همین تک و توک فیلم هایی که از مشاعره در بارگاه آقای خامنهای در شبکههای اجتماعی میچرخد، کافی است نشان دهد که سنت دیرینهای در ایران احیا شده است. سنتی که چند دهه در آن وقفه افتاده بود.
کسانی که تاریخ ادبیات فارسی را میشناسند به حتم خواندهاند که درصد بالایی از اشعار کلاسیک ما در مدح شاهان و به امید دریافت صلهای بوده است. مدح و امیدی که علت پیدایش مشاعره شدهاند.
بعد از قاجارها و بویژه ناصرالدین شاهی که خودش نیزمرتکب شعر میشده، به دور پهلویها کسی از برگزاری شعر خوانی در دربار چیزی نشنیده است.
آقای سوادکوهی، پهلوی اول بخاطر کم سوادی، نظامیگری و طبع خشن به شعر و شاعری رو نداده است. ادیبان دور و برش هم به خاطر وضع اسفناک مملکت بیشترمهندس مشاور شدند و مشغول برنامه ریزی و کشورداری. اگر به دربار میرفتند برای خواندن شعر نبوده است. آنقدر به مُدرنیزاسیون اهمیت میدادند که به ارزش مُدرنیته پی نبردند.
آقای پهلوی دوم با این که درس خوانده و در فرنگ کالج رفته بود، وقتی برای شعر خوانی در دربار تخصیص نداد. میگویند در اوایل سلطنتش عدهای از ادیبان دوران پدرش مثل فروغی و یاسمی با وی تمرین خواندن ادب کلاسیک میکردند. ولی گویا چندباری که شاه جوان تحریر غلط داشته یا تپق زده، بر لبان ادبا لبخندی نشسته است.
همین لبخندها البته خاطر ملوکامه را مکدر ساخته است. چون فکر میکرده مسخره شده است. بدین خاطر محمدرضا به کلی از ورود به دنیای شعر و شاعری صرفنظر کرده و مشاعره را از دربار بیرون رانده است. شعر و شاعری که در غرب و از رُنسانس بدین سو موتور تحول فرهنگی بود. اصلا با مُدرنیته در زیبایی شناسی بوده است که غرب به عصر جدید و تجدد رسید.
البته از آنجا که هر جامعه با چند دروغ به خود زندگی میکند، در جامعه ایرانی برغم تمامی کمبودهای آشکار خودفریبی خود را باز تولید میکند. از جمله این که هنوز گفته میشود که ما هم ملت عشقیم و هم ملت شعر. خلاصه از این خالیبندیهایی که همه رندان میشناسندش، خودفریبی جمعی خود را تغذیه میکند.
بنابراین طبق آن دورغ و لاغهای گفته شده به خود، شعر و شاعری هم نمیتوانسته در ایران تعطیل گردد. شاید اگر بخت ادبیات جهانی یاری میکرد، ما ملت دنبال مشغولیت و سرگرمی دیگری رفته بودیم. اما، گویا همانطور که شایعهها میگویند، همه مان همواره در حال عاشقی هستیم و همه اهل سرایش.
با این حساب پس از رانده شدن شعرخوانی در دربار پهلوی دوم، کار مشاعره را عدهای در رادیو پی گرفتهاند. آن وقتها مجری خوش صدایی داشتیم که الان نامش در یادم نیست. برخی از ما این زمانیان هنوز به یاد داریم که از رادیو مشاعره شنیدهایم. اما در این میان دوستانی یادآور شده که نام مجری برنامه مهدی سهیلی بوده است.
در واقع پس از جابه جایی سلطنت و نظام خلیفگانی، خلیفه اول خود پرست بود. آقای خمینی هیچکسی را به هماوردی قبول نداشت. فقط در خلوت مرتکب سرایش میشد و از خواجوی کرمانی تا حافظ غزل کپی میزد.
گوئیا بر دیوان وی عروسش، که میگویند مخاطب خاص سرودهها بوده، مقدمهای نوشته و انتشار داده است. در هر صورت این شک و تردید و تفکیکها جُفتش یکی است. در اصل قضیه فرقی نمیکند. فقط نشان میدهد که خلیفه اولی چقدر خود و خانواده خودی را قبول داشته است.
بدین خاطر آقای خمینی اجازه مشاعره به دیگران در بارگاه و بیت خود نداد. بیت و بارگاهی که از منظر شمارش بادنجان دور قاپ چینها چیزی از دربارهای قاجار کم نداشت.
او میپنداشت که نماینده خدا، دانای کل، واعظ تام و سخنگویی یگانه است. پس نیاز به مشاعره نمیبرد. اصلا احد و دیاری از اطرافیانش جرات گفتن و حرف در مقابل وی را نداشت تا چه رسد به این که در وزن و قافیه سرودهاش جوابی دهد. وانگهی از حذف دیالوگ شاعرانه گذشته، تن به شعر خوانی تک نفره هم نداد. بهرصورت حدس زده بود که در هنگام قرائت شعر دیگر نمیتواند با همان لحن عوامزده و فریبکارانه پسا انقلابی لب بگشاید. چون در هر حالت و بخاطر سرایش کلاسیک میبایست رعایت وزن و قافیه را میکرد. پس تن به موجودیت مشاعره و شنیدن سرود دیگران را در بارگاه خود نداد.
اما از زمان خلیفه دوم وضع مشاعره تغییر کرده است.
آقای خامنهای که تبارش از آذربایجان به خراسان کوچانده شده و در قلمرویی بزرگ شده که به قرنها ادبیات فارسی را پرورانده است، مثل هر فرد آسیمیله (کسی که فرهنگ مادر زادی خود را از دست داده) میخواهد کاسه داغتر از آش باشد.
وی سر آن دارد که به جز رهبر عظیم الشان ولایت مسلمانان، رئیس کل ادبیات کشور ایران هم محسوب گردد. از این رو چوب خط سرایش و روایتگری تحویل جامعه میدهد. چون به هر روی در انجمنهای ادبی مشهد و خراسان با ادبیات فارسی دمخور بوده است. از سوی دیگر برای تداوم اقتدار خود به کانالیزه کردن اذهان و کنترلش وابسته است. پس ملت شعر را بزعم خود با مشاعره در اختیار میگیرد.
البته تمام کاسه و کوزه تقصیرات را فقط بر سر او، روند رشد (سوسیالیزاسیونش) و تمناهایش نباید شکست. بیچاره رهبر معظم و خاستگاهش به تنهایی خلافکار نیستند.
این دروغی است که ما به سالها در کل کشور به خود گفته ایم؛ که ما ملت عشقیم؛ که ما ملت شعریم.
به واقعیّت هم هرگز کاری نداریم؛ این که شمارگان کتاب شعر در کشور هشتاد میلیونی چندین سال است که از سی صد نسخه بیشتر نیست.
ولی و اما که بیش از تعداد بیشمار پیامبران مرد، آدم مدعی شاعری داریم. از اینان برخی هستند که گاهی خدمت آقای رهبر میروند و شعری میخوانند. رهبر هم که گوشش سنگین شده، مدام میپرسد فلانی چی گفت؟
آنگاه مجری نکره، با چهرهای نتراشیده و نخراشیده، سخن فلانی را تکرار میکند. رهبر نیز فوری رهنمود میدهد که باید این و آن را در اثر تصحیح کنید. شاعر بیچاره تر از رهبر هم سر خم میکند. حتا جرات نمیکند که بگوید به چشم. فقط اگر کارش به دل رهبر نشسته باشد، چند تا آفرین و بارک الله میشنود و میرود پی کار خود.
همین آفرین و بارک اللهها بعد معیاری میشود برای سرایندگان بعدی که خود را نسبت به آنها تنظیم کنند.
در اینجا اپیزود اول نمایش بپایان میرسد.
در واقع این حرفها در اپیزود اول فقط مقدمهای است برای بررسی جلسهای مشخص از این دست مشاعرهها.
در اپیزود دوم بر روی شعر طنزی مکث میکنیم که جوانی زیرپای رهبر نشسته ادا میکند.
پیش از آن اما در میان پرده زیر به مفهوم مضحکه بپردازیم.
باری، کلمۀ معرب مضحکه را اگر به فارسی برگردانیم "مایه خنده" معنا میدهد. با کارکردی چون بذله و لطیفه که دیگران گویند و ما بخندیم.
حالا اگر برخلاف سنت پیامبران ابراهیمی خنده را مثبت ارزیابی کنیم و بر این خرافه واعظان مردم فریب پای نفشاریم که "گریه بر هر دردی دوا است"، در قلمرو لبخند و خنده و حتا قهقهه چیز بدی نیست. آدمی به حتم با گریه و زاری و رنج و غصه رستگار نمیشود. شاید خنده رهنمایی به سوی پردیس باشد. کسی چه میداند؟
فقط اگر شخص شخیصی خود را خیلی جدی بگیرد از خندیدن دیگران به خود خوشش نمیآید. چیزی نظیر آ سید علی رهبر که فردی بیش از حد عبوس شده است و مثل اسلافش خنده را "کار شیطان" میداند. شاید غریزی حق هم داشته باشد. زیرا که خنده، همواره اقتدار قدرتمند را به چالش کشیده و خود ارزش بخشی وی را به سُخره میگیرد.
البته، در لغتنامه، معناها و متردافهای مضحکه بدون اشکال تراشی نخواهند بود. مصداقهای مضحکه، در مراتب بعدی سیاهۀ لغتنامه، دست انداختن و استهزا هستند.
سپس مسخره شدن هم معنی مضحکه میدهد؛ و این یکی اصلا بی دردسر نیست. چون کار دست غرور طرف میدهد تا از کیان و ارج خود دفاع کند. آدمی فوری ناخوشایندی خود را اعلام میدارد که به چیز خنده دار و مسخرهای بدل شده است.
و واویلا که این بار نوبت مسخره شدن به شخص مقام معظم رهبری رسیده باشد. او که نزدیک به سه دهه حکمران بی رقیب و فاعل مایشأ در ایران بوده، خواه و ناخواه به موضوع مضحکه بدل گشته است.
و سرانجام اگر نردبان معنا و مترادفهای لغتنامه را تا آخرش ادامه دهیم، مضحکه تحقیر گشتن هم معنی داده است.
در روزهای پیش چند تن از دوستان مقیم ایران پی در پی یک ویدئوی خاص را از طریق کانال تلگرام فرستادند. آنهم با تفسیری درپانویس که ببینید و آگاه باشید که شاعر جوانی با طنز نزد رهبر شق القمر کرده است. چون وی را به خنده واداشته است.
مردم را از قدیم گفتهاند که اگر به مرگ بگیرید به تب راضی خواهند گشت. بواقع با تامل بر این به اصطلاح طنز سرایی در مییابید که به قهقرا رفتن چه معنایی دارد. ابتذال تا کجا نفوذ کرده است. سلیقهها تا چه حدی سقوط کردهاند.
در جایگاه آن "عقل زیرک" که نیما یوشیج تعریفش کرده است میتوان ایستاد و برای خنده رهبر و آن لطیفه سرایی مرتجعانه تره هم خورد نکرد. اصلا بی اعتنا از کنارش گذشت. اما نمیتوان بی تفاوت ماند. آنهم نسبت به سطح سلیقهای که به اصطلاح ناخشنودان وضع موجود از خود بروز میدهند. بطوری که چنین مضحکهای را بعنوان گسست اقتدار قدرتمدار جشن میگیرند.
اکنون فیلم ویدئویی را بطورمستقیم در نظر گیریم. برنامهای که با معرفی شاعر جوان یزدی آقای ندوشن توسط مجری شروع میشود که بزعمش از "سرزمین" یزد آمده است.
در واقع مضحکه خود را از همان آغاز نمایان ساخته است. زیرا جوان شاعر میگوید بسم الله... و سلام میگوید. در جواب رهبر یک سلام و اعلیک آقای غلیظ میگوید.
جوان کمی دست به عصا توضیح میدهد که اثرش یک ترجیع بند دارد. مربوط به دوران مجردی.
در این میان البته حرکت دوربین ادویه مضحکه را تشدید میکند با تلاشی که کارگردان فیلم در تدوین و برجسته سازی چهرهها کرده است.
رهبر که سخن طنز پردار را درست نشنیده، میپرسد به چه مربوط میشود؟
جوان میگوید، دوران مجردی.
سپس چند نفری این جمله را تکرار میکنند تا رهبر بفهمد.
بعد رهبر فهم خود را با آهان! و خب!، نشان میدهد.
سپس جوان میخواند: " دائم از غصه میزنم بر سر/ زندگی مشکل است بی دلبر... ".
در خواندن شعر چندین بار وقفه میافتد. زیرا رهبر فوری توی حرف جوان میپرد. مثل اولین بار که جمله منتهی به بی دلبر را قطع میکند. میافزاید، بی همسر!
رهبر سپس خندهای از این تصحیح فاتحانه میکند...
در این لحظه جوان کمی رندی میکند و میگوید، همسر هم داره حالا!
بعد میخواند "دائم از غصه میزنم بر سر / زندگی مشکل است بی دلبر/ دوستانم پدر شدن ولی/ بنده هستم هنوز بی همسر... "
اینجا رهبر دوباره یک آهان میگوید و سری به علامت رضا تکان میدهد. چون بزعمش ظاهر شئونات دینی همزیستی جنسیتها رعایت گشته است.
اینجا کسی به میزان بالا و آمار ازدواجهای سفید از یکسو و تن فروشی رایج در جامعه از سوی دیگر کاری ندارد. اصلا ساکت جلوی رهبر نشستن معنی دیگری جز کتمان واقعیّت ندارد.
در آنجا حضار نفسی به راحتی کشیده، خندهای میکنند. فضا شعر خوانی آرام میگیرد. همه به ادامه کار گوش میسپارد.
جوان ادامه میدهد: پیر مردی مجردم که همه / میدهندم نشان به یکدیگر/... / وای بر من خروس با مرغ است/ شدهام از خروس هم کمتر/ نه جگر دارم و نه دندانی/بس که دندان گذاشتم به جگر/... / گرچه در بین جمع خاموشم/ دارم آتش به زیر خاکستر/... / با تو از راز خویش میگویم/ گرچه آن را نمیکنی باور/ همه را شکل یار میبینم/ پیر زن را نگار میبینم... ".
سر آن ندارم که تمامی این بحر طویل را تکرار کنم. حتا به خیالبافی و آرزوهای مرد حرمان زده هم کاری ندارم که در پی بدست آوردن شانزده زوجه خواب عروسی و زفاف دیده است.
فقط برای افشای پس و پشت مضحکه مشاعره نزد رهبر بر آن بیتی تکیه میکنم که چندین بار در شعر خوانی جوان یزدی تکرار شده است. وقتی میگوید: "همه را شکل یار میبینم/ پیر زن را نگار میبینم".
کافی است که در این لحظه در حرکت دوربین بر چهرهها بیشتر مکث کنید. پس آن رضایت ناشی از حماقت را در صورت مردان جوان و سالمند ببینید که از توهین به زن میخندند؛ چون زن، سالمند گشته است و بقولی پیر زن.
بی آبرویی چنین مضحکهای را تماشاگر وقتی بیشتر خواهد فهمید که نگاهی انتقادی به سنت مردسالاری در یک جامعه عقب افتاده بیاندازد. سنتی که تمامی عقدهها و حرمانهای خود را بر سر نیمی از جامعه خالی میکند. بی آن که در پی تصحیح خویش و رعایت حق و حرمت مادر و خواهر و دختران خویش باشد.
دروغهای سیزده و جمهوری اسلامی، شکوه میرزادگی
اصول حاکم بر رسانههای حقوقمدار چیست؟ جهانگیر گلزار