Tuesday, May 12, 2020

صفحه نخست » کد ۹۹، آی‌سی‌یو، به‌مناسبت روز پرستار، حسین نوش‌آذر

Hossein_Noushazar.jpgگان را پوشیده، موهای سرش را به قاعده پوشانده، ماسک را به دهان بسته و عینک را به چشمش زده بود، آخر سر دستکش‌هایش را هم پوشیده بود و حالا دستی داشت از پشت سر گان را به کمر او گره می‌زد. آماده شده بود که یک بار دیگر مرز بین پاکی و آلودگی، حدفاصل بین سلامت و مریضی را پشت سر بگذارد و از درگاهی که بین زندگی و مرگ فاصله می‌انداخت بگذرد. در همه این چند هفته‌ای هم که از شیوع می‌گذشت حتی یک بار از خودش سئوال نکرده بود که چرا من؟ امروز اما به دلش آمده بود که او هم آلوده می‌شود مثل خانم مرتضوی که آلوده شد و الان دو هفته‌ای است در آی سی یو بستری است. مرتضوی که دو تا بچه داشت، شوهرش مهندس سدسازی بود و زندگی موفقی داشت. کرونا یک شورشی تمام‌عیار است. فرقی بین او و یکی مثل مرتضوی نمی‌گذارد.

صدایی از بلندگو اعلام کرده بود کد ۹۹ آی سی یو. مریض تخت شماره ۴ بدحال شده بود. رزیدنت‌ها لابد تا الان خود را به بالین بیمار محتضر رسانده بودند. خانم عضدی بیمار او بود. دو هفته‌ای بود که تر و خشکش کرده بود. یک زن شصت و هفت ساله بازنشسته آموزش و پرورش که مادر و مادربزرگ بود و حالا اما در تنهایی داشت می‌مرد.

گره گان که به کمر او زده شد، دستی به نشانه همدردی به پشتش خورد و او مثل یک عروسک کوکی به راه افتاد. حتی نیم‌نگاهی هم به پشت سر، به دنیای آدم‌های سالم و زنده نینداخت. دری که بین او و نفس‌های آخر مریض تخت شماره ۴ فاصله انداخته بود یک در دو لت آهنی سنگین قدیمی بود که سراسر راهروی عریض بیمارستان را می‌پوشاند. پنجاه قدم شاید هم بیشتر با در فاصله داشت.

آئروسل‌های درشت در هوا معلق نمی‌مانند و تا فاصله زیادی حرکت نمی‌کنند. این ذرات حین صحبت، عطسه، سرفه یا در زمان انجام اقداماتی مانند ساکشن یا برونکوسکوپی ایجاد می‌شوند.

در همان دوران دانشجویی به صرافت دریافته بود که انواع میکرب‌ها و ویروس‌ها فقط مترصد فرصتی بودند که از حفره‌ها و سوراخ‌های آدمی راهی به درون پیدا کنند، درست مثل شیطان که به او تلقین کرده بودند به درون نفوذ می‌کند و آدم را به وسوسه می‌اندازد. وسوسه همه چیز را رها کردن، بریدن از همه تعلقات و رفتن به یک جای امن که دست کسی به تو نرسد. مدت‌ها بود که این فکر از مجرایی که نمی‌دانست کجاست به ذهن او راه پیدا کرده بود. شب‌ها با این فکر به خواب می‌رفت و صبح‌ها با این فکر از خواب بیدار می‌شد. از شوهرش که بدگمان بود و دست بزن هم داشت سال‌ها بود که طلاق گرفته بود. تنها در یک‌خوابه‌ای اجاره‌ای در شرق تهران زندگی می‌کرد. خانم قوامی. پرستار، با بیش از بیست سال سابقه کار با قرارداد ثابت و مطمئن و این فرق داشت با پرستاران اجاره‌ای که در تملک قرار داشتند و دست به دست می‌شدند. امنیت آن یک‌خوابه‌ اجاره‌ای را بگذارد، کجا برود؟ کدام در حالا دیگر، بعد از این همه سال به روی او باز می‌شود؟ مگر آدم چند تا زندگی دارد؟

به آزمایشگاه زنگ زده بود نتیجه تست کرونا را بگیرد. مسئول آزمایشگاه پشت خط به کنایه، خنده‌کنان گفته بود خانم قوامی، همه پرستارها گرفتند جز شما. ماشاءالله خوب مقاوم‌اید.

محلول فعال شده گلوتارال... چه کوفتی بود؟ همان که برای ضدعفونی آمبوبگ و سایر تجهیزات به کار می‌رفت. یعنی رسید؟ دیروز اشتباهی فرستاده بودند به یک بخش دیگر و او ناگزیر به همان الکل اکتفا کرده بود.

افت فشار خون. اکسیژن خون روی ۸۵ درصد. صدای مانیتورها که با صدای دستگاه تنفس مصنوعی یک صدا را می‌سازد. بیمار را به پشت خوابانده‌اند که ساده‌تر بتواند نفس بکشد. مثل کسی است که دارد در درون مایعات وجودش فرومی‌رود و خفه می‌شود. قطره‌های عرق روی پیشانی زنی که مادر و همسر کسی است، سرنوشت و داستانی دارد که فقط سرنوشت و داستان زندگی اوست. چهل سال خدمت در آموزش و پرورش. تزریق مورفین. زوال عقل. کد ۹۹، آی سی یو.

دستش با دستگیره در آهنی آشنا بود. سنگینی در که مثل مادری نامهربان به روی او گشوده می‌شد تا او را به آغوش عفونت و بیماری بیندازد. صدای تقلای پرسنل و صدای زنگ گوشی‌ها و گاهی هم صدای سرفه‌های خشک از قاعده ریه. تاوان همان یک‌خوابه اجاره‌ای که کم هم نبود و برایش استقلال می‌آورد.

بیرون آفتاب می‌تابید. طبیعت زنده بود. زندگی جریان داشت. می‌خواست زنده بماند و زندگی‌اش را کند: یکی دو بار دیگر سفر کند، به گرجستان شاید. شاید هم به ارمنستان. ترکیه. شاید هم بارسلون یا نرماندی. دلش می‌خواست چشمش یک بار دیگر به روی دریا باز شود. دلش می‌خواست، همین جا، در این لحظه ماسک را از صورتش جدا کند، دستکش‌ها و گان را از تن در آورد، بیندازد روی زمین، موهایش را رها کند و دوان دوان خود را به خیابان برساند. لازم نبود مردی در انتظار او باشد با شاخه گلی در دست، مثل یک تصویر باسمه‌ای خوش آب و رنگ در یکی از همین سریال‌ها و فیلم‌هایی که در ایام نوروز از تلویزیون پخش می‌شد. بدون آن تصویر هم می‌توانست زندگی کند. مهم این بود که دستگیره در آهنی باز نشود و او این‌بار، استثنائاً امروز، فقط هم‌امروز از در عبور نکند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

برگرفته از [سایت شخصی حسین نوش‌آذر]



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy