه لباس قشنگی! چه آقايی! چه خانمی! بفرماييد عزيزم، اين عيدی شما، اين هم عيدی شما. بفرماييد شيرينی. بفرماييد ميوه... روز اول روز خوبی ست. عيدی می دهيم و عيدی می گيريم. فقط آن تلويزيون اش بد است. اول قيافه ی نحس "آقا"، بعد قيافه ی نحس نوکر آقا، بعد قبرستان... فلان فلان شده ها انگار روز عزای ملی ست. ببخشيد در اين روز فرخنده قرار نيست عصبانی بشوم. من بايد مثل "جان کافی"ِ "گرين مايل" بروم توی حياط علف بو کنم. دِ! حياط ام کجا بود؟! يکی تهران داشتم ول اش کردم آمدم فرنگستان. اين جا هم که از حياط-مياط خبری نيست. روز تعطيل عيد هم که نمی دانند چيست. باز رفتم سراغ حرف های دپرس کننده. بگذاريد فکرم را منحرف کنم و بچرخم به طرف کسانی که دوست شان دارم.

راستی چرا ما نويسندگان اين قدر بخيليم؟ چرا موقع انتقاد کردن زبان مان شيش متر می شود ولی همين زبان، برای تعريف کردن و تبريک گفتن يک سانت هم نيست؟ آهای خانم، آهای آقا! در اين يک سال، و به عبارتی سيصد و شصت و پنج روز، نمی گويم توی روزنامه ها و مجلات، توی همين اينترنت، مقالات و مطالب چه کسانی را خواندی و لذت بردی؟ خب، زحمت بکش، آدرس ای ميل آن ها را که معمولا بالا يا پايين مطلب شان نوشته اند پيدا کن، دو کلمه از ايشان به خاطر مطالبی که نوشتند و تو خواندی و لذت بردی تشکر کن. اين کم ترين کاری ست که می توانی بکنی. من در همين جا تشکر می کنم از هادی خرسندی، مسعود بهنود، دکتر عليرضا نوری زاده، اکبر گنجی، دکتر اسماعيل نوری علا، مجتبی واحدی، هوشنگ اسدی، جمشيد اسدی، الاهه بقراط، آقای ناصر محمدی، استاد احمد احرار (بخصوص برای تشکری که از خاتمی و شرکت در انتخابات او کرده اند در کيهان لندن)... خيلی اسم ها از قلم افتاد که عذر می خواهم و جا دارد از تک تک اين نويسندگان، راست يا چپ، پادشاهی خواه يا جمهوری خواه، طرفدار سرمايه داری يا طرفدار سوسياليسم، مخالف افکار من يا موافق افکار من، تشکر کنم به خاطر تمام چيزهايی که گفتند و نوشتند و عقايد و نظراتی که ابراز کردند.

همين طور تشکر می کنم و تبريک می گويم به مسئولان سايت ها و رسانه ها که گفته و نوشته ی اهل فکر را به مخاطبان منتقل می کنند. اين قدر اين کارها به نظرمان ساده و طبيعی می آيد که کم کم تبديل به انجام وظيفه شده است اما اين طور نيست و زحمات گردانندگان سايت ها و رسانه ها بايد قدر دانسته شود که وقتی نباشند ارزش شان بر ما معلوم خواهد شد. من شخصا، به عنوان خواننده و نويسنده، سال نو را تبريک می گويم به مسئولان محترم سايت گويا، خودنويس، و سکولاريسم نو که هم از مطالب شان بهره مند می شوم و هم از لطف ايشان در انتشار مطالب خودم. همين طور عيد را تبريک می گويم به مسئولان سايت های روزآنلاين، جرس، کلمه، اخبار روز، ايران امروز، عصر نو، سايت حزب مشروطه ايران (ليبرال دمکرات)، کيهان لندن، سی ميل... باز در اين جا سايت های بسياری از قلم افتاده اند از راست و چپ و ميانه. سايت هايی که خيلی از ما اگر فيلترينگ اجازه بدهد، هر روز به آن ها سر می زنيم و از مطالب شان بهره می گيريم.

