پنجشنبه 31 اردیبهشت 1394   صفحه اول | درباره ما | گویا

سه حسرتی که بر دل ناصر حجازی ماند

روزنامه ايران ـ مدرسه فوتبالی که حدود ۹ سال است در مجموعه شهيد کشوری داير شده و ناصر حجازی حداقل هفته‌ای دو روز به آنجا سر می‌زد، همچنان پذيرای دوستداران اوست؛ همان‌هايی که عاشقانه ناصر حجازی را دوست داشتند و با دليل و بی‌دليل به آنجا می‌رفتند تا اسطوره‌شان را ببينند و با او همکلام شوند.

آتيلا حجازی در اين باره می‌گويد: «هنوز دوستداران پدر به اينجا می‌آيند. مثل همان موقع از صنف‌های مختلف. هنوز هم هستند افرادی که در روز پدر يا سالروز تولد او به اين مدرسه فوتبال می‌آيند، کيک می‌آورند و شمع روشن می‌کنند و ياد او را گرامی می‌دارند. خيلی‌ها همان‌هايی هستند که در زمان حيات ناصر حجازی هم می‌آمدند. بدون کوچک‌ترين تغيير.»

مراسم چهارمين سالگرد درگذشت زنده‌ياد ناصر حجازی مربی و بازيکن سابق استقلال و ملی‌پوش پرافتخار فوتبال ايران روز جمعه اول خردادماه برگزار می‌شود. اين مراسم از ساعت ۱۰:۳۰ دقيقه روز يادشده در قطعه نام‌آوران بهشت زهرا(س) از سوی خانواده مرحوم حجازی برگزار خواهد شد. به همين بهانه با آتيلا حجازی همکلام شديم.

* چهار سال از فقدان ناصر حجازی گذشت. در اين مدت و در زندگی اجتماعی و برخوردهای روزمره چه احساسی به شما دست داد که فرزند فردی به نام «ناصر حجازی» هستيد؟



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


- هر جايی که می‌روم همه به نيکی از پدر ياد می‌کنند. کنارم می‌ايستند و حتی آنهايی که نمی‌شناسند تا می‌فهمند پسر حجازی هستم، با خوشرويی از من استقبال می‌کنند و کارم را انجام می‌دهند.

* چرا مرحوم حجازی شعر معروف «من آن گلبرگ مغرورم» را خيلی دوست داشت و بارها تکرارش می‌کرد؟
- می‌گفت اين شعر وصف حال من است. می‌گفت آن گلبرگ خيلی به زندگی من می‌خورد. به خاطر سختی‌هايی که کشيده بود. منظورش بحث کاری و زندگی ورزشی‌اش بود. طرح ۲۷ ساله‌ها در تيم ملی که به وسيله آن او را کنار گذاشتند، نرفتن به منچستريونايتد و اينکه هيچ وقت سرمربی تيم ملی نشد، سه حسرت بزرگ و هميشگی مرحوم ناصر حجازی بود.

* از اين سه حسرت چگونه ياد می‌کرد؟
- هميشه با حالت بد و ناراحتی از اين سه حسرتش ياد می‌کرد. تعريف می‌کرد در هندوستان در کجاها زندگی کرده و جاهايی که حتی از ابتدايی‌ترين امکانات هم محروم بوده اما برای اينکه زير بار حرف زور و به قول معروف بليت کسی نرود و روی پای خودش بايستد، به آنجا رفت و کارش را پيش برد.

* هيچ‌وقت شد که شما به عنوان تنها پسرش را با خودش مقايسه کند؟
- به من می‌گفت تو هيچ زمانی نمی‌توانی ناصر حجازی شوی. می‌گفت تو بايد باج بدهی که سر کار باشی و بايد تن به خيلی از کارها بدهی تا مشغول به کار باشی.

* الان آن اتفاق افتاده و شما برای اينکه سر کار باشيد، باج می‌دهيد؟
- من صحبت ليگ برتر را نمی‌کنم اما سؤالم اين است که آيا برای مربی مثل من که مسلط به زبان هستم و مدرک مربيگری دارم حتی در تيم‌های دسته دو و زير گروه و ... هم جايی نبايد باشد؟ اگر باج داده بودم که الان تيم داشتم نه اينکه مشغول بچه‌داری باشم! الان مربيانی در سطح اول فوتبال هستند که من معتقدم برخی لياقت اين جايگاه را ندارند. بعضی‌ها ارتباطات خيلی خوبی دارند و به فلان فرد وصل هستند اما افرادی مثل من کلاهشان پس معرکه است. گرچه خودم می‌دانم نداشتن ارتباطات اينچنينی ضعف من است.

* برگرديم به زمانی که ناصر حجازی در بستر بيماری بود. از حال و روز آن روزهايتان بگوييد...
- روزهای سختی بود. قبول اينکه ناصر حجازی از بين‌مان می‌رود خيلی سخت بود. البته خودش تا سه - چهار ماه آخر نمی‌دانست که بيماری‌اش چيست و سرطان دارد. اما ما همان روز اولی که به بيمارستان رفت و تقريباً ۱.۵ سال طول کشيد تا ترکمان کند، می‌دانستيم موضوع چيست و پزشکان گفته بودند که نمی‌توان کاری کرد.

* بنابراين خودتان را برای اين اتفاق تلخ آماده کرده بوديد؟
- هفت، هشت ماه زودتر از آن چيزی که پزشکان پيش‌بينی کرده بودند، فوت کرد. تنها نکته‌اش اين بود که خيلی سختی و زجر نکشيد.

* مرحوم ناصر حجازی وقتی همان سه - چهار ماه آخر از بيماری‌اش مطلع شد، چه تغييری کرد؟ آيا حرف خاصی زد که هميشه در ذهن‌تان باقی بماند؟
- حرف خيلی خاصی نمی‌زد. خيلی آرام و ساکت. به نظرمان خودش راحت با موضوع کنار آمده بود. تا شب عيد سال ۹۰ شرايط دردآور و خيلی بدی نبود تا اينکه ۶۰ - ۷۰ درصد قوه صحبت کردنش را از دست داد و خيلی لاغر شد. برايمان غيرمنتظره بود چون به گفته پزشکان اين شرايط بايد هفت - هشت ماه ديگر پيش می‌آمد. چون پزشکان معتقد بودند بدنش خيلی قوی است و مراقبت خوبی از او می‌شود اما حيف...

* به نظر شما چرا ناصر حجازی از چنين جايگاهی نزد مردم برخوردار شد؟
- هميشه حرفش حرف مردم بود. حرف دل مردم را می‌زد. هميشه می‌گفت مردم مرا به اينجا رسانده‌اند و هر جا می‌رفت، هر تعدادی که برای عکس يادگاری می‌آمدند، نه اخم می‌کرد و نه خسته می‌شد و با روی باز کنارشان می‌ايستاد و عکس می‌گرفت.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016