Wednesday, Jan 23, 2019

صفحه نخست » گنجشک‌های آزادی - دموکراتیزه کردن مدرسه در بهار انقلاب، محمود دلخواسته

Mahmoud_Delkhasteh_2.jpgتقدیم به معلمان وطنم:

" این روز، روزی بود که برای اولین بار متوجه آزارها و سوء استفاده های پنهان جنسی در مورد بعضی از شاگردها شدم و تصمیم به مقابله با آن گرفتم. مقابله ای که نه از طریق اخراج و یا پدر و مادر را وارد موضوع کردن، که از طریق حل آن در محیط مدرسه پی گرفته می شد. در سر کلاسها و در سر صف، به بچه ها بدون آنکه به موضوع مورد نظر اشاره کنم می گفتم که هر کسی که مرتکب خطایی شده است مطمئن باشد که روش تنبیه آن خطا، اخراج از مدرسه و اینگونه مشکل را از سر خود باز کردن نیست. هیچ شاگردی اخراج نخواهد شد و در همین مدرسه خواهید ماند و در همینجا جبران خطا روی خواهد داد.

مقدمه:

این نوشته، گزارش و تاملی از گوشه کوچکی از کوششها، تجربیات، خاطرات و تاملات من در دموکراتیک کردن فرهنگ حاکم بر مدرسه در سالی بعد از انقلاب می باشد و نتایج شگفت آور آن که با کودتای خرداد 60 به پایان رسید و فرصت عظیمی که جامعه ملی وطن برای رهایی ساختاری از استبداد ایجاد کرده بود از دست رفت. کوششی که بسیاری از شاگردان از آن به عنوان سال طلایی نام می بردند. شاگردانی که بعضی از آنها بعد از 36 سال هنوز رابطه خود را به طرق مختلف با نویسنده این سطور حفظ کرده اند.

در طول آن سال بود که معجزه متحول کردن رابطه دستوری و آمرانه بین معلم و شاگرد را به رابطه آزاد و حقوق مند و اثرات آن را در رشد و خشونت زدایی از روابط مشاهده کردم و اینگونه، آزاد کردن فرهنگ از روابط قدرت را پیش شرط شکفته شدن شکوفه هایی که در زمستان استبداد و روابط استبدادی یخ زده بودند، یافتم. در تجربه آن سال بود که بیش از هر زمان من را به این نتیجه رساند که بدون آزادی، امکانات خارق العاده ایرانیان برای رشد، بالفعل نخواهد شد و با زندگی در لحظه لحظه آن تجربه، به وضوح دیدم که تا وطن آزاد و مستقل نشود و تجربه زندگی در مردم سالاری را پیدا نکند و از آمریت فرهنگی-سیاسی شاه و شیخ رها نشود، عقب ماندگی تاریخی این وطن، که قرنها قلب تمدن جهانی بود، جبران نخواهد شد.

این تجربه، را از جمله، به این دلیل در اینجا می آورم تا، بخصوص نسل جوان ببیند که در بهار آزادی بعد از فروپاشی دیکتاتوری سلطنتی، چه وضعیت خارق العاده ای برای رشد در آزادی و استقلال ایجاد شده بود که کودتای خرداد 60، این فرصت تاریخی را که نتیجه 90 سال کوشش و جنبش قبل از آن بود را از بین برد.

فرصتی تاریخی از بین رفت، ولی از آنجا که امید و اراده برای ادامه انقلاب در اهداف مردمسالارانه، آزادی خواهانه، استقلال طلبانه، عدالت جویانه و رشد یابنده آن را از دست ندادیم و در تجربه و پژوهش به این نتیجه رسیدیم که انقلاب، نه فقط یک حادثه که یک پروسه و جریان است که برای به هدف رسیدن نیاز به استمرار و پای زنی و پایمردی و نیز به عقل آزادی نیاز دارد که در جریان مبارزه، اشتباهات را از طریق نقد، به تجربه تبدیل و توشه راه برای مبارزه کنند، دارد.

به امید استقرار هر چه زودترجمهوری شهروندان ایران.

شروع کار

"معلمی که معلم است می داند که در پس هر "بدرفتاری" شاگرد علت و عللی وجود دارد و اینگونه اگر بجای تنبیه، در صدد یافت علل بر آید، می تواند زندگی دانش آموزی را تغییر دهد."

تازه یک ماهی می شد که معلمی را در سالی بعد از انقلاب شروع کرده بودم. ولی معلمی را، آنگونه که من می فهمم، زمانی شروع کردم که در یکی از کلاسهای سوم راهنمایی مدرسه ایرانمهر، خیابان کارون در تهران، در هنگام تدریس متوجه چشمان نگران بچه ای خوش صورت شدم که درست پشت سر او سه نفر از بزرگترین بچه های مدرسه نشسته بودند که یکی از آنها که با بچه های چاقو کش می پرید و ناظم های مدرسه هم از او حساب می بردند و برای همین کارهای خلافش را بروی خود نمی آوردند.

آن نگاه نگران، من را بعد از ظهر به مدرسه کشاند و در حیاط مدرسه با او روی پله ها نشستم و صحبتی صمیمی را شروع کردم و اینکه داستان چیست؟ به حرف آوردن او سخت بود، چرا که هم خجالت می کشید و هم می ترسید. ولی در آخر کار خیلی رک و در حالی که به گوشه ای از حیات نگاه می کرد، گفت:

"آقای دلخواسته! شما معلم خوبی هستید و همه شما را دوست دارند ولی برای من کاری نمی توانید بکنید. سه نفر گردن کلفت هستند و من را تهدید کردند که اگر تن به خواسته اشان ندهم و با آنها به حمام نروم، با چاقو و زنجیر بحسابم می رسند. ناظمهای کار کشته مدرسه هم از آنها می ترسند چه برسد به شما که تازه کار هستید. می دانم که در آخر کار چاره ای ندارم و باید تن به خواسته اشان بدهم."

این را می دانستم که بچه، جرأت ندارد چنین چیزی را به پدر و مادرش بگوید. ولی بعد که فهمیدم که پدرش ساواکی بوده است و حالا چنین پدری اگر هم بداند از ترس جرأت نمی کند که پایش را به مدرسه ای که رئیس آن، آقای احمد احمد، سالها زندانی زندان اوین بوده بگذارد، متوجه شدم که پسر، دلیل دیگری برای نگفتن به پدر و مادر دارد.

به خانه آمدم و شب تا صبح خوابم نبرد. با خودم می گفتم که معلم خوب و دوست داشتنی که نتواند به داد شاگردش برسد برای لای جزر خوب است و آن خوب بودن و دوست داشتنی بودن بهتر است تو سر چنین معلم بی عرضه ای بخورد.

با خود گفتم که انقلاب کردیم تا ریشه ظلم و زورگویی را بر کنیم و به مدرسه آمدم تا از فضایی که انقلاب ایجاد کرده استفاده و کوشش در تغییر فرهنگ استبدادی آموزشی و دموکراتیزه کردن آن بکنم و دیگر اینگونه نباشد که یک قانون برای معلم باشد و یک قانون برای بچه و اینکه وقتی خطایی رخ می دهد، این همیشه شاگرد است که مقصر است و باید تنبیه شود و این معلم است که همیشه بی تقصیر است و نیز دیگر تغییرات.

ولی حال من ایده الیسم در جلوی چشمانم می دیدم که چنین جنایتی در حال انجام و آن طفل معصوم نه در پی یافتن فریاد رسی است و نه فریاد رسی را می بیند و اینگونه چاره را جز سر فرود آوردن به حکم زور نمی بیند.

تمام شب مانند اینکه در حال دیدن فیلم وحشتناکی هستم بخود می پیچیدم و از خود سوال که چه باید بکنم و چگونه روشی را پیش بگیرم که تا هم باورهای تربیتی خود را ملاحظه کنم و هم به داد پسر بشتابم؟ پاسخ چه باید بکنم و چگونه، داستانی طولانی را می طلبد و خلاصه اینکه بعد از ساعتها شک کردن در کاری که باید بکنم و روشی را که باید پیش بگیرم، در سپیده دم صبح، شک را به اطمینان تبدیل و شروعی شد برای انجام تحولی عمیق در روابط خود با شاگردان. اینگونه بود که دست به کاری شبانه روزی برای زدودن انواع و اقسام خشونت در مدرسه زدم که در این کوشش، حیدرکبیری، معلمی از میانه و دانشجوی دانشگاه شریف، همراه و اینگونه یار غار یکدیگر شدیم.

صبح اول وقت به سراغ معلم کلاسی رفتم که در آن سه نفر از بزرگترین شاگردهای ته کلاس که برای بردن شاگرد دیگر به حمام دست به تهدید زده بودند رفتم و گفتم که با اجازه او امروز به سراغ چند شاگرد خواهم آمد. کمی بعد از شروع کلاس وارد کلاس شده و بزرگترین آنها را خواستم تا با من به دفتر برود. علت این بود که می دانستم که اگر از بزرگترین و قوی ترین که لات ترین بچه کلاس بود و در واقع رئیس بقیه، شروع کنم کار با دو نفر دیگر راحت تر خواهد شد.

وقتی وارد دفتر شدیم در را بستم و بسیار جدی در سکوت به او نگاه کردم. تغییر ناگهانی رفتارم، شاگرد را مشوش کرده بود و حالت هجومی بخود گرفت که با واکنشم آن را به سرعت خنثی و بعد با صدایی انباشته از خشم به او گفتم که چگونه، حتی تصور این را کرده که با شاگردی کوچکتر از خود چنین کاری را می خواسته انجام دهد؟ درجا فهمید که منظورم چیست و اینکه داستان را می دانم، حالت شوکه ای به او دست داد و بروی صندلی نشست و سخت به گریه افتاد. در حالیکه از شرم سر به زیر انداخته بود و اشکهایش بروی گونه هایش جاری شده بود، گفت که درست است که پسر را تهدید کرده بود ولی این بلا را هیچوقت نمی توانست بروی بچه بیاورد. علت را سوال کردم و در حالی که به تلخی گریه می کرد، گفت که:
"آقا این بلا سر خودم اومده بود و وقتی بچه بودم، دوستای برادر بزرگم که لاتای محل بودند و باهم به باغی رفته بودیم اونجا همشون بهم تجاوز کردن." از این اطلاع یکه خوردم و نمی دانستم که باید با او همدردی کنم یا کارم را ادامه دهم. اینکه در آن لحظه نمی دانستم چکار کنم، سکوتی ایجاد کرد که فقط صدای هق هق او آن را می شکست. بعد در حالی که هنوز نمی دانستم که چکار باید بکنم بغل او نشستم و گفتم:

"اگر این بچه رو که این مدت اینهمه زجرش دادید، برادر تو بود و دیگران می خواستند این بلا را بر سرش بیاورند، اونوقت تو جای من بودی چکار می کردی؟"

با خشمی شدید داد زد که:"آقا بوالله هه می کشتمشون."

"و با این وجود این طفلک رو سه نفری اینقدر زجر کش کردید" در حالیکه دستم رو به پشتش زدم، به او گفتم.

در حالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و بطرف زانوانش خم شده بود به گریه ای آرام ادامه داد.

چند دقیقه ای با او صحبت کردم و بعد او را به کلاس برگرداندم و دومی را خواستم و همان روش را در مورد او و بعد در مورد سومی بکار بردم. آنها هم وقتی فهمیدند که داستان لو رفته و در نتیجه واکنشی که بروز دادم، به گریه افتادند و آخری گفت:
"آقا بخدا ما نمی خواستیم کاری بکنیم و اون دوتای دیگه هی فشار میاوردن و ما برای اینکه نگن بی عرضه ای، باهاشون همدم می شدیم."

این روز، روزی بود که برای اولین بار متوجه آزارها و سوء استفاده های پنهان جنسی در مورد بعضی از شاگردها شدم و تصمیم به مقابله با آن گرفتم. مقابله ای که نه از طریق اخراج و یا پدر و مادر را وارد موضوع کردن، (چرا که می دانستم اکثر پدران و مادران رفتاری نا مناسب و متضاد در این رابطه انجام می دهند و یا اینکه پسرشان را در حد اولاد پیغمبر بالا می بردند که بچه من از گل هم پاک تر است و این اتهامات همه اش دروغ است و یا اینکه، در خانه بچه را به قصد کش می زدند و تا سالها بعد سرکوفت آن را به او می زدند.) که از طریق حل آن در محیط مدرسه پی گرفته می شد. در سر کلاسها و در سر صف، به بچه ها بدون آنکه به موضوع مورد نظر اشاره کنم می گفتم که هر کسی که مرتکب خطایی شده است مطمئن باشد که روش تنبیه آن خطا، اخراج از مدرسه و اینگونه مشکل را از سر خود باز کردن نیست. هیچ شاگردی اخراج نخواهد شد و در همین مدرسه خواهید ماند و در همینجا جبران خطا روی خواهد داد.

یکی دو نفر از معلمان قدیمی، به پیشم آمدند و نصیحت کردند که این روش غلطی است. یکی از آنها در دفتر چیزی شبیه این بمن گفت:
"جوان، من سی سال است که تجربه تدریس دارم. شما وقتی ترس اخراج از مدرسه را از بین می برید، خود را از یک سلاح مهم برای کنترل دانش آموزان خاطی محروم می کنید."

پاسخ دادم که:"با احترام به شما، ولی باید بگویم که به عنوان کسی که سالها در دبیرستان این نوع تجربه را زندگی کرده است باید بگویم، که شما نه سی سال تجربه که سی سال تکرار یک اشتباه را حامل هستید. من این تجربه را نمی خواهم. من می خواهم که وقتی صبح شاگرد از خواب بلند می شود، بجای اینکه با ناراحتی با خود بگوید:<اه! دوباره باید برم مدرسه لعنتی.>، با شادی بگوید:<آخ جون، امروز هم می تونم برم مدرسه.>." معلم از پاسخ بشدت عصبانی شد و رویش را بمنت بر گرداند و بطرف سماور دفتر رفت.

مسئله این بود که ما برای مبارزه با چنین خطاهایی، هیچ آموزشی ندیده بودیم و هیچ نمی دانستم که چه باید کرد. ولی می دانستم که باید کاری کرد و بسرعت در یافتم که در چنین شرایطی، تنها از طریق بکار گیری روش <آزمایش و خطا> است که می توانیم بیاموزیم. توضیح اینکه، همانطور که قبلا توضیح دادم، عصرها قبل از رفتن به خانه و در حالیکه تنها سرایدار در مدرسه بود، کبیری و من در دفتربرای یکساعت می نشستیم و کارهای آن روز خود را نقد می کردیم و نکات مثبت و منفی کارهایمان را در برخوردهای آن روز به یکدیگر یاد آور می شدیم و اینکه چگونه آنها را رفع و بهتر کنیم. چنان این گفتگوها برایمان اهمیت پیدا کرده بود که بعضی وقتها که آژیر حمله هوایی به صدا در می آمد و خاموشی سراسر شهر را می گرفت، در حالیکه قادر به دیدن هم نبودیم، صحبتها را ادامه می دادیم.

بعدها، یکی از آن سه شاگرد هر عاشورا( یا اربعین. مطمئن نیستم کدام روز بود.) هر روز برایمان شله زرد بسیار خوشمزه ای می آورد. در یکی از همین دفعات که او را به خانه دعوت کردم و نپذیرفت، برای برخوردی که در آن روز با او کرده بودم گفت:"آقای دلخواسته! بابت آن روز از شما می خواهم تشکر کنم، زندگی ام را تغییر داد." این سخنی بود که از جمله، یکی دو سال بعد از اخراج که یکی از شاگردان خود را در گاراژی که به مکانیکی ماشین مشغول بود، دیدم، بر زبان آورد. تا سالها بعد از ترک وطن، شاگرد اول به آوردن شله زرد ادامه می داد.

*********

واقعیت این بود که آنچه را که قبل از شروع کار، در دوره آموزشی آموخته بودم، حال در عمل می دیدم که به پشیزی نمی ارزد که به ناچار روش آزمایش و خطا روی آوردم. در اینجا بود که زود در یافتم که این روش تنها زمانی موثر می شود که نفس و نفسانیت را از معادله برداشته و انتقاد پذیری را روش و اینگونه جوی را ایجاد کنیم که شاگرد، در آزادی کامل، بتواند انتقاد خود را بیان کند و پیشنهادات خود را بدهد. در مدت کوتاهی، این روش صورت سیستماتیک به خود گرفت و از آنجا که کار را ساعت هفت صبح شروع و شش بعد از ظهر تمام می کردم، ساعتی قبل از رفتن را به خانه بر آن افزودم و با حیدر در دفتر مدرسه و در سکوتی که مدرسه را در بر گرفته بود به آرامی کارهایی را که آن روز انجام داده بودیم نقد می کردیم و نکات مثبت و منفی را یاد آوری و اینکه چگونه از نقص کار بکاهیم.

یاد دارم که چند ماهی بعد از شروع کار، بچه های مدرسه را برای دیدن فیلمی از معروفترین پداگوژیست (تعلیم و تربیت)انقلاب روسیه، ماکارنکو، به سینما بردیم. ماکارنکو، معلمی بود که تحت تاثیر روشهای نوین آموزشی بعضی از پداگوژیستهای آمریکایی قرار گرفته بود و در مدرسه ای شبانه روزی به آموزش نوجوانان بزه کار پرداخته و در اینکار به موفقیتهای بزرگی دست یافته بود. در وسط فیلم بود که کبیری و من نگاهی بهم کردیم و گفتیم که او هم از روشهایی که ما به خود آموخته ایم، استفاده کرده است!

بعد به دو کتاب از او دسترسی پیدا کردم و دیدم که بدون آشنایی با او نه تنها از بسیاری از روشهای او استفاده کرده ایم، بلکه هم بر آن افزوده ایم و هم با استفاده از ارزشها و نرمهای فرهنگ ایرانی، به نتایج بهتری رسیده ایم.

تحول و تغییر عمیق در روانشناسی و رفتار شاگردان را با دو مثال می توان نشان داد:

یاد دارم که داشتم در حیاط مدرسه با بچه ها فوتبال بازی می کردم که شاگردی آمد و گفت که آقای بیانی خواسته که فورا به سالن نقاشی بروید. سالن نقاشی در طبقه آخر بود و به سرعت و دو پله یکی کردن خود را به سالن رساندم. وقتی وارد سالن شدم، دیدم که صندلی ها برای امتحان چیده شده است و آقای روستا، در ته سالن روی صندلی ایستاده است. وقتی من را دید از من خواست که به صندلی گوشه مقابل او در سالن رفته و روی آن بایستم تا اینگونه مانع تقلب شاگردان شویم.

می دانستم که تقلب کردن برای بچه ها نه فقط برای نمره گرفتن که برای اینهم انجام می شود تا به دیگران فخر فروخته و آن را بحساب "زرنگی" خود بحساب آورده که بدون "خرخونی"، نمره خوب گرفته شده است. از اینکه آقای روستا بروی صندلی ایستاده است، تعجب کردم، چرا که اینگونه بصورت بسیار آشکاری به شاگردان اعلام می کند که به آنها اطمینان ندارد و البته وقتی شاگردان می دیدند که معلم به آنها اطمینان ندارد، بیشتر تحریک می شدند که تقلب کنند.

از همان نگاه اول به وضعیت، متوجه شدم که ممکن نیست که شریک در انجام چنین کاری شوم. بعد در جا تصمیم گرفتم که آنچه را که در ذهنم می گذرد با شاگردان در میان بگذارم و بهمین علت بدون اینکه به آقای بیانی نگاه کنم شروع کردم با بچه ها صحبت کردن. گفتم که می دانم که عده ای از شما، دیشب بجای درس خواندن، فکر تقلب بوده اید و اوراق تقلب نوشته اید و الان همراه دارید. ولی خوب می دانید که تقلب کردن کار غلطی است و اینکه نمره، علامت است در رابطه با علم و اطلاعی که آموخته اید و اگر با تقلب نمره بگیرید، آن نمره ارزش ندارد و در عین حال خود خوب می دانید که کار درستی را انجام نداده اید. بعد اضافه کردم که که از صندلی اول در ردیف اول شروع می کنم به راه رفتن و شما هر ورقه تقلبی را دارید بمن بدهید. وقتی این را گفتم، نگاهم به روستا افتاد و دیدم که نوع نگاهش دارد بمن می گوید که انگار دیوانه شده ای که چنین درخواستی می کنی و از شاگرد می خواهی که ریسک گیر افتادن و تجدید شدن را بکند.

صحبت را ادامه دادم و گفتم که در مقابل اینکار، بچه ها مطمئن باشند که کسی برای داشتن اوراق تقلب، گیر نخواهد افتاد و کاری به کارش نخواهم داشت.

این سخن در حالی گفته می شد که با کارهایی که تا آن زمان انجام داده بودم شاگردان مدرسه مطمئن شده بودند که وقتی حرفی را بر زبان می آوردم و تعهدی را می کنم بر سر آن حرف و تعهد می ایستم. یاد دارم که در کلاسی، خطایی صورت گرفته بود و در هنگام عبور از کلاس، معاون پرورشی مدرسه که در عین حال عضو کمیته منطقه هم بود را دیدم. به کلاس قول می داد که اگر شاگردی که آن خطا را مرتکب شده، خود را معرفی کند، تنبیه نخواهد شد. شاگردی بلند شد و گفت که او آن کار را انجام داده بود. در اینجا بود که معاون او را بیرون آورده و در جلوی شاگردان تنبیه کرد. بعد دیدم که آقای معاون خوشحال که با چه کلک خوبی، خطاکار را گیر انداخته است از کلاس بیرون آمد. هم از بی اخلاقی معاون و هم از کوته بینی و در واقع بیشعوری معاون سخت تعجب کردم. چرا که با اینکار، هم به شاگردان نشان داده بود که صادق بودن، معادل است با تنبیه شدن و هم اینکه، دیگر محال ممکن بود که شاگردی نه فقط در کلاس که در کل مدرسه هزار و صد نفری، به او اطمینان کند، چرا که خبر این داستانها زود در مدرسه پخش می شد.

بنابر این وقتی گفتم که کسانی که تقلب کرده اند گیر نخواهند افتاد، راحت به حرفم اطمینان کردند. بعد همینگونه که شروع کردم آهسته راه رفتن، دیدم که بسیاری از شاگردان شروع کردند ورقهای تقلب را بیرون آوردن. یکی در جورابهایش پنهان کرده بود، دیگری در کفش و دیگری در جیب شلوارش. بعضی نیز روی ساعد دست نوشته بودند و با آب دهان شروع کردند به پاک کردن. خلاصه همهمه ای در سالن افتاده بود و در حال راه رفتن، بر قطر ورقها و حتی دفتر های داده افزوده می شد. تا جایی که وقتی به صندلی آخر رسیدم، قطر کاغذ و دفترها تقریبا به نیم وجب رسیده بود.

سخت تعجب کرده بودم و اصلا باور نمی کردم که اینهمه کاغذ برای تقلب در دستانم انبار شده است ولی بروی خود نیاوردم. در عین حال با خود فکر کردم که اگر الان امتحان گرفته شود، بیشتر کلاس تجدید خواهند شد. برای همین شروع کردم با بچه ها صحبت کردن و اینکه اگر وقتی را که برای تهیه اینهمه تقلب و ریز نویسی صرف کرده بودند، هم درس را خوب آموخته بودند و بر اطلاعاتشان افزوده شده بود و هم نیازی به تقلب و دلهره و دلواپسی ناشی از گیر افتادن را نداشتند.

بعد رو کردم به آقای روستا و او را دیدم که حالت مات به او دست داده و آنچه را که دیده بود را نمی توانست باور کند و کلامی از دهانش خارج نمی شود. با این وجود در به او نگاه می کردم، خطاب به شاگردان گفتم که از آنجا که اگر الان امتحان بدهید، بسیای از شما تجدید خواهید شد، از آقای روستا خواهش می کنم که امتحان را یک هفته به تاخیر بیاندازند تا اینبار برای امتحان آماده شوید. بعد از روستا سوال کردم که آیا موافق هستند؟ روستا، انگار هنوز در حالت شوک و توانا به صحبت کردن نبود، فقط سرش را به علامت موافقت پایین آورد.

مثال دوم:

زنگ اول تفریح در بعد از ظهر بود که دیدم دو شاگرد کلاس دوم راهنمایی در حالی که با لبخند، انگشتان خود را بالا گرفته اند، بیرون دفترمنتظر هستند که نوبتشان بشود تا حرفشان را بزنند. وقتی که نوبتشان رسید، منتظر شدند که دور و برم خلوت شود. بعد گفتند که در کلاس رای گیری شده است و آن دو را به عنوان نماینده انتخاب کرده اند تا پیغام کلاس را بمن برسانند. منتظر شنیدن پیام شدم که دیدم هیجانشان در رساندن پیام سبب می شود که توی حرف یکدیگر بپرند و پیام گم شود. پس خواستم که هر کدام بخشی از پیام را بدهد تا هر دو در رسیدن پیام شریک باشند. در حالیکه هنوز انگشتهایشان را بالا نگاه داشته بودند بنوبت پیام زیر را رساندند:

" آقا، ما هفته قبل امتحان داشتیم و خیلی از بچه ها موقع امتحان، تقلب کردند و حالا از کاری که کردند شرمنده هستند و برای همین می خواهند که به شما اطلاع دهند و می خواهند بدانند که چکار باید بکنند؟"

از شنیدن اطلاع، شادی ای در درونم دوید، چرا که می دیدم که تحول از بچه هایی که تقلب کردن را زرنگی می دانستند به بچه هایی که از انجام آن شرم می کنند، رسیده است و اینکه تحولی بس عمیق در حال رخ دادن است. می دیدم که انقلابی که برایش مبارزه کردیم، حال در حال تولید کودکانی است که از کودکی، با فرهنگ دموکراسی و آزادی، بزرگ می شوند و اینگونه، استقرار نظامی دموکراتیک در کشور، ضمانت پیدا می کند.

با این وجود، ظاهر آرام خود را حفظ کردم و گفتم که به کلاس بر گردند و از کسانی که تقلب کرده اند بخواهند که اسم خود و نیز اینکه چند نمره تقلب کرده اند را بنویسند. زنگ تفریح بعد دیدم که در بیرون دفتر منتظر هستند و وقتی من را دیدند، ورقه امتحانی را به من دادند و با خنده ای خداحافظی کردند و رفتند. به ورقه نگاه کردم و دیدم که لیست بلند بالایی از بچه هایی که تقلب کرده و هر شاگرد اسم خود به علاوه تعداد نمره هایی را که تقلب کرده است نوشته است. تقلبات بین 12 نمره تا 3 نمره بود.

بعد به کلاس بچه ها رفتم و به خانم ابراهیمی، که تقلب در کلاس او انجام گرفته بود، در حضور بچه ها موضوع را گفتم و لیست را به ایشان دادم. خانم ابراهیمی، در آغاز متوجه نشد که دارم راجع به چه چیزی صحبت می کنم. چرا که، برای او، چنین اتفاقی در دایره امکانات نمی توانست رخ دهد. به ناچار در حالیکه شاگردانی با چشمانی شاد و خنده بر لب که نشان از رضایت از کار خود بود، به ما نگاه می کردند، دوباره داستان را گفتم و پیشنهاد که این نمرات از نمره ای که گرفتند کسر شود. در آخر خواهش کردم که اگر این کسر کردن موجب می شود که شاگرد تجدید شود، لطفا اینکار را نکنند، چرا که نباید شاگرد را به خاطر شجاعتی که در صادق بودن پیدا کرده تنبیه کرد. در این فاصله، کلامی از دهان ایشان خارج نشد و من را یاد آقای روستا و مات بردنش انداخت.

داستان محمود شعبانی

در چنین وضعیتی بود که در زنگ تفریح و در دفتر چندین بار از معلمان شنیدم که راجع به شاگردی صحبت می کنند که "شیطنت" بازی هایش در سر کلاس آنها را عاجز کرده و تنبیه کردنها اثری در تغییر رفتار او ندارد. وقتی متوجه شدم که این شاگرد در یکی از کلاسهای من است بسیار تعجب کردم، چرا که هیچوقت در کلاسهایم مشکل کنترل کلاس را نداشتم و برای مثال، حتی یکبار از عبارت <ساکت باشید> استفاده نکردم. بر این باور بودم که وقتی اداره کلاس، کار را به جایی برساند که از عبارت <ساکت باشید> استفاده شود نشان از مشکل و کمبودی در رابطه معلم و شاگرد دارد و باید به آن مشکل پرداخته شود و با گفتن و تکرار <ساکت باشید> مشکل بگونه ای بنیادی حل نمی شود.

یادم است که وقتی برای اولین بار به مدرسه رفته و خودم را معرفی کردم. یکی از ناظم های مدرسه که قرار بود من را به سر کلاس ببرد، از دیدن لباسهایم سخت تعجب کرد و قیافه ای ناراحت بخود گرفت. چرا که به جای کت و شلوار و کراوات و در هر حال، لباسی اطو کرده و کفش برق انداخته که معمول بود، فقط با شلواری و پیراهنی آماده رفتن به کلاس بودم. به همین علت بدون گفتن سخنی من را به یکی از کلاسهای سوم راهنمایی کرد که بعدها فهمیدم که یکی از سر کش ترین و مشکل ساز ترین کلاسهای مدرسه بوده است و با فرستادن من بی تجربه به سر چنین کلاسی می خواسته است که مرا به علت وضع لباسهایم، تنبیه کند.

وقتی وارد کلاس شدم، غوغایی بود و هر کس توی سر دیگری زدن. از آنجا که سر و وضعم به شکل معلم نمی خورد و نیز به علت سن پایینم که از بزرگترین بچه های کلاس، تنها 4-5 سال بزرگتر بودم، بر پایی داده نشد. رفتم و روی سکوی جلوی تحته سیاه (البته سبز بود) ایستادم و به آرامی شاگردان را نگاه کردم. کنجکاوی بر سر اینکه چه کسی هستم و آنجا چه می کنم کم کم جای خود را همهمه داد و همه ساکت و منتظر، که من حرفی بزنم. خود را معرفی کردم و گفتم که معلم تاریخ آنها می باشم. حرفم تمام نشده بود که یکی از بچه های ته کلاس که معلوم بود از داشای محل است، با لهجه لاتی و با حالتی تمسخر آمیز، با اشاره به شلوارنظامی ام، گفت که آن را از کجا خریده ام؟ گفتن این سوال با خنده کلاس همراه شد. معمول این بود و همیشه دیده بودم که وقتی شاگردی به قصد تمسخر معلم سوالی می کند یا چند تا چوب آبدار به دستش می خورد یا با اردنگی از کلاس بیرون انداخته می شود و معلوم بود که سوال کننده منتظر چنین واکنشی بود تا از کلاس بیرون فرستاده شود و بعد یواشکی به حیاط مدرسه رفته و فوتبال بازی کند.

از آنجا که کار معلمی را با این هدف انتخاب کرده بودم تا از جمله، اینگونه واکنشها را نبود کنم، بصورت عادی جواب دادم و گفتم که شلوار خدمت نظام وظیفه ام است و وقتی شما هم خدمت کردید، می توانید پا کنید، که خنده عده دیگری را همراه داشت. بعد بدون اینکه دنبال آن را بگیرم، راجع به اینکه با چه هدفی، معلم شده ام، صحبتم را ادامه دادم و اینگونه کلاس ادامه یافت.

از قرار معلوم، در این فاصله، ناظم پشت پنجره کلاس ایستاده بوده تا وقتی کلاس از کنترل خارج شود، به این بهانه که سر و صدا مانع کار دیگر معملها در کلاسهای مجاور می شود، وارد کلاس شود و نظم را بر قرار کند و اینگونه هم اقتدار خود را نمایش دهد و هم اینکه من بفهمم که عرضه کنترل کلاس را ندارم. ولی بعد از مدتی ناامید بر گشته بود.

با کلاسهای بعدی هم کم و بیش چنین رفتاری را پیش گرفته بودم و اینگونه بود که هیچگاه مشکلی در مورد کنترل کردن کلاس روبرو نشدم. به همین علت بود که در دفتر، اسم شاگرد را جویا شدم. یکی دو روز بعد که به کلاسی که محمود شعبانی در آن بود رفتم، بعد از پایان دادن درس، از بچه ها سوال کردم که محمود شعبانی کیست؟ پرسیدن این سوال همان و انفجارخنده همان. بعد در میان خنده ها، خنده خجولانه و شرمگینانه ای را دیدم و فهمیدم که محمود اوست. برای اطمینان از او سوال کردم که محمود شعبانی تویی؟

توضیح اینکه، هیچوقت به هیچ شاگردی و به هیچ علتی توهین نکردم و یا او را به تمسخر نگرفتم و در واقع، روشی عکس پیش گرفتم. اینگونه، شاگرد مطمئن می شد که هیچگاه مورد بی احترامی و توهین قرار نخواهد گرفت و اینگونه ترسی از تحقیر شدن بوسیله معلم از رابطه خارج می شد. روشی که ابداع کردم، روش عکس آن بود. توضیح اینکه فقط در زمانی، از عنوان <آقای> قبل از ذکر اسم فامیل شاگردی استفاده می کردم و بجای اسم کوچک، از اسم فامیل، که شاگرد مرتکب خطایی شده بود و برای تنبیه، با جملاتی شاگرد را مورد خطاب قرار می دادم که بسیار مودبانه و ناشی ناشی از فاصله داشتن بود و اینگونه بین خود و شاگرد خطاکار، فاصله ای عاطفی ایجاد می کردم. برای مثال، <تو> ناشی از نزدیکی تبدیل می شد به <شما> حاکی از دور شدن و شاگردی که همیشه بهنود صدا می کردم، در چنین وضعیتی تبدیل می شد به: <آقای بهنود رضوی، لطفا تشریف بیاورند پای تخته.> بارها شده بود که شاگردی که به علت خطایی اینگونه تنبیه شده بود، نزد کبیری رفته بود و سخت ناراحت و حتی گریه، که چرا آقای دلخواسته بجای اینکه مثل قبل من را علی صدا می کرد، حال می گوید، آقای علی خانقاهی؟ البته این روش تنها زمانی کاربرد داشت که رابطه دوستی و عاطفی بین معلم و شاگرد ایجاد شده باشد.

در فاصله مطمئن شدن از اینکه آن پسر خجول، آن پسری است که معملها از دستش ذله هستند، کلاس را انفجار خنده ها پر کرده بود. چرا که او یکی از ساکت ترین بچه ها در سر کلاسم بود. بعد که از شدت خنده ها کاسته شد، با لبخندی از او سوال کردم که داستان چیست و چرا در دفتر مدرسه همه از اینکه شعبانی شیطان است و اذیت می کنند حرف می زنند؟ پاسخی نداد و در حالیکه دو دستش را در میان پاهایش قرار داده و بهم فشار می داد، سرش را پایین انداخت.

بعد که زنگ خورد و بچه ها از کلاس خارج شدند، از او خواستم بماند. وقتی کلاس خالی شد، روی نیمکت و روبرویش نشستم و گفتم که داستان چیست؟

گفت: آقا! راستش رو بگم؟

گفتم که اگه قراره راستشو نگی، بهتره بلند بشی و بری و وقت من و خودت رو تلف نکنی.

گفت، آقاحسین رو که خوب می شناسید؟

حسین را خیلی خوب می شناختم. بچه اردبیل بود و خانه اشان تا خانه ما حدود نیم ساعت راه و هر روز با بهروز، ساعت ده دقیقه به هفت، بیرون خانه منتظرم بودند تا با من بمدرسه بیایند. منهم برای اینکه زیاد منتظرشان نگذارم، قبل از ده دقیقه بیرون میادم و روی سکوی بغل خانه امان می نشستم تا پوتینهایم را پا کنم و وسط راه، هر چه بود شوخی بود و خنده.

برای همین گفتم که البته که خوب می شناسم. ولی حسین چه ربطی با کار تو داره؟

گفت که، آقا، حسین یکی دو سال پیش مادرش رو از دست داده و پدرش، زن پدر سرش آورده. این زن پدر، آدم عجیب نحسی است و دمار از روزگار حسین در آورده و شب و روزش رو تو خونه سیاه کرده. من دیدم که کاری از دستم بر نمیاد تا جلوی زن باباش رو بگیرم، پس با خودم گفتم که اقلا می تونم وقتی که حسین مدرسه میاد، سعی کنم که شادش کنم و بخندونمش تا کمی از تلخی زندگی در خونه براش کم بشه. برای همین سر کلاس معلما یه کارهایی می کنم تا بخندونمش و کارم شده خندوندن او و بعد تنبیه شدن یا کتک خوردن از معلم.

پاسخش من را مات کرد و نمی دونستم چه بگویم. مدت کمی به سکوت کامل گذشت. حسین سرش رو انداخته بود پایین و من در حالت مات بودن خیره شده بودم به این بچه و فداکاری ای که در سکوت انجام می شد.

بعد به آرامی سوال کردم که آیا این را حسین می دونه؟

همانطور که سرش پایین بود، جواب داد که:" نه آقا نمی دونه، اگه بدونه که برنامه سه میشه و دیگه نمیذاره از این کارا بکنم."

حرفی برای زدن نداشتم. نه می تونستم بگویم که دیگر این کار را نکند و نه می توانستم بگویم که بکند. بنا براین بدون اینکه حرفی زده باشم، بخودش واگذاشتم و سعی کردم کار را با شوخی تمام کنم و در حالیکه می خندیدم، گفتم که عجب تخم جنی هستی و ما خبر نداشتیم و از کلاس رفتیم بیرون.

لغو دو قانون: یک قانون برای معلم و یک قانون برای شاگرد

قانون نانوشته ای وجود داشت و آن اینکه، همیشه حق با معلم است و تقصیر با شاگرد. معلم هیچوقت اشتباه نمی کند و این همیشه شاگرد است که اشتباه می کند. بنابر این قانون نانوشته، در رابطه با شاگرد و معلم، دو نوع قانون وجود دارد و به زبانی دیگر، قانونی دولبه وجود دارد که از یک طرف به نفع معلم تبعیض می کند و از طرف دیگر، بر علیه شاگرد تبعیض.

بنابراین از اولین کوششها این شد، که این واقعیت به بحث و گفتگو گذاشته شده و نقد شود. جو بحث آزادی که بنی صدر معرف آن شده بود و فضای باز بعد از انقلاب، آن را ممکن کرده بود. نتیجه این شد که از این ببعد، معلم و شاگرد بر اساس یک قانون قضاوت خواهند شد. در صورت خطای شاگرد و تنبیه، چندین پرنسیب عرضه شده بود. از جمله اینکه:

- شاگرد حق دارد، تصمیم معلم را به چالش بکشد و در صورت حق داشتن، معلم وظیفه دارد که از شاگرد در حضور دیگر شاگردها معذرت بخواهد.

- شاگرد هر قدر هم خطا کار، هیچوقت مورد توهین و تمسخر معلم قرار نخواهد گرفت و هیچگاه نباید نگران نقض منزلت خود باشد.

- اگر قرار بر تنبیه شد (تنبیه بیشتر شکل ورزشی داشت و عاطفی.) این تنبیه در حضور دیگران انجام نخواهد شد.

- معلم حق ندارد بر اساس ظن و حدس خود عمل کند و حکم صادر کند.

اعلام این اصول و روشها که در واقع انقلابی دموکراتیک در روابط معلم و شاگرد بود، یک چیز بود و آن را به جامعه عمل در آوردن چیز دیگر. از شروع کار معلوم شد که بزرگترین مانع در انجام روش جدید، غرور و نفسانیت معلم است که مانع از پذیرفتن خطا و نتایج آن را پذیرفتن است، می باشد. بنابراین معلوم شد که برای تغییر دادن، خود باید تغییر کنم که چندان آسان نبود. اثرات کار، در عرض چند ماه خود را ظاهر کرد و در این مثال می شود تصویر بهتری از این تغییر عرضه کرد:

طبق روال آن زمان که ناشی از جنگ ایران و عراق بود. شاگردها در پایان زنگ تفریح، باید در صفوف کلاس خود ایستاده و بعد از اجرای دستور <از جلو نظام> به کلاسهای خود بروند. ناظم مدرسه نبود و انجام کار بر عهده من افتاده بود. بچه ها را به صف کردم ولی در بخشی از یکی از صفها، همهمه ای بود و انگار نه انگار که باید نظم صف را رعایت کنند. به همین علت، عصبانی شده و از پلکان پایین آمدم و با کف دست به بازوی یکی از بچه ها زدم که به داخل صف برود. بعد از اینکه بچه ها به کلاس رفتند، شاگردی که به بازویش زده بودم آمدم پیش من و گفت که شما با کاری که انجام دادید، سه اصلی را که خود گذاشته اید نقض کردید. گفتم کدامها؟

گفت که اول اینکه شما بجای اینکه من را <شما> خطا کنید، <تو> خطا کردید و اینگونه بمن توهین کردید. دیگر اینکه در حضور دیگران به بازوی من زدید، و با اینکه هیچ دردی نداشت ولی من در مقابل دوستانم خجالت کشیدم و اینهم نقص اصل دیگر بود که تنبیه باید در حضور دیگران انجام نشود. آخر اینکه، شما مطمئن نبودید که عامل بی نظمی من بودم و فقط از روی حدس عمل کردید. در حالیکه قرار است که تا مطمئن نباشید، عمل نکنید.

دیدم که در تمامی موارد حق دارد. اول در ذهنم آمد که همانجا از او معذرت بخواهم. ولی فکر کردم که اینگونه معذرت خواستن در واقع فرار از مسئولیت پذیری است، چرا که کار خطا در برابر صدها شاگردان انجام گرفته و عذر خواهی نیز باید در آنجا انجام بگیرد. دیگر اینکه فکر کردم از این فرصت می توان برای آموزش دادن بچه ها و اینکه معلم هم خطای خود را می پذیرد، استفاده شود. بنابراین گفتم که برود تا زنگ تفریح بعدی.

در زنگ تفریح و قبل از رفتن بچه ها به کلاس، از او خواستم که بیاید روی سکوی مدرسه. وقتی که آمد خودم دو سه پله از سکو پایین تر رفتم. بعد رو به شاگردان بعد از ظهر که کنجکاو شده بودند که داستان چیست، کردم و و شرح عمل خود را دادم و اینکه او در سه مورد از من انتقاد کرده است. بعد اضافه کردم که در هر سه مورد حق با اوست و در حالیکه روی خود را به او بر گرداندم، از او معذرت خواستم و سوال که آیا حاضر است من را ببخشد؟

شاگرد در حالیکه دستانش را توی جیبش کرده بود، از زیر چشم و با لبخندی نگاهی به بچه ها کرد و بعد سرش را به علامت اینکه من را می بخشد پایین آورد. سکوتی عجیب در مدرسه حاکم شد و بچه ها در سکوت به کلاسهای خود رفتند. برای بسیاری، بسیار سخت بود باور اینکه معلمی در حضور مدرسه از یکی از آنها معذرت بخواهد و تقاضای بخشش.

چندین بار اینگونه برخوردها در کلاسها و در راهروها انجام شد و از جمله نتایج آن این بود که، در کل، شاگردها از توهین و تمسخر یکدیگر خوداری می کردند و نه فقط ترس کوچکتر ها از بزرگتر ها ریخته بود، بلکه، برای مثال، وقتی روی پله های یکی از طبقات مدرسه نشسته بودم و شاگردها دور و برم جمع شده و داستان می گفتند و شوخی می کردند، یکی دیگر از بچه ها خود را وارد گروه کرد و در حالیکه انگشتش را سخت بالا گرفته بود، به علامت اینکه حرف مهمی برای گفتن دارد، از بچه ها خواستم ساکت باشند تا حرفش را بزند. شاگرد در حالیکه هنوز انگشتش بالا بود گفت:
"آقا! آقا! بچه ها تو مدرسه خیلی با هم خوب شدن و دیگه وقت زنگ تفریح، یه عده برای خندیدن، بچه های دیگه رو قیچی نمی کنن و اذیت نمی کنن....آقا، تو صف بستنی واستاده بودم که بستنی بخرم و دستم رو تو جیبم کردم دیدم پول ندارم. یکی که پشت سرم بود و اصلا نمی شناختمش، فهمید که پول ندارم و پول بستنی ام رو داد و بعد گذاشت و رفت." بچه های دیگه، حرفهایش را تایید کردند.

پدیده ای که برایم بسیار عجیب و هیجان انگیز بود، این بود که بسیاری از بچه ها خود مسئولیت پذیری کرده بودند و دست به ابتکارهایی زده بودند که فکرش را هم نکرده بودم. برای مثال، وقتی با کبیری به کلاسی رفتم، تا از طریق داستان کودکی خود را گفتن و نتیجه گیری، با آنها در باره کارهایی که در حال انجامش هستیم، صحبت کنم، دیدم که بسیار کاغذ مچاله شده و آشغال روی زمین افتاده است و این در حالی بود که سطل زباله کلاس، کاملا خالی بود. در این باره صحبت کردم و انتقاد و بعد گفتم که برای یک دقیقه از کلاس می روم بیرون تا آشغالها را در سطل زباله بریزید. بعد با کبیری رفتیم بیرون که ناگهان صدای میز و صندلی و هیاهوی بچه ها و قدمهای تند برداشتن بگوشمان رسید. بعد که وارد شدیم. کف کلاس کاملا تمیز شده بود. روز بعد که به کلاس بعدی رفتیم. هنوز وارد نشده از ما خواستند که چند دقیقه ای در بیرون بمانیم و بعد دیدیم که چندین جارو و خاک انداز وارد کلاس شد و از پشت پنجره دیدیم که غباری در کلاس بلند شده است. اینبار، کلاس که داستان دیروز را شنیده بودند، تصمیم گرفته بودند که رو دست کلاس قبلی بزنند و کلاس را جارو کنند.

روز بعد و در کلاس بعدی، اینبار به همراه جارو و خاک انداز، سطل آب و گونی دیدیم و بچه ها بعد از تمیز کردن کف کلاس، تمام کف کلاس از جمله زیر میزها را هم گونی کشیده بودند. در کلاس بعدی، بر آنهم افزوده و پنجره ها و دیوارها را تمیز کرده بودند. بعد که وارد کلاس می شدیم. دیدن جشمان کنجکاو و خنده شاگردان که منتظر دیدن واکنش ما بودند، لذتی بسیار داشت.

گفتن این نکته هم جالب است که برای صحبت آخر برای هر کلاس، روز قبل به آنها می گفتیم که به خانواده بگویند که روز بعد یکساعت دیر خواهند آمد. ولی از کلاس دوم و سوم ببعد متوجه شدم که بر تعداد شاگردان آن کلاس خاص افزوده شده است و در هفته های بعد، تعداد شاگردان کلسی که باید یکساعت بیشتر می ماندند، از حدود سی نفر با بالای صد و بعضی وقتها صد و بیست نفر رسیده بود و میزهای سه نفره پنج نفره شده و بقیه روی زمین و یا بغل پنجره ها می نشستند. انفجار خنده ها در قسمتهای خاص قصه گویی، معلوم می کرد که بسیاری از آنها از کلاسهای قبلی می باشند و برای شنیدن قصه ها به آنجا آمده اند، که البته هر بار قصه با قصه قبلی قدری تفاوت پیدا می کرد. بعد کبیری نقش نتیجه گیری از داستانها را با مهارت و با آن لهجه شیرین و گرمش بازی می کرد.

بسیچ مدرسه

در این زمان بود که برنامه ایجاد بسیج مدرسه ای عرضه شد و از آنجا که تنها معلم جوانی بودم که خدمت نظام وظیفه را انجام داده بود، مسئول تشکیل آن شدم. محمود، به سرعت عضو بسیج شد و مدرسه ای که قرار بود دارای بسیج بیست و دو نفره شود، در عرض چند روز بیش از صد نفر اسم نویسی کردند.

تصمیم گرفتم که فقط به آنها حرکات اولیه نظامی مانند خبر دار و قدم رو را آموزش دهم. چرا که تشکیل این گروه ها به قصد مقابله با ارتش صدام در مدرسه ها را بیشتر اقدامی سمبلیک می دیدم.

بعد از چند هفته، ناحیه ده تصمیم گرفت که آموزش نظامی کلیه مدارس و دبیرستانهای ناحیه ده را تحت نظر پاسدارهای کمیته در پارک جنگی نزدیک مهرآباد انجام دهد و در روز موعود، دو اتوبوس به مدرسه آمد و کبیری و من با بچه ها به پارک جنگلی رفتیم. غوغایی بود و هزاران شاگرد در دسته های متعدد مشغول آموزش بودند. پاسداری، بچه های مدرسه را تحویل گرفت و و تازه بچه ها را تحویل و به بالای تپه مشرف به میدان آموزش رسیده بودیم که دیدم که بچه ها را مجبور کرده اند با لباس معمولی خود و بیشتر پیرهن روی سنگ لاخها سینه خیز بروند! بسیار ناراحت شدم و ناراحتی ام به خشمی شدید تبدیل شد وقتی دیدم که چند پاسدار دیگر فحشهای مستهجنی را نثار بچه می کنند و با شگفتی دیدم که یکی از آنها با کلت کالیبر 35 درست بغل گوش بچه های در حال سینه خیز رفتن شلیک می کند، که به راحتی ترکش شلیک روی سنگ لاخها می توانست آنها را از ناحیه سر و صورت زخمی و حتی کور بکند.

به همین علت از تپه بسرعت پایین آمده و بچه ها را از کنترل پاسدارها خارج کرده و بدون توجه به خشم پاسدارها، گفتم که همگی به بالای تپه بروند. بعد بچه ها را به بخش دیگری از پارک برده و تا آمدن اتوبوسها، به بازی پرداختیم و روز خوشی شد.

روز بعد، در مدرسه قبل از رفتن بچه ها به کلاس، پشت بلندگو رفتم و راجع به حادثه دیروز و رفتار خشن و مستهجن پاسدارهای کمیته صحبت کردم و گفتم که قصد شکایت از رفتار کمیته ای ها را دارم و اینکه، هر شاگردی که قربانی این بد رفتاری بوده است، شرح آن را نوشته تا به ناحیه ببرم. در عرض یکی دو روز بیش از صد شکایت بدستم رسید و همه را به ناحیه بردم. مسئولان ناحیه از کار من بسیار ناراحت شدند، چرا که در آن زمان، حفظ "حرمت" پاسداران را به تابویی تبدل کرده بودند که نباید شکسته می شد. بنا براین بمن گفتند که دست از تعقیب ماجرا بر دارم چرا که "ضد انقلاب" از آن سو استفاده خواهد کرد. موافقت نکردم و گفتم که اولا، حق بچه هایی که تحت حمایت ما بوده اند نقض شده است و عدالت باید صورت بگیرد. دیگر اینکه اگر بخواهیم بد رفتاریها و سوء استفاده ها را به این بهانه که ضد انقلاب از آن استفاده خواهد کرد گزارش و تعقیب نکنیم ، آنوقت هر کسی که در داخل این حریم قرار گیرد، بدون نگرانی از مجازات، هر غلطی که بخواهد بکند می کند. بهترین کار این است که خطاها را خود ما و قبل از همه انتشار دهیم تا همه بدانند که ما نقض حق مردم را به هر دلیلی بر نمی تابیم و هم اینکه نخاله هایی که می خواهند با حریم سازی هر غلطی می خواهند بکنند، جرئت انجام آن را پیدا نکنند.

در پاسخ یکی از مسئولان من را به کناری کشید و گفت که شما باید فکر شغل خودت راهم بکنی! با تعجب دیدم که با چه شخصیت حقیر و بی اخلاقی در پشت آن ریش و رفتار مذهبی روبرو هستم. گفتم که ما انقلاب کردیم، تا وطن را آزاد کنیم و تا اینکه حق کسی پایمال نشود و فریادی بی دادرس نماند، آنوقت شما من را تهدید به از دست دادن شغل می کنید؟! بعد در حالیکه او را ترک می کردم گفتم که چقدر باید بدبخت باشید که فکر کنید من با این تهدیدها تو می زنم.

بعد از آن برخورد، مسئول پاسداران در ناحیه را فرستادند تا من را قانع کند. او را انسانی سالم یافتم و وقتی ماجرا را شرح دادم و سوال که اگر او جای من بود، آیا سکوت می کرد یا دنبال کار را می گرفت، سکوت کرد. می دانست که حق با من است ولی توانایی اینکه آن را تایید کند نداشت.

