از تغییر پارادایمها[۱] و جهان دو قطبی
یا: چگونه عدل شیعی و عدالت سوسیالیستی به هم گره خوردند
به تازگی دوست و همکار باریکبینم حمید فروغ نوشتهای منتشر کرد[۲] که واکنشهای گوناگونی را برانگیخت. هستۀ اصلی این نوشته را میتوان این گونه خلاصه کرد: شاخصهای سامانۀ فکری روشنفکران سکولار ایرانی پس از جنگ جهانی دوم تا انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ توسط تضادهای دو اردوگاه یکی سرمایهداری جهان یا امپریالیسم به رهبری آمریکا و دیگری اردوگاه سوسیالیسم به رهبری اتحاد جماهیر شوروی رقم میخورد و نمایندۀ اصلی اردوگاه به اصطلاح سوسیالیسم در ایران حزب توده بود که نه تنها سرمنشاء ایدئولوژی مارکسیستی در ایران بود، بلکه تقریباً تمامی جنبش چپ ایران را تحت تأثیر اندیشههای فلسفی و سیاسی خود قرار داد. تفاوت بنیادین این روشنفکران با روشنفکران عصر مشروطیت و دورۀ رضاشاه در این بوده که روشنفکران دورۀ مشروطیت (به پیروی از انقلاب فرانسه) دین [مذهب شیعه] و نهادهایش را یکی از موانع بزرگ در راه توسعۀ ملی میدانستند در حالی که روشنفکران پس از جنگ جهانی دوم، در جهان دوقطبی، این نهادها و نمایندگانش را چونان متحد طبیعی در مبارزه با دشمن خارجی (امپریالیسم و یا شیطان بزرگ) مینگریستند.
ابتدا لازم است به یک نکتۀ مهم اشاره کرد! زمانی که در این جا از حزب توده سخن به میان میرود نباید چنین برداشت که دیگر سازمانها و جریانهای چپ بعداً شکلگرفته در ایران تافتۀ جدابافتهای از حزب توده بودند. واقعیت این است که این سازمانها و گروهها - از خطوط دو و سه گرفته تا گروهها مائوئیست موسوم به «سهجهانی» همچون گروه توفان و یا حزب رنجبران، و یا خط دیرتر پا گرفته چهار یا «راه کارگر» و ... - کاریکاتوری از حزب توده بودند که علیرغم اختلافات روبنایی، در متدولوژی فکری، خود را از این حزب تمیز نمیدادند[۳]. تقریباً تمامی این سازمانها و گروهها سوسیالیسم شوروی را تا پایان دورۀ استالین پذیرفته بودند و استالین را ستایش میکردند[۴]. من شخصاً سازمان یا جریان چپ مخالفِ حزب توده را نمیشناسم - به جز تروتسکیستها - که سوسیالیسم استالین را مورد نقد قرار داده باشد. اختلاف از زمان خروشچف آغاز شد که چین به رهبری مائو این روند را به عنوانِ «رویزیونیسم» تعریف و تثبیت کرد (البته کسان دیگری نیز بودند ولی اهمیت تاریخی نداشتهاند). از این رو، میتوان گفت که تقریباً تمامی چپهای مارکسیست-لنینیست ایران از لحاظ متدولوژی فلسفی و سیاسی خود در همان چارچوب حزب توده میگنجند.
ما انسانها در تاریخ همواره با تغییر الگوهای بنیادین [پارادایمها] روبرو بودیم، هستیم و خواهیم بود. این اصل، هم در حوزۀ علوم طبیعی[۵] صدق میکند و هم در علوم انسانی. پارادایمِ سیاسی-فرهنگی حاکم در سدۀ هفدهم در اروپا با روند روشنگری رقم میخورد، یعنی جداسازی دین از کشورداری [دولت] و راندن دین به حوزۀ خصوصی[۶]. همین الگوی بنیادین در دهههای پایانی سدۀ نوزدهم آرام آرام جای خود را به الگوی ناسیونالیسم داد. علت زیربنایی این تغییر، شکلگیری سرمایۀ ملی از یک سو و ایجاد کنسرنهای صنعتی و مالی در کشورهای اروپایی بود. عدم وجود «سرمایه ملی» در کشورهای عقبمانده در رقابت با «سرمایه جهانی» (اگر بخواهیم از زبان چپ آنزمان استفاده کنیم: در غارت خلقهای ستمدیده خود!) پایهی ایدئولوژیهای بهاصطلاح «آزادیبخشی» بود، که در بطن خود تشکیل همین سرمایهداری ملی را در مبارزه با «امپریالیسم خارجی» در سرلوحه برنامه سیاسی خود گنجانده بودند[۷]. به موازات این پدیده، ما همچنین شاهد رقابت در بین «سرمایههای جهانی» هستیم که در روند آن، ناسیونالیسمی بهوجود آمد که به جنگِ جهانی اول منجر شد (۱۹۱۴-۱۹۱۸). جنگِ جهانی اول اگرچه بازارِ جهانی را از نو تقسیم کرد و در این مسیر امپراتوری عثمانی به کشورِ کوچک ترکیه تبدیل گردید ولی از دل همین جنگ نیز روسیۀ سوسیالیستی بیرون آمد (۱۹۱۷). پس از جنگ جهانی اول با پارادایم استعمارگری به سرکردگی بریتانیا و جنبشهای استقلالطلبانه ضداستعماری روبرو بودیم.
تفکر حاکم برای ارزیابی تحولات سیاسی پس از جنگ جهانی دوم (۱۹۳۹-۱۹۴۵)[۸] و شکلگیری جهان دوقطبی تا فروپاشی شوروی به طور مستقیم تحت تأثیر تضادها و تناقضات این دو بلوک بود. یعنی حتا قطبنمای منافع ملی کشورها توسط تناقضات این دو قطب رقم میخورد. این نگاه کماکان در تار و پود دستگاه تفکر پیروان دو قطب به بقای خود ادامه میدهد و به ویژه در مناسبات بینالمللی هنور کارکرد خود را دارد.
ایران و روشنفکران آن نیز از این بستر جهانی جدا نبودند. پیروزی شوروی در جنگ جهانی دوم و سپس پیروزی انقلاب چین در سال ۱۹۴۹ توانست خون جدیدی در رگهای بلوک سوسیالیستی تزریق کند. رهبری جهان سوسیالیسم - دست کم در ابتدا- در دست شوروی بود و چین به آن به عنوان برادر بزرگتر مینگریست.
از این رو، شگفتانگیز نیست که هر کس که خود را در مبارزه با «مدرنیته یا مدرنیزاسیون»، «دیکتاتوری»، «سرمایهداری»، «فقر»، «بیعدالتی» و ... میدید، چشم امیدش به آلترناتیو جهان سوسیالیستی باشد و متحدانش را در بین مخالفین جهان امپریالیستی بیاید. به گونهای هر کس در مبارزۀ راهبردی خود، طبق اصل «دشمنِ دشمنِ من، دوست من است» عمل میکرد.
پرچم آزادی و پرچم عدالت[۹]
با تشدید تنشها میان دو قطب، سرمایهداری به رهبری آمریکا با شعار «آزادی» و سوسیالیسم به رهبری شوروی با شعار «عدالت» وارد میدان کارزار جهانی شدند. «آزادی»، «لیبرالیسم»، «حقوق بشر»، «زندگی مدرن» و ... به صفات سرمایهداری و «عدالت»، «برابری»، «همبستگی جهانی» و ... به صفات سوسیالیسم تبدیل شدند و در اعماق روح مبارزان ضدامپریالیست رخنه کردند.
در همین راستا در کشورهای سوسیالیستی برای تحقق «عدالت» و «برابری»، پروژۀ «همسانسازی» جامعه آغاز گردید. این همسانسازی، زمانی که از منظر امروزی بدان مینگریم، اَشکال بسیار مضحکی به خود گرفت: همسانسازی در پوشش، همسانسازی در فکر کردن، همسانسازی در ادبیات (ادبیات سوسیالیستی) ... و سرانجام همسانسازی در فقر[۱۰].
تاریخ نشان داد که سرمایهداری با تمامی تناقضات درونیاش به اصل خود یعنی «آزادی» [فردی] وفادار است و حل تمامی مشکلات انسانی - و در این جا عدالت - را از این زاویه مینگرد. این هم در ماهیت سرمایهداری نهفته است، زیرا سرمایهداری از دل آزادی سرمایۀ خصوصی سر برآورده است. در حالی که شعار عدالتِ سوسیالیستی یا بهتر گفته شود مارکسیست-لنینیسم شوروی توهمی بیش نبود، همانگونه که تاریخ و زندگیِ واقعی نادرستی آن را محک زد. به سخن دیگر، عدالت را نمیتوان با فرمانها و ممنوعیتها دولتی-حزبی متحقق کرد، بلکه با آگاهی اجتماعی تک تک ما انسانها گره خورده است، انسانهایی که روزی همین مناسبات سرمایهداری، که فقط یک مرحله در تاریخ بشری را تشکیل میدهد، را آگاهانه و با کمکِ فناوریهای مدرن میتوانند به مناسباتِ دیگری- که از حالا چند و چون آن قابل پیشبینی نیست- دگرگون کنند[۱۱].
روشنفکر ایرانی و قطب «عدالتطلب»
شاید در تاریخ بشریت مردمانِ هیچ کشوری مانند ویتنام از نظر نظامی مورد ستم واقع نشده باشند. مقدار بمبهایی که توسط آمریکا بر سر آنها ریخته شد از مجموع بمبهای مورد استفاده در جنگ جهانی دوم بیشتر بودهاند. این پرسش همواره برای نگارنده مطرح بوده که چرا ویتنامیها با این همه بلاهایی که آمریکا بر سرشان آورده توانستهاند بر کینه و نفرت خود غلبه کنند و آرام آرام، بدون سر و صدا، مناسبات خود را با ایالات متحد آمریکا گسترش بدهند. چه عاملی باعث میشود که آنها مانند ما ایرانیان نه به گذشته بلکه به آینده فکر کنند؟ این عامل سمج و مرگباری که در تار و پود ما تنیده چیست که ما را به ملتی گذشتهپرست و مردهپرست تبدیل کرده ولی ویتنامیها را به آیندهنگر؟ چرا ما، به ویژه روشنفکرانمان، این چنین شیفتۀ قطب «عدالتطلب» بوده و هنوز هست؟
رفتار امروزی ویتنامیها و ایرانیها - و یا هر ملتِ دیگری- در پسزمینههای فرهنگی-دینی آن مردم نهفته است. سامانۀ فکری-فرهنگی غالب ایرانی، مذهب شیعه است. اصول دین در اسلام [تسنن]، توحید، نبوت و معاد [مبدأ و معاد] است در حالی که اصول دین در مذهب شعیه علاوه بر آن سه اصل گفته شده دارای دو اصل دیگر نیز میباشد: عدل و امامت[۱۲].
غالب ما ایرانیان از آغاز تولد با مفهوم «عدل» بزرگ میشویم: اوج آن «عدل علی» مذهب شیعه است. ما در هیچ دینی این چنین با مفهوم «عدل» روبرو نمیشویم. به اصطلاح «عدل / عدالت» به نوعی برایمان کیفیت ژنتیکی گرفته است، البته بدون آن که شاخصهای واقعی آن را بشناسیم. از این رو شگفتانگیز نیست که چرا ما ایرانیان، به عکس بسیاری از ملتهای دیگر، این چنین هنوز حسرت «قطب عدالتطلب» از دست رفته را میخوریم. حال میخواهیم - دست کم در حرف- جای قطبِ عدالتطلب از میانرفته را بگیریم، آن هم به هر قیمتی که شده! انقلاب شیعی ایران، انقلابِ عدالتخواهان علیه «معاویه»ی سدۀ بیستم بود، یک ملتِ «علی»شده در برابر بیعدالتی «معاویه» و فرزندانِ «یزید»یش[۱۳].
از این رو، روشنفکر ایرانی برای تغییر در مبانی اندیشههای خود باید رگ و ریشۀ شیعه را در خود بشناسد و در صدد ریشهکن کردن آن برآید. تا مادامی که ما نقد بنیادینی از فرهنگِ دینی خود نکرده باشیم، به سادگی نمیتوانیم در جهانِ سیاست گامهای درست برداریم.
نتیجه:
ما انسانها همواره تحت تأثیر مستقیم الگوهای بنیادین - پارادایمها - فکر و عمل میکنیم، به اصطلاح پارادایمها حدود و ثغور تفکر ما را تعیین میکنند. یک بخش اصلی از الگوهای بنیادین کلان [کلانالگو] در حوزۀ سیاست، قدرت سیاسی کلان است، یعنی همان قدرت یا قدرتهای سیاسیای که بازیگران اصلی در عرصۀ جهانی هستند. این مسیر را میتوان از امپراتوری هخامنشی، که تنها امپراتوری زمان خود بود، تا سلوکیان و سپس اشکانیان و امپراتوری روم و پس از آن ساسانیان و بیزانس (روم شرقی) و پس از آن بیزانس و امپراتوری اسلامی تا جهان دو قطبی دنبال کرد.
پارادایمها یک شبه بوجود نمیآیند بلکه روندهایی هستند که آرام آرام جا میافتند. برای نمونه پس از جنگ جهانی دوم و شکلگیری جهان دوقطبی، فکرسازان (یا به اصطلاح روشنفکران) ایرانی نیز به تدریج تحت تأثیر این جهان دو قطبی قرار گرفتند. قتل کسروی توسط اسلامگرایان و عدم محکومیت این جنایت توسط روشنفکران سکولار مخالف، نه تنها نشانگر چرغ سبزی به اسلامگرایی ارتجاعی بود بلکه آغازگر این نکتۀ ایدئولوژی-سیاسی نیز بود که روشنفکران سکولار ایرانی، آگاهانه یا ناآگاهانه، اسلامگرایان را به عنوان متحد طبیعی مینگریستند. ولی نقطۀ عطف تعیینکننده برای موضعگیری نهایی روشنفکران ایرانی علیه قطبِ سرمایهداری به رهبری آمریکا، کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ بود که عملاً همۀ روشنفکران ایرانی را، دانسته یا ندانسته، به سوی شاخصهای جهانبینی بلوک سوسیالیستی کشاند. موضعگیری خمینی علیه انقلاب سفید و واکنش روشنفکران سکولار ایرانی عملاً مُهر یگانگی را بر آن «دو بُن»ی کوبید که سرانجام در انقلابِ اسلامی سال ۱۳۵۷ به یک واقعیت ملی تبدیل گردید.
--------------------
[۱]«پارادایم اصطلاحی است که در فلسفۀ علم به کار گرفته میشود، به معنای أصول حاکم بر بینش ما نسبت به مفاهیم، اشیاء و جهان (مورن، درآمدی بر اندیشه پیچیده، ص ۱۶) [میباشد]. این اصطلاح را نخستین بار توماس کوهن در کتاب ساختار انقلابهای علمی به کار بُرد و الگوی جدیدی برای تبیین چگونگی رشد و توسعه علوم ارایه کرد ... کوهن معتقد است پارادایمِ یک علم تا مدتهای مدید تغییر نمیکند و دانشمندان در چارچوب مفهومی آن سرگرم کار خویشاند.» از کتابِ وزیر مغربی و روششناسی المصابیح فی تفسیر القرآن - مرتضی کریمینیا / زمستان ۱۳۹۴، رساله برای دریافت درجه دکتری در رشته علوم قرآن و حدیث.