می ترسم مطلب روز اول طولانی شود. در زمان جنگ، در خط مقدم جبهه، در روز اول فروردين از اين سنگر به آن سنگر برای ديد و بازديد می رفتيم و هر چند اين کارْ عجيب و کودکانه به نظر می رسيد اما با همين ديد و بازديدها ياد نوروز را گرامی می داشتيم و پيوندهای دوستی را محکم تر می کرديم. بد نيست اين کار را با نويسندگان و رسانه هايی که هر روز با مطالب شان سر و کار داريم بکنيم و مطمئن باشيم قدرشناسی و يادآوری، راه دوری نمی رود و انعکاس اش به خود ما باز می گردد. حالا بفرماييد دهن تان را شيرين کنيد...

روز دوم...
امروز را خانه می مانيم و تلويزيون تماشا می کنيم. تلويزيون که چيزی ندارد، پس به ماهواره مراجعه می کنيم. ماهواره هم بدتر از تلويزيون اوضاع اش قاراشميش شده است. حالا خدا پدر "من و تو" را بيامرزد با برنامه های مردم پسندش (شِکَر وسط کلام خودم، يک سوال و يک جمله ی معترضه: ماها راس راستی همين هايی هستيم که توی "بفرماييد شام" نشان می دهند؟ يعنی اين قدر؟! اگر آری که من باور نمی کنم، اگر هم نه، که حرف شما را باور نمی کنم!)
در سال گذشته که پارازيت مرحوم شد و "ت"ِ آخرش افتاد و "ت"یِ دسته دار جايش نشست. "ت"یِ دسته دار آن هم با چه دسته ای! يادتان هست به سبک پيش‌گوهای سياسی گفته بودم که سرنوشت رابطه ايران و امريکا در همين پارازيت رقم می خورَد؟ بفرماييد. حالا رقم خورْد. قبل از آن هم در برنامه ی "تفسير خبر" رقم خورده بود ولی خيلی ها متوجه نشده بودند.
راستی صدای آقای چالنگی را شنيديد؟ نشنيديد؟ کار بدی کرديد که نشنيديد. ايشان از کسانی هستند که ده سال هم بگذرد من به خاطر برنامه های سال های قبل شان، هم از ايشان تشکر می کنم و هم اظهار اميدواری می کنم که در سال جديد به صدای امريکا برگردند و آرزوی روزهای بهتر برای ما ايرانيان بکنند. جدّاً چقدر اخراج ايشان زشت و ناجوانمردانه بود. ويدئويی را که در زير می گذارم اگر اعصاب نداريد نگاه نکنيد. وقتی می شنويد که اولين شک در فيلم کشته شدن ندا را نه جمهوری اسلامی که مسئول صدای امريکا مطرح کرده، وقتی می شنويد که مترجم رسمی احمدی نژاد مسئول ارزش‌گذاری برنامه های صدای امريکاست، قطعا می خواهيد يکی تو سرِ خودتان و يکی تو سرِ باز هم خودتان بزنيد (چون توی سرِ هيچ کس ديگر نمی توانيد بزنيد). حالا در روز سوم، خدمت هيلاری خانم می رسم و هم چنين جناب آقای اوباما.

روز سوم...
خيلی ممنون هيلاری خانم. چوب‌کاری می فرماييد. جـــــــــان؟! سفارت مجازی برای ما درست کرديد؟ فرهنگ باستانی ما را ستايش فرموديد؟ جناب اوباما و ميشل خانم برای ما سفره ی هفت سين در کاخ سفيد پهن کردند؟ دست شما و دست ايشان به خاطر تمام اين زحمات درد نکند. واقعا خسته شديد و پدرتان در آمد. اجازه بدهيد بيايم پشت تان را بمالم. نه. اشتباه کردم. همان بيل بمالد بهتر است.