بنابراین جلسه ای چند روز بعد در دفتر مدرسه در حضور مدیر مدرسه، آقای احمد احمد، از اعضای سابق مجاهدین خلق بود که در چریان درگیری مسلحانه زخمی و دستگیر شده و به یکی از مخالفان سر سخت سازمان تبدیل شده بود و دو فرستاده کمیته ناحیه ده تشکیل شد تا از طریق حجب حضور رئیس مدرسه کوشش کنند تا از تعقیب شکایت چشم پوشی کنم که نپذیرفتم. تنها یک چیز در ذهنم وجود داشت و اینکه حق شاگردان پایمال شده است و باید از حقوق آنها حمایت کنم و بس. ولی بعدا معلومم شد که پرونده را به بایگانی فرستاده اند که خاک بخورد تا سر فرصت ترتیب من را بدهند.

هنوز چندی از این ماجرا نگذشته بود که روزی هنگام بازگشت از ناحیه، دیدم که در دبیرستان دخترانه در خیابان مرتضوی تظاهرات است و شعار و تعدادی از دخترها از دیوار مدرسه بالا رفته و شعار می دهند. بعد دیدم که دور مدرسه را عده زیادی از دانش آموزان پسر حلقه کرده اند و مسئول پرورشی ناحیه 10 در آنجاست. نگاهی به بچه ها کردم تا ببینم که داستان چیست که با تعجب دیدم بسیج مدرسه ما جزء بچه هایی هستند که مدرسه را محاصره کرده اند! بشدت خشمگین شدم که از بچه های بسیج مدرسه اینگونه سوء استفاده کرده اند. به همین دلیل بچه ها را بخود خواندم و آنها حلقه محاصره را شکسته و بطرفم آمدند و اینگونه محاصره شکسته شد. با آنها گفتم که شما آموزش ندیدید تا اینگونه از شما استفاده شود و با صدای بلندتر که مسئول بسیج ناحیه بشنود گفتم که این معنی ندارد که شما را از پشت میز مدرسه بیرون کشیده وبه اینگونه از کارها وادار کنند. آنگاه آنها را بخط کردم و بمدرسه بر گرداندم. دخترهای مدرسه با کنجکاوی به شکاف در خط محاصره که شکسته شده بود می نگریستند و اینکه داستان چیست.

چندی بعد که برای گرفتن حقوق به ناحیه مراجعه کردم، دیدم که حقوقم قطع شده است. علت را سوال کردم و معلوم شد که آخرین علت، همان شکستن خط محاصره دبیرستان است. ولی بعد از یکی دو ساعت دیدم که نظرشان بر گشت و حقوق پرداخت شد. بعد یکی از مسئولان من را به گوشه ای کشید و گفت که این اخطار آخر است و بهتر است فکر شغل خودت را هم بکنی. تهدید، آنقدر برایم مسخره آمیز آمد که برای چند لحظه اول مانده بودم که چه جوابی بدهم. چرا که باور نمی کردم که آقا آنقدر حقیر و نادان باشد که اصلا نمی فهمد که چرا شبانه روز در مدرسه به کار گل مشغول هستم. بعد پاسخی در خوردادم و با خشم ناحیه را ترک کردم.

وقتی به مدرسه رسیدم تازه فهمیدم که چگونه ناحیه نظرشان را در عرض چند ساعت عوض کرده اند. معلوم شد که بعد از رفتنم به ناحیه، در میان بچه ها شایع شده بود که می خواهند من را اخراج کنند و بهمین علت با شعار <دلخواسته، دلخواسته، حمایتت می کنیم> در مدرسه دست به تظاهرات زده بودند و ناحیه از ترس از دست رفتن کنترل، دست به عقب نشینی زده بود.

کتک زدن دو شاگرد طرفدار حزب توده بوسیله پاسدارهای کمیته

مدتها بود که هر روز که وارد مدرسه می شدم می دیدم که بروی در مدرسه شعار مرگ بر آمریکا و شوروی نوشته می شود و روز بعد روی شوروی رنگ می خورد و باز روز بعد شوروی ظاهر و دوباره روز بعد خط می خورد.

مدتی بعد از آن بود که در دفتر طبقه اول که دفتر معلمان بود، مادری را دیدم که در حالیکه چادرش را سخت زیر چانه اش گرفته با حالت گریه و زاری بطرفم آمد و گفت که آقای دلخواسته، بدادم برسید. بخدا پسرم بیگناهه و کاری نکرده و اون رو اشتباهی گرفتن.

متوجه نشدم که راجع به چه چیزی صحبت می کند و سوال کردم که خانم! اسم پسرتان چیست و به چکاری متهم شده است؟ اسم پسر را گفت و ادامه داد که متهم شده که شبها میومده و روی اسم شوروی را خط می کشیده و حالا کمیته ای ها اومدن دفتر پایین پیش مدیر تا بچمو و دوستش رو از مدرسه اخراج کنن.

گفتم که خانم اسم خط زدن که جرمی نیست. حداکثر این است که بگویند که به رنگ در مدرسه صدمه زده و اینکاری است که همه می کنند و تمام در ورودی مدرسه پر از شعار است. بعد اضافه کردم که ناراحت نباشید و مسئله ای نیست و بروم پایین ببینم داستان چیست.

وقتی وارد راهرو که در آخر آن دفتر مدیر قرار داشت رسیدم دیدم که دو نفر از بچه های کلاس سوم که توده ای بودند با ترس و لرز ایستاده اند. وقتی من را دیدند، ترسشان بیشتر شد، چرا که در عوالم خود فکر می کردند که از آنجا که دلخواسته طرفدار رئیس جمهور است و ما ضد رئیس جمهور، حالا او فرصت یافته تا از ما انتقام بگیرد! ایستادم و خواستم داستان را از دهان خودشان بشنوم. شروع کردند با ترس و لرز حرف زدن که: "آقا نفهمیدیم که اون کار رو کردیم. ما رو ببخشید" توضیح خواستم که چکار کرده اند و گفتند که شبها میامده اند و اسم شوروی را خط می زده اند. بعد گفتند که الان کمیته ای ها در دفتر هستند. رفتم داخل دفتر و دیدم دو پاسدار کمیته مسجد نشسته اند بغل مدیر و کبیری هم طرف دیگر نشسته. بعد از سلام معمول، بغل آنها نشستم و گفتم موضوع چیست؟ یکی از آنها، شروع کرد به صحبت که بما اطلاع رسید که اسم شوروی هر شب خط می خورد. ما هم کمین گذاشتیم و شب ساعت دو دیدیم که دو بچه اومدن و روی شوروی را خواستند خط بکشند که ما در جا مچشون رو گرفتیم و چند چکیده محکم زدیم توی گوششان! بعد حالت نگاهشان می گفت که منتظر تشکر هستند که با یک شب بیخوابی مجرم ها را گرفته اند.

گفتم، که یعنی به جرم اینکه روی اسم شوروی خط کشیده اند زدید توی گوششان؟ گفتند که:"خب، بله"

با خشم شدیدی گفتم که شما بسیار بیجا کردید که زدید توی گوش بچه های این مدرسه. شما به چه حقی توی گوش بچه های مدرسه ما زدید؟ کجای رنگ کردن اسم شوروی جرمه که شما با این هیکل دو بچه رو کتک بزنید؟

واکنشم، هم آنها و هم مدیر مدرسه را شوکه کرده بود و نزدیک بود که کار به دعوای بسیار شدید تری بکشد که کبیری، مثل همیشه با آن روحیه آرام و مهریان و لهجه شیرین ترکی اش، بسیار متین وارد شد و مانع شدت گرفتن دعوا شد. بلند شدم و در حالی که از دفتر بیرون می آمدم به پاسدارها گفتم که بهترین کاری که می توانید بکنید، معذرت خواستن از بچه هاست.

وقتی از دفتر بیرون آمدم، متوجه شدم که دو شاگرد، صدای دعوا را شنیده و بر ترسشان افزوده شده و دوباره شروع کردند به معذرت خواهی. گفتم که اینجا معذرت خواستن هیچ محلی از اعراب ندارد و بیخود نباید برای جرم مرتکب نشده معذرت بخواهید، چرا که کار خطایی انجام نداده اید. و ادامه دادم که حداکثر این است که بگویند که چرا به رنگ در مدرسه صدمه زده اید ولی بسیاری دیگر اینکار را کرده اند و جرم هم نیست. بعد گفتم که بر گردند سر کلاسشان و نگران هیچی چیز نباشند.

نگاهایشان از ترس به تعجب تبدیل شد. چرا که در ذهنیت خود، از آنجا که از من به علت بنی صدری بودن بدشان می آمد و این را هر هفته در کلاس و در نگاهشان می دیدم و حال نمی فهمیدند که چرا از فرصت برای "انتقام" گرفتن استفاده نکرده ام.

عمق و گسترش بخشیدن به نقد و انتقاد شدن از طرف شاگردان

روش دیگری که پیش گرفتم این بود که در کلاسهایم، هر یکی دو ماه از شاگردان می خواستم که بر ورقه ای و بدون ذکر نام خود، نکات مثبت و منفی کارهایم را چه از نظر تدریس و چه از نظر رفتار بنویسند. ولی آن را کافی نیافتم و یاد صندوقهای <پیشنهادات و شکایات> که برای حفظ ظاهر در هر مدرسه ای بود و کاری جز خاک خوردن نداشت افتادم و با کبیری صحبت و بعد در شیفت صبح و بعد از ظهر مدرسه با بچه ها صحبت و اینکه هر کسی از معلمی شکایت و یا پیشنهادی دارد، بدون نوشتن نام خود، آن را در صندوق بیاندازد و هر هفته در صندوق باز خواهد شد و به معلمان مذکور داده خواهد شد. بعد بالاخره کلید صندوق را هم پیدا کردیم. هفته بعد دیدم که کبیری در حالیکه دستهایش انباشته از کاغذ و نامه بود با لبخندی آمد پیشم و گفت که صندوق را باز کردم. باور نمی کردیم که پیشنهاد به این سرعت مورد استقبال قرار گرفته باشد. شاید بیش از صد نامه در دستش بود. تصمیم گرفتیم که نامه ها را نخوانده، فقط از روی اسم معلم، تقسیم بندی کرده و به آنها داده شود و مسئول اینکار کبیری شد. وقتی در دفتر کبیری شروع کرد نامه ها را به معلمها دادن، سبب تعجبی سخت در میان معلمها شد، چرا که این اولین بار بود که چنین نامه هایی از شاگردانشان در یافت می کردند. اینکار هر هفته تکرار شد.

بکار گیری اینگونه روشها و دیگر روشها باعث شد که در عرض چند ماه، خشونتهای جنسی و فیزیکی و روانی و زبانی، در رابطه با شاگردان، به نقطه صفر نزدیک شود. جو اعتماد در محیط مدرسه و نسبت به یکدیگر و نسبت به کبیری و من چنان گسترده شده بود که برای مثال، یکروز چند نفر از شاگردها، یکی از شاگردها را پیش من آوردند و هی اصرار به او که بگو، بگو، به اقای دلخواسته بگو. گفتم که ولش کنند و اگر چیزی هست که می خواهد بگوید، خود خواهد گفت. بعد از مدتی من و من کردن، در حالیکه یک انگشتش در دهانش با دندانش بازی می کرد، گفت:
" آقا، راستشو بگم، من قمار بازم. هر بارم که قمار می کنم و پولم تموم میشه، خودم رو به طرف دیگه برای بیست تومن اجاره میدم. "

گفتم تا بحال چند بار اینکارو کردی؟

گفت:" یه صدو پنجاه باری میشه."

نمی دانستم به او چه بگویم. کمی مات مونده بودم که کودکی با همان حال و هوا و رفتار کودکانه، مرتکب چنین اعمالی می شود. بنابراین تصمیم گرفتم که فقط سکوت کنم، تا ببینم که آیا حرف دیگری دارد. چرا که نفس پیش من آمدن، فقط برای اعتراف کردن نمی تواند باشد. سکوت مدتی زیادی طول نکشید که گفت:
"آقا! از امروز دیگه قمار نمی کنم تا مجبور به اینکار بشم."

با چند جمله محبت آمیز و امیدوار کننده، فرستادمش سر کلاسش.

در این فاصله، رفتار دیگر بچه ها برایم بس گرم و دلنشین بود. در چشمان و رفتارشان، نه نفرت از او و یا او را به تمسخر گرفتن، که محبت بود و دوستی. یکی دو نفر از آنها، بعد از شندین حرفهای آخر او، دست خود را با محبت روی شانه او گذاشتند. پسر هم مانند اینکه بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده، در حالیکه هنوز انگشتش با دندانش بازی می کرد، حال لبخندی بر لبش ظاهر و در حالیکه بچه ها او را در میان گرفته بودند، بطرف کلاسشان رفتند.

یکمورد اخراج

در این مدت تنها یک مورد اخراج پیش آمد و آنهم در زمان شروع کار بود. چند هفته ای نگذشته بود که یکی از شاگردها گفت که فلان شاگرد را از مدرسه اخراج کرده اند. با یکی از ناظمها صحبت کردم که علت چیست؟ گفت که کار این بچه این شده بود که عصرها روبروی سینما بلوار بغل خیابان می ایستاد و خود را به خواستارانش اجاره می داد.