[۲] «جمهوری اسلامی، جمهوری روشنفکران ضدامپریالیست» در ایران امروز
[۳] البته بعدها جریانات بیاهمیت و کوچکتری همچون سهند (گروه هوادار نظریات «دیوید یَفه» متشکل از یاران پیرامون رهبر یکهتاز این گروه منصور حکمت که بعدها خود را حزب کمونیست نامیدند) هم بوجود آمدند، که علیرغم نقد استالینیسم، لنینیسم را همچنان بعنوان یک متدولوژی تبلیغ میکردند، که در خود چیزی بیشتر از دفاع از سوسیالیسم بعنوان یک رستاخیز دینی و شیعی نبود: «انقلابی که نه فقط طبقه کارگر، که تمامی بشریت را رها خواهد ساخت!» (رجوع شود به برنامه این گروه).
[۴] در این جا باید یادآوری کرد که کمونیستهای «اصلاحطلب» بهار پراگ و یوگسلاوی از استالینیسم بُریدند و چین نیز پس از قدرتگیری دنگ ژیائوپینگ استالینیسم را مورد نقد قرار داد.
[۵] در حوزۀ علوم طبیعی میتوان این پارادایمها را به عنوان نمونه آورد: پارادایم چرخش خورشید و سیارات دور زمین، پارادایم مسطح بودن زمین، پارادایم چشم به عنوان منبع نور (این پارادایم پس از هزار سال توسط ابن هیثم در آغاز سدۀ یازدهم تغییر یافت که منبع واقعی نور خورشید است) و ...
[۶] به همین دلیل روشنفکران آغاز مشروطه نیز به پیروی از پارادایم حاکم بر اروپا، مبنای مبارزات سیاسی خود را علیه دین و نهادهای آن از یک سو و ایجاد نهادهای بورژوایی مانند تأسیس مدارس، دانشگاه، دادگستری، خلاصه یک دولت متمرکز با کیفیت بورژوایی گذاشتند.
[۷] توجه داشته باشیم که حتی انقلاب چین نیز از همان آغاز برای خود هدفی بغیر از تشکیل یک «سرمایهداری ملی دولتی» قرار نداده بود، که هستهی تئوری «جمهوری دمکراتیک خلق!» را تشکیل میداد: ایجاد سرمایهداری از «بالا» برای نابودی بعدی آن! از آن پس تمامی کشورهای نوپای بلوک شرق در آسیا و آفریقا خود را «جمهوری دمکراتیک خلق» نامیدند! جنبش چپ ایرانی نیز با قرار دادن آلترناتیو «جمهوری دمکراتیک اسلامی» در مقابل «جمهوری اسلامی» در رفراندم نمایشی، منظوری بغیر از همین فاز باصطلاح «میانی» در راه «دیکتاتوری پرولتاریا» (که خود را در محتوا چندان زیاد از دیکتاتوری خمینی تمیز نمیدهد) نداشت.
[۸] دقیقتر این میبود که ما آغاز جنگ جهانی دوم را از سال ۱۹۳۷ یعنی زمانی که ژاپن به چین حمله کرد بدانیم ولی گویا درک اروپامحوری در این مورد بسیار آشکار نیز رویدادها را به گونهای دیگر میدید.
[۹] «عدالت» یک مفهوم کلی است که میتوان آن را به همۀ حوزههای زندگی مربوط ساخت: اقتصاد، سیاست، فرهنگ، محیطزیست، زنان، کودکان و .... البته «عدالتِ سوسیالیستی» اساساً در حوزۀ اقتصادی رقم میخورد که این نیز با شکست مواجه شد. پیچیدگی و هزارتوی «عدالت» را جان راولز (John Rawls) در اثرش Eine Theorie der Gerechtigkeit / A Theory of Justice (نظریهای دربارۀ عدالت) به خوبی نشان داده است، صرفنظر از این که ما نظراتِ راولز را بپذیریم یا نه.
