مواضعی که گروهی از مخاطبان از شخصیتی مانند دکتر عبدالکریم سروش در مقایسه وی از شاه و آیت اله خمینی انتظار نداشتند مدت هاست که موجب نقد و بعضا پرخاشهای جمعی از آنان و البته با دیدگاههای مختلف قرار گرفته است. بعضی از نقدها البته با غلظتی از خشمهای احساسی و گره هایی همراه بود که چه بسا از دلتنگی سالهای دوری آنان از وطن آنان شکل گرفته و سر ریز شده بود. شماری از منتقدین هم با احترام به پیشینه و جایگاه علمی ایشان از ابتدا وی را بر سریری بلند بالا نهاده و با متانتی آمیخته با احترام زبان به نقد و گلایه از او گشودند.
چند ماه قبل وپس از انتشار یکی از نوشتههای مسجع و زیبا در صنعت استعاره دکتر سروش و علیرغم تحسین بسیاری اما به ناکارآمدی این گونه کنشها و آنهم از فرهیختهای مانند ایشان یقین بیشتری یافتم. در این اندیشه بودم که چگونه باید جسورانه و از این مدار پایین او را که بر بام رفیعی از داتنش و فلسفه نشسته و چون نگه کردن عالم بسیاری را مینگرد مورد نقد قرار دهم؟ سرانجام بخود نهیب زدم که یک بیمار کم دانش هم حق دارد که اگر درمان پزشک حاذقش برایش افاقهای نکرد به اعتراض و نقد از او لب بگشاید. در آن نقد دکتر سروش را به مسافرکشی تشبیه کردم که با ماشینی به غایت مجلل و در کویری تنها برای جلب مسافر جار میزند... و گفتم که ایکاش بیش از دغدغه برای زیبا نوشتن تصمیم بگیرند از آنسوی این گسل عمیق به نزد مخاطبانشان بیاییند...
در این فضای جدید هم که آقای سروش آماج نقد و توبیخ و بقول خودشان مقاتله بسیاری قرار گرفتند ریشه آن را در گفتار استرس گونه ایشان یافتم. استرس در بیولوژی به عنوان تغییر سریع شرایط محیطی تعریف میشود. به هر حال آقای دکتر سروش چه برای همراهان و یا حتی مخالفانش توصیف و تعریف مدونی تا کنون از خود نهادینه کرده بود. اما یکباره و در پاسخ به پرسشی، عبارات و شیوه استدلالی را بکار برد که پر شتاب تر از تامل آنان از وی بود. صرفنظر از درستی یا نادرستی این استدلال، بایستی بلحاظ این شیوه استرس آفرین از ایشان خرده گرفت. اما انگیزه این نوشتار پرسشهای بیشتری اتفاقا از تناقضهای پرشمار در آخرین پاسخ به موج گسترده از انتقادات به خود است. پاسخی بزعم من این بزرگ مرد را وا داشته است که از منطق به سفسطه هایی روی آورد که بسیاری از آنها گرچه درستنند اما مخاطب راه به اشتباه میبرد.
در این پاسخ آخرین از دکتر سروش، او را همانند قفسه بزرگ کتابخانهای دیدم که کتابها بر اساس موضوع و بطورمنظم دسته بندی نشده است. به باور این راقم سراسر این جوابیه از یک اغتشاش و آشفتگی حکایت میکرد. شاید اگر این حجم از کتابها در همان قفسه کتابها قرار داشت این امید بود که در مجالی به دسته بندی آنها بر اساس موضوع یا نویسنده پرداخته و لا اقل هر سال یک غبار روبی در آن صورت میگرفت. اما نا امیدی مخاطبی مانند من از این است که این کتابخانه ناطق حالا و با توانایی در نوشتن و گفتن اتفاقا این بی نظمی را تئوریزه و به دفاع از آن بر میخیزد. او گرچه از مدارای در اسلام دفاع میکند اما حاضر نیست تازیانه را از آن دست دیگرش بگیرد. از طرفی اساسا منکر ضرورت انقلاب میشود: وی میگوید " انقلابها همه استبداد زا و دیکتاتوری آفرین هستند لذا من از این جهت ضد انقلاب هستم و علاقهای به وقوع یک انقلاب دیگر ندارم. اما شاید فراموش کرده که در چند عبارت گفته است: "در یک نظام استبدادی اصلاح تبدیل به انقلاب میشود اما در نظام دموکراتیک انقلاب به اصلاح تبدیل میشود. چرا؟ به دلیل هاضمه قوی که آن نظام دارد که میتواند هر نوع مخالفتی را در کانال مسالمتآمیزش هدایت و برایش راه چاره پیدا کند"!! جناب سروش در فرازی دیگر مردم را در تولید استبداد متهم کرده و مورد انتقاد قرار میدهد. وی با نقل قولی از جان استوارت میل فیلسوف نامی که گفته بود اول مردم لیبرال شدند و بعد حکومتها لیبرال شدند بر نقش اصلی جامعه و تاثیر آنها بر حاکمان تاکید کرد و گفت: بر یک ملت دموکراتیک رهبر دموکراتیک حکومت میکند و بر یک ملت استبدادمنش یک رهبر مستبد حکم خواهد راند و این گونه نیست که حکومتهای لیبرال مردم را لیبرال کنند، طبیعت آدمیان، خواسته آنها، اقتضائات ذاتی آنها، نگرش آنها به سیاست و دریافت آنها از روابط انسانی و قدرت است که به حکومت وحاکمان روش و شیوه خاصی میبخشد و وقتی آدمیان تغییر کردند حاکمان هم تغییر خواهند کرد..... اما در بخش دیگری به نقش مردم در انقلاب اشاره میکند. او میگوید: اگر شاه به سلطنت ادامه میداد بدون تردید همان مسیر را میرفت و سخت تر میگرفت و خونریزتر میشد و چون مردم از تغییر ناامید شدند، انقلاب شد و انقلاب اقتضائات خود را دارد!!... آیا نمیتوان از جناب سروش پرسید چگونه مردم در تولید استبداد نقش آفرینند اما همان مردم در قبل از انقلاب بر علیه استبداد شوریدند؟ مگر که مردم آلمان شرقی و غربی و یا کره جنوبی و شمالی هر دو از یک جامعه با فرهنگ، تاریخ و نژاد مشترک نبودند؟ چگونه شد که در خلال چند دهه فاصلهای نجومی پیدا کردند؟
سروش در آخر هم به یاسی فلسفی روی آورده میگوید: خیلی سخت میبینم که بتوانیم ناگهان زیر و زبر شویم و نظامی برپاشود که دموکراتیک باشد و گل و بلبل و بهشت و... اینها به راحتی میسر نیست. این استبداد تاریخی بختک منحوس ماست و مُهرشومش گویی به پیشانی سرنوشت ما خورده است..... جناب سروش به این ترتیب آب پاکی روی دست مردمی میریزد که قبل ترش آنها را کلید گسترش دمکراسی دانسته بود. با عنایت به تمام نکات ناقض و منقوض در این دفاعیه به باور من این نواندیش ارزشمند و مرجع را اما در قامت نمایش مدل هایی و در سالنی شیک یافتم. مدلی که به یمن سنجاق کراواتی گرانقیمت و در عین طرحی فاخر اما پارچه هایی پاره پوره را هم در معرض نمایش گذاشته است.
عبدالحسین طوطیایی
تو را من چشم در راهم، وحید وحیدی تهرانی