به بهانه دهمین سالگرد کنسرت های استاد شجریان در استرالیا
وقتی که زمزمه هایی در مورد کنسرت های استاد شجریان در شهرهای استرالیا به گوش هنر دوستان رسید، شور و حالی در جسم و جان مشتاقان موسیقی ایران بوجود آمد. اشتیاقی دلنشین اما احتیاط آمیز که خود نتیجه انتظاری طولانی و عملی نشدن زمزمه های پیشین بود. وقتی که بالاخره در فروردین 1389 زمان و محل اجرای کنسرت های ایشان در روزنامه های فارسی زبان استرالیا منتشر گردید، آن شور و حال اولیه دو چندان شد و نوبت به لحظه شماری رسید.
در همان روزهای انتظار، یکی از دوستان خوبم (آقای مجید پارسی) که سردبیر روزنامه بامداد چاپ سیدنی است، پیشنهاد کرد که مطلبی در مورد ایشان بنویسم تا در هنگام ورود این بزرگوار به استرالیا، در روزنامه اش منتشر کند. چندین شب و روز را به این کار اختصاص دادم که حاصل آن مقاله ای شد با عنوان "از زیارتگه رندان جهان تا تماشگه سبزان زمان". مجید عزیز هم سنگ تمام گذاشت و این مقاله را همراه با تصویری رنگی از حافظیه شیراز در صفحه اول بامداد چاپ کرد. علت انتخاب آن عکس هم خاطره ای بود که در آن نوشته به آن اشاره شده بود, شبی که در یکی از برنامه های جشن هنر در زیر درختان نارنج نشسته و به آواز آقای شجریان گوش می کردم، زمانی که هر دوی مان جوان بودیم. چند سال قبل، زمانی که خبر بیماری استاد شجریان رسانه ای شد، این مقاله در نشریه گویانیوز هم منتشر گردید (1).
اولین کنسرت ایشان درسترالیا در شهر بندری پرت بود، در غرب استرالیا و در ساحل اقیانوس هند. پس از آن نوبت به ملبورن می رسید، مرکز ایالت ویکتوریا در جنوب استرالیا . شهر ما (بریزبین) سومین مقصد ایشان بود که در سواحل شرقی و در کنار اقیانوس آرام قرار دارد و بالاخره آخرین برنامه ایشان در سیدنی برگزار می شد که آن شهر زیبا هم در کنار همین اقیانوس قرار دارد.
در همان دوران، شبی در جمعی از دوستان در باره کنسرت آقای شجریان صحبت می کردیم که خرده خرده طرحی شکل گرفت: برگزاری جلسه ای برای تقدیر از یک عمر خدمات فرهنگی خسرو آواز ایران. فرصت خیلی کم بود و اشتیاق بسیار زیاد. قرار بر این شد که من با برگزار کننده کنسرت های ایشان تماس بگیرم و در مورد امکان انجام چنین مجلسی گفتگو کنم. وظیفه ام را بسرعت انجام دادم و قرار شد که دو سه روزی منتظربمانم تا اولین کنسرت انجام شود و فرصتی برای مطرح کردن آن طرح پیش آید. روزها بسرعت می گذشتند و نداشتن جواب برای دوستان مشتاق و بی تاب آسان نبود. وقتی که دومین کنسرت هم برگزار شد و استاد شجریان و گروه بزرگ نوازندگان به شهر ساحلی گلد کوست رسیدند نوبت انتظار من هم به پایان رسید و برگزار کننده کنسرت ها، پاسخ مرا داد. اما نه پاسخ شیرینی که انتظارش را داشتیم. آقای شجریان ضمن تشکر از محبت دوستداران خود گفته بودند که خود را لایق قدردانی نمی دانند و همیشه از شرکت کردن در اینگونه جلسات بزرگداشت خودداری کرده اند.
به دوستان پیشنهاد کردم در همان کافی شاپی که پاتوق مان شده بود، جمع شویم و چاره اندیشی کنیم. در جمع، چندین پیشنهاد مطرح شد ولی هیچیک گره گشا نبود. تا اجرای کنسرت فقط چهار روز مانده بود و روز بعد از اجرا هم، گروه هنرمندان به سیدنی می رفتند. مشکلِ دیگر این بود که خبر جلسه بزرگداشت و دیدار با استاد شجریان به صورت گسترده ای پخش شده بود و پاسخگویی به عده زیادی از دل شکستگان، کار آسانی نبود.
بعد ازظهر روز بعد از آن جلسه شبانه، وقتی از غذاخوری محل کارم به میزم برگشتم، پیام گیر تلفن چشمک می زد, که عادت همیشگیش بود. من هم به عادت همیشگی، گوشی را با دست چپ برداشتم و قلم را با دست راست و منتظر شنیدن و یادداشت کردن جزییات یک درخواست یا پروژه کاری. چنین نشد. مکثی کردم و دکمه تکرار پیام گیر را دوباره فشار دادم. باز هم همان جملات گرم و دوست داشتنی تکرار شدند. به زبان فارسی. آقای شجریان بودند که با فروتنی خودشان را معرفی و از نوشتن و انتشار آن مقاله در روزنامه بامداد تشکر کرده و شماره تلفنی برای تماس گذاشته بودند. به آشپزخانه رفتم و با لیوان چای به میزم برگشتم و دو سه بار دیگر به آن صدای گرم گوش کردم تا مطمئن شوم که خیالاتی نشده ام.
وقتی که تردید ها رنگ باختند، بدون درنگ به ایشان تلفن کردم و در مورد اشتیاق هنردوستان به دیدار با ایشان و برگزاری جلسه بزرگداشت توضیح دادم و مکالمه ای شکل گرفت که کم و بیش، چنین بود:
- از لطف شما و دوستان تان تشکر می کنم ولی واقعا من کاری نکرده ام که شایسته بزرگداشت باشد و به همین دلیل از شرکت در چنین جلسه هایی پرهیز می کنم. اما قدم شما و دوستان تان بر چشم. هر وقت خواستید تشریف بیاورید.
- انجام چنین کاری عملی نبست آقای شجریان. برای انتقال یک گروه بزرگ به گلد کوست به برنامه ریزی و وقت کافی و امکاناتی نیاز دارد که فعلا در اختیار ما نیست.
- در اینجا محل اقامت ما بزرگ است و ظرفیت کافی برای حضور شما و همه دوستان تان را دارد.
- اما بحث که بر سر من و دوستان من نیست. موضوع بر سر دوستداران شما است که نه تعدادشان را می دانیم و نه تلفن و آدرس شان را. با توجه به پخش شدن خبر جلسه بزرگداشت، اگر من به همراه جمع کوچکی به دیدار شما بیایم عده زیادی رنجیده خواهند شد.
- در این صورت، اجازه بدهید که من با میزبان هایم مشورتی بکنم و امکان سفر به بریزبین را بررسی کنیم. بهرحال، اگر امکان دیداری پیدا شود بهتر است که به صورت دیداری غیر رسمی و خودمانی باشد و نه یک جلسه رسمی بزرگداشت. در ضمن دوست ندارم که در آن دیدار احتمالی، کسی در مورد شخص من سخنرانی کند. هر دو شرط را پذیرفتم.
بلافاصله به دوستانم خبر دادم و قرار شد همان شب در همان کافی شاپ همیشگی مان که برج ایفل کوچکی هم دارد، جمع شویم. ده دوازده نفری بودیم، از جمله بچه های کانون ایرانیان کویینزلند. فضای این شب با شب قبل از آن، قابل مقایسه نبود. امید به دیدار با آقای شجریان در جمعی خودمانی، همه دوستان را سرخوش کرده بود، هر کس پیشنهادی می داد، در مورد محل دیدار، نوع پذیرایی، خبر رسانی و از این قبیل موضوعات. یکی از مشکلات این بود که حتی تعداد شرکت کننده ها را نمی دانستیم. اگر تعداد آنها بیشتر از ظرفیت محل باشد چه کنیم؟ اگر استقبالی نشد چطور؟
دیر وقت بود و هنوز خبری نرسیده بود، و همگی مان همچنان منتظر و بلاتکلیف. شبی در وسط هفته بود و نگرانی از گرفتاری های روز بعد در ذهن و زبان جمعی از دوستان. مشغول خداحافظی بودیم که خبر خوش رسید. آقای شجریان و همه اعضای گروه شب بعد برای دیدار به شهر ما می آمدند، بیش از بیست نفر. به صندلی های مان برگشتیم و به سرعت وظیفه ها را مشخص و تقسیم کردیم. در روز های قبل، چندین محل برگزاری مراسم و رستوران را در نظر گرفته و تماس هایی هم گرفته بودیم که در صورت عملی شدن برنامه یکی از آن ها را نهایی کنیم.
عصر روز بعد جلسه دیدار در سالن اجتماعات دانشکده هنرهای دانشگاه گریفیث برگزار شد. سالنی در طبقه آخر یک ساختمان چند طبقه در کنار رودخانه زیبای بریزبین، با بالکنی بزرگ و چشم اندازی رویایی. یک صف طولانی در مقابل آسانسورها درست شده بود، تمام صندلی های داخل سالن بسرعت پر شد ولی مردم همچنان می آمدند، پیر و جوان و حتی نوزادانی در آغوش یا درون کالسکه، سنتی و مدرن. هیچ یک از ما انتظار چنین جمعیتی را نداشتیم. در ضمن پیدا کردن آن محل برای بسیاری آسان نبود. تا آخر برنامه، آسانسور ها همچنان مشغول بالا آوردن تازه واردانی بودند که بالاخره خودشان را رسانده بودند.
جلسه را با دو سه جمله کوتاه شروع کردم. دو شرط آقای شجریان را هم یادآوری کردم که همه بدانند. بعد رییس دانشکده هنر، که خبر گردهمایی را فقط چند ساعت قبل از آن شنیده بود، خودش را به تریبون رساند تا به گروه موسیقی خوشامد بگوید و جلسه را رسما شروع کند. سپس، آقای مجید درخشانی که رهبری گروه موسیقی را بعهده داشتند سخنانی در مورد برنامه کنسرت گفته و به معرفی تک تک نوازندگان پرداختند و جوایزی از طرف کانون ایرانیان به هر یک از آنها داده شد. یک نوازنده بومی استرالیا را هم دعوت کرده بودیم تا با ساز "دیدجی رادو" قطعاتی را نواخته و در ضمن آن، قصه قبیله خود ر هم تعریف کند.
در انتهای برنامه که نوبت به اهدای لوح سپاس به استاد شجریان رسید ایشان با فروتنی لوح را بوسیدند و بر دیده نهادند. صدای تشویق شرکت کنندگان قطع نمی شد. ایشان مکثی کردند و تصمیم گرفتند چند کلمه ای هم بگویند، سازهای ابداعی خودشان را معرفی کردند. فرصت زیادی نبود و لازم بود که قبل از پایان وقت مقرر، محل را ترک کینم. اما اغلب شرکت کنندگان می خواستند که چند کلمه ای با استاد حرف بزنند و عکس یادگاری بگیرند. سرانجام با یکی دو ساعت تاخیر، سالن خالی شد و شانس آوردیم که دوستی از کادر آموزشی دانشکده در میان ما بود و مشکل خاموش شدن چراغ ها و از کار افتادن آسانسورها پیش نیامد.
قرار بود برای صرف شام به یک رستوران یونانی برویم. وقتی که از ساختمان دانشکده خارج شدیم، ماشین ها حاضر بودند. آقای شجریان در مورد فاصله آنجا تا رستوران پرسیدند. گفتم کمتر از نیم ساعت، دانشکده در یک گوشه پارک ساوت بنک است و رستوران یونانی در گوشه دیگر آن. پیشنهاد کردند که پیاده برویم. در آن شب پاییزی تمام طول پارک را قدیم زدیم و گفتگو کردیم. در بین راه در زیر چراغی، دختر نوازنده ای تنها نشسته بود و ویلن سل می نواخت. آقای شجریان با حوصله به نوای ساز او گوش کردند، سپس خم شدند و بجای پرتاب سکه، اسکناسی در کاسه کنارش گذاشتند، به قدم زدن ادامه دادیم.
در رستوران، مدیر رستوران ما را به سمت چند میزی که در بهترین محل و درست در کنار صحنه رقص بود، راهنمایی کرد و با خوشحالی گفت که از یک گروه هنرمند یونانی برای اجرای موسیقی و رقص محلی یونان دعوت کرده است. آقای شجریان به اطراف نگاهی کردند و پرسیدند که آیا می توانیم از میزهای خارج از سالن استفاده کنیم. همین کار را کردیم، نگران دود سیگار داخل سالن بودند. دوستان دیگر هم کم کم رسیدند، ترافیک خیابان های اطراف پارک و پیدا کردن پارکینگ زمان طولانی تر از پیاده روی ما گرفته بود.
یکی دو نفر از دوستان توصیه هایی را در گوشم زمزمه کردند. می گفتند که از صحبت کردن در مورد موضوعات اجتماعی و سیاسی خودداری کنم. قصدشان خیر بود، نگران بودند که چنین بحث هایی موجب دردسر آقای شجریان در موقع بازگشت به تهران خواهد شد. ضمن پذیرفتن آن توصیه ها به مصاحبه های جاندار آقای شجریان با رسانه های معتبر دنیا اشاره کردم و به موضع گیری های بدون اما و اگر این هنرمند. زمانی نگذشت که آقای شجریان همان مطالب را با صراحت کامل تکرار کردند و گفتند که خون شان رنگین تر از خون بقیه مردم ایران نیست. صندلی های کنار و مقابل آقای شجریان مرتبا پر و خالی می شد تا همه دوستان فرصت صحبت با ایشان را پیدا کنند. در آخر گفتند که در سفر بعدی شان علاوه بر مژگان، همایون را هم با خود می آورند. چه وعده شیرینی.
و اینک ده سال از آن دیدار خاطره انگیز می گذرد و من هر لحظه اش را مزه مزه می کنم. در چند دهه گذشته، بیشتر به علت خوش اقبالی و کمی هم به سبب تلاش و اشتیاقم، با شماری از نام آوران کشورم دیدار داشته ام، از نویسنده، نقاش و فعال حقوق بشر گرفته تا عارف و عالم. شانس میزبانی از چندین نفر را هم داشته ام و بدین سبب با گنجینه ای از خاطرات فراموش نشدنی همواره زندگی می کنم. در میان این تجربه های رنگارنگ، چندین خاطره از جنسی دیگرند، از جمله دیدار با آقای شجریان. شاید این تعبیر به بهترین شکلی منظور مرا انتقال می دهد" کسی که آواز دهلش از نزدیک هم به همان خوشی است".
پانوشت:
1. از زیارتگه رندان جهان تا تماشگه سبزان زمان
https://news.gooya.com/politics/archives/2016/03/209993print.php
ترانه، خواهر شعرم، به یاد ترانه موسوی، رضا فرمند