آخر عزيز من، حالا ما هيچی نمی گوييم شما هِی دُور بر می داری. جمع کنيد اين بساط را. اين چه وضعی ست راه انداخته ايد. می فرماييد به خاطر ما داريد حکومت اسلامی را تحريم می کنيد. مرده شور تحريم تان را ببرد که مسافر هواپيمای ايران اِر بايد زجرش را با فرود آمدن در يک نقطه ی سوم برای سوخت گيری بکشد و فلان دانشجوی بيچاره که به صد دلار پول نياز دارد، برای تبديل ريال به دلار، بابايش جلوی چشم اش بيايد. آن وقت آقای ايکس، رئيس فلان بانک اصلی کشور عزيز ما، چند ميليون دلار به يک ضرب خارج کند و برای خودش چند تا خانه در همسايگی شما خريداری نمايد. ما را مسخره کرده ايد يا خودتان را؟ کمر ما دارد می شکند، حکومت اسلامی دارد پوزخند می زند و خيلی هم از شکستن کمر ما خوشحال است آن وقت شما همين جوری چوب را گرفته ای داری به جای سر خامنه ای توی سرِ ما می زنی. خانم جان مشاوران ات را بفرست، کمی ايران و مردم اش را بشناسند. اين همه پول خرج می کنی دو تا مشاور "به روز" و "آپ تو ديت" بياور وردست ات بنشان. اين همه ماها می گوييم و می نويسيم اِنگار کشک است. مشاوره ی مفت و مجانی در ده ها سايت و صفحات فيس بوک ريخته، آن‌وقت شما داری به سبک دوران جنگ ويتنام عمل می کنی. جدّاً که...

روز چهارم...
قرار شد مثل "جی" در فيلم "مرد مقدس" روی چمن بيفتيم و جهان سرمايه داری را به انسانی شدن دعوت نماييم. نمی دانم چرا هر چه می گويم آخرش به سياست بی پدر و مادر ختم می شود. الان فقط می خواهم راجع به زيبايی های طبيعت بگويم و بنويسم. از گل، از سبزه، از کوه و دشت و دمن. مثلا در ايام عيد که هوا تميز است کوه دماوند از تهران و اتوبان مدرس ديده می شود. حيف نيست آدم اين کوه زيبا را به خاطر دود و آلودگی هوا نبيند؟

گفتم دماوند يادِ خانم مريم فيروز افتادم. يک عده جوان، ايشان را گرسنه و تشنه برده بودند پای کوه دماوند مرتب به او می گفتند "اين دماوند ه!" ايشان هم بالاخره برگشت با آن زبان تند و تيزِ فرمانفرمايی اش گفت "تو رو خدا؟! من فکر کردم مماوند ه!" راست و چپ به اين بانوی محترم می گفتند خاله! آدم فکر می کرد می خواهند وسط خيابان به او فال حافظ بفروشند. از آن طرف هم زدند يک شانه تخم مرغ او را که با بدبختی تا منزل آورده بود شکستند، نه عذرخواهی يی، نه اظهار تاسفی، نه حتی کمکی برای جمع کردن تخم مرغ های شکسته. همين جور برّ و برّ نگاه کردند و فيلم گرفتند و حرص ما را از برخورد با اين خانم مسن در آوردند.

عزيز من! پسرم! دخترم! (به سبک گفتار سردار قاسمی)؛ تصوير برداری، باش! کارگردانی، باش! اصلا شما خودِ اوليور استون! اوکی؟ قربانت شوم، آدم که در يک فيلم مستند جدی با سوژه ی فيلم پسرخاله نمی شود. اصلا همه ی عالم به مريم خانم بگويند خاله؛ اصلا تو خواهرزاده ی واقعی مريم خانم؛ تو که نبايد در فيلم به ايشان بگويی خاله.

