عزیزم!
آن لحظه که پیکر خونینت را دیدم و دانستم که در راه وطن جان شیفته و جوانت را باختهای، روحم انگار در میان دو سنگ آسیاب له شد. آن تیری که مغز پویا و سر زیبا و با شکوهت را شکافت چون خنجری تیز در دل خونینم فرو رفت و... ماندگار شد برای همیشه.
عزیزم!
نمیدانم آن زبان زهرآگینی که در حلقوم یک جانی چرخید و فرمان آتش داد چگونه ندانست که فرمان نابودی خودش را به دست ستمدیدگان داده است. اما اکنون ترس و هراس در مردمک چشمان همه آنها لانه کرده است. مغزی که با تیر آنها متلاشی شد، مرزها را درنوردید، دیوارهای بلند سکوت را شکست، زنجیرها را گسیخت و بغضهای در گلو مانده را بیکباره ترکاند.
عزیزم!
نمیدانم آن دستی که ماشه را کشید و آن سر پر شور را که مملو از هنر و شعر و تاریخ و عشق وطن بود، به خون کشید چگونه همان دست را بر سر فرزندش خواهد کشید؟
عزیزم!
منهم ماشه کشیدهام. اما نه به روی هموطنم. هرگز! من جنگیدهام برای دفاع از سرزمینم و فرزندانش. اما از پس سالیان دراز آموختهام که دستها برای پیوستن و ساختناند و نه کشتن و ویرانی. به همقطارانم میگویم: دستهای همدیگر را بگیریم.
عزیزم!
به چشمان مادرت مینگرم که آخرین لحظههای زندگیت را ثبت کرد. میگوید: شیران در بیشه زارند. غران و هوشیار. باورش دارم. بیشه را میشناسد.
عزیزم!
پدر بزرگت اما دلتنگ است. بسیار دلتنگ. میگویم پدر طاقت بیاور تا نظاره گر پیروزی آرزوهای پویا باشی. اما او در غمت بیقرار و بی تاب است چون کودکی که ناگهان مادرش را از او گرفته باشند. باورم نمیشود که این همان کسی است که وقتی من در جنگ بودم، خم به ابرو نمیآورد.
عزیزم!
دوربینات را به خردگرایی از دیار شمال سپردهام تا نسیم آزادی و طلوع آرزوهایت را ثبت کند و راهت را ادامه دهد. چه بسیارند خردگرایان و آزادگان در این سرزمین.
عزیزم!
صدای داد خواهیات را آنچنانکه شایستهی توست یه گوش جهانیان رساندم. تا بعدها که حاصل خون تو به بار نشست و به داد خواهی خوانده شدند، نگویند آه، نمیدانستیم.
عزیزم!
رسم بر این است که پدران به پسران بیاموزند اما توای جان باختهی وطن به پدرت درس شجاعت، انسانیت، آزادگی و وطن دوستی آموختی.
عزیزم! عزیزم! عزیزترینم!
کاش یکبار، فقط یکبار دیگر میتوانستم در آغوشت بگیرم. اما دریغ، دریغ...
دستهایم را بگیرید! دستهایم را بگیرید!
پریسیما معروفی