[۱۰] در نوامبر ۱۹۳۶ با فرمان استالین در قانون اساسی شوروی این ماده وارد شد که سوسیالیسم در اتحاد شوروی پیروز شده است و شوروی یک کشور سوسیالیستی است. پس از روی کار آمدن خروشچف و انتقاد از استالین (در کنگره بیستم)، چند سال بعد در کنگره بیست و دوم در اکتبر ۱۹۶۱ برنامۀ حزب کمونیست تحت عنوان «مانیفست سدۀ بیستم» تصویب شد. طبق این برنامه میبایست شوروی تا سال ۱۹۷۰ تولید سرانهاش از آمریکا بیشتر بشود و نخستین پایههای جامعۀ کمونیستی گذاشته شود. و فراموش نشود که کمونیسم از نظر مارکس، یعنی تولید کلان در همۀ عرصهها، شرایطی که اصل مارکسی یعنی «هر کس به اندازۀ استعدادش به هرکس به اندازۀ نیازیش» متحق میگردد و نهاد دولت نیز از بین میرود.
[۱۱] مناسبات سرمایهداری، مناسبات تخریب و سازندگی است که گاهی ابعاد تخریبی آن برای انسانها غیرقابل هضم میباشد. با این وجود، سوسیال دموکراتها برخلاف کمونیستها بر این باور بودند که میتوان بر بستر همین مناسبات تعادل اجتماعی و اقتصادی را متحقق کرد. سرمایهداری نیز مانند هر پدیده تاریخی، عمری دارد و در آینده تمامی ظرفیت خود را برای پاسخگویی به مشکلات مردم از دست خواهد داد و ضرورتاً باید جای خود را به مناسبات دیگری - که ما نمیدانیم چه خواهد بود- بدهد. البته از پس از فروپاشی شوروی، عملاً عمر سوسیالدموکراسی کلاسیک نیز به پایان رسید و امروزه جای خود را به احزاب چپ نوین داد که وظایف سوسیالدموکراسی را - البته با کیفیتی نوین- به عهده گرفتهاند.
[۱۲] «امامت» نیز به آن دسته از هستههای فرهنگی-دینی تعلق دارد که تأثیرات ژرف خود را بر روح ایرانی نهاده است و باید جداگانه مورد بررسی قرار بگیرد. امام / رهبر باید «معصوم» و از هر گناه یا کجروی مطلقاً پاک و منزه باشد. این مطلقگرایی اخلاقی-دینی میتواند یکی از پیامدهای «اندیشه امامت» در فرهنگ شیعی-ایرانی باشد.
[۱۳] این که گفته میشود که انقلاب ایران یک «انقلاب دو بُنی» بوده [نیکفر] فقط یک شوخی سیاسی است. ابتدا باید با مدارک ملموس اثبات کرد که ما در ایران یک جریان آزادیخواه، لیبرال و دموکرات داشتهایم. آنگاه میتوانیم ادعا کنیم که این «بخش دموکراسیخواه» توسط «بُن» دیگر [بُن شیعی-ارتجاعی] مصادره گردید. انقلاب شیعی ایران یک انقلاب برای «عدالت» از نوع شیعی-سوسیالیستی بود و از کیفیت دموکراسیخواهی برخوردار نبود. شگفتانگیز نیست که یکی از بدترین ناسزاها در سالهای پس از انقلابِ اسلامی «لیبرالیسم» بود که بسیاری از ما آن را تجربه کردهاند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این مقاله پیش از این در سایت [ایران امروز] منتشر شد.
سخنی کوتاه با دوستان ققنوس، وحید تهرانی