بعد، از يک خانم هشتاد و خرده ای ساله مچ می گيری که چه؟ می گويی "شما اين را گفتی ولی در کتاب فلان کس فلان چيز نوشته نشده است" که چی؟ مثلا او را آچمز می کنی؟ از ايشان سوال می کنی که به مبداء هستی اعتقاد داری يا نداری؟ به شما چه که ايشان به مبداء هستی اعتقاد دارد يا نه؟ خوب جوابی داد به شما و خب همين کارها را می کنی که می گويند فيلم در آن محيط پليسی و امنيتی اصلا امکان نداشت بدون اذن وزارت اطلاعات ساخته شود و سازندگان فيلم خودشان...
اصلا ولش کن. ببين بيخودی چه حرف هايی داريم می زنيم. داشتيم از طبيعت می گفتيم و گل و چمن و کوه دماوند که حرف به اين جا کشيد. حالا يک عده منتظرند بگويند آهان ببينيد نگفتيم اين يارو توده ای ست. نه عزيزم، اين بلا را سر اشرف پهلوی هم می آوردند می گفتيم کار خوبی نيست و نبايد چنين کرد هر چند گمان نمی کنم خانم پهلوی در چنين وضعيتی اصلا اجازه می داد فيلمی از او گرفته شود و خدا می داند اگر تخم مرغ هايش می شکست چه اتفاقی برای فيلم بردار می افتاد! شوخی کردم، جدی نگيريد!

روز پنجم...
دارد کم کم از اين آقای شاهزاده رضا پهلوی خوش مان می آيد. خدا را شکر می کنم که اطرافيان ايشان هر گاه ما از ايشان کمی خوشمان می آيد باعث می شوند دوباره عقب عقب برويم و اصلا از ايشان خوش مان نيايد. دم اطرافيان ايشان گرم که ما را از هر چه طرفدار پادشاهی و سلطنت و مشروطه خواهی ست متنفر می کنند والّا خدا می داند تا الان چند بار پادشاهی خواه دمکرات سکولار مشروطه طلب شده بوديم. يک نصيحت هم در اين روز پنجم عيد بکنم و آن اين که عزيزان من يادتان باشد و اين را با امضای من همه جا منتشر کنيد (يعنی اين تئوری را کش نرويد و به نام خودتان قالب نکنيد) که کشورها را "سَران حکومت" اداره نمی کنند، بل که "تَهان حکومت" اداره می کنند. شما الان به هر "سَر"ی از حکومت نگاه کنيد که حکومت اش سرنگون شده می گويد کی؟! من؟! کی؟! اين؟! (ياد کامبيز حسينی هم به خير) من اصلا خبر نداشتم. همه اش تقصير آن "تَه" بود. از محمدرضا شاه پهلوی بگيريد تا مهندس موسوی خودمان همه بی خبر بودند. کی با خبر بود لابد آن تهی‌ه با خبر بود. با اين اطرافيانی که رضا پهلوی دارد که فردا نقش تَهانِ حکومت را بازی خواهند کرد آدم به يادِ آن جمله ی عالی کارل پوپر می افتد که: "در دموکراسی، مهم چگونه به کرسی نشاندن يک حاکم نيست، بل‌که چگونه آسان به پايين کشيدن حاکم است" و ما نيز امروز بايد به دنبال حکومتی باشيم که بتوانيم به آُسانی آن را از دستِ "سَران و تَهان حکومت" بگيريم و پايين بکشيم.