روز بعد که برای دیدن دوستانش آمده بود، او را پیش من آوردند و اینکه او را بر گردانم. خودش گفت که نمی خواهد بر گردد و مدرسه خیلی بد است و بهتر است جایی باشد که او را نمی شناسند. خواستم داستان را از زبان خودش بشناسم و برای همین بطرف یکی از کلاسها که خالی بود رفتم و به دوستانش گفتم که بیرون منتظر باشند. در کلاس از او پرسیدم که آیا این صحبتهایی که در باره تو شده است راست است؟

خیلی راحت گفت:<بله آقا>

علت را سوال کردم. معلوم شد که مادرش در شهر نو کار می کرده است و پدرش یکی از مشتری ها بوده است که معلوم نیست کیست و بعد از خراب کردن آنجا از کار بیکار شده و با وجودی که مسجد محل قدری کمکهای غذایی به آنها می داده است ولی شدت فقر سبب شده که مادر، پسرش را از آنجا که زیبا بود به انجام اینکار وادارد. تمام این داستانها را با حالتی بسیار بی تفاوت و بدون هیچ احساسی بر زبان می آورد. در هنگام گفتن داستان، لحظه ای به چشمانش خیره شدم و برای اولین بار در خیره شدن به چشمان کودکی، هیچ احساسی در آن ندیدم. کودک در حالت عادی، چشمانش از شادی و هیجان برق می زند. در موارد خطا و ترس از تنبیه، انباشته از ترس می شود و وقتی هم که دروغ می گوید، چشمانش کوشش در پنهان کردن احساسی دارند، ولی، حال برای اولین بار می دیدم که در آن چشمان درشت و سیاه هیچ احساسی وجود ندارد و مانند گودالی است خالی و پر شده از سیاهی و تاریکی.

در آخر کار به او گفتم که اخراج، نتیجه تصمیم مدیر و معاون ها بوده و آنها را خوب نمی شناسم و بنابراین فعلا کاری برایش نمی توانم بکنم. ولی در حال کاری هستیم که وضعیت مدرسه را متحول کنیم و مدرسه ای بشود که وقتی بچه صبح از خوب بلند می شود با شادی بخواهد که به مدرسه بیاید و قول می دهم که آنوقت او را به مدرسه بر خواهم گرداند. با همان حالت بی تفاوتی و عدم احساس گفت که:

"آقا شما کاری نمی تونید بکنید. این مدرسه رو هیچ کاریش نمیشه کرد. خود بچه ها با افتخار میگن که مدرسه ما، تکزاسه." که اشاره به جو خشن و بزن بهادری مدرسه بود.

راست هم می گفت. خوب یادم است که یکی از روزهای اول که کار را شروع کردم در زنگ تفریح از پنجره دفتر مدتی خیره حیاط مدرسه شدم. غوغایی بود. در یک طرف حدود ده نفر دست به شانه هم انداخته و به طرف جلو حرکت می کردند و یک نفر از وسط، هر که را سر راه خود می دید، با پاهایش قیچی می کرد. در گوشه حیاط چند نفر مشغول قمار بودند. عده ای در کناره های دیوار حیاط ایستاده بودند تا کسی بهشان کار نداشته باشد و در وسط هم که غوغایی بود. بعد با خود گفتم:

< من باید این مدرسه رو میزون بکنم، ولی چطور؟> در آن زمان پاسخی برای آن نداشتم.

آخرین بار که پسر را دیدم چند ماه بعد بود که دیدم که باز در میان دوستانش می باشد و اینبار خودش به همراه آنها با صورتی سراسر خنده بود آمد پیشم با شادی گفت:

"آقا همه میگن که مدرسه خیلی خوب شده و ما حالا که خوب شده خیلی دوست داریم که بر گردیم."

در حال خنده، دوباره نگاهی به چشمانش نگاه کردم و اینبار دیگر نه آن حفره سیاه و تاریک که در آن شادی و نشاط را یافتم. در پاسخ گفتم که الان به آخر سال نزدیک شدیم و نمی شود. ولی سال دیگر در اینجا اسم نویسی خواهی کرد.

دو شاگرد تنها

هفته ای نگذشته بود، که دو شاگرد به نزدم آمدند. توضیح اینکه، از آنجا که دشنام دادن و تحقیر و توهین به دیگران ممنوع شده بود. روش عملی شدن این هدف بنظر بسیاری غیر ممکن، را بعد از توضیح دادن به کلاسها، این یافته بودم که اگر شاگردی به هر علت مرتکب این اعمال شد، اگر خودش داوطلبانه بیاید و بگوید، تنبیه نخواهد شد. در همه کلاسها گفته بودم که اصل بر شعار ایران باستان که <راستی رستی> است می باشد.

دیگر اینکه اگر آن شاگرد نیاید، بهترین دوستش وظیفه دارد که او را تشویق به آمدن کند. ولی اگر شاگردی از روی دشمنی یا خود شیرینی آن اطلاع را بدهد، خودش تنبیه خواهد شد. با این علت بود که هیچوقت برای خود شیرینی و چاپلوسی چنین کاری را مرتکب نشد. کوشش بر این بود که چاپلوسی هیچ جایزه ای نداشته باشد. بیشتر اینکه، می دانستم که، بروش ساواک، بعضی از ناظمها در بعضی از کلاسها، بچه ای را مامور می کنند تا اطلاعات داخل کلاس را پنهانی به انها برساند و در مقابل آن تشویق و حتی نمره ای بگیرد. بشدت با این روش مخالف بودم، چرا که هم شاگرد را فاسد می کرد و هم اعتماد عمومی در کلاس و میان شاگردان را از بین می برد. به همین علت بود که وقتی در دو سه کلاس، شاگردانی آمدند پیش من و داوطلب جاسوسی در کلاس شدند، با اخم و تخم و توضیح، آنها را بر گرداندم.

بهر حال دو شاگرد پیش من آمدند. لباسهایی کهنه بر تن داشتند و شلوارها هر دو از گوشه و کنار پاره بود. علت آمدن طرح و حل شد و بعد از آنها راجع به شغل پدرشان سوال کردم. پرسیدن این سوال همین و روان شدن اشکی تلخ از چشمان هر دویشان همان. بعد در همان حالت، یکی گفت که پدرش رفتگر شهرداری است و دیگری گفت که بابای مدرسه است.

حس کردم که حال که شغل پدر را با شرم "آعتراف" کرده اند از من انتظار همدردی دارند. تجربه ای بود که قبلا حتما برایشان بسیار تکرار شده بود. در چنین حالتی بود که حس کردم که اگر منهم بر اساس خواستهاشان عمل کنم، در واقع انسانیت و غرور انسانی آنها را دفن کرده ام. به همین علت با صدایی محکم و قدری خشمگینانه بهشان گفتم:

"چرا از شغل پدرتان شرم دارید؟ از صبح زود و در تاریکی و گرما و سرما بلند می شود و کار می کند تا لقمه نونی حلال جلوی رویتان بگذارد، آنوقت بجای افتخار به چنین پدری، از شغل او شرم می کنید؟ مگر پدرتان دزدی کرده و فساد؟ تازه اگر هم اینکارها را کرده بود، مسئولش که شما نبودید تا احساس شرم کنید و...و."

شنیدن این حرفها، ناگهان اشکهایشان را بند آورد و با حالت تعجب بمن نگاه می کردند. بعد اضافه کردم:
"اگه بمن اجازه بدید، دوست دارم من رو مانند برادر بزرگ خود حساب کنید."

گفتن این حرف دوباره آنها را به گریه انداخت و یکی با تایید دیگری گفت:
"آقا، من همیشه فکر می کردم که شما برادر بزرگ من هستید."

با شنیدن این حرف اشک در چشمانم حلقه زد و بغض گلویم را گرفت و در حالی که سعی می کردم جلوی سرازی شدن اشکها را بگیرم، دستی به شانه هایشان زدم و گفتم که:
"خب حال برید سر و صورت خود رو بشورید و بعد برید سر کلاس.

ماه خرداد 60

امتحانات آخر سال شروع شده بود و وقتی به جدول تقسیم بندی معلمها برای جلسات امتحان مراجعه کردم، دیدم که من را در بزرگترین سالن مدرسه قرار داده اند. خواستم ببینم که معملهای دیگری که در آن سالن باید با آنها کار بکنم چه کسانی هستند ولی فقط تنها اسم خود را دیدم در حالیکه آن سالن حداقل نیاز به شش معلم داشت. متوجه شدم که مسئولان مدرسه نیز از اثر بخشی کاری که به همراه کبیری انجام داده بودیم مطلع می باشند. با این وجود باور داشتم که شاگردان دیگر نیاز به مراقبت در تقلب نکردن را ندارند و و کوشش شبانه روزی در این مدت، برای دموکراتیزه و در واقع انسانی کردن روابط معلم و شاگرد و احترام و شآن برای شاگردان قائل شدن و درونی شدن این احترام در اکثریت مطلق شاگردان سبب شده است که فکر تقلب را از سر خارج و بجای آن درسشان را بخوانند. به همین علت بود که شاید نیمی از وقت امتحانات را از سالن بیرون می رفتم و به سالنهای دیگر سر می زدم.

کودتای خرداد 60 وارد مدرسه می شود

امتحانات در زمانی شروع شده بود که برخورد حزب جمهوری و سازمان مجاهدین خلق و حزب توده و هیئت موتلفه و چریکهای فدایی اکثریت با رئیس جمهور به حاد ترین مرحله خود رسیده بود و آقای خمینی، برای اولین بار موضع ظاهری بیطرفی را ترک و علنا بر ضد رئیس جمهور وارد صحنه شده بود و در واکنش به درخواست قانونی رئیس جمهور برای انجام رفراندم تا مردم تصمیم بگیرند که آیا نظامی دموکراتیک مورد نظر رئیس جمهور را می خواهند یا <دیکتاتوری صلحا> ی آقای بهشتی و حزب جمهوری و اقمار آن را، در 5 خرداد گفته بود که اگرسی و پنج میلیون نفر بگویند بله، من میگویم نه. اینگونه بود که کمیته مسجد بخود اجازه داده بود که مستقیما در کار مدرسه دخالت و به زدن پوستر های سران حزب جمهوری و آیت الله منتظری دست بزند.

توضیح اینکه در آغاز سال تحصیلی کم کم متوجه شدم که در کلاسها عکسهای رهبران حزب جمهوری و آیت الله منتظری را در کنار عکس آقای خمینی قرار داده اند. با اینکار مخالفت کردم و در یکی از کلاسها عکسهای سران حزب و منتظری را پایین آوردم که در نتیجه بین معلمان پرورشی که خودم یکی از آنها بودم و بچه های کمیته مسجد غوغایی شد و جلسه ای از معلمان تشکیل شد. در جلسه گفتم که در مورد پوستر آقای خمینی، از آنجا که اکثریت جامعه ایشان را رهبر انقلاب می داند، البته حرفی نیست. ولی در مورد رهبران حزب جمهوری و منتظری حرف زیاد است. چرا که بنی صدر با بیش از 76 درصد آراء مردم انتخاب شده و نامزد حزب جمهوری و موتلفانش 5 درصد هم رای نیاورده است. بنا براین معلوم است که رهبران حزب از کمترین حمایت مردم بر خوردارند و درست نیست که این پوستر ها به شاگردان تحمیل شود.

حتی یک نفر از آنها سخنانم را به چالش نکشید، چرا که هم خوب می دانستند که آنچه می گویم هیچ نیست جز بیان واقعیت و هم اینکه هنوز جذب نظامی نشده بودند که رفته رفته آنها را فاسد کند و بتوانند خیلی راحت، با دروغ گفتن، سخن راست را به چالش بکشند.

ادامه دادم و گفتم که قبل از انقلاب، شاگردها مجبور بودند که قاب عکسهای شاه و فرح و ولیعهد و اشرف پهلوی را در کلاسها و کتابهای مدرسه ببینند و جرأت اعتراض نکنند و حال شما این پوسترها را بدون اجازه آنها در کلاسهایشان نصب می کنید؟ در حالیکه این کشور رئیس جمهور هم دارد و تنها فردی است که با رای مستقیم مردم انتخاب شده است ولی انگار برای شما وجود ندارد.

بعد دو پیشنهاد دادم و گفتم که یا موافقت کنیم که فقط عکس امام خمینی در کلاسها باشد و یا اینکه در هر کلاسی برای زدن پوستر از شاگردان رای گرفته شود و هر پوستری بالای 50 درصد رای آورد آن پوستر را بزنیم. موافقت کردند که هر معلمی سر کلاس خود رفته و رای گیری کند و بعد تصمیم گرفته شود. در اول کلاسی که رفتم و رای گیری کردم. تمامی کلاس موافق عکس آقای خمینی بودند. به بنی صدر فقط سه نفر رای ندادند که یک نفر از کمیته مسجد محل بود و دو نفر دیگر بودند آن دو شاگرد طرفدار حزب توده بودند که به آنها قبلا اشاره کردم.

زنگ بعد کبیری آمد و گفت که او هم رأی گیری کرده و تمامی کلاس هم به خمینی و هم به بنی صدر رای داده اند و منتظری و رهبران حزب هر کدام دو سه رای بیشتر نیاوردند. معلوم شد که نتیجه در بقیه کلاسها نیز کم و بیش همین بوده است و در میان 1100 شاگرد مدرسه، تعداد طرفداران حزب جمهوری به 50-60 نفر هم نمی رسیده است و بقیه هم به خمینی و هم به بنی صدر رای داده اند. بنابراین وقتی بر معلمها معلوم شد که اگر از طریق رای گیری پوستر نصب کنند، تنها پوسترهای خمینی و بنی صدر نصب خواهد شد، تصمیم جمعی گرفتند که خود را به این قانع کنند که تنها پوستر آقای خمینی را در کلاسها بزنند.

