از آغازِ دروانِ روشنگری تاکنون، پنج انقلاب بزرگِ علمی، جهان را چنان دگرگون کرده است که پیوندِ معناداراری میان دریافت ها و برداشت های انسانِ کنونی از چیستیِ جهان و کیستیِ انسان با آنچه پیش از دورانِ مدرن پنداشته می شد، نمی توان یافت. این پنج انقلابِ بزرگِ علمی که از سده ی شانزدهم ترسایی تا سده ی بیستم روی داد، برآیند تئوری های دانشمندانی ست که هریک قله ی آسمانسایی در فراخدشتِ دانش مدران است؛
-
تئوری کوپرنیک در سده ی شانزدهم میلادی که خورشید را در مرکزِ منظومه ی شمسی می پندارد و برآن است که زمین و دیگر سیاره های آن منظومه، بدور خورشید در گردش است. ثابت شدنِ این تئوری نه تنها نگرشِ انسان از کهکشان ها و همه ی برآیندهای آن را دگرگون کرد، بلکه زمین را که تا پیش از آن در ذهنِ انسان، مرکز جهان پنداشته می شد، از اُبهّت انداخت و به سنگریزه ای کیهانی در گوشه ای از کهکشانی کوچک بنامِ کهکشانِ راه شیری بدل کرد. از آن پس دیگر نه زمین مرکزِ جهان انگاشته می شود و نه آسمان دریای آبوارِ وارونه ای که برای خوشداشتِ انسان از بامِ جهان آویخته شده است. دیگر نه ستارگان گُل- میخ های زیبا و روشنی هستند که آسمان را به سقفِ گیتی پیوند می دهند و نه زمین سفره ای که برای انسان گسترده شده است. تئوری کوپرنیک، آغازِ پایانِ بازی های خیالیِ عاشقانه و شاعرانه ی انسان به آسمان بود. اکنون کهکشان، گستره ای سرد و تاریک و ترسناک، با سیاهچال های ژرفاژرف و بی پایان نما و با میانگینِ دمای 270- درجه سانتیگراد زیرِ صفر است.1
-
تئوری نیوتن درباره نیروی کشایی و نیز قوانین حرکت، نگرشی نوین در گستره فیزیک در سده ی هفدهم میلادی بود که نه تنها چشم اندازِ انسان را از چیستی و چگونگی حرکت، نیرو، شتاب، چرخش و گردشِ کُرات آسمانی به یکباره دگرگون کرد، بلکه شیوه ی سنجشیِ تازه ای در گستره ی دانش فیزیک پی نهاد و پدید آورد که تا به امروز پایدار و استوار مانده است. قوانین سه گانه ی نیوتن، با منطق ریاضیِ پیشترفته تر از زمانِ خود، پیشنهادهای تازه ای را در پیوند با حرکت، در پرتوِ برخی از دریافت های گالیله، فرموله کرد. پیش از آن، بسیاری از فیلسوفان می پنداشتند که همه ی اجسام در جهان در حالت طبیعی خود ساکن هستند و برای حرکت هرجسم با سرعتی یکنواخت، نیاز به نیروی محرکه دارند. اما نیوتن نشان داد که اگر جسمی با سرعتِ یکنواخت به حرکت در آید و نیروی دیگری جلوی آن حرکت را نگیرد، آن جسم تا جاودان با شتابِ صفر در حرکت خواهد بود.2
-
جُستاوردهای انتوان لاوازیه، بويژه شناسایی اهمیتِ اکسیژن در افروختن و برپاداشتنِ آتش، نخستین رده بندیِ عناصرِ شیمیایی و آزمایش های او در سده ی هیجدهم میلادی که زمینه سازِ دانشِ شیمی مدرن شد. پیش از آن، این رشته، دسته ای از باورهای نازموده ی فلسفی و خرافی درباره یِ عنصری افسانه ای بنامِ "کیمیا" بود. کیمیاگران می پنداشتند که ترکیبِ این عنصر با هر فلزِ، می تواند آنرا به زر بدل کند. لاوازیه با پژوهش های روشمند و بازآزمایی- پذیر، نخست نشان داد که آب عنصر شیمیایی نیست بلکه ترکیبی از دو عنصر- اکسیژن و هیدروژن - است. وی به نقش اساسی اکسیژن در افروختن آتش نیز پی برد. پیشتر کیمیاگران براین باور بودند که هر پدیده ی آتشگیر و سوختنی، دارای فروزه ای ست که در آتش، برمی افروزد و آن پدیده را شعله ور می کند. لاوازیه نشان داد که چیزی بنام فروزه وجود ندارد و افروختنِ آتش، نیاز به سوختبار، اکسیژن و آتشزنه دارد. فراتر از آن، وی برای نخستین بار دریافت که هوا، ترکیبی از چند عنصر شمیمیایی ست. دستاوردهای لاوازیه، تاکنون واتاب های بسیار ژرفی بر روندهای علمی و صنعتی و پزشکی داشته است و آنچنان بنیادی و چشمگیر بوده است که می توان آنها را بزرگترین انقلابِ علمی جهان در سده ی 18 دانست و لاوازیه را پدرِ دانش شیمی خواند.3
-
تئوری داروین را که در سده ی 19 میلادی منتشر شد، می توان راهنمای بزرگترین انقلاب علمی جهان در آن سده دانست. براساسِ این تئوری، همه ی گياهان و جانورانِ کنونی از دگرگونیِ بسيار کُندِ گياهان و جانورانِ تک ياخته ای که ميليون ها سال پيش می زيسته اند، برآمده اند. اين برآيش ، نه برنامه از پيش ساخته ای داشته است و نه پی سپرِ هدفِ ويژه ای ست. از چشم اندازِ برآیشیِ داروین، ديگرگونی های پيدا و پنهانِ جانداران، پيرو ديگرگونی های زيستبومی آنان، يعنی زمين و آب و هواست و هيچ يک از ويژگی های آنان از بلندای بلوط گرفته تاهوشمندی انسان را، نمی توان نشانه پيشرفتِ هستی و يا برتری يکی بر ديگری دانست. هدف بنيادی همه جانداران، ماندگاری در جهان و انتشارِ و فراگیر کردنِ گونه ی آن هاست که تنها با سازگاری با زیستبوم می توان بدان رسيد و چون زیستبومِ هر جاندار، همواره در حالِ دگرگونی ست، زيستاران نيز ناچار از همراهی و همگامی با اين دگرگونی ها می باشند. از اين ديدگاه، کالبدِ هر گیاه و یا جانور، تنها در پاسخ به نيازهای طبيعی اش پديد می آيد تا او را در سازگاری با زيستبومش ياری دهد. ويژگی های جان و تنِ هرجاندار که پاياندادِ گذر از هزاره های پر فراز و فرودِ نسل های اوست، از راه ژن هايش به نسل های آينده سپرده می شود. چگونگیِ واسپاریِ ويژگی های برآیِشی، يکی از شگفت انگيزترين پديده های طبيعت است که امروزه جايگاهی کانونی در زيست شناسی مدرن دارد.
اگر نگرشِ کوپرنیک، زمین را از جایگاه کانونی اش به گوشه ای از کهکشانِ راه شیری پرتاب کرد، نگرش برآیشیِ داروین نیز، انسان را از برج عاج اشرف مخلوقات بودن به زیر کشید و او را در دسته ی میمون ها از رسته ی پستانداران نشاند. این گونه، جانداری که خود را نماینده ی خدا برروی زمین می پنداشت و ادعا می کرد که خدا، جهان را برای وجودِ او برپاکرده است و ابر و باد و مه و خورشید و فلک را برای خوشداشت او آفریده است، از تختِ سروری و سالاری خود برزمین افتاد و در ردیف پستانداران دسته بندی شد!4
-
تئوری نسبیتِ عامِ اینشتن را باید شگفت انگیزترین دستاوردِ انسان و بزرگترین انقلابِ علمی جهان دانست. آلبرت اینشتن در سالِ 1915 میلادی، این تئوری را در دنباله ی نظریه پیشینِ خود درباره ی سرعت نور و قوانین فیزیک، که وی آنرا تئوری نسبیتِ خاص نام نهاده بود، ارائه کرد. پیش از اینشتن، فضا، گستره ی کارکردِ قوانین فیزیک نیوتونی پنداشته می شد؛ صحنه ای که هرستاره با نیروی کشایی خود، سیاره های منظومه خود را با کشیدن بسوی خود، به گردش وامی داشت. در جهان فیزیکِ نیوتونی، فضا، بسترِ رویدادهای کیهانی پنداشته می شد و زمان، دالانِ درازی که فرآیندهای کهکشکانی را میدان می داد. از آن چشم انداز، فضا، زمان و نیروی کشایی، پیش نیازهای زیرساختی جهان انگاشته می شد. اما نگرش اینشتن به یکباره همه ی این پنداره ها و انگاره ها را دگرگون کرد. وی نشان داد که پیدایشِ هرگوی کیهانی - از ستاره گرفته تا سیاره - در کهکشانِ خود، گودالی در فضا پدید می آورد که سبب می شود اجرام کوچکتری که بر روی شیبِ آن گودال هستند، چرخان در مدارِ خود بدرون کشیده شوند و بسوی ستاره ی ثابتی که در مرکز آن گودل است بشتابند. برای نمونه، در منظومه ی شمسی، شیبی که سنگینی خورشید در کانونِ فضای آن منظومه پدید آورده است، هر سیاره را با توجه به وزن و مسافت اش از خورشید، چرخنده در مدارِ خود بسوی می سُرد. این چگونگی را در پیوند با ماه و زمین نیز می توان دید.5
تئوری های دوگانه ی اینشتن هم مدلِ مناسبی برای شیوه ی کارکردِ مکانیکیِ منظومه های کهکشانی و نیروی جاذبه است.
این پنج انقلابِ بزرگ را می توان بنیادِ سرمایه ی علمی جهان و ستون های استوارِ نگرش مدرن خواند. جُستاوردها و واتاب های پژوهشیِ این رویدادهای فرخنده و ژرف بریکدیگر، با پیدایش ابزارهای محدودیت زادیی مانندِ کامپیوتر، اینترنت، تلکسکوپ های ژرفانگر، موشک های کیهان پیما و کهکشان آزما، اکنون سونامیِ پیشگیری ناپذیری از تکنولوژی های تازه و برساخته های نو براه انداخته است که در آینده ی نزدیک، انسان را ناگزیر از بازنگری و بازتعریفِ خود و جهان خواهد شد.
بسیاری از برآیندهای درخشانِ هریک از این پنج انقلابِ بزرگ، خود انقلابهای دگرگونسازی در شیوه ی زیستی انسان پدید آورده است. برای نمونه می توان از انقلاب ژنتیک نام برد که برآیندی از نگرشِ برآیشیِ داروین است. این انقلابِ بزرگ که پس از کشف پدیده ای بنامِ "ژن" رُخ داد، زمینه سازِ حوزه ی تازه ای در زیست شناسی شده است که به آن "ژن پردازی" می گویند. کشف ژن و اسیدهای آمینه ی آن،DNA & RNA ، را که نقشه ی راه هر یاخته و برنامه ی چگونگیِ آیش، رویش، سازش و روشِ هر جاندار را در خود دارند، بزرگترین انقلابِ در راه باید دانست. اگر سده ی بیستم میلادی، دوره ی فیزیک بود، سده ی بیست و یکم را باید دروه ی ژن پردازی نامید، زیرا که تواناییِ ویراستن زنجیره ی ژنتیکِ گیاهان و جانوران، بویژه انسان و بازآرایی و بازپردازیِ آن ها با مهندسیِ ژنتیک، در آینده ای نزدیک جهان را با بنیادی ترین دگرگونی های زیستی روبرو خواهد کرد.6
البته جهانی که در اینجا از آن سخن گفته می شود، جهانِ درگیر با روندها، فرآیندها و رویدادهای علمی و تکنولوژیک است. از آغاز دورانِ روشنگری تاکنون، جهان به دوبخش؛ کانونی و پیرامونی بخش بندی شده است. این دو بخش، دو دایره ی درهم است. نخست دایره ی کانونی که دربرگیرنده ی کشورهای صنعتی غرب است و پس از آن دایره ی کشورهایی که در پیرامون آن دایره کوچک جا دارد و تنها چیزی که آن ها را به کشورهایی که در دایره درونی ست پیوند می دهد، مصرفِ بسیاری از تولیدات اقتصادی و فرهنگی مردم کشورهای کانونی ست. کشورهای پیرامونی دستی در رویدادهای روندسازِجهان ندارند، زیرا که نه تنها از توانِ اقتصادی و نظامی و فرهنگی بی بهره اند، بلکه نگرش آلترناتیوی در برابرِ چشم اندازِ مدرن ندارند. فراتر از آن، می توان گفت که مردمِ کشورهای پیرامونی، هنوز هویت خود را در پیوند با جهانگیر شدنِ ارزش های فرهنگِ غربی نیافته اند و تعریف نکرده اند و بدرستی نمی دانند که برای سازگاری با آن فرهنگ و بهره وری از دستاوردهای سودمند آن و کاستنِ بازتاب های زیانمندِ آن در راستای ماندگاری در جهان، چگونه باید باشند و چه باید بکنند. این "چه باید کرد؟" را گفتمان های تاریخی دیگری مانندِ پُست مدرنیسم و نقدِ از خود که سنتی مدرن است، دشوارتر کرده است.7
این گرفتاری ها، سال هاست که مردم کشورهای پیرامونی را با بزرگترین بحرانِ زیستی رویارو کرده است. می گویم بحرانِ زیستی تا فراگیر بودن و ژرفای بی پایان نمای آن را پُرنما کنم. تاکنون در گذارِ تاریخ، هرجا که انسان بارنهاده و کارکرده و ریشه دوانده است، نگرشی سازگار با پیوندِ خویش با زیستبوم اش نیز شکل داده است که سرچشمه ی ارزش ها، آرمان ها، جهان نگری و هویتِ او می شده است. اما با پیدایش فرهنگ مدرنِ غربی و توانِ نظامی و جهانگیر شدنِ ان و نیز زرق و برق چشمگیرش، اکنون برای نخستین بار در تاریخ، مردمانی در جهان، ارزش های سرزمین های دیگری را ارجمند می دارند و دل و دیده بسوی آن کشورها دارند و بسیاری از رویاهای خود را در آنجاها پی می جویند. اين پديده که مردم سرزمينی، بی چشمداشت به هنجارهای فرهنگی خود، با ارزش های زيستبومی مردم سرزمينی ديگر بزيند، رويدادی بسيار شگفت در تاريخ فرهنگ انسان است. البته در گذشته ، امپراتوران و دين آوران می کوشيدند که مردم سرزمين های نوگرفته خود را به دين و آئين خود در آورند و شيوه ی زندگی آنان را دگرگون کنند. اما چون در آن روزگاران، جهان بینی و روش های زیستیِ همه مردم جهان کم و بيش يکسان بود، فرهنگ های پيروز و شکست خورده با هم به گرفت و دادی دوگانه می پرداختند.
در گذشته بيشترِ نوآوری ها بومی بود و هر دستاوردِ تازه، پاسخی به گرفتاری زيستبومی آورنده آن دستاورد. اما از هنگامی که فرهنگِ غربي به سرزمين های ديگر راه یافت و آنان را با راه ها و رسم های خود آشنا کردند، فرآیندِ فرهنگ سازی بومی در همه جای جهان، مانند همه بخش های ديگر زندگی آنان دگرگون شد. اگر تا پيش از آن، فرهنگ هر سرزمين در راستای نيازهای زيستبومی مردمِ آن سرزمين شکل می گرفت، از آن پس، بی خيال از نيازها و پاسخ های بومی، پیرو فرهنگ غربی شد و همه زنان و مردان، از بزرگ و کوچک و کهتر و مهتر، به بازنگری خويشتن خويش و ارزش ها و آرمان های خود در آينه ی فرهنگ غربی پرداختند. اکنون نوآوری در کشورهای پيرامونی، وارد کردن چيزی و يا گفتمانی غربی پنداشته می شود. تاريخ اين کشورها پراز نام های کسانی ست که پيشگامان و پيش آهنگان صنعتی، شيوه ای و يا گفتمانی در تاريخ کشور خود بوده اند. يکی پدر فلان صنعت نام گرفته است و ديگری مادر فلان تکنيک و يا نخستين کسی که درباره فلان تئوری چيزی گفته و يا نوشته است. درآن کشورها، بدعت، که روزگاری نام ديگری برای نوآوری بود، اکنون درباره کس و يا کسانی که چيزی را برای نخستين بار از غرب به کشور وارد می کنند، بکار برده می شود. آن که برای نخستين بار دربازکن الکتريکی را به ايران آورد، نه نوآور بود و نه کار سودمندی کرد، گيرم که او را پدر دربازکن برقی ايران نیز بخوانند.
شکل گیریِ کانونی - پیرامونی ِ کشورهای جهان، روانشناسیِ تازه ای پدید آورده است که اساس بسیاری از ناهماهنگی ها، ناهمایندی ها و ناموزونی های روانی، فرهنگی و مدنی ست. این چگونگی در هرکشورِ پیرامونی، مردم را به دوگروه بخش بندی کرده است؛ یکی گروهی که خود را پاسدارانِ سُنت های بومی می دانند و دیگر آنان که خواستار بازکردنِ درهای کشور بروی ارزش ها، راه ها، روش ها، هنجارها و آیندهای مدرنِ غربی هستند. تاریخ همه ی کشورهای جهان، بویژه کشورهای پیرامونی در دوسده ی گذشته، تاریخِ ستیز میان سنت گرایان و نوخواهان بوده است. این ستیز درکشورهای غربی، در پرتوِ آزادی و آرامش نسبی، با گفتگو بسودِ نوگرایان پایان یافته است. اکنون دیگرنه تنها هیچ کشیشی در اروپا، در آروزی برپا کردنِ حکومت عیسوی نیست بلکه خود را نیز گنجِ دانش و آموزگارِ اخلاق جامعه نمی داند. اکنون دیگرهیچ اروپایی برای پیش گیری از رویدادهای هاخوشایند ناگهانی، در پی نذر، دعا، جادو وجنبل نیست. اکنون بیمه، جای توکل بخدا را گرفته است و برنامه ریزی، جایگزینِ "امید به خدا" شده است. این همه از آنروست که فرآیندِ شکل گیریِ هویتِ ملی در کشورهای دموکراتیکِ غربی مانندِ پروژه ای روشمند، به شیوه ای نهادینه پیگیری شده است.
از آنجا که انسان جانداری آگاه از هستی خود در جهان است، گرایشِ ناخودآگاهی بسوی شناسایی و تعریف خود و دیگر پدیده های جهان دارد تا هم بتواند خود را از آن ها جدا بپندارد و هم هرچیز را از هرچیزِ دیگر. این گرایش در پیوند با خودشناسی، "هویت" نام گرفته است. هویتِ انسان، تعریف او از خود با چشمداشت به ویژه گی هایی ست که وی آن ها را ارزشمند و بنیادی می شمارد. این ویژگی ها که می تواند هم فردی باشد و هم اجتماعی، برای هرفرد، رده بندی ویژه ای دارد. یکی در تعریفِ هویتِ خود بردارایی های فردی خود، مانند؛ هوش، دانش، ثروت، نیکخواهی، مهربانی، توانمندی، هوشیاری، زنگِ پوست و پایگاه خانوادگی خود انگشت می گذارد و دیگری بر دین، سرزمین، تاریخ، ادبیات، دستاوردهای فرهنگی، قومی و ملی.
هویتِ هرکس نشان دهنده ی جای او در جهان است. این سخن را درباره ی هر کشور نیز می توان گفت. کسی که هویت ندارد، نه می داند که کیست و نه می تواند دریابد که در کجای جهان ایستاده است، یعنی که چنان کسی ناتوان از آگاهی از کیستی خود و چیستی دیگر چیزهاست. آنکه نمی داند کیست، چگونه می تواند دوست و دشمنِ خود را بشناسد، چه رسد به آن که بتواند درکی از نیک و بدِ مردم خود داشته باشد. انسانِ بی هویت، پیرو قانون باد است و به هرسو که کشیده شود، می رود. کشوری نیز که مردمانش هویتِ ملی نداشته باشند، چشم اندازی بسوی آینده ندارند. بدبختانه این چگونگی اکنون یکی از ویژه گی های کشورهای پیرامونی ست و گریبانگیرِ کشورِ ما نیز شده است.
یادداشت ها:
----------
https://www.biography.com/news/how-isaac-newton-changed-our-world
-
برای اگاهی بیشتر در این باره نگاه کنید به لینکِ زیر:
https://news.gooya.com/2018/10/post-20120.php
البته نمی توان شتابزده و بی درنگ به رده بندیِ ارزشیِ جُستاوردهای دانشی و دستاوردهای صنعتی پرداخت. چگونه می توان گفت که ارزشِ پدیده ی سودمندی مانندِ واکسن که تاکنون جانِ میلیاردها جانور را - از انسان گرفته تا جانورانِ اهلی - را از مرگ نجات داده است و اکنون جهان برای رهایی از دست ویروسِ کـُشنده ای در انتظار آن است، از برق یا هر برساخته ی مدرنِ سودمند دیگری کمتر است؟
-
نگرش پُست مدرن، با تردید در ارزش ها و روش های فرهنگِ مدرن، آنچه را در فرهنگِ غربی، "پیشرفت" خوانده می شود، نمی پذیرد و برآن است که این کشش ها و کوشش های علمی و صنعتی مدرن، با سُراندنِ مردم بسوی مصرف پرستی و ریخت و پاش های بیهوده، همه ی سرمایه های کانیِ زمین را چاپیده و هدر داده است و آب و هوا و زیستبوم ما را چنان آلوده است و درد و غم و اندوه همگانی را افزایش داده است. پُست مدرن ها همچنین نیک و بد را نسبی می دانند و برآن اند که هر کردارِ انسانی را باید با چشمداشت به زمینه ی بومیِ پیدایش آن بررسید. این گزاره ها، حکومت های دیکتاتوری را با رهروانِ نگرش پُست مدرن هم صدا کرده است. چنین است که در حکومتِ ملاها در ایران، اندیشه های سیاسی و اجتماعی کسانی مانندِ نوام چامسکی، با آب و تاب در بوق و کرنا دمیده می شود. البته انتقادهای چامسکی از حکومتِ آمریکا، به معنای همدلی او با حکومتِ اسلامی نیست. او بی هیچ تردید، با آنکه دولتِ لیبرالِ آمریکا را "امپراتوریِ شیطان" می خواند، اما آن را بسیار انسانی تر، امروزی تر و پیشروتر از حکومت ملاها در ایران می داند. ملاها هم این را می دانند و هرگز از آن سخن نمی گویند.
فلسفه اکولوژیکی چیست؟ جلال ایجادی