روز ششم...
رسم خوبی داريم ما ايرانيان که درگذشتگان مان را فراموش نمی کنيم. البته اين با مرده پرستی فرق دارد. يک روز در قلعه ای در بادن‌بادن، همراهِ من از ليدر تور پرسيد اين قهرمانان و شهسواران که می مردند کجا دفن شان می کردند؟ قبر اين ها کجاست؟ بنده ی خدا ليدر منتظر هر جور سوالی بود جز اين سوال. گفت نمی دانم و گريبان اش را با پاسخ دادن به سوال بعدی از دست ما رها کرد. حالا اين بيچاره ها يکی دو درجه بالاتر را با احترام دفن می کنند و از قبرهايشان محافظت و آن ها را تبديل به زيارت‌گاه عاشقان علم و ادب می کنند. ما چه می کنيم؟ هيچی! به قول استاد شفيعی کدکنی بر می داريم قبر استاد يگانه و بی همتا فروزانفر را در صحن حضرت عبدالعظيم می فروشيم به قيمت يک ميليون تومان به يک تاجر بازار. به به! به به! کاش آن ليدر تور آلمانی اين‌جا بود تا ما را کمی خجالت بدهد و مثلا بپرسد شما استخوان‌های دانشمندان و اديبان تان را که از خاک در می آوريد کجا دوباره دفن می کنيد؟

بهتر است ما هم کمی سکوت کنيم و اين بهاریّه را با اين حرف ها تبديل به زمستانیّه نکنيم. دل مان هوای قبرستان ظهيرالدوله را کرد که هر وقت بروی آن جا بهار است. اگر در ايام عيد فرصت کرديد و تشريف برديد آن جا و در را به روی تان باز کردند، يک فاتحه هم از طرف من بر سر خاک ملک الشعرای بهار بخوانيد و به ايشان بگوييد خدا رحم کرد شما را در اين جا دفن کردند والّا ممکن بود شما هم به سرنوشت فروزانفر دچار شويد (البته زياد هم خاطر جمع نيستيم که فردا روی تان برج نسازند).

روز هفتم...
گفتم فروزانفر ياد بخارای فروزانفر افتادم. بعد هم ياد بخارای فريدون توَلَلی. بعد هم ياد آقای دهباشی عزيز. زنده باشند ايشان که در دوران بيرون کشيدن استخوان بزرگان علم و ادب از قبرها، در "بخارا"، يادی شايسته از آن ها می کنند. حالا بعدا در باره ی همين شماره ی ۸۵ بيش‌تر صحبت می کنيم. تعدادِ صفحاتِ اين شماره به ۸۲۲ رسيده و پُر از مطالب خواندنی ست. در ايام عيد بد نيست که اين مجله را در دست بگيريم و ورق بزنيم. فقط ورق زدن اش يک ساعتی وقت می بَرَد. با اين حساب ببينيد نوشتن اين همه مطلب و جمع آوری و تايپ و ويرايش و تدوين و چاپ آن چقدر وقت می بَرَد.

برای خيلی ها اين موضوع طبيعی ست، و حتی اگر بدانند کارهای اين مجله را آقای دهباشی يک تنه انجام می دهند باز فوق اش اين جمله را می شنويم که "اِ؟! جدی می گی؟! خب، راستی از قيمت سکّه چه خبر؟!...". بعضی وقت ها هم آدم چيزهايی می شنود که می خواهد سرش را به ديوار بکوبد: "هشت هزار تومن؟! چرا اين قدر گرون؟! دانشجو پول اش کجا بود هشت تومن بده مجله بخره؟...".

باز داريم در ايام عيد کنترل مان را از دست می دهيم و عصبانی می شويم. قرار شد عصبانی نشويم و به گل و گياه بپردازيم. حالا فردا يک گلی به شما نشان بدهم که کيف کنيد...

روز هشتم...
اين هم گلی که در "بخارا" روييده است. يک گل که دانه اش را زنده ياد استاد ايرج افشار کاشته است. يک يادداشت که راهِ انسانِ والا شدن را به آدم نشان می دهد. نه عزيزم. با خواندن اين يادداشت و عمل "نکردن" به آن انسان والا نمی شويم. عمل کردن به آن هم سخت است؛ خيلی سخت است. کسی مثل ايرج افشار بايد باشی تا بتوانی چنين کنی. مثلا فردا دم در خانه تان يک نامه می آيد که خانم يا آقای فلانی، فردا می خواهيم در انجمن آثار ملی از شما تجليل کنيم. فکر می کنم خيلی از ما با کلّه برای تجليل شدن به آن جا بدويم و با فروتنی بسيار در رديف اول بنشينيم و بعد در سخنرانی مان بگوييم که خيلی های ديگر شايسته ی اين تجليل بودند ولی خب، قرعه به نام ما خورد و ما هم فروتنانه پذيرفتيم. اما ايرج افشار چه می کند؟ همان اول می گويد: "نه! معذرت می خواهم. تجليل نمی خواهم!" عجب! در دور و زمانه ای که همه عاشق توی دوربين رفتن و لوح تقدير گرفتن و با وزير دست دادن و شهرت داخلی و خارجی هستند، چه جوری می توان گفت "نه! نمی آيم؟ نمی خواهم؟"

اين ها را در يادداشت "نه گفتن ها و نرفتن ها" که فرزند گرامی استاد، آقای آرش افشار زحمت تدوين و نشرش را بر عهده گرفته اند -و بايد قدردان زحمات ايشان در گردآوری و نشر آثار استاد بود- می خوانيم. آری. ايرج افشار با اين نه گفتن ها و نرفتن ها بود که ايرج افشار شد. حالا از حکومت ها و نهاد ها و موسسات يک اشاره، از شما و ما به سر دويدن. فرق هم نمی کند که اين حکومت ها و نهادها و موسسات محل شان کجا باشد؛ امريکا و انگليس هم باشد باز ما با سر می دويم... اين هم يک سوزن به خودمان...

روز نهم...
بخارا را ورق می زديم و طبق معمول اولين مطلبی که خوانديم ترجمه ای از استاد عزت الله فولادوند بود. در شماره ی تولَلی، ايشان بخشی از کتاب "راه فروبسته" نوشته ی هنری استيوارت هيوز (که در "کتاب گويا"ی همين هفته، "آگاهی و جامعه" او معرفی شده است که در واقع جلد اول همين کتاب است) را منتشر کرده اند. نخير. قصد نداريم کار "کتاب گويا" را بکنيم و در اين جا کتاب معرفی کنيم. می خواستيم بگوييم ما که شاخ در آورديم. چه جوری؟ شاخ ديگر! چه جوری ندارد... شاخ يک شیء تيز است که وقتی آدم خيلی متعجب می شود روی سرش می رويد. حالا چطور شده که اين طور شده عرض می کنم. اصلا چرا عرض کنم. خودتان اين جملات محقق بزرگ، پيام فضلی نژاد را در پاورقی کيهان تهران، تحت عنوان "ارتش سری روشنفکران" بخوانيد تا مثل من شاخ در آوريد:
"...سال ۱۳۷۷ فولادوند جديدترين شرح پيرامون انديشه سياسی کارل پوپر را به فارسی انتشار داد. با حلقه چهارشنبه ها در ماهنامه کيان مراوده داشت و سال های سال تعامل نزديک خود با «روشنفکران دينی» را ادامه داد. او با ترجمه ها و نوشته هايش در کيان از نخستين کسانی بود که پيش از عبدالکريم سروش، اکبر گنجی، آرش نراقی، رامين جهانبگلو و شيرين عبادی کوشيد تا راه دفاع از پديده «همجنس بازی» در ايران را زير چتر تئوری های «پلوراليسم سياسی» و «رواداری مذهبی» باز کند: «ليبراليسم» عقيده ای است که «مدارای جنسی» را نه فقط برای بی بندوبارها، بلکه برای کسانی که معتقدند «روابط جنسی» جز با همسر گناه است، «توجيه» می کند... در بسياری از امور، تسامح و تساهل عملاً به اين دليل پديد می آيند که در حقيقت مردم ديگر تصور نمی کنند فلان گونه رفتار، اصولاً مساله ای قبيح است. در بسياری از بخش های جهان، در مورد «انواع رفتارهای جنسی» که سابقاً مردم از ارتکاب به آن ها منع و در برخی مواقع حتی مجازات می شدند، هم اکنون چنين اتفاقی افتاده است و روابط بيرون از دايره زناشويی يا «هم خانگی همجنس بازان» ممکن است... گرايش تدريجی به بی اعتنايی، همچنين ممکن است يگانه راه رفع مناقشات مذهبی باشد، چنان که در اروپا چنين بود... ليبراليسم حاضر به استفاده از قدرت دولت برای سرکوب برخی ديدگاه ها در جامعه نيست. برجسته ترين صورت اين آرمان احياناً از سنت فلسفه ليبرال به دست می آيد که از «ايمانوئل کانت» سرچشمه می گيرد. عزت الله فولادوند عاشق جمله ای از مارتين هايدگر (فيلسوف آلمانی و دلباخته عشق هانا آرنت) بود و آن را مدام تکرار می کرد: «همه ما زير سايه کانت [نه خدا] زندگی می کنيم.» پس بايد با پيروی از سنت فلسفی او، «مدارای جنسی» از هم خوابگی تا هم خانگی همجنس بازان را بپذيريم و «گرايش تدريجی بی اعتنايی» به ارزش ها را دامن بزنيم؛ يعنی همان گونه که ريچارد رورتی، فيلسوف برجسته CIA می گفت «برای اقتدار ليبرال دموکراسی، بايد سبکسری را در جامعه ترويج کنيم.»...".

شاخ در آورديد؟ چند تا؟ کيهان يک افتخاری هم به شخص من داده و مرا مريد و شاگرد استاد عزت الله فولادوند ناميده که دست اش درد نکند. بی طی مراحل کسی به اين افتخار نائل شود خودش ارزش بسيار دارد. می نويسد:
"اشراقی در تحليلش يادآور شد که سکولارها و لائيک ها با اين کار همه سرمايه خود را به باد دادند، اما به روايت ف.م. سخن، نويسنده سايت گويانيوز اصلاً سرمايه ای برای از دست رفتن وجود نداشت و اين کمپين بار ديگر فاصله روشنفکران با مردم را آشکار کرد. او به عنوان يک مريد عزت الله فولادوند، وزن واقعی استادش را در معادلات سياسی ايران حتی به اندازه جمع آوری «۱۰ هزار رای» هم ندانست...".

نيازی به گفتن نيست که کيهان و آقای فضلی نژاد با زدن سر و ته نوشته ی آدم نتيجه ای را که دلشان می خواهد می گيرند بنابراين زياد در باره ی نقل قولی که از من کرده اند توضيح نمی دهم چون شيوه ی کيهانيان برای خوانندگان، از خورشيد هم روشن تر است...

فکر می کنم اين شماره از کشکول تا روز نهم عيد برای شما کافی باشد. بالاخره بايد ديد و بازديد عيد و گردش و مسافرت و زدن به دل کوه و کمر هم در برنامه تان باشد و نبايد تمام وقت تان را پای کامپيوتر بگذرانيد. پس اين نوشته را در همين جا ختم می کنم تا روز دهم که بقيه ی مطلب را منتشر کنم.
هميشه می گفتم صد سال بِهْ از اين سال ها، يا صد سال بهتر از اين سال ها. امروز می گويم غلط کردم چنين گفتم و چنين آرزويی کردم! بهترين شعار اين است که صد سال مثل همين سال ها! ما بهتر ش را نخواستيم. همين که قيمت گوشت و تخم مرغ و تاکسی بالا نرود و همينی که هست بماند، همين که اجاره خانه افزايش پيدا نکند، همين که بنزين گران تر از اينی که هست نشود، همين که نرخ دلار ثابت بماند و همين که بدتر از احمدی نژاد سرِ کار نيايد ما را بس. خيلی ممنون. ايام خوبی داشته باشيد...

ـــــــــــــــــ
[وبلاگ ف. م. سخن]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016