دموکراسی، شیوه ی اداره ی کشور بدست نمایندگانِ همه ی شهروندانِ آن کشور است، نه حکومت نُخبگان. این شیوه در جهانِ مدرن، برای دولتمداریِ شهروندانِ عادی در راستای کنترلِ قدرت درجامعه پدید آمده است و با دموکراسی آتنی فرق ها دارد. در سیستمِ دموکراتیکِ مدرن، هدفِ بنیادی، مهارکردنِ نهادینه ی قدرت و تقسیم آن در راستای پدید آوردنِ برابری حقوقی برای همگان است. از اینرو، کوشش در پخش کردنِ قدرت در میان نهادهای مدنی و شرکت دادنِ نمایندگانِ مردم در برنامه ریزی های کشور، دو وظیفه ی بنیادیِ هردولت است. دموکراسی هیچ پیوندِ معناداری با آرمانشهرهای نگرش های ویرانگرِ ایدئولوژیک ندارد. ایدئولوژی ها، جهان آرمانیِ زیبا و بی همانندی در ذهنِ دارندگانِ خود می سازند، اما به گواهیِ تاریخِ زیسته، توان شگفتی نیز در ویرانگری به آنان می دهند.
مدیریت دموکراتیک، ابزاری برای سامانمند کردنِ قدرت است و نه هدف آن. قدرت، گرایش به کانون خود دارد و همیشه در انحصار دارایانِ زر و زور می ماند. پادزهرِ آن نیز در کشورهای دموکراتیک، کوششِ نهادینه ی نمایندگانِ همه ی شهروندانِ کشور در سیاست گذاری های خُرد و کلان برای پخش قدرت در جامعه با هدفِ جلوگیری از تمرکز آن و بازگشت به دیکتاتوری ست. این درگیری هیچ جایگزینی نمی تواند داشته باشد.
دموکراسی، شیوه ی دولتمداریِ شهروندانِ عادی ست. اما این گزاره ی ساده آنچنان از ذهنِ جهانیان پنهان مانده است که اکنون برای بسیاری از مردمِ جهان شگفت می نماید. این چگونگی برای آن است که کسانی که در حباب های اجتماعیِ نزدیک به قدرت و ثروت زاده و پرورده می شوند، از آغاز با پنداره ی برتریِ طبیعی بردیگران آشنا می شوند و چنان آنرا درونی می کنند که انگار حکمرانی بر دیگران، حقِ طبیعی و نانوشته ای در فهرست میراث خانواندگی آنان است.(1) از آنجایی که نهادهای اجتماعی همیشه در انحصارِ این طبقه است، این پنداره بهمراه بسیاری از پنداره ها، انگاره ها و گزاره های ناروای دیگر، به کتاب های درسی کودکان و نوجوانان و جوانان راه می یابد و زمینه سازِ آموزه های ادبی و اخلاقی و نیز هنجارهای رفتاری و کرداری در هر دوره می شود و گستره ی همگانی را فرامی گیرد و نگرش ساز و گفتمان پرداز می شود و بسیار طبیعی و گاه الهی می نماید. پنداره ی برتریِ طبیعی و شیوه ی درونی کردن آن سبب می شود که بسیاری از مردم به حکومتِ دارایانِ زر و زور، تن در دهند. رازِ پیروزی حزب های محافظه کار، که کلوپ های ویژه ی ثروتمندان است و گارگزارانِ آن در پی کاستن از آزادی ها و حقوق مردم و روندهای برابرساز و انسانمدار هستند، همین پنداره ی نادرست و نارواست.
نمادی از این چگونگی این گزاره است که اداره ی امورِ کشور، نیاز به سیاستمدارانی با سابقه و کارکُشته و شناخته شده دارد. این پنداره سبب می شود که قدرت و ثروت در کشور همیشه در چنگِ هزار فامیل که در همه ی کشورها وجود دارد و بخش بزرگی از آن، خانواده های فئودال های شجره نامه دارند، باقی بماند. این خانواده ها از دست بدست شدنِ تخت و تاج از شاه به شیخ نیز آسیبی نمی بینند. این نکته از دیرباز، در بسیاری از کشورهای اروپایی و نیز در هندوستان و ایران تجربه شده است. برای نمونه، در مجلس اعیانِ انگلیس، با آنکه 650 کَرسی به ارث رسیده از لـُردان فئودال در سال 1999 میلادی از دارندگانِ آن ها بازپس گرفته شد، اما همچنان 92 لـُردِ کُرسی دارِ مادام العمر و 26 اسقفِ انتصابی در این مجلس هستند.(2)
نمونه ی دیگری از این پنداره های نادرست این است که سیاستمدار باید مدرک دار باشد. اگرچه گزینش در سیستم دموکراتیک باید براساس شایسته سالاری و دانش باشد، اما این پنداره در کشورهای پیرامونی اکنون شکل دیگری گرفته است و راه به مدرک گرایی و عنوان پرستی برده است. یورشِ نوکیسگانِ فرصت طلب از ایران و بسیاری از کشورهای آسیایی و آفریقایی در چند دهه ی گذشته به دانشگاه های خصوصی و دروغینِ غربی برای خرید مدرک و حتی جعلِ آن، نمونه هایی از شتاب زدگی در این باورِ است. چنین است که اکنون در ایران، مانند بسیاری دیگر از کشورهای وامانده و جامانده ی پیرامونی، شمار بزرگی از نمایندگان مجلس و هیئتِ وزیران، عنوانِ دکتر و مهندس دارند. حقیقت این است که نماینده ی مردم و کارگزارِ دولت باید وظیفه ی خود را بشناسد و خدمتگزارِ مردم باشد و نه دکتر و مهندس و فیلسوف و دانشمند و شهیدنما و ایثارگر. هرچه دموکراسی در کشوری ریشه دارتر، استوارتر و پایدارتر باشد، کارورزانِ سیاسی و دست اندرکاران دولتی در آن کشور به مردم نزدیکتر خواهند بود و از گستره های بازتری، از میانِ مردم به سوی کانون قدرت کشیده می شوند.(3)
تا اینجا من واژه ی "حکومت" را در پیوندِ با دموکراسی بکار نبرده ام زیرا که به گمانِ من، حکومت و دولت دو نهاد متفاوت در دو سوی کشاله سیاست است. دولت نهادی مدنی ست که کارداران آن از سوی مردم برای زمانی چند برگزیده می شوند. اما حکومت، گستره فرمانروایی گردنکشی زورمند است، که با شکست دادن گردنکشان و یاغیان و اوباش واراذل دیگری که در سرزمينی آهنگ سردمداری دارند، به قدرت می رسد و خود را همه کاره ی آن سرزمین می پندارد و فرمانروای جان و جهان مردم می انگارد. دولت نهادی مدنی ست که برپایه ی قانون اساسیِ کشور، کارداران آن از سوی مردم برای زمانی چند برگزیده می شوند. دولت هماره خود را به مردم بدهکار می داند، اما حاکم مردم را می ترساند و همیشه از آنان بستانکار است و همگان را کرُنشگر و ستاینده خود می خواهد. دولت به مردم حساب پس می دهد و حاکم از آنان حق و حساب می ستاند. دولت ها، برنامه های گوناگونی دارند، اما حاکمان هرکس و در هرسرزمینی که باشند، تنها یک برنامه دارند و آن همانا نگهداری جایگاه و پایگاهِ خویش است. دولت نماینده مردم است و حکومت دشمن مردم. دولت، اپوزیسیونِ نهادینه حزبی دارد، اما حکومت، کاری می کند که گروه ها و گروهک های افراطی و برانداز در کوشه و کنارِ کشور پدید آیند. (4)
دولت، نهادی مدنی، تاریخی، انسانی و برآیندی از قانونِ اساسی ست و پیدایش آن در گروی پیشداشت های فرهنگی و اجتماعی ویژه ای ست. اما حکومت، برآیندی از ذات خویشتنخواه و جانوری انسان است که نیازی به پیش زمینه ی فرهنگی و اجتماعی ندارد. این چگونگی در میان گله ی گرگان و درندگان، شکل گیری خودبخودی دارد و ذات تمام خواهِ هر جانور، زمینه ساز آن است. با این حساب، می توان گفت که حکومت ساختاری طبیعی و همسو با طبیعت جانورانِ جنگلی دارد، اما دولت، برآیندی از خوی انسانی و آرمانخواه و فرهنگمندِ اوست. چنین است که نهاد دولت و دولتمداری، مانند همه دستاوردهای ديگرِ انسانی، نیاز به نگهبانی و پیرایش دارد. دولت و مردم را نمی توان جدا از یکدیگر پنداشت، زیرا که اگر دولتی به جدا شدن از مردم و خواست آنان بگراید، خودبخود با رای مردم کنار زده می شود. اما حکومت مردم را با زور کنار می زند و بنام آنان و بجای آنان حقوق همگان را پایمال می کند .
حکومت ها در گذار تاریخ، هماره و در همه جا، راهزنان حقوق مردم بوده اند و مردم هماره و درهمه جا، می کوشیده اند که خود را از آسیب آنان دور بدارند. تاریخِ بخش بزرگی از زندگی انسان برروی زمین، کارنامه کشش ها، کوشش ها و کنُش ها و واکنش های میان آدم ها و حاکم ها بوده است. از سویی مردم برآن بوده اند تا از آسیب حاکمان بدور بمانند و دسترنج خود را از دیدرس آنان پنهان کنند و از سوی دیگر حاکمان هماره در پی راهیابی به ذهن همگان برای بازسازیِ ارزش های آن در راستای سود و زیان خود بوده اند. این راهبرد با کمک دین و اخلاق و ایدئولوژی رُخ می دهد.
نادانی بزرگترین آفت زندگی ست. در فرهنگ ما، ناداری و نادانی را همسنگ و همسنگر می دانند و یکی را زاده ی دیگری. اما چنین نیست. ناداری با همه دشواری ها و سنگ ها و سنگلاخ هایش، به نادانی راه نمی برد. ای بسا که نادار ِ تهیدست، دسترسی کمتری به دانشی که مورد نیاز اوست داشته باشد، اما نداشتنِ دانش چیزی ست و ناتوانی از اندیشیدن چیزی دیگر؛ یِکی در گستره دانستن است و دیگری درباره توانستن. نادان، ناتوان است، اما نادار، توانایی ست که میدانِ توان- نمایی ندارد. با این همه، نادانی و ناتوانی دو آفتِ زندگی ست و هر دو ابزاری گرفتاری ساز و گُیرانداز و زندگی سوز. ابزاری که حاکمان در گذرِ تاریخ از آن ها برای کارسِتانی و زهره چشانی بهره بردهاند.
انسان نادان بسیار زود سربراه و قالب بندی می شود و آسان می تواند دستاویز خواست ها و خواهش های دیگران گردد. این چگونگی اگر با تهیدستی نیزهمراه باشد، کار را بسیار آسانتر می کند. می گویند که، "شکم گرسنه کافراست." این بدان معناست که انسان گرسنه آمادگی بیشتری برای تن دادن به کارهایی که دیگران از آن سر باز می زنند، دارد. آورده اند که آغامحمدخان قاجار به جانشین خود هشدار داد که؛ "اگر می خواهی بر این مردم حکومت کنی، آنها را گرسنه و بیسواد نگه دار."
در روزگار کنونی در کشورهای پیرامونی، تهیدستیِ همگانی و گداپروری همراه با نادان خواهی مردم و ناآگاه نگه داشتن آن ها، همچنان در فهرست برنامه های کوتاه و بلند حکومت هاست. در این کشورها، اقتصادِ بسته ی حکومتی سبب می شود که حکومت با دردست داشتن بازار و سرمایه، هربلایِی که می خواهد برسر مردم بیاورد. این چگونگی را در ایران به روشنی می توان دید. بزرگترین دشمن مردم ایران، تهیدستی و ناآگاهی فزاینده ی بسیاری از مردم است که همواره در گذارِ تاریخ درآن کشور بوده است. این دو بلای بزرگ سبب می شود که همیشه بخش بزرگی از مردم، آماده برای خدمت گذاری به حکومت های خودکامه و یا دولت های جهانخوار باشند. شاید آغا محمد خان قاجار، با آگاهی از این چگونگی، مردم را گرسنه و بی سواد می خواست و به درستی می پنداشت که چنان مردمی چون موم در دست حاکم، نرمش پذیر و ابزاروارند.
تهیدستی ناآگاهی می آورد و ناآگاهی توانمندی های انسان را کاهش می دهد و او را فرومایه و تهیدست می کند. البته آنسان که اشاره شد، این سخن بمعنای آن نیست که تهیدستان فرومایه اند، بلکه می خواهم بگویم که ناداری و تهیدستی، زمینه ساز همه ی زشتی ها و ناهنجاری ها و ناسازگاری هاست و تهیدستان هماره در تیررسِ ناخوشی ها و نابسامانی ها و ناروایی های جهان اند. این دایره ی زندگی سوز ِنادانی و ناداری، از انسانی که زندگی را نردبانِ آسمان می خواهد، زینده ای زبون و جنگلی- خو می سازد. زینده ای که خوی جانوری اش او را از همدلی و همراهی و هماوایی با دیگران بازمی دارد و حکومت ها را از آسیب خیزش های همگانی در امان می دارد. چنین است که هرجا که حکومت جای دولت می نشیند، خوی جانوری مردم جان می گیرد و آزار و کُشتار و فساد و دزدی و درویی و نیرنگ نهادینه می شود و دیوِ درون هر فرد، آماده ی افسار گسیختن و آتش افروختن می شود.
پژوهش های دامنه داری در روانشناسی اجتماعی نشان داده است که