ولی در بعد از یکی از امتحانات خرداد بود که شاگردان اطلاع دادند که پاسدارهای کمیته مسجد وارد مدرسه شده و مشغول چسباندن عکسهای آقایان بهشتی و رفسنجانی و خامنه ای و منتظری به روی صفحات فلزی روی دیوار مدرسه هستند. یکی دو تا از آنها را می شناختم. با یکی از آنها در برخوردی که قبلا با او داشتم، خودش را <حزب اللهی تیر> توصیف کرده بود. بسرعت به پایین رفتم و وارد حیاط شدم و دیدم که خبر درست بوده است. بطرف آنها رفتم و گفتم که حق چنین کاری را ندارند و اینکه پوستر ها را پایین آورده و از آنجا که شاگرد این مدرسه نیستند از مدرسه خارج شوند. یکی دو تا از آنها به حالت یورش بطرفم آمدند و گفتند که خیلی هم حق دارند. هیچ به واکنششان محل نگذاشتم و در حالیکه آماده واکنش در صورت حمله آنها بودم، محکم به آنا گفتم که خود می دانند که حرفی بیجا می زنند و باید عکسها را پایین بیاورند و از مدرسه خارج شوند و در غیر اینصورت خودم عکسها را پایین خواهم آورد.

در حالیکه مشتهایشان گره کرده بودند یکی از آنها آنقدر بمن نزدیک شد که می دانستم در حالت کله زدن قرار دارد. دوباره و این بار با صدای بلند حرفم را تکرار کردم. دیدم در حالیکه بشدت خشمگین هستند و به چشمانم زل زده اند، ولی تکان نمی خورند. برای همین پریدم بالای دیوار و عکسها که هنوز چسبشان خشک نشده بود را برداشتم و بطرفشان گرفتم و گفتم که اینها را بگیرید و از مدرسه بیرون بروید. هر لحظه فکر می کردم که مشتی بسویم رها شود و آماده مقابله بودم چرا که می دانستم که باید در مقابل زور گوییها ایستاد و قدمی به عقب بر دارم، ده قدم جلو خواهند آمد. در آخر بعد از چند دقیقه ایستادن و بعد از اینکه مطمئن شدند که اجازه چسباندن پوستر ها را نمی دهم، از مدرسه خارج شدند.

اخراج از مدرسه

روزی که مجلس حاصل 70% تقلبات انتخاباتی در جریان کودتای خرداد 60 کوشش در پوشش قانونی دادن به سرنگونی رئیس جمهور داد و رای به بی کفایتی، به علت مخالفتش با گروگانگیری، مخالفت با اعدام سران رژیم سلطنتی و طرفداری از دموکراسی و حقوق بشر و...و، به مدرسه رفتم. یکی از معلمها که فرزند یکی از آیت الله های معروف تهران و طرفدار مجاهدین انقلاب اسلامی بود بطرفم آمد و در حالیکه با شادی نگاهش را به نگاهم انداخته بود، نامه ای را بدستم داد و گفت که تو اخراجی. نامه را خواندم و در آن آقای خوشچهره، مسئول تربیتی ناحیه 10 نوشته بود که از این تاریخ ببعد، محمود دلخواسته از مدرسه اخراج است و دیگر حتی حق ورود به محیط مدرسه را نیز ندارد.

معلمهای دیگر سر خود را پایین انداخته بودند و یا به طرفی دیگر نگاه می کردند و سکوتی کامل بر فضا حاکم بود. معلوم شد که هیچکس حاضر نبوده است که نامه را بمن بدهد و معلم طرفدار آن سازمان و بنا براین دشمن خونی بنی صدر، با شادی پذیرفته بود که اینکار را انجام دهد و اینگونه در مدرسه، انتقام سازمان را از بنی صدری ها بگیرد. او را از منظر فردی و انسانی بسیار دوست می داشتم، با کوششی بسیار کتابخانه پر مراجعی در مدرسه ایجاد کرده بود، و می دانستم که کار خود را از روی باور، اگرچه باوری کورکورانه، انجام می دهد. به همین علت، بعدا به چند نفر از معملها گفتم که اگر قرار باشد که من اعدام شوم، می خواهم که او ماشه را بکشد، چرا که بر خلاف بسیاری دیگر که از روی فرصت طلبی اینکار را خواهند کرد، او از روی باور مرتکب آن خواهد شد.

با این وجود، به ناحیه ده رفتم و سراغ خوشچهره. چندین نفر دور و برش جمع شده بودند. با خشم به او گفتم که علت اخراج را توضیح دهد. در پاسخ با عصبانیت گفت: "آقا، شما مدرسه رو بنی صدری کردید." بلند گفتم که:"انگار حالیتون نیست. جامعه بنی صدریه." و بعد ساختمان را ترک کردم. رفته بودم تا از دهان خودش بشنوم آنچه را که می دانستم.

به محمود بر گردم

در تابستان 60 که اعدامهای وسیع و ترورهای دو طرف در کوچه و خیابان شروع شده بود، و هر شب منتظر ریختن به خانه مان و زندانی شدن و اعدام بودم، از آنجا که بشدت با روش جنگ مسلحانه مخالف بودم و آن را عملی ضد انسانی و هم ناشی از نابخردی سیاسی می دانستم، با وجود مراجعات سازمان مجاهدین، از آن دوری و در کارگاهی در خیابان دخانیات، بغل خیابان قزوین، که ماشینهای نجاری سه کاره و فرز می ساخت مشغول کار شدم. یکی از آن شبها که با کبیری درخیابانهای نزدیک مدرسه قدم می زدم، در جلوی مسجدی، ناگهان محمود را دیدم که ژ-3 بدست مشغول نگهبانی می باشد. وقتی من را دید، حالتی بسیار خجالت آمیز به او دست داد و در حالی که با نگاهی شرمگینانه از زیر چشم من را نگاه می کرد، سلام و عرض ادب کرد. حالت عجیبی بمن دست داد که یکی از شاگردانم که بسیار هم را دوست می داریم، در مقابل موضع سیاسی من قرار داده شده است و اصولا حال باید من را دشمن بپندارد! با کمی رد و بدل کردن حرفهایی معمول و بدون اینکه سخنی جدی رد و بدل کنیم خداحافظی کردیم.

ماه مهر و جیک جیک گنجشکها

یکروز صبح که در راه رفتن به سر کار بودم دیدن دانش آموزان و هیجان جاری در خیابانها، یادم آورد که مدارس باز شده اند. یاد مدرسه افتادم و بچه های مدرسه ام. بغضی گلویم را گرفت و خشمی شدید که چگونه استبدادی بس فاسد و بی کفایت، بهترین فرصتهای ایجاد و توسعه فرهنگ آزادی را از بین برد. به کارگاه رسیدم و به سراغ قالبهای داغ چًدنی تازه از کوره در آمده که منتظر سنگ زدن بودند تا آماده رفتن زیر ماشین تراش و صفحه تراش بشوند رفتم و سعی کردم که خشمم را در صدای گوش خراش ماشین سنگ زنی و جرقه های آتش و گرد و خاک آن از یاد ببرم.

عصر، مطابق معمول خسته و کوفته به خانه رسیدم و باز مطابق معمول کتابی را که مشغول خواندن بودم روی دو پایم گذاشتم و مشغول خواندن شدم. توضیح اینکه، از انجا که سنگ زدن و دیگر کارها، کوفتگی شدیدی در عضلاتم ایجاد می کرد، وقتی که کتاب را برای خواندن بدست می گرفتم، لرزش ناشی از کوفتگی دستها سبب لرزش دست می شد و خواندن کتاب را مشکل. به ناچار کتاب را بروی دو پایم می گذاشتم. اولین باری که با این مشکل روبرو شدم. با خود گفتم که اجازه نمی دهم که خمینی من را شکست دهد و باید تا می توانم به مطالعاتم ادامه دهم.

تازه از سر کار برگشته و تازه در اتاقم نشسته بودم و مشغول خواندن که زنگ خانه را زدند. مادرم در حیاط بود و در را باز کرد و بعد به اتاق آمد و گفت که:

"مادر جان! انگار شاگردات دلشون برات تنگ شده، اومدن تو رو ببینن."

دم در رفتم و دیدم حدود بیست سی نفر از بچه ها بیرون در خانه منتظرم هستند. با شادی، دعوتشان کردم که بیایند تو. در حیاط همه دور من جمع شده ودر حالی که انگشتها را بالا گرفته بودند با آقا آقا گفتنهای مکرر سعی می کردند که نگاهم را متوجه خود کرده تا حرف خود را بزنند. بعدها برادرم مهدی که در اتاق مجاور پشت بام دراز کشید بود گفت که:

" دراز کشیده بودم و تو عالم هپروت بودم که یک دفعه صدای جیک جیک گنجشکهای زیادی رو شنیدم. با تعجب به خودم گفتم که اینا یه دفعه از کجا اومدن؟ برای همین بلند شدم و از پنجره به درختا نگاه کردم و چیزی ندیدیم. بعد سرم رو پایین بردم و حیاط رو نگاه کردم که دیدم بچه ها دورت جمع شدن و هی دارن میگن، آقا اقا! آقا! که از اون بالا مثل صدای جیک جیک گنجیشکها بگوشم می رسید."

اینکار برای مدتها و هر هفته چند بار تکرار می شد و اگر تعدادشان پایین ده دوازده نفر بود و می شد در اتاقم جا بگیرند، به اتاقم دعوت می کردم و همه دور تا دور اتاق با ادب می نشستند و از هر طرفی صحبت می شد. ایکاش عکسهایی از این دیدارهای صمیانه گرفته می شد.

این رفتن و نشستن، بارها و بارها تکرار شد ولی برایم کافی نبود. به همین علت، یکی از پنج شنبه ها و در زمان تعطیل مدرسه رفتم جلوی مدرسه. زنگ مدرسه را شنیدم و مطابق معمول یورش بچه ها برای خروج از مدرسه که چند نفری از آنها من را در آن طرف خیابان دیدند و با فریاد سلام آقای دلخواسته بطرفم آمدند. فریادها دیگران را نیز متوجه کرد و ناگهان موجی از بچه ها به این طرف خیابان دویدند که در مدت زمان کوتاهی سبب راه بندان خیابان شد. لازم شد که در عرض مدت کوتاهی با صدها نفر از آنها دست بدهم. ناظم و معلمها در آن طرف خیابان مانده و نمی دانستند که با این واکنش بچه ها چکار کنند. حال می دیدم که دوستان سال قبل حتی جرأت اینکه سلامی بکنند ندارند. آنها را می فهمیدم، ولی هیچ از غمی که این رفتار در دلم می نشاند کم نمی کرد.

بعد بروی پله ای نشستم و بسیاری از آنها حلقه ای در پیاده رو و بغل خیابان در دورم تشکیل دادند. یک سوال مرتب تکرار می شد و آن اینکه آقا چرا از مدرسه رفتید؟ چرا بر نمی گردید؟ یکی می گفت که دوستش در خانه گریه می کند و اینکه دیگر مدرسه نمی خواهد برود، چرا که دیگر آقای دلخواسته نیست و...و. پاسخهایم تکرار این سخن بود که مگر من به شما نگفته بودم که نباید زیر بار زور رفت؟ جوابها مثبت بود. بعد می گفتم که حال وقت آن است که خود به این حرف عمل کنم. چندین بار پنجشنبه ها به جلوی مدرسه رفتم و هر بار همین وضعیت تکرار شد.

کوشش در بازگرداندنم به مدرسه

در این زمان بود که روزی در کارگاه، کبیری را دیدم که به همراه محمود به دیدار آمده است. در حال قلاویز انداختن بودم و کارم را متوقف نکردم. کبیری، گفت که ناحیه موافقت کرده است که بمدرسه بر گردم، به این شرط که هیچ سخن سیاسی بر زبان نیاورم. بعد محمود به حرف آمد و هنوز چند جمله ای از دهانش خارج نشده بود که به گریه افتاد و گفت که آقا همه چیز از کنترل خارج شده و مدرسه به زمان قبل از شما بر گشته و زور گفتنها شروع شده است و خواهش بسیار که بر گردید.

انباشته از خشم بودم، خشمی آمیخته با حسرت، چرا که در این فکر بودم که در آن سال تجربه های خود را در کنفرانس سالانه معلمها عرضه کنم و کوشش کنم که تجربه دموکراتیزه کردن مدرسه، در دیگر مدارس کشور اجرا شود. می دانستم که یک سال دیگر نیز می توانستم در مدرسه بمانم، ولی آن را دیگر برای خودم کوچک می یافتم و در این فکر بودم که این تجربه را در مدارس بسیاری برده و برای معلمان و شاگردان به بحث و گفتگو گذاشته شود.

در حالیکه هنوز کار می کردم، گفتم که اول اینکه من گفته بودم زیر بار زور نباید رفت. دیگر اینکه این معجزه ای که سال قبل انجام دادیم، تنها به خاطر کبیری و من نبود. بلکه این کوشش در فضای نسبتا آزادی بود که انجام شد و بدون این فضا و در فضای وحشتی که ایجاد شده، کار را نمی شود ادامه داد. ادامه دادم که چطور می شود کاری را با موفقیت پیش برد، در حالیکه شروطی که امکان موفقیت کار را فراهم کرده بودند از بین رفته است؟

در نتیجه صحبتها به جایی نرسید و شعبانی با غمش و کبیری با نامیدی من را ترک کردند و من با خشمم تنها ماندم. خشم و دردی جانکاه که چگونه در انقلاب ضربه را از جایی خوردیم که خوابش را هم نمی دیدیم و چگونه، مردی که بر قلبها به وطن آورده شده بود بر همان قلبها خنجر زد و چگونه، آرزوها و رویاها به کابوسی وحشتناک تبدیل شد؟

محمود رفت

چند ماهی نگذشته بود که وقت کار خبر آمد که محمود در جبهه کشته شده است. غمی و خشمی عمیق در گلویم یخ بست. می دیدم که بهای بی کفایتی بی همه چیزان را در جبهه ها، محمود و محمودها و موجهای نوجوانان در میادین مین است که می پردازند. بهای جنگی که چند ماه قبل از آن قرار بود با پیروزی ایران تمام شود ولی با کودتا بر علیه دموکراسی، مانع آن شدند و وقتی غضنفر پور، پیام رئیس جمهور را در مجلس خواند و خبر از آن داد، آدمکشان رفسنجانی سعی در ترور او و احمد سلامتیان کردند.

از کارگاه برای کاری بیرون آمدم و هنوز چند قدمی را طی نکرده بودم که دیدم که جلوی باشگاه دخانیات اتوبوسی پارک کرده و در کنار آن پاسداری ژ-س بدست ایستاده وبا یکی از دختران حزبی که چادر سیاه خود را سخت از زیر چانه گرفته است به خوش وبش هستند. معلوم بود که در داخل باشگاه مراسمی در حال انجام است.

بعد از خانه ای در بغل کارگاه که در آن چندین خانمی که در شهرنو کار می کردند و بعد از خراب کردن قلعه، خانه را اجاره کرده بودند و مشتری ها را آنجا می دیدند، رد شدم و بطرف کوچه بغلی برای رفتن به خیابان پشت کارگاه پیچیدم و که دیدم دختری زیبا با شلوار جین و موهایی به سیاهی آبشار شب که به نیمه کمرش می رسید، خرامان خرامان و با ناز و اطوار، کیسه آشغال خانه را دارد به طرف سطل آشغالی که معلوم بود آن را دور از در خانه گذاشته تا به آن بهانه بتواند لحظه ای بیشتر ناز بنمایاند می رود. در بالای در خانه اشان بلند گوی کوچکی نصب بود و ملایی مشغول روضه خواندن. بوسط کوچه رسیده بودم که دیدم ملا دارد در وصف بهشت صحبت می کند و وقتی با آن لهجه غلیظ ملایی خود گفت که <بهشت حوری دارد> و <ی> آن را با لذت کشید، احساس کردم که آب از لب و لوچه اش راه افتاده است. بعد با خود فکر کردم که حوری داشتن به خانمهایی که دارند روضه را گوش می کنند چه ربطی دارد، مگر آنکه آنها هم همان لذت ملا را از حوری ها ببرند.

با خشمی، از آنی که بر سر وطن و آرزوها آمد، و حسرتی، از آنچه که می توانست بشود، که در عمیق ترین پرده های درونی روح و جانم جای گرفته و از روز کودتا همراهم شده بود و جای شادی و امید را گرفته بود، دیدن بیشتر این صحنه ها بر آن می افزود. محمود نازنین، برادر کوچک، بی باک، مهربان و سخت دوست داشتنی من رفته بود تا این ملا، با رویای حوری های سیه موی سپید اندام نار پستان در بهشت که اندازه کپل شان از مغرب است تا مشرق و طول هر عمل "جماع" آن هفتصد و هفتاد و هفت هزار سال، در این روزها و شبهای وحشت سیاه، که هر روز روزنامه ها و رادیو و تلویزیون خبر اعدامهای بیشتری از نوجوانان و جوانان وطن را می دادند، هم حال کند و هم روزی را بگذراند.

چندین بار در ذهنم آمده که کاش به جنگ مسلحانه باور داشتم تا به حساب بعضی از این دزدان بی همه چیز انقلاب برسم. بعد نهیبی بر خود می زدم که کوشش برای آزادی ها، از بیراهه انتقام و عزادار کردن پدر و مادران و فرزندان بیشتری، نمی گذرد. سخن مادرم از زمان کودکی سخت در ذهنم جای گرفته بود که خون را با خون نمی شود شست و این فقط آب است که خون را می شوید. می دیدم که جامعه ایران، جنگ مسلحانه را بر نمی تابد و می دیدم که مجاهدین خود را به خشونت سپرده اند با هر ترور، امکان اعمال خشونت بیشتری از طرف رژیم را ایجاد می کنند. می دیدم که دست به ترور فلان سلمانی و یا خیاط طرفدار خمینی می زنند و بعد همسایه هایش که سخت ضد خمینی هستند به مراسم خاکسپاری و شب سه و شب هفت و چهله اش می روند و اشک می ریزند. می دیدم که به ابلهانه ترین روش که همان <تظاهرات مسلحانه> دست زده اند و اینگونه هم از قبل شکست روش را ضمانت کرده و هم بسیاری از افراد خود را به زندان و جلوی جوخه های مستبدان تبهکار می فرستند.

می دانستم که مبارزه را باید ادامه داد، ولی شدت سانسور و بی تفاوت شدن جامعه که ناشی از وحشت و خوف ناشی از شکنجه ها و اعدامها، بخش بزرگی از جامعه سبب شده بود که پاسخی برای چگونگی ادامه مبارزه نیابم. در عین حال، سر به فرمان فرود نیآوردن به استبداد را فقط بخش کوچکی از مبارزه به حساب می آوردم.

در همین روزها بود که پدرم خبر داد که بنیاد شهید من را برای مصاحبه دعوت کرده است! عجیب بود و نمی دانستم چیست. اول صبح، قبل از اینکه سر کار بروم به آنجا رفتم وارد دفتر شدم. جوانی در دفتری بزرگ روی گوشه میز نیم نشسته بود و از من دعوت به نشستن کرد. بسیار زود رفت سر موضوع و پیشنهاد داد که دوره فشرده شش ماهه مدیریتی را طی کنم و در انتها قرار است که به مدیریت کارخانه بیسکویت مینو گمارده شوم و ماشین و راننده نیز با شغل می آید و خواست در این باره فکر کنم و زود اطلاع دهم. در هنگام پایین آمدن از پله ها، با خود گفتم که حال می خواهند با رشوه مرا بخرند. زهر خندی بر لبم آمد و اینکه چگونه فکر کردند که من باورها و امیدها و آروزهایم برای انقلاب را فدای پشت میز مدیریت و رفاه مالی می کنم؟!

از بنیاد، یک ضرب به کارگاه برگشتم و مشغول سنگ زدن شدم. بعدها فهمیدم که در داخل رژیم و در کمیته و مساجد محل دو جریان در رابطه با من در برابر هم قرار داشته اند. یکی معتقد به دستگیری و فرستادنم به اوین بود و دیگری، معتقد به من را وارد رژیم کردن. از جمله دلایل این دو دستگی، یکی این بود که برادرم مسعود، اولین شهید غرب تهران بود و دیگر اینکه بسیاری از اعضا و افراد کمیته ها و مساجد محل، از جمله دوستان من در زمان مبارزه برای سرنگونی بودند. این تضاد رفتار تا جایی بود که چندی بعد از کودتای 60، بخشی از کمیته تصمیم به دستگیری من گرفته بودند و فرستادن به اوین و دیگران دو دل، تا یکی دیگر از دوستانم که به سپاه ملحق شده بود و تازه از جبهه بر گشته بود گفته بود که اگر قرار بر دستگیری محمود باشد، او را باید اول دستگیر کنند. برخورد این دو جریان وقتی بیشتر نمایان شد که در اولین کنکور پزشکی بعد از بستن دانشگاه ها، مردود شدم. تنها بعد از کشته شدن فرزندانی یکی از بسیجی ها در جبهه بود که پدر بسیجی به پدرم اعتراف کرد که در دانشگاه تهران قبول شده بودم ولی وقتی نتیجه برای تأییدیه کمیته مسجد به آنجا آمد، آنها آن را رد کرده و این پروسه سه بار تکرار شد و حال و بعد از یکسال از طریق پدر، از من حلالیت طلبیی می کرد.

بیش از یکسال و اندی دیگر، در بستر چند بیماری که به ناگهان سخت من را گرفتار خود کرد و تا لبه مرگ برد(بعدها فهمیدم که بیشتر ناشی از فشارهای شدید روانی و عوارض آن بر بدن بوده است/psychosomatic) طی شد و به کارهای دیگری چون نقاشی ساختمان و کارگری برای آبشار سازی در خانه ها گذشت (که تجریه گرانبهایی شد از از این نظر که با طبقات اجتماعی بیشتری از نزدیک آشنا شدم.). حدود سه سال از کودتای خرداد گذشته بود که به علت سانسور شدید و همه جانبه و تقریبا مطلق، عدم یافتن پاسخ به سوال:<چگونه باید مبارزه را ادامه داد؟> و در زمانی که خطر دستگیر شدن بطور دائم سایه انداخته بود ، تصمیم به ترک وطن و زندگی در تبعید را گرفتم و اینگونه وارد انگستان، دنیایی با فرهنگی بیگانه، مردمی بیگانه و تاریخی که از سلطه و کودتا بر وطنم عجین شده بود، شدم. در قدم اول فهمیدم که نمی خواهم مانند بسیاری از مهاجران، از جامعه دوری و خود را در حبایی زندانی کرده و گرفتار گتوی ذهنی کنم و بنا بر این می باید محل زندگی و زبان کشور و فرهنگ آن را بیاموزم و این تنها از طریق با مردمش زندگی کردن ممکن بود. مبارزه، حال وارد مرحله ای شده بود که در وحله اول باید زمین زیر پایم را می شناختم. وضعیتی که تا زندگی نشود، قابل تصور نیست. بعد از آن <خود راه بگویدت که چون باید رفت.>

در نتیجه استمرار و نقد و تحصیل و مطالعه بود که به این نتیجه رسیدم که انقلاب، نه تنها یک حادثه که یا پیروز می شود و یا شکست می خورد، بلکه، جریان و پروسه ای است که گرچه نقطه عطف آن، سرنگونی استبدادی است که سبب ساز انقلاب است، ولی برای به اهداف مردمسالاری و استقلال و آزادی و رشد و عدالت اجتماعی رسیدن، نیاز به پیگیری و ممارست و استمرار دارد. چرا که وقتی نسلی اراده می کند که خود را از سرنوشت محتوم استبداد تاریخی شاهان و شیخان برهاند و برسم رقص صوفی بخواند:

بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم

به تجربه می فهمد که ریشه کنی استبدادی با ریشه چند هزار ساله، که در درجات و اندازه های مختلف از طریق باورها، نرمها و ارزشها در اکثریت جامعه ای که دست به انقلاب زده است هنوز وجود دارد، با یک حرکت و دو حرکت ممکن نیست و بقول خداوند شعر:

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

چنین رهرویی می فهمد که بروز <مشکلها> و به بیانی، روبرو شدن با <هفت خوان رستم> نه برای ناامید شدن و دست شستن از مبارزه و در نتیجه خود زنی و پشیمانی، بلکه برای یافتن راه حل و و عبور از <خوانها> و نبود کردن مشکلها از طریق بکار گیری عقل نقاد در جریان مبارزه است. چنین مبارزی نیک می داند که مبارزه، کار عشق است و عشق، کاری با منطق ابزاری و چرتکه اندازی و سخن از <هزینه دادن> گفتن، ندارد. عاشق است و از سر عشق می کند و چنین عاشقی، منتی بر سر معشوق ندارد و اینگونه و چنین عاشقی، بدون هیچ انتظار و چشمداشتی مبارزه را ادامه و از طریق بکار گیری عقل نقاد و عقل سرخ، به موثرترین ابزار مبارزه که همان، امید است و شادی و در نتیجه به احساس توانایی و اعتماد به نفس دست یافتن است که مبارزه را ادامه و اینگونه تجربه را به نسلهای بعدی منتقل کرده تا نسلها دست در دست هم داده و در همخوانی سرود عشق:

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد

من و ساقی به هم سازیم و بنیادش بر اندازیم.

مبارزه را ادامه، تا بالاخره، این وطن تاریخی، که تاریخش در اسطوره گم می شود، خود را از استبداد تاریخی شاه و شیخ رها و اینگونه در مردمسالاری و استقلال و آزادی، عقب ماندگی قرون را جبران و در تولدی دوباره، به نقش تاریخی خود که همان تمدن و فرهنگ سازی است باز گردد و شادی، بردباری، و محبت، در حقوق خود و دیگران را به رسمیت شناختن، در فرد و جامعه ساری و جاری شود. مبارزه ادامه دارد.

عشق است همه

مخلص همه هموطنان

محمود دلخواسته



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy