Tuesday, Oct 8, 2019

صفحه نخست » ایران من، شبی با همایون شجریان و سهراب پورناظری، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi.jpg"ای بی بصر من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را"

روزی گرفته وابری مقابل درهای بزرگ کنسرت هال استکهلم ایستاده‌ام.
سالنی در مرگزشهر درمیدان مشرف بر خیابان پادشاهی. ساخمانی که صد سال است زیبا ترین آثار موسیقی جهان درفضای آن طنین انداز است.
محلی برای دوستی فرهنگ‌ها از زبان شعر و موسیقی. ساختمانی نئوکلاسیک با ستون‌های عظیم و رنگ آبی آنتیک که من را بیاد فیروزه نیشاپور بیاد آرامگاه خیام می‌اندازد.
مجسمه عظیم اورفیوس "ارفه "با چنگی بر دست که فرشته گان در حال رقصیدن به دور او هستند ورودی سالن ومیدان را در تسخیر خود گرفته است. خنیاگر اساطیری یونان که حتی خدایان نیز توان برابری با چنگ او نداشتند.
نوائی که کوه‌ها را می‌لرزاند ومسیر رودها راتغیر می‌داد. نمادی از نقش موسیقی بر حیات که انسان نیز جزیئ از آن است.
در یونان اورفه خدایان را به تحسین وا می‌دارد و بارید خسرو پرویز راشگفت زده می‌کند ورودکی امیرنصر را بی موزه به سوی بخارا می‌کشاند.

چه افسون غریبی است این صدای جادوئی. امروزنوا وموسیقی جادوگران جوان میهنم در این مکان طنین انداز خواهد شد. صدای همایون و سه تار سهراب وقلابشان مرا تا دور دست آن سر زمین خواهد کشید.
مقابل ورودی سالن ایستاده‌ام تا برترکیب آمدگان نظر کنم.
برخی اندک رامی شناسم دوستانی از سال‌های دوراز کردستان، از تبریز از رشت واین رفیق بلوچ است که از راه می‌رسدهمراه خانواده‌ای ازشیراز. گویش‌های مختلف به شورم می‌آورد. پسر جوانی پدرش را با چرخ دستی آورده است ومی پرسد "بسیار ببخشید از کدام راه بابی‌ام را به داخل ببرم؟ " این زبان زیبای دری افغانی را می‌شناسم! سمت راست مخصوص ورود با چرخ دستی است نشانش می‌دهم.
بغضی آرام گلویم را می‌فشارد در سیمای پیرمرد خیره می‌شوم چه سال‌های دشواری بر مردمان این سرزمین رفته است "از دوستان افغانستانی هستید؟ " "آ بلی! "از کابل هستند به مهمانی پسر آمده است.

HS.jpg

همایون شجریان و سهراب پورناظری

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

سالن مملو از جمعیت است. اسقبال به گونه‌ای بوده که برای روز سه شنبه نیز تکرار خواهد شد.
عظمت سالن، غرفه‌ها، چهره‌های مشتاق و حسی از یگانگی در پناه موسیقی! اما نه موسیقی به تنهایی کفاف نمی‌کند! حسی از فرهنگی مشترک، حسی از تاریخ، از سخت راه‌ها که باهم طی کرده‌ایم. ازغم غربت تحمیل شده، حسی از نگرانی برای سرزمینی که روز‌های تلخ وغم باری را می‌گذراند. دردی مشترک از آینده نا مشخصی که حکومت اسلامی مقابل چشمانمان نهاده است.
تمامی این هارا حس می‌کنم. اما حضور پرشور، دیدن صد‌ها جهره جوان و مشتاق به شعفم می‌آورد. من هم به این سر زمین دیر پا تعلق دارم!
همه جا گیر شده‌اند. گروه یک به یک وارد صحنه می‌گردند. همه جوان و استاد همایون شجریان، همراه سهراب پور ناظری آخرین نفراتی هستند که وارد می‌شوند. سالن به پا می‌خیزد.
چه بسیارند کسانی که تصویر پدر در سیمای فرزند جستجو می‌کنند. پدری که زیباترین ترانه‌ها، سرود‌ها و آواز را به مردمان این سرزمین وگنجینه هنری آن تقدیم کرد و هرگز سر در مقابل جکومت و حکومتیان فرود نیاورد " من آنم که در پای خوگان نریزم مر این قیمتی در لفظ دری را. "
گوهری که اکنون در کف وحنجره فرزند نهاده است. گوهری که در کف هر کس نهاده نمی‌شود. برای بکف آوردن آن باید رنج سال‌ها کار کردن را بر خود هموار نمود. حساس بودن وپایبندی به هنرکه از دل تاریخ، ازقلب مردم واز لحظه لحظه حس‌های غریب یک ملت و روح‌های بزرگ آن بر می‌خیزد را در خود پرورش داد ودرد این خیزش را به جان خرید تا لایق جانان گردید.
سهراب نخستین زخمه بر سه تارمی زند و نوای بر آمده مانند رشته‌ای عمیق تمامی تنم را در خود می‌پیچد.
" خشک سیمی خشک چوبی خشک پوست از کجا می‌آید این آوای دوست؟ "
آوایی یگانه که همه را در خود می‌گیرد. آوایی تاریخی که نقش تمام خلق‌های این سرزمین را بر خود دارد.
سالن در خلسه‌ای آرام فرو رفته است هر خلقی از این سرزمین با این خلسه درون خود می‌رود در دهلیز خاطرات خود می‌چرخد نخسین آوا‌های کودکی شور جوانی ولحظات زیبای زندگی را در این دهلیز‌های نا مرئی حس می‌کند وتن به شوری می‌دهد که پنجه‌های سهراب با سرعتی شگفت انگیز بر سیم‌های سه تارمی کوبد و بیرونش می‌کشد.
آواز خوانی در شبم سرچشم خورشید تو
یار ودیارعشق تو سرچشمه امید تو
‌ای صبح فروردین من‌ای تکیه گاه آخرین
‌ای در رگانم خون وطن
‌ای پرچمت ما را کفن
دور از تو بادا اهرمن
ایران من
ایران من
در ظلمت جانگاه شب مرغ سحر خوان منی
‌ای مرغ حق در سینه‌ام با شور خود بیدادکن
آواز خوان شب شکن بار دگرفریادکن
ظلم ظالم
جور صیاد
آشیانم داده بر باد
سکوت و حسی غریب در میان سالن می‌گردد بارشته هایی به لطافت ومحکمی ابریشم که از حنجره خنیاگر جوان بیرون می‌آید همه را بیک دیگر متصل می‌کند.
اتصالی هم دردانه که ازدرد و جوری مشترک که بر این سر زمین رفته نشات می‌گیرد. از مرغ سحری که سال هاست می‌خواند و ناله می‌کند و از جور ظالم می‌نالد.
رشته هائی که خلیج فارس تا دریای خزر، تا البرز کوه، سبلان و بیستون را در می‌نوردد. صدای تیشه فرهاد را در نبردی نا برابر میشنوم. "به گفت آن جا به صنعت در چه کوشند؟ به گفت اندوه خرند و جان فروشند. "
در میان رپ رپه‌های طبل از جبهه‌های جنگ گذر می‌کنم در مقابل قهرمانان کوچک پا برهنه رفته بر بالای مین سر تعظیم فرود می‌آورم.
ازفراز زندان‌ها می‌گذرم صدای غمگین فروغ را می‌شنوم. "آه‌ای صدای زندانی‌ای آخرین صدا
آیا شکوه یاس تو هرگز
از هیچ سوی این شب تیره
" نقبی به سوی نور نخواهد زد؟
از گورستان‌های گمنام عبور میکنم بردر خاروان می‌ایستم و صدای هزاران زندانی که در شب وطن با حنجره‌های زخمی سرود آزادی خواندند و رفتند را می‌شنوم. مرغان سحر خوانی که در ظلمت جانگاه شب می‌خواندند و خبر از بشارت سحر می‌دادند. خبر از فرو ریختن کاخ استبداد، فرو ریختن حکومتی دینی که حتی نوای موسیقی را هم بر نمی‌تابد.
هر بیت بیت این تصنیف تصویری است از درد یک ملت، یک تاریخ. تصویری است از عشق، از امید و پیروزی.
همه خاموش به جوانی که صدایش شناسنامه یک ملت و باز گو کننده درد‌های تاریخی است گوش سپرده‌اند. با صدای او اوج می‌گیرند، فرود می‌آیند از مقامی به مقامی دیگر می‌روند! مقاماتی بنا شده برعشق.
از "عشقی های" جنوب خراسان تا "عاشق"‌های کوه‌های سبلان، تا صدای شور انگیر حسن زیرگ، شهرام ناظری و نوای جان بخش صفخات شمال که در صدای پور رضا طنین می‌افکند.
صدایی مجکم می‌خواند!
آهای خبر دار!
پائیز اومده پی نامردی...
توی آسمون ماهو دق میده
درد بیدردی...
مرد داریم تا مرد
یکی سر کار
یکی سر بار
یکی سر دار
آهای خبردار!
صدائی که از این همه فشاراز این همه درد به تنگ آمده و فریاد می‌زند.
"از گلوی من دستتو ور دار! "
دستی ارتجاعی که دیروز گلوی حسین منزوی شاعرغزل گو، شاعر این شعر رافشرد و امروز دست بر گلوی مرع خوش خوان نهاده است.
زمان زمانه تلخی است "علم الهدا"‌ها دست بر گلوی همایون‌ها می‌گذارند و خاک در چشم مردم می‌پاشند.
"جای آنست که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش "
زمان از دستم رفته است. شوری عمیق در جانم می‌خلد شوری انباشته از خاطرات جوانی که می‌خواستیم سقف فلک بشکافیم.
باز هوای وطن کرده‌ام!
صدا در تالار می‌پیچد.
"من کجا باران کجا باران کجا و راه بی پایان کجا
آه این دل دل زدن تا منزل جانان کجا
آه‌ای دل هر چه کویت دور تر دل تنگ ترمشتاق تر
"در طریق عشق بازان مشگل آسان کجا مشکل آسان کجا!
زمان می‌گذرد برنامه در میان شور وهلهله جماعت پایان می‌یابد. تعدادی برای گرفتن عکس هجوم می‌آورند. من ذهنم پراز تصویر هست.
بیرون می‌آیم "ارفه" همچنان نشسته بر کشتی"آرگو" چنگ می‌نوازد. تا جنگجویان خسته پارو زن نیرو بگیرند وازدست سابرون‌ها تن به سلامت به ساحل کشند.
کار این عزیزان نیزچون ارفه چنین است!
نیرو بخشیدن به روح‌های خسته از ظلم وستم! یگانگی ایجاد کردن! نهال دوستی کاشتن و امید بخشیدن که هنوز سرچشمه خورشید می‌جوشد وجان جهان ایران من از این شب دیجور گذر خواهد کرد و سپیده این بار به راستی از بام آن خواهد دمید
تشنه تر شده‌ام تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را....

ابوالفضل محققی



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy