ستایش سروش از خمینی آینه است، آینهای در برابر همگی ما. دراین آینه تقریبن همه ما ایرانیان میتوانیم خود را ببینیم. همه را. نه تنها سروش و دیگر نو اندیشان دینی را ویا خامنهای و ظریف را. داستان از سروش فراترمیرود. خیلی فراتر. سخن بر سر بیماری است بنام ایده یولوژی. و یا آنطور که مارکس میگفت تصویر وارونه از جهان. آن کس که ایدئولوژی دارد عینکی بر Weltanschauung بر چشم دارد که از ورای آن به جهان مینگرد. بی جهت نیست که آلمانیها این واژه را ترجمه کردند. نگرش به جهان. آنکس که با ایده یو لوژی به جهان مینگرد مسلح به ارزشها، گزارهها و پیش داوری هاست. و سروش از دریچه اسلام سیاسی به جهان مینگرد. اینکه او به چه میزان نو اندیش است و چقدر هنوز در پستوهای حوزهی قم و نجف سیر میکند، این را باید خبرگان فقه، کلام و قرآن بسنجند.
تفاوت عینک امروز و دیروز سروش را به دیگران وامیگذاریم. ولی شاید بشود بر این حد اقل توافق کرد که او در گذشته به اسلام سیاسی میاندیشه است و امروز هم همچنان در تبلیغ نوعی اسلام سیاسی میکوشد. اسلام سیاسی اما در رقابت با مارکسیسم، فاشیسم و دیگر ایسمها یک سامانه فکری عرضه میکند. یک ایده یو لوژی است، عینکی است برای دیدن ارزشها و نرمهای خوب و بد اخلاقی، اجتماعی. تا منکر و مکروه از معروف و مقبولتمیز داده شود. کسی که با دستگاه فکری منسجم و از پیش ساخته شده بجهان مینگرد، در بند نرمها و معیار هاست. ایده و اندیشه را بر واقعیت و بر جهان خارج مقدم میشمارد. گرفتار ایده یو لوژی است و همچنان که مارکس گفت جهان را وارونه میبیند.
ممکن است کسی بگوید که مگر میشود بدون معیار و اخلاق زیست. و اگر چنین نیست پس این معیارها کدامند. فرق است بین معیارهای ایده یو لوژیک که ساختمان فکری است و اصولی چون انساندوستی، حقوق بشر، وقانونمداری که بدون اینها نمیشود جامعهای مطلوب داشت.
سروش همیشه در عرصه عمومی همچون یک ایده یولوگ فعالیت کرده است. چه آن زمان، در سالهای جوانیاش که ایده یولوگهای دیگری چون کیانوری و نگهدار را در تلویزیون جمهوری اسلامی بمبارزه میطلبید و چه امروز که کمی هم بمصاف خامنهای و مصباح یزدی میرود. سروش همواره در پی عرضه یک سامانه منسجم تفکر اسلامی است.
سروش اگر تنها جملهای مختصر در تمجید از خمینی گفته بود میتوانستیم ناشنیده بگیریم و از آن در گذریم. ولی آنگاه که سروش دامنه تعریف از خمینی را به سراسر تاریخ ایران از هخامنشی تا به امروز میکشدو اورا باهمهی پادشاهان گذشته و حال اروپامقایسه میکند دیگر کار از دانش و تاریخ و انصاف میگذرد و راه به بیمارستان میبرد. روشن میشود که رهایی از بیماری ایده یو لوژی بسی سخت است. و سروش سخت بیمار است. او جهان را همچون همهی ایده یو لوگهای تاریخ وارونه میبیند ولی بیماری سروش از بیماری ایده لوگهای مارکسیسم و فاشیسم وخیم تر است. سروش هم همچون مارکسیستها و فاشیستها با سامانه منسجم بخود به جهان مینگرد و همچون هر ایده یولوگی اندیشه را را بر واقعیت ترجیح میدهد ولی وخامت بیماری سروش از آنجاست که پایههای ساختمان جهان بینیاش در ماورا الطبیعه و الوهیت فرو رفته و به همین دلیل از واقعیت بسی دور تر است. روانشناسان دوری از واقعیت را به شکاف ضمیر و ذهن ویا روان گسیختگی تعبیر مکنند و هر چه که درک از واقعیت کمتر و توهمات مغزی بیشتر وخامت هم بیشتر بابک داد کوشیده بود با زبانی که به ادبیات مسجع سروش نزدیک است بگوید که سروش نمیبایست بدنیای آلوده سیاست پای میگذاشت و در دنیای عرفان رومی، قبض و بسط و رویای رسولانه باقی میماند.
شاید بابک داد این خوشبختی را داشته که در بند ایده یولوژی گرفتار نبوده و نمیداند که چه سخت است در آن واحد هم ایده یولوگ و هم فعال سیاسی بود. سروش خمینی را عارف، فقیه و عالمی میشمارد که هیچ حاکمی در تاریخ پیش و پس از اسلام ایران به گردش نمیرسد.
همیشه میخواندیم که باید ازحکومت عارفان بسی خوف داشت، چون عرفا را با دنیای فانی کاری نیست و از مواجهه با مشکلات این جهانی عاجزند و بهمین علت هنگامی که به قدرت میرسندکارشان به خشونت میکشد. هر چه عارف پر مدعا تر حکومتش ترسناکتر. تا سر انجام جمهوری اسالامی سر رسید و بدرستی این سخن پی بردیم. میماند علم و فقه خمینی که او را گویا در میان همهی حاکمان جهان بی نظیر کرده است. در بارهی فقهاش یعنی همان مجمو عه فکری پر از تبعیضش در این روزها زیاد نوشتهاند. در صورت نیاز میتوان به حل المسایلش مراجعه کرد. میماند علمش. روحانیون و ایده یو لوگهای اسلامی هنگامی که واژهی عالم و علما را بکار میگیرند منظورشان کسانی است که در حوزههای طلبگی درس خواندهاند. و در حوزه هاست که میتوان علم واقعی فرا گرفت. دانشهای دیگر را هم علم لدنی میخوانند. دنیایی و پیش پا افتاده. حالا میخواهد پزشکی، مهندسی، زیست شناسی و یا روان شناسی باشد. شاید سروش منکر نباشد که خمینی از این علوم پیش پا افتاده بی بهره بود و برای حل مشکلات روزمره خود به عالمان لدنی مراجعه میکرد. اینکه خمینی و امثال او از آن چه که در حوزهها فرا میگرفتند چقدر در زندگی روزانهشان بکارشان میآمد، مرا به یاد خاطرهای شخصی انداخت که بازگوییاش بیجا نیست و درس آموز است.
چهار سال از جنگ میان ایران و عراق گذشته بود. چند بار از ایران برای رادیوهای آلمانی در باره این جنگ گزارش کرده بودم. پس از بازگشت روزی دعوتنامهای از سفارت عراق به هیات تحریریه رسید با این مضمون که دولت عراق حاضر است عدهای معدود خبرنگار برای مدتی کوتاه بپذیرد. قرعه بنام من افتاد که با این گروه راهی عراق شوم. روزی در بغداد ما را به نشست مطبوعاتی بسیار مهمی در یکی از هتلهای مجلل فرا خواندند. قرار بود از حادثه مهمی رو نمایی شود. حدث میزدیم که شاید صدام حسین میخواهد شخصا رازی را افشا کند. پس از نیم ساعتی به یکباره آخوندی کوتاه قدو لاغر که پنجاه ساله مینمود با محافظیناش وارد شد. او را به با لا بردند و با احترام پشت میزی نشاندند. در میان دو جوان عراقی. یکیشان به زبان انگلیسی گفت که این جلسه مطبوعاتی برای معرفی یکی از بزرگترین روحانیون و علمای شیعه است که همچون خمینی بزودی به ایران باز میگر دد و بساط خامنهای تازه به قدرت رسیده را بر هم میریزد. رشته سخن را به آخوند سپرد. او هم بدون معرفی خودو با زبانی پیش پا افتاده به فارسی و بدون مقدمه خامنهای را به باد انتقاد گرفت. بیشتر توهین به شخص خامنهای بود و به فحاشی میماند. چند جملهای گفته بود که یکی از عراقیها حرفهای آخوند را از فارسی به عربی بر گرداند. و دومی هم از عربی به انگلیسی. چند دقیقهای نگذشته بود که حوصلهی خبرنگاران حاضر در جلسه بسر آمد. از مدیر جلسه خواستند که این روحانی اول خودش را معرفی کند تا بدانیم کیست و چه نفوذی در ایران دارد. این بار جریان بر عکس شد. از انگلیسی به عربی و بعد هم از عربی به فارسی ترجمه و از آخوند خواسته شد که اول خود را معرفی کند و از سو ابق تحصیلاتش بگوید. او هم گفت ناماش شیخ علی تهرانی و شوهر خواهر خامنهای است و بیست سال در نجف فلسفه اسلا میتاسطوح عالی درس خوانده است، با خمینی رابطه بسیار نزدیکی داشته است، دیگر سران جمهوری اسلامی را هم خوب میشناسد و خیلی هم متنفذ است
دوباره از فارسی به عربی و بعد به انگلیسی. که این بار کمی بطول انجامید، حوصله خبرنگاران بسر آمد و یکی از آنان پرسید. اگر شیخ تهرانی انگلیسی نمیداند میتوان تا حدودی فهمید ولی آیا او عربی هم نمیداند. گفتند نه. خنده تمسخر آمیز خبرنگاران سالن را پر کرد. یکی از آنان بلند شد و با خنده گفت مگر میشود کسی در کشوری بیگانه بیست سال به تحصیل فلسفه مشغول باشد و از گفتن حرف روز مره به زبان آن کشور عاجز باشد. آیا میشود چنین آدمی را اصولا جدی گرفت.؟ پس از این سوال عملا کنفرانس مطبوعاتی به پایان رسیده بود. دیگر کمنر کسی وا قعا به حرفهای شیخ تهرانی گوش میداد.
اما یک خبرنگاری فرانسوی که ظاهرا شرق شناسی خوانده بود و عربی هم میدانست پس از پایان جلسه برای همکارا نش تعریف میکرد که علم علما و فلسفه فیلسوفان اسلامی همین است که دیدید آنها عارفاند و به این دنیای فانی بی اعتنا. و من به خمینی میاندیشیدم. شنیده بودم که خمینی هم چندان بیشتر از شیخ علی تهرانی عربی نمیدانست.
گفتار سروش در تعریف از خمینی، آنهم بدین صورت اغراق آمیز در واقع باز گشت بدوران پیش از روشنگری است. از این روی سروش کاری نمیکند جز اینکه ما را به زمانی میبرد که هنوز مردان خدا، عارفان و فیلسوفان کلیسا حاکم بودند.
پرسشی باقی میماند که پاسخ به آن در اینجا نمیگنجد و باید به فرصت دیگری واگذار کرد. و آن اینکه چرا ما با ایده یو لوگهای اسلامی روبروییم که خیلیهاشان علوم لدنی خواندهاند. یا مثل علی اکبر ولایتی پزشک کودکا نند و یا حتی فیزیک اتمی خواندهاند چون علی اکبر صالحی و یا مثل عبدالکریم سروش دانش آموخته شیمی و تاریخ علوماند.
برای پاسخ به این پرسش باید به سراغ موضوعاتی همچون قدرت و ماندگاری ایدیولوژی، تربیت مذهبی و پایدارخانوادگی رفت، منافع اقتصادی و شخصی را جستجو کرد و شاید در پایان چیزی نباشد جز آرزوی نام و نشان. هر کسی پاسخ خود را میطلبد.
سروش، سرآمد سفسطه، علی ایزدی