دویچه وله ـ مهدی خلجی، نویسنده و تحلیلگر سیاسی حوادث انقلابی سال ۱۳۵۷ را در نوجوانی و در شهر قم تجربه کرده است. او با یادآوری خاطراتش از آن روزها، میکوشد تصویری از ماهیت انقلاب و پیامدهای آن به دست دهد.
کودکی من با این تصویر آغاز میشود: یک روز سرد زمستانی، وسط گورستان، روی سنگ قبری کنار پدرم ایستادهام، دور و بَرَم انبوهی آدم است، بخار نفسها در هوایی ابری و همهمهای که گاه با هیاهو میآمیزد. روز دوازده بهمن ۱۳۵۷است، برای استقبال از «امام» با پدرم به بهشت زهرا آمدهام.
از این به بعد، انقلاب به شکل تودهای بزرگ یا دستهای کوچک از مردم، هر روز، از میان کودکی من میگذرد، با تظاهرات، مراسم سخنرانی، جلسههای شبانهای که با بالاگرفتن جرّ و بحثها به دیروقت میکشند و من غالب اوقات در آنها خسته، دراز میکشم، سرم را روی زانوی پدرم میگذارم، چشمهایم را میبندم، بوی خشکشویی عبا و قبا در مشامام میپیچد، صداها را کم کم پس میزند و من به خواب میروم. پدرم انقلابی است، مدام برای سخنرانی و جلسه از این مسجد به آن شهر میرود. روزی نیست که آشنا و غریبه درِ خانه ما را نزنند. اوضاع سیاسی و مطالب روزنامهها موضوع داغِ صحبتهاست، زندگی روالی یکنواخت ندارد، تکراری اگر هست در حرفهاست.
تلویزیون توشیبای قرمز رنگی میخریم. وقتِ اخبار یا گزارشهای سیاسی بچهها با تَشَرِ پدر و مادر ساکت میشوند. بزرگترها به صفحه چهارده اینچی تلویزیون خیره میشوند. وقتی امام قاطعانه حرف میزند، لبهایشان از ذوق سرخ میشود، چشمهایشان برق پیروزی میزند. اگر از کارشکنی مخالفان خط امام خبری باشد، برای هزارمین بار خشمگین میشوند، به کسانی که چوب لای چرخ انقلاب میگذارند، بد و بیراه میگویند. به خانه فامیل یا دوستان میرویم، آنها هم تلویزیون خریدهاند، توشیبای چهارده اینچ، فقط رنگ جعبه بعضی تلویزیونها فرق میکند، سفید یا سبز است. زنها زود به شنیدن رادیو عادت میکنند، از دم صبح تا سر شب رادیو را روشن میگذارند، تمام مدتی که به پخت و پز و رُفت و روب خانه مشغولاند، صدای رادیو یکنفس به گوش میرسد. روز با رفتن مردها سرکار و بچهها به مدرسه و تنهایی زنها شروع میشود، حتی صدای درهم و نامفهوم رادیو از دور به آنها احساس خوشایندی میدهد، گویی بیروناند، در خیابان و با مردماند، صدای رادیو، مثل سوتزدن در تاریکی، دلهره تنهایی را از وجودشان میشوید.
همه جا عکس «امام» را در ابعاد متفاوت به دیوار میزنند، تکعکس یا بالای عکس انقلابیون دیگری که اکثراً روحانیاند. در بعضی خانهها، اتاقی را از قاب عکس امام خالی نمیگذارند. آویختن عکس امام را به دیوار فریضهای انقلابی میدانند، عکس امام علامتی عقیدتی است، نداشتن آن مثل سهتیغه کردن ریش از فاصله با ارزشهای انقلاب حکایت دارد. وقتی در میان حرفهای دسته جمعی اسمی از امام میآید، بیاختیار نگاهشان به سمت عکس برمیگردد، گویی نه عکس که خودِ امام در آنجا حاضر است و به آنها نگاهی تأییدآمیز میکند. خیلیها با دیدن عکس امام صلوات میفرستند، برای طول عمرش دعا میکنند، مخصوصاً بعضی زنها روی شیشه قاب آن دست میکشند، عدهای عکس امام را از پشت شیشه مثل ضریح میبوسند. عکس نایب امام زمان مثل خود امام زمان برکت میآورد.
در محله آبشار، جوانهای انقلابی عکس بزرگی از امام را قاب میگیرند، به مسجد محل میبرند و با شور و شوق نزدیک محراب به دیوار میزنند. سیدِ پیشنماز اعتراض میکند: «مسجد جای عکس نیست، حواس نمازخوان را پرت میکند». به غیرت انقلابیِ جوانها برمیخورد، دادوبیداد راه میاندازند. سید با لحنی نرم برایشان روایتی از ائمه در کراهت نصب تمثال انسان در مسجد میخواند، افاقه نمیکند. از فردا او را به مسجد راه نمیدهند. شیخی جای او به پیشنمازی میایستد. به مأمومین توصیه میکند به ضدانقلاب بیاعتنایی نشان دهند، «عکس امام در کنارِ محراب مسجد شائبه شرک نمیآورد». منع از مسجد سید را به خانهنشینی وامیدارد، از نگاه شماتتبار اهل محله خوف دارد، مبادا زخمِ زبان رهگذران و دکانداران خاطرش را بیازارد، حرمتاش را بشکند. برای خرید مایحتاجاش روزانه، گرگ و میش آسمان بیرون میآید، شبیه راهزنی هراسان و خجل سرش را پایین میاندازد، نگاهش را از چشمها میدزدد، در حاشیه پیادهرو یا سینهکش دیوار تند تند قدم برمیدارد.
یک ماه از برگشتن امام به ایران میگذرد. مرکز انقلاب، نه حرم که مدرسه دیوار به دیوار آن مدرسه است. حیاط مدرسه فیضیه محل تجمع همیشگی انقلابیهای روحانی و عامی است. در ضلع اصلی، زیر کتابخانه و جلوی مَدْرَس، جایگاهی آهنی میسازند و چندپلهای که در ارتفاع دو متری از زمین به اتاقکی میرسد. سمتِ مُشرف به حیاطِ اتاقک بدون هیچ حفاظی باز است. امروز امام از تهران به قم میآید. سپیده نزده، زن و مرد، فوج فوج به مدرسه هجوم میآورند. در ازدحام نفسبُرِ جمعیت بعضیها از حال میروند، زیر دست و پا میافتند، لای لابه و فریاد آن را بلند میکنند، سرِ دستها و بالای سرها میگیرند، امواج جمعیت مثل ماهی مرده روی آب آنها را به گوشهای میراند . زنی درست در چارچوب تنگِ درِ ورودی نفساش تنگ میشود، بند میآید و درجا میمیرد. در عین حال، کسی جایی از میان مردم امنتر نمیبیند، هر یک از افراد خود را قطرهای فانی و محو دریای خلق میداند، مردمِ در صحنه صاحب همه چیز میشوند. تماشاگری که به صحنه نمیپیوندد، تنها میماند، صحنهای به این باشکوهی را به دو جشماش میبیند، اما به صحنهگردان آن، خدای انقلاب، ایمان نمیآورد، کفران نعمت میکند. سخنرانان ورود امام را به ایران به بازگشت پیامبر و فتح مکه تشبیه میکند. اذا جاء نصر الله و الفتح، و رأیت الناس یدخلون فی دین الله افواجاً. صلوات پشت صلوات ختم میشود.
امام را از پشت بام به کتابخانه و از آنجا به اتاقک آهنی میآورند. از پدرم میخواهند پشت بلندگو برود و از طرف مردم قم به امام خوشامد بگوید. امام بعدِ تبعیدی پانزده ساله به شهرش برگشته. امام بلند میشود. خروشی در مردم میافتد، شعار میدهند، از شدت خوشحالی اشک میریزند. امام بعد از لحظاتی دست تکان دادن روی صندلی مینشیند. برمیگردد و به پشت سرش میگوید «سرد است.» پدرم عبای ضخیم زمستانیاش را از دوش برمیدارد و روی دوش امام میگذارد. طی تمام مدت سخنرانی امام همهمه و حرکت مواج جمعیت ثانیهای ساکت و ساکن نمیشود، قیامتی در زمین، غلغلهای در فضا، همه با هم در امام یکی شدهاند، به اوج لذت جمعی رسیدهاند، همگی برادر و خواهر همدیگرند. وحدت کلمه به معجزه الاهی انقلاب منتهی شده، به عظمتی که از قوه فردی فراتر میرود و به هر ناممکنی خنده رندانه میزند. پدرم بدون عبا به خانه برمیگردد.
امام در خانه محمد یزدی منزل میکند. روزانه مردم از شهرهای دور و نزدیک به قم میآیند. از طلوع آفتاب به بعد، درکوچههای منتهی به منزل امام جای سوزن انداختن نیست. چند وقت یکبار امام به پشت بام میآید، از بالا برای مردم پایین دست تکان میدهد. خانهها به خیابان متصل شدهاند. توده انقلابی دیوار جدایی را نمیپسندد، عبور از موانع عبورناپذیر را تکلیف انقلابی و شرعی خود میداند، محیط پشت دیوارها را به تسخیر انقلاب درمیآورد. انقلاب، خدای عزّ و جلّ زمانه است، حضور مطلق و ظهور تامّ و تمام آن کافری را بیمکافات نمیگذارد. اطلاعیّهها به جای «بسم اللّه الرحمن الرحیم» با «بسم الله قاصم الجبّارین» شروع میشوند.
پدرم روزها به خانه امام میرود. شب که به خانه برمیگردد، خالص و مُخلص از امام میگوید. هر شب به او اصرار میکنم که یک بار مرا هم به دیدار امام ببرد. بهانه میآورد که آنجا جای بچه نیست، همه مشغول سر و سامان دادن به کارها هستند. با سماجت کوتاه نمیآیم. عاقبت پادرمیانی مادرم کارساز میشود. اذان صبح بیدارم میکند. نماز میخواند، مرا به حمام میبرد، لباس تمیز و مرتب میپوشاند. موهای سرم را شانه میزند. به محض ورود به اتاق امام را میبینم، روی پتویی با ملافه سفید نشسته و به مخدهای تکیه داده. به اشاره پدرم جلو میروم و همانطور که در راه یادم داده، خم میشوم، دست امام را میبوسم، امام روی سرم دست میکشد، مرا کنار خودش مینشاند، اذان ظهر را میدهند، امام به نماز میایستد، اطرافیان میخواهند به امام اقتدا کنند، ولی همه در آن اتاق کوچک جا نمیشوند. من دست به سینه و چهارزانو سر جایم مینشینم. بعد از نماز، امام به نقطهای که نشسته بود برمیگردد، سفره ناهار جلوی ما پهن میشود، هرازگاهی با گوشه چشم به بغل دستام نگاه میکنم، حواسام به غذا خوردنام نیست، به صورت و دست امام است.
مدتی میگذرد. پدرم دیگر به خانه امام نمیرود. هنوز هم اغلب اوقات خانه نیست، برای سخنرانی و جلسه و برنامه بیرون میرود. خیلی وقتها مرا هم با خودش میبرد. گرچه از حرفها و بحثها چیز چندانی نمیفهمم، خوشحالام که با پدرم هستم، اینهمه آدم میبینم، همه مهربانانه با من شوخی میکنند تا حوصلهام سر نرود.
مدرسه میروم. از بس در خانه و بیرون حرف سیاسی شنیدهام، حالا دیگر آدم خوبها و آدم بدها را به اسم میشناسم، گاهی با پدرم در خیابان، حرم، مدرسه فیضیه یا جاهای دیگر بعضی از آن آدم خوبها را میبینم، مردم عکس یا تصویر آنها را در تلویزیون میبینند، من خود آنها را میبینم، با آنها دست میدهم، از حس غروری که حرف زدن با آنها به من میدهد مست میشوم.
شب خانوادهای آشنا از شهرستان به خانه ما میآیند. خانم خانواده سر ارث و میراث پدری با برادرش دعوا دارد. برادر او سرهنگ نیروی هوایی است، انقلابی که هیچ، نماز هم نمیخواند. خانم به پدرم میگوید تصمیم گرفته برود و برادرش را لو بدهد تا پاسدارها او را بگیرند و حداقل از ارتش بیروناش بیندازند. پدرم رو در هم میکشد. به او میگوید که این کار خوبی نیست. ولی خانم حقبه جانب، به شکوه و گلایهاش ادامه میٔدهد، گوشاش بدهکار هیچ پند و اندرزی نیست.
کمی پیش از ظهر است. پدرم پای رادیو نشسته، ناگهان از جایش بلند میشود، لباس میپوشد که بیرون برود. میگویم من هم میخواهم با او بروم. با عجلهتر و بیحوصلهتر از آن است که با من چانه بزند. همینطور که با هم پیاده به سمت به خیابان ارم میرویم، کوچهها و خیابانها ملتهبتر به نظر میآیند. از حرم تا چهارراه بیمارستان کیپاکیپ پر از آدم است. مردم علیه آقای شریعتمداری شعار میدهند، دستهای فریاد میکشند که «خلخالی خلخالی، عمامهشو بَرِش دار، ریششو بکِش ولش کن». نزدیک چهارراه دسته دیگری به ترکی شعار میدهند و همزمان به طور هماهنگ پاهایشان را زمین میکوبند. من وحشت میکنم، خودم را مچاله از پشت به دیوار پیادهرو و از پهلو به پدرم میچسبانم، زبانام بند میآید، از ترس هجوم و خشم و فشار مردم نزدیک است که گریه کنم. پاسدارها تکهای از پیادهروی روبهرو را بستهاند و جلوی آن صف کشیدهاند. چند شب بعد، تلویزیون آقای شریعتمداری را نشان میدهد. همینقدر میفهمم که از امام طلب عفو میکند. یاد آن صحنه خیابان میافتم و دوباره اضطراب میگیردم.
محرم است. پدرم برای تبلیغ به سفر میرود. مادرم از من میخواهد به روضه همسایه بروم، سید میرعلی نقی خاوری، نماینده لنگرود در مجلس شورای اسلامی است. من و پسرش همکلاس هستیم. چند خانه آنطرفتر از ما مینشینند. سید به چشم من روحانی قد بلندی میآید. آخر روضه، سینه میزنند، دم میگیرند: «اصغرا گر زعطش تشنه و بیتاب شدی، به روی دست پدر خوب تو سیراب شدی، حسین حسین». شام نذری میخورم و به خانه برمیگردم.
صبح است، برای مدرسه رفتن آماده میشوم، پدرم را میبینم که نواری در ضبط گذاشته و با دقت گوش میکند، از سر کنجکاوی کنارش میخزم، میگوید مراسم دیروز در مدرسه فیضیه است، طلبهای به اعتراض بلند میشود، پشت بلندگو میرود، هنوز چند جملهای نگفته که عدهای به طرفش حمله میکنند، کتکاش میزنند، با فحش و فریاد عمامهاش را از سرش برمیدارند، غوغایی میشود، مراسم به هم میخورد. من زیر گریه میزنم، ماجرا را خوب نمیفهمم، آن طلبه را هم نمیشناسم، ولی از تجسّم صحنه ریختن جماعتی بر سر یک نفر و کتک زدن و پاره کردن لباسهای او خوف کردهام، میلرزم، پدرم مرا بغل میکند، میبوسدم تا آرام شوم.
چند روزی است که پسر آقای خاوری به مدرسه نمیآید. به مادرم میگویم. به در خانهشان میرود تا پرس و جو کند. کسی خانه نیست. از همسایه بغلی میشنود که آقای خاوری، هفته پیش، اعدام شده. خانوادهاش هم شبانه خانه را ترک کردند، نمیخواستند طعن و لعن اهل محل را بشنوند، هیچ معلوم نیست کجا رفتهاند. دیگر نه آن خانواده را میبینیم نه خبری از آنها میرسد. تصور مرگ مرد جوانی که همین چند وقت پیش، سر سفرهاش نشستم، عذابام میدهد، ترس به جانام میاندازد.