گرچه حروف و اعداد زیر مجموعههایی از زبان هستند اما با هم فرق دارند؛ چه بسا فرقی فارق.
اعداد در قارۀ ریاضی ساکن هستند ولی حروف در فضای ادبیات سیر میکنند. آن یکی حسابرسی میکند و این یک حساب پس میدهد.
کتاب عدد، زیج و تقویم است و کتاب حرف، نامه و متن. اولی اشاره و علامت است و دومی سازندۀ جمله و عبارت.
البته عدد گاهی تاریخِ زایش است و گاه موعدِ مرگ. ابواب جمعی روزنامهنگاری و ژورنالیسم اینها را، اعداد را، در دفتر خود یادداشت دارند.
سالگرد ، دهه، یکربع و نیم قرن بهانهای میشوند تا با عددی یادآور آمد و شد شخصی گردند که برای مخاطب عام نامی داشته است.
عدد البته سبب ساز هم میشود تا از شخصی حرف زده شود که حرفی برای گفتن داشته است. روزنامه نگار وقتی به حرفه خود وفادار است، نامۀ روزان را مینویسد و وقایع لحظه را بدور از لاپوشانی ثبت میکند. نهاد و اداره ثبت احوال میگردد که خبرراست و گزارش واقعی را پخش میکند.
سنجشگری اما نه مشغلۀ روزمره دارد و نه تابع سیاست روز است. دستور و هدف روزش، فرا تقویمی است؛ گاهی در گذشتۀ دور و گاه در گذشتۀ نزدیک به فهم پرسشوارهها بر میآید. مسئلهاش کشف حرفی است فراموش شده؛ چه بسا از وداع کرده ای کمتر آشنا برای عموم. از این رو زیاد در قید و بند عدد نیست تا بخاطر چرخش زمانی حرفی را یادآور شود.
لیکن در آنسوی کشاکش حرف و عدد، حقیقتا"چند سالی میشود که در تبعید و غربت فصل پاییز ما وقت تامل و گذشته نگری شده است. با تمام تلخی که آن سالها داشتهاند. در اینجا بواقع با سیر و سلوک نیما همراه وهمصدا میشویم که گفته، "یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ...".
پائیز ما در تبعید، وقت رجوع به موزۀ ذهن هست که در آن اسم و رسم عزیزان ارجمندی نگاهبانی میشود. فرصتی است برای گرامیداشت نام عزیزانی همچون محمد مختاری که درست در لحظۀ شکوفایی و ثمردهی خاموش شد. آیندگان پس از تامل در آثارش بعدها ارزشش را خواهند یافت که در مقام منتقد برجستۀ رفتار فرهنگی و سنجشگرکارشناس عیار ادبی قرار داشت. او را ربودند و کُشتند. تقصیرش را حاکمیت گردن این و آن خدمۀ خود انداخت و پروندۀ جنایت را مختومه اعلام کرد. این گونه داغ دیگری در تداوم داغ سُهروردیها بر سینۀ جامعه ایرانی نشسته است.
پائیز، همچنین وقت تامل در مورد سرگذشتها و حوادث است. سرگذشتهایی همچون پنجاه سال عمرغزاله علیزاده که روایتگری خیالپرداز بود و نیز پرسشوارۀ خودکشیاش که از یک ربع قرن پیش ذهن برخی و از جمله ذهن مرا حک کرده است.
قلم محمد مختاری در مقالهای با عنوان "موقعیت اضطراب" بخش اساسی از تامل و ارزیابی مرا در مورد نویسندگی علیزاده رقم زده است. مقالهای که در کتاب "تمرین مدارا"ی او در سال 1377به چاپ رسیده است. وی در پرتو بررسی وضعیت دوران پس از انقلاب اسلامی، به بازشناسی کنشمندی ادبی غزاله علیزاده پرداخته است.
در خوانش من از مطلب مختاری، وی نخست مخاطب را در فهم اوضاع شریک کرده است. این که مخاطب از مشکلات با خبر است. موانع را میشناسد. از یورش به جمع روشنفکری هم مطلع است که حتا برای شرکت در سوگواری هموندان مجازات میگردند. در گذر ناگوار ایام عزیزان فرهنگورز میمیرند و برجا ماندگان با تاثر و افسوس مضاعف تنها میمانند.
این روند را مختاری یکی از نشانههای "موقعیت اضطراب" مینامد. روزگاری که با پراکندگی، فراق، پرهیز، تنهایی و اضطراب پُر میشود. اینجا فقط "پوست کلفتی" نویسندگان، که غیر خودی حاکمیت توتالیتر محسوب میشوند، ممکن میدارد که عشق نوشتن ادامه یابد.
اما بخشی از امر نوشتن بزعم مختاری صرف گزارش "ضایعات شتابناک پیکر فرهنگی کشور" میشود. در حالی که همین گزارشها نیز "مشمول ممیزی و مهجوری اند و از دسترس مخاطب به دورند".
مختاری اما تاکید دارد که موقعیت اضطراب را به شرایط زیست اقلیت اجتماعی نباید محدود کرد زیرا یک مشکل اجتماعی است که در حوزهی آسیب شناسی روانی - اجتماعی باید بررسی شود.
سپس به علتهای موقعیت نامبرده میپردازد که نخستین آن در بر هم خوردن تعادل و پیدایش تشویش خاطر شخص است. در این حالت انسجام درونی آدمی بهم میخورد. او با اختلال و پریشانی در روابط با افراد قرار میگیرد و ثبات درونی و بیرونیاش از کف میرود.
بدین ترتیب او "امکان یک زندگی آزاد، سالم، موزون، فرهیخته و خلاق" را نمییابد. آنگاه مختاری یک گواهی تاریخی را بیان میکند. این که "هم اکنون بسیاری از نویسندگان و اهل فرهنگ، به خصوص در بخشهای آفرینش، از امنیت اجتماعی و سیاسی و شغلی، و روانی و ذهنی، و ارتباط با مخاطب بهروه ور نیستند یا بسیار کم بهرهاند".(کتاب یادشده ص 284) همانجا ادامه داده که "با این شرایط طبعأ پرهیز، ترس، ریا، بی اطمینانی، نگرانی، و سرانجام خود سانسوری و خود خوری و از خود بیگانگی جای آن ها را میگیرد".
با شجاعت شهادت داده که "گرچه انسانها در برابر ناگواریها مقاومت میکنند. اما مقاومت هم حدی دارد و با زدایش آن تسلیم و استحاله و از پا درآمدگی شروع میشود و این خودش مبنای اضطرابهای جدید است".
آنگاه مختاری نتیجهای میگیرد که به سرنوشت غزاله علیزاده هم مربوط شده و آن را بازنمایی میکند:"زندگی کم کم به کمبود تخیل و شفقت دچار میشود... و مرگ چهرهی مسلط تری پیدا میکند. این مجموعه باعث خلاء فرهنگی و تنزل فرهنگی میشود. هرچه در جامعه تخیل ضعیف شود، تصور حیات برای مردم ضعیفتر میشود و بر عکس."
آنگاه مختاری نتیجه خود را با یک اشاره فرهنگنامهای تکمیل میکند. وقتی مینویسد: من اخیرا" فکر میکردم که انگار هدایت نیز همین گونه موقعیت درونی انسان جامعهاش را در اولین اثر ماندگار ادبیات داستانی معاصر ثبت کرده است". در ادامه عبارت اول بوف کور را گفتاورد میکند که همه میشناسیم.
پس از نقل قول، اشاره میدهد که قصد القای تشابه را ندارد. اما از دو تقارن صحبت به میان میکشد که به سرگذشت و نگارش غزاله علیزاده مربوط میشوند.
نخستین تقارن با هدایت و بوف کورش شکل میگیرد که صورتی "از تنهایی و اضطراب" است و فقط "در حیات داستانی میتوانسته خود را مجسم کند. و سرانجام در مرگی داستانی".
بدین ترتیب داستانی زیستن و داستانی مردن هدایت را در مشخصههای سلوک غزاله علیزاده نیز باز مییابیم که هر دو خودکشی کردهاند.
مختاری سپس اشاره داده که هر دوی اینان "جهان بینی تراژیکی داشته که فقط در خانه شعر و داستان و هنر، روشنایی آرام بخشی مییابد و هنگامی که این خانه و پناهگاه هم نا امن میشود، و دستخوش اضطراب و آسیب میماند، آرامش به کلی بر هم میخورد."
دومین تقارن را مختاری در عبارتهای نخستین اثر آناکارنینا تولستوی و خانه ادریسیهای علیزاده باز مییابد و آنها را نقل قول میکند.
پس از اشاره به تقارنها، او سراغی از آخرین نوشته علیزاده میگیرد که در اقتراح نوروز 75 در نشریه آدینه (شماره 108 -109) به چاپ رسیده است. با عنوان "رویای خانه و کابوس زوال".
در مورد متن مورد نظر اشاره میکند که علیزاده برخلاف عادت رایجش عمل کرده و از روش تمثیلی و داستانی نوشتن به سمت نوعی نقد و تحلیل اجتماعی و حتا سیاسی در زندگی داستانی خود و همکاران و دوران پرداخته است.
علیزاده، در آن نوشتۀ هشت پاراگرافی، هنوز در دو پاراگراف نخستین با مفاهیم کلی و عام سروکار دارد. مفاهیمی که معناهای بسیط دارند و دامنه تفسیرشان فراخ است. مثل همین عبارتهای اولیه: "زوال که آغاز می شود، رؤیاها راه به کابوس می برند، پای اعتماد بر گرده ی اطمینان فرود می آید و از ایمان، غباری می ماند سرگردان ِ هوا که بر جای نمی نشیند".
اما مطلب از پاراگراف سوم به سمت تعیّن و تشخص واژه و زبان میرود که با توصیفات خود در پی تعریف دوران هست و از طریق مشخصهها و نشانههایی میخواهد شرایط را نامگذاری کند. مثل این جملهها: "تنها حکم تکرار شونده در صف های خوار و بار و اتوبوس های دود زا است که قرار است پس از ابتلای مردم به بیماری های ناشناخته ی طاق و جفت ، فکری به حال سموم فراوان شان بکنند؛ نوشداروی بعد از مرگ سهراب".
سپس به تحقیر گشتن مداوم شهروندان اشاره دارد که در قانون اساسی نظام ولایت فقیه "صغار" و نیازمند آقا بالاسر محسوب میشوند. شهروندانی که در زندگی روزمره به علت بی لیاقتی اولیای امور مجبور به تحمل بار اضافی در تامین معیشت روزمره خود هستند. این نکات را ما از میان سطرهای پاراگراف سوم او برداشت میکنیم تا به پارگراف چهارم برسیم که شروعش بقرار زیر است: "ما همیشه دیر می رسیم. رسم داریم که دیر برسیم. ملتی دیریایم. به ضیافت فرشتگان نیز اگر دعوت شویم، زمانی می رسیم که بقایای سرور را، بادهای مسموم شیاطین به این سو و آن سو می برند".
علیزاده از "ما" (ضمیر اول شخص جمع) در آغاز جملۀ نخست به ملت در جملۀ دوم میرسد و از اینجا ببعد دریچۀ نگرش انتقادی خود به رفتار فرهنگی عموم جماعت ایرانی را میگشاید. زیرا سپس به عقب ماندگی و بی چهره گشتن مردم اشاره داده و یادآور شده است که "مردم به یک وعده غذا در رستوران های سوگ وار، راغب تر پول می پردازند تا به تجسم رؤیا بینانشان".
این تنزل سلیقۀ فرهنگی جماعت در پدیدههای مختلفی ریشه دارد و از جمله در سامان یابی "خانه" و ساحت مکانی زیستن آدمی.
به درستی علیزاده به معماری و آرایش شهرها اشاره میدهد. شهری که از فرط "اتاقهای بی قاعده" و "ساختمانهای بدقواره" بساز و بفروشی، به فضایی زشت و بیزار کننده رسیده است. در همین فضای بی صفا است که مردم بی چهرگی خود را در شکم بارگی نشان میدهند و اعتنایی به رشد فرهنگی ندارند.
اگر به آن آسایشگاههای از معنا تهی شده، میدانداری دلالها و اقتصاد بدور از تولید و متکی بر واردات را نیز بیفزائیم تمام عناصر را کنار هم ردیف کردهایم. عناصری که جامعه را بی ذوق و سلیقه میسازد و بقول علیزاده ما را "با حیوانیت سرشت انسان برابر میکند".
علیزاده مبدا باز ماندگی از رشد و سقوط آزاد جامعه ایرانی را در زمان کنارگذاشتن محمدمصدق ردیابی میکند. سقوطی اجتماعی که بویژه با استقرار خلیفههایی چون خمینی و خامنهای تشدید و حاد شده است. چرا که اصلی ترین دستاورد صدساله خود یعنی حق حاکمیت ملت از زمان مشروطه را در قمار انقلاب به قشر انحصار طلب روحانیت شیعه باخت.
در آخرین پاراگراف این وداع نامۀ جاذب غزاله علیزاده، اشاره به دو نکته نباید ناگفته بماند. نکته اولی بنوعی پیشبینی در مورد سرنوشت خود مولف است که مثل بواری خودکشی میکند. وقتی نوشته:" می گویند مشکلات مالی، آدم را از پا در میآورد. راه دور نمیروم؛ «مادام بواری» پیش روی من است. «فلوبر» میگفت : «مادام بواری منم». حیوانیت دلالها و بی خیالی عشاق و حماقت شوهر به خودکشیاش کشاند. اما «فلوبر» ماند با خانهی شاهانهای در قلب. من در این خانهی شاهانه را گچ گرفتهام؛ اما این خانه ویران نشده است. خانهی روشن ما از کی به باد رفت؟ خانههای تزویر و ریا تاریکاند. «ما غلام خانههای روشنایم».
نکته دوم در پاراگرف آخرین به بیتی از غزل مولوی بر میگردد که غزاله علیزاده آن را همچون رجزی علیه پلشتیهای دوران نقل کرده است:" ما غلام خانههای روشنایم".
گرچه در برتری روشنی در مقابل تاریکی حرفی نیست، بویژه وقتی معنای تمثیلی آنها مراد است، اما همنوایی با مولوی در غلام بودن نباید مسکوت گذاشته شود. چرا که دیگر درست و به روز نیست. در زمانهای که خودباوری مسئله اساسی سوژه و فاعل شناسایی است، مناسبات فرادستی و فرودستی همچون سیستم نظری و رفتاری توجیه وجودی ندارند. زیرا آدمی در مقام شهروند میخواهد خودبنیاد در روند اجتماعی وارد عمل شود و آقا بالاسری نداشته باشد. بنابراین دیگر نگرش سنتی عرفا را چاره ساز نمیداند که براساس خاکساری مومن و اضمحلال در تعالی ذهنی تشکیل شده است.