یاران نا شناختهام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی دیگر زمین همیشه شبی بی ستاره ماند
آنگاه
من
که بودم
جغد سکوت لانه درد خویش
چنگ ز هم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ با لبام شرر افشان
"آهای!
از پشت شیشه به خیابان نظر کنید
خون را بر سنگ فرش ببینید
این خون صبحگاه است گوئی به سنگ فرش
کین گونه میتپد خورشید
در قطرههای آن.. "
باغ آینه شاملو
ای کاش میتوانستم
خون رگان خود را
من
قطره
قطره
قطره
قطره
بگرم
تا باورم کنند. (با چشمها)
شاملو شاعری که تا آخرین لحظه حیات خون گریست ودر شعر خود ریخت. تا به باوراند. آن "کلام مقدس را که به خاطر آن عقوبتی سخت را متحمل شد. "
چرا که میدانست در نماز عشق دو رکعت است و وضوی آن راست نیاید جز به خون.
دردا ودریغا در سرزمینی که ما باشندگان آنیم همیشه چنین بوده که "که در پای هر فصل گل افشانش زمهری باشد "زمهری چنان سرد وسنگین که آب کردن یخهای آن را جز آتش تیر قلبهای عاشق که جان بر گمان نهادهاند چارهای نیست.
این سرزمین هرگز از کمانداران چنین عاشق خالی نبوده است.
شاملو کمانداری است که جان بر چله کمان شعری خود مینهد با کلام سحرمان میکندوبیادمان میآورد رنگ آبی عشق را که برای گذرمعشوق بلند بالا از جلو خان منظرآن بایستی که "فانوس بر گرفته به معبر در آئیم وصلای آزادی سر دهیم.
این سهل وساده نیست باید که " تسمه از گرده گاو طوفا ن بکشی" ونهایت با آتش تندری که بر جانت زده است خانه روشن کنی وبگذری.
شعر شاملو حماسی است! چرا که این سرزمین سرزمین حماسه هاست. از حماسه یک تن تا حماسه تنی چند آزاده ونهایت حماسه یک ملت.
بدون این حماسه که از عشق به انسان، عشق به آزادی وعدالت سرچشمه میگیرد نمیتوان رهروی ثابت قدم برای مبارزهای نا برابر که بر تو تحمیل میگرد بود. امری که شاملو از آن به عنوان دشوار بودن وظیفه انسان نام میبرد.
او از درد از شتک زدن خون یاران ناشناس بر سنگ فرش خیابانها میگوید ودر همان حال از تپیدن قلب خورشید بر این سنگ فرشها ودادن نشانی باغ آئینه.
از سیاهی شب وسیاهی جنگل و فریاد کشیدن یک شاخه از درون این سیاهی به سوی نور.
از صدای منعکس شده" فروغ" در شکوه ویاس زندانی " آهای صدای زندانی
آیا شکوه یاس توهرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد؟
آهای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها (آیههای زمینی) فروغ فرخزاد
من این فریاد را فریادها میشناسم به درازنای تاریخ که از تپیدن دلها آغاز میشوند، از قلب فروزان دانگو که بر سر دست میگیرد تا مردمانش را سیاهی جنگل عبور دهد.
ازنالههای فرخی یزدی در اعماق زندان که میخواند. "تپیدنهای دلها ناله شد آهسته آهسته رساترگر شود این نالهها فریاد میگردند. "فرخی یزدی
این تراژدی بزرگ این سرزمین است که همیشه بایستی برای رسیدن به آزادی شاعرانش لب دوخته شوند و مادرانشان چون گوهر عشقی با عکسی از ستار خمیده پشت درمیان گورها بگردند و فریاد زنند" مرا در رفتن از این راه کمک کنید! "
سرزمینی که به قول حافظ "رندان تشنه لبش را کسی آبی نمیدهد وسرهایشان را بریده میبینی بی جرم بی جنایت " چگونه نباید خون گریست
قطره
قطره
قطره
آیا زمان همدلی گسترده هنوز فرا نرسیده است؟
ابوالفضل محققی