داستان بسیاری از ما ایرانیان مصداق آن تصویر جامعه شناختی دردآوری است کە خداوندگار توس در شاهنامه، این نامه سترگ هویتی ما، همچون آیینهای پیش روی ما نهادە تا رفتار خود را در آن ببینیم و نشان مان میدهد کە ایرانیان شاهنامه آنگاه که با سرکشی و کفر جمشید به آیین ایرانیان رو در رو شدند که از سر خودپرستی و خود بزرگ بینی خویش را جهان آفرین خواند و دستور داد "مرا خواند باید جهان آفرین" چگونه از او روی برتافتند و بە جای برانداختن یا اصلاح نظام فاسد جمشید ستمگر و دیکتاتور بومی خودشان، با خفت و خواری و در پی مفت خوری بر سفرەی بیگانهای چون ضحاک (امروز سفرەی بن سلمان و آمریکا و اسراییل و دیگر بیگانگان) نشستند و سادە ترین راه را برگزیدند و آنگونه کە فردوسی میگوید ایرانیان شاهنامه آنگاه که از جمشید روی برتافته از مرز اروندرود گذشتند و بە ضحاک بیگانه روی آوردند چراکە گاو و گوسفندان زیادی داشت و به همگان خوراک مفت و رایگان میبخشید "به شیر آن کسی را که بودی نیاز/ بدان خواسته دست بردی فراز" و نشان مان میدهد چگونه ایرانیان شاهنامه از پی آن رایگان خوری و رایگان خواهی هزار سال گرفتار ستم ضحاک (اژی دهاک) و همەی پلیدیهای اخلاقی شدند به گونهای که "هنر خوار شد جادوئی ارجمند/ نهان راستی آشکارا گزند/ شده بر بدی دست دیوان دراز/ ز نیکی نبودی سخن جز به راز"
واما سرانجام کار خداوندگار خردمند توس راه رهایی ایرانی را در درون کشور و خیزش کاوه دادخواه و فریدون فرخ (محنای امروزیاش اپوزیسیون بومی و مستقل) بە ما مینمایاند و گرایش و گدایی از بیگانه را از اساس رد و ناکارآمد و ویرانگر اخلاق و تباهی زندگی و هویت ایرانیان میداند
پایان سخن اینکه این چشم انداز و هویت اسطورەای کە نماد و نمود اندیشه ورزی گروهی و کهن ما ایرانیان است پیش روی ماست تا پیش از خودکشی همگانی اجتماعی سیاسی هوشیار نیروهای درونی و بومی خودمان شویم و آنچه خود داریم از بیگانە تمنا نکنیم کە آنسوی این کارزار کە بیگانهی تبهکار برای ما ساختە و پرداخته دوران سیاه ضحاکی است نە رهایی و فرخندگی فریدونی.
اگر بخواهیم دورنمایهی آنچه فردوسی در شاهنامە و داستان ضحاک و کاوهی دادخواه را روشن تر دریابیم چند بیت از سرودەهای هویت جویانهی علامه اقبال لاهوری در رد بیگانه پرستی و خودباختگی اجتماعی سیاسی با نام "چه باید کرد" روشن تر میتوند منظور این نوشته را برساند:
بوریای خود به قالینش مده
بیدق خود را به فرزینش مده
گوهرش تف دار و در لعلش رگ است
مشک این سوداگر از ناف سگ است
صد گره افکنده ئی در کار خویش
از قماش او مکن دستار خویش
آنچه از خاک تو رستای مرد حر
آن فروش و آن بپوش و آن بخور
آن نکوبینان که خود را دیدهاند
خود گلیم خویش را بافیدهاند
ای ز کار عصر حاضر بی خبر
چرب دستیهای یورپ را نگر
قالی از ابریشم تو ساختند
باز او را پیش تو انداختند
چشم تو از ظاهرش افسون خورد
رنگ و آب او ترا از جا برد
وای آن دریا که موجش کم تپید
گوهر خود را ز غواصان خرید
از مزدک عبدی پور... کنشگر گر مدنی - زیستبومی
سخنی با شیطان، مهران رفیعی