از نخستین نامه یی که برایت خط کردم تا این نامه، سالهای زیادی میگذرد. سالهایی که از زخم وُ زنجیر. ازفرازوُ فرود ِ عاطفههای سربلند. از پیروزیهای نه چندان دلخواه، از شکستهای استخوان سوز ِ جانکاه. از غم ِ غریب ِ غربت گذر کردهاند.
امروز که به حیرت، به سالهای رفته، درمی نگرم ازآن نامهی نخست تا این نامه، و از نخستین شعری که از من در" مجله کاوه" چاپ کرده یی چهل سال میگذرد. یادت میآید؟ گمان نمیکنم.
خوب یادم نیست نخستین بار کِی ودر کجا با نامت آشنا شدهام. اما این را میدانم که آشنایی با نامت، همزمان با زبانه گرفتن ِ آتش ِعاطفههای انسانی در من بوده است. آتشی که از دیروز- دیروز ِ دور دست- تا هنوز درمن، دامن گستر است.
یادم هست در آن سالها به جستجوی نام وُ نشانهات و نام هایی از این دست، نشریات ِ پیش از مرداد ۳۲ را با شوقی سرشار ورق میزدم تا مگر رد ِ پایی از تو و کسانی چون تو را در آنها بیابم. شاید نسیم ِطراوتی تازه، به جوانههای جانم بنشیند و پائیز وُ بی برگی، از میان برخیزد.
این بود وُ بود تا «سیماجان» ترا یافتم. کتابی کوچک با عاطفههای بزرگ. که همواره همراهم بود و وقت وُ بی وقت. در خانه وُ مدرسه. در کوچه وُ بازار، در محفلهای دوستانه گشوده میشد. و با هم، دستادست وُ مست از کوچه باغهای عاطفههای پُرشور، از نور، از غرور، عبور میکردیم و من از زبان آن - تازه- تازه- سوز ِ شعلههای پنهان ِ جان را میشناختم وُ آرام- آرام پا به گُسترهی این دنیای شگفت میگذاشتم.
هر چند دوران جوانی، زمان ِ شادی وُ سر مستی ست اما من این دوره را به شادمانی وُ سر مستی، سپری نکردهام. شاید بی آنکه خود بدانم، وارث ِ آرزوهای به بار ننشسته، غرورهای شکسته و عاطفههای آتش گرفته بودهام. وگر نه دلیلی نداشت در جوانسالی که هر چه رنگی از شوخی وُشنگی دارد"سیماجان"ات آنگونه مرا به دلخستگی وُ شیدایی، به دنبال داشته باشد و آنجا که از انسانهای دلخواه، از آه، از تب وُ تابهای شورانگیز سخن میگفت آتش به جان ِ جوان ِ من در افکنَدَ.
خوب یادم نیست "سیماجان"ات تا کِی با من بود و در چه هنگام، سیمای صمیمانهاش در گردوُغبار ِسالهای حادثه، پنهان گشت.
اما به یاد میآورم وقتی که خشم ِ خروشان ِ جوانانه در زبان وُ زندگی ِ ما راه یافت و فریادهای سیلوارهی ما "دیوار یا سیم ِ خاردار" نمیدانست و هر چه را از زشت وُ زیبا- هر چند صادقانه اما گیج وُ گنُگ - میسوخت وُ خاکستر میکرد یکچند، چهرهی "انعطاف" پذیر ِآن نیز ازچشمهای ما پنهان ماند.
اما من- و به یقین کسانی دیگر- هر گاه در فاصلهی دو خشمفریاد ِ حادثه بار، کمر راست میکردیم، چهرهی پُر عاطفهی "سیما"یت از میان ِ آنهمه هیاهوی تاریک، به روشنی بر ما میتابید و از دوردست، دستی به دوستی، به جانب ِ ما تکان میداد.
اگر بگویم: "سیماجان " برای من، برای نسل من - که دل به آرزوهای آبی بسته بود- به لحاظ ِ حضور ِ پرشور ِعاطفههای ناب در آن، آن زمان نقطهی عطفی بود، باور کن!
"سیماجان! " آرزوهای بشری نباید محدود باشند وگرنه خواهند پوسید وُ خاکستر خواهند شد. جلوی سیل را نمیتوان گرفت. صدای توفان را نمیتوان پوشاند وبرعشقهای بزرگ وُپاک نمیتوان سدی بست ولواینکه این سد از خون وُ آتش باشد. آرزوها از خاکسترشان نیزبه وجود خواهند آمد".
آرزوهای تو به ققنوس ِ افسانه یی شباهت میبردند که از درون ِ خاکسترشان دو باره و هزار باره سر بر میآوردند وُ بال میگشودند. برای دلی که حضور ِ خورشیدی در خشان را به انتظار نشسته بود انگار هیچ چیزی مطمئن تر از آرزوهای پاک وُ تابناک نبود. میدانستم آرزوهایی از این دست، تکیه گاهی استوار وُ زیباست و هر چیز زیبا شایستهی دلباختن است.
به گفتهی همولایتی ِ ارجمندت" نیما ":
" آنکه نشناخته زیبایی را
نیست زیبایی، در هیچ کجاش."
با چنین معیاری از زیستن بود که آرزومندانه، پای در راهی گذاشتم که زندگی را نه تنها برای خویش بلکه برای جامعهی بشری زیبا میخواستم وُ میخواهم و با همهی آواری که بر جان وُ جهانم ریخته شد هنوز نیز براین باورم: داشتن ِآرزوهایی از این دست، به زندگی، معنا میبخشد و هستی را از مفاهیم انسانی، سر شار خواهد کرد و گرنه به گفتهی سعدی:
"چه میان ِ نقش ِ دیوار وُ میان ِ آدمیت".
در آن سالها در هوای خاکستری ِ لاهیجان وُ لنگرود هر صفحه یی از «سیماجان» - روشن و تابناک- با جانم ورق میخورد چندانکه زمزمههای زلال آن، جان ِ جوانم را با عطر ِعاطفههای انسانی، پیوندی پایدار میزد و چونان جوشنی اطمینان آفرین، مرا از میدان ِ کارزارهای غمگین ِ زمانه، گذر میداد وتب وُ تابهای درونت را به تب وُتابهای درونم میپیوست.
"تب کردهام. گرمای سوزنده یی از درونم شعله میکشد. غیر از تب، آتش ِ دیگری نیز در جویبار ِ کبود ِ شریانهایم میلغزد. این آتشی است که اسم آن را غم گذاشتهام. این غم، سالها ست که درونم را میکاود وُ به هستی ِ پُر ما جرایم چنگ میاندازدو پیکرم را دردست استخوانیاش میفشارد. این تبِ، سالهاست که مرا میگدازد.
تب عشق، به هر چه زیباست، به هر چه خوب وُ به هر چه پاک است. تو خوب میدانی «سیماجان» که یک دریا اشک وُ رنجم. دریایی که طغیان خواهد کرد".
ومن که تنها چند صدا با بندر «چمخاله» و موجهای سر بلندش فاصله داشتم معنای ِ مُستعار ِ طغیان ِ آن دریای درون را در مییافتم و خود را- درخیال- به دریای طغیانیات میانداختم وبه زمزمه با خود میخواندم:
ما زنده از آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ِ ما عدم ِ ماست.
ترا به تنهایی، نماد ِ ابر ِدنباله دار ِ یک نسل میشناختم با همهی سرشت وُ سرنوشت ِ بارانیاش.
هر چند همچون مظاهر ِ زندهی زندگی، زمینی بودی اما انگار آسمان، بار ِ امانتی را بردوش ِ استوارت گذاشته بود تا جایی که در این میان، ترا از برداشتن بار دیگران نیز اِبایی نبود. به یقین، معنای مهربان ِ شعر «نیما» بر تو میتا بید:
"ماهمه، بار به دوشان ِ همیم".
"سیماجان! " نه آتشم، ونه اشکم. سیاهی ِ اندوهم که بسان ِ ابری تیره میبارم و آنسان که دیده یی زیر ِ رگبارهایم سرخی ِ گلهای عشق را میپرورانم... تو خوب میدانی که من هرگز جز با خندههای اشکِ، نخندیدهام ولی همیشه لبخندی بودهام که با فروتنی بسیار لبها را بوسیدهام. دلم میخواست یک نت ِ موسیقی باشم و در هر قلبی آشیان کنم و بدانم که چگونه باید بلرزانم"
"همهی لرزش دست وُدلم" درآن سالها از آمیختن ِ آئینه وارم با معنای مهربان ِ مفاهیمی از این دست بود وبی شک آن نت ِ موسیقی ِ دلخواهت برجانهای شیفتهی آن روزگار هنوز نیز به یادگار مانده است.
اندوه ِ سیاه ِ تنهاییهای تو دست از سرم برنمی داشت ومرا همسایهی دیوار به دیوار ِ تنهاییهای دامنه دار تو میکرد وبرسئوالهای سردم پاسخهای سرد ترمی گذاشت و نمیدانستم درد ِ تنهاییهای تو از چیست؟ یا از کیست؟ اما زمانی که خود به چنین اندوه ِ سیاهی دچار آمدم دانستم در تنهاییهای تو، رازی نا گفته، خفته بود که رندانه نخواستی پرده از سیمایش بر افکنی و شاید در خلوت ِ خاموش ِ خویش بارها گفته باشی:
"که من آن راز، توان دیدن وُ گفتن نتوان"
" سیماجان! " حق با توست من همیشه تنهایم. اما تنهاییهای من تنها نیستند. دردنیای تنهایی خود شور وُ غوغایی دارم. این سکوت وُ خاموشی، توفان میزاید. در ابرهای سیاه، رعد میغرٌد وُبرق میخندد. من هم مدتها ابر آلودم. آسمان اندیشهام گرفته وُ درهم است. اما تو خوب میدانی که این آسمان خواهد بارید و پس از باریدن، گلهای سرخ عشق وُ امید را خواهد رویاند. آسمان اندیشهام خلق میکند وُمی آفریند. ابراست و میبارد.
"سیماجان! " بخند! بخندیم!
زیرا شب ِ تاریک را باید درخشان ساخت و تنهایی را به غوغایی شورانگیز بدل کرد".
آیا یکی از جلوههای آن غوغای شور انگیز، اجرای" د ِکلمه"ی شعر پُر ماجرایت: " اشک هنر پیشه" با صدای هوش رُبای ِ شاهین سرکیسیان نبود که نسل ما را به نوعی مُبتلای خویش کرده بود؟
شعری که شهر به شهر دست به دست وُ سینه به سینه ورق میخورد و ساعات ِ انشاء مدرسهها را از عطر ِعاطفههای سر بلند خویش، میآکند؟
تا جایی که هنوز وقتی گوش به دیوار ِ زمان میخوابانم صدای فریبای "فریده" از لاهیجان وصدای صمیمی ِ"سیما " از لنگرود به گوش میرسد:
"گریم تمام شده بود
هنرپیشه، آمادهی رفتن به صحنه بود
خبر مرگ ِ کودکش را شنید".
آری، این نامهها که "مظهر ِدردهای عمیق وُ سوزان ِ" یک نسل است به نسلی دیگر انتقال یافته بود.
نسلی که دست افشان وُ پای کوبان میرفت تا کام یابیها وُ نا کامیها، یأسها وُ امیدهای تازه یی را خود به تجربه بنشیند. نسلی که باران وُ عشق را دوست میداشت و از بی باری وُ بی برگی، بیزار بود و دریگانگیهای شورانگیز "به یکی آری" میمُرد " نه به زخم ِ صد خنجر" و "طلسم ِ دروازهاش کلام ِ کوچک دوستی بود".
سطرهای درخشان ِ " سیما جان " را معمولاً به خاطر داشتم و گهگاه اینجا وُ آنجا از سر ِ نیاز- به رمزوُراز- برزبانم جاری میشد. اما نمیدانم چرا این سطر که آغازگر ِ یکی از نامههایت بود بیش از همه، ترجیع بند ِ گفتاریم شده بود:
"آنها که گریختند، ناچار روزی باز خواهند گشت".
باید اقرار کنم در آن زمان به مفهوم ِ درد ناک ِ "گریختن" توجه یی عمیق نداشتم. یعنی نمیدانستم در این کلام، تا چه مایه، معنا منزل کرده است. تنها اندوه ِ شاعرانه یی که در این سطر ِغمگنانه، خانه کرده بود، خیمه در احساسم میزد.
هر چند بعدها در "گریختن"، رنج ِ دل کندنهای ناخواسته از یار وُدیار را به درستی در یافتم اما بی توجه به بازی ِ چرخ وُشوخی ِ تلخ ِسر نوشت، هرگز گمان نمیکردم یک روز نسل من- این وارثان ِ سالهای سوخته - با حنجره یی تلخ تر از نسل پیش، با خود به زمزمه بنشیند:
"آنها که گریختند، نا چار روزی باز خواهند گشت".
....................................
آلمان- کلن
۲/۲/۲۰۰۹
.........
*"سیماجان" نام مجموعهی نامههای محمد عاصمی است که بیش ازپنجاه سال پیش نخست در مجلهی "امید ایران" نشر یافت و پس از آن به کوشش زنده یاد محمود تفضلی به صورت کتاب جیبی منتشر شد.
* مجلهی "کاوه "را سید حسن تفی زاده در سال ۱۹۱۶ میلادی در برلین بنیاد گذاشت وسپس این مجله، نزدیک به ۵۰ سال به کوشش زنده یاد محمد عاصمی در مونیخ انتشار یافت.
....................
عکس: محمد عاصمی و رضا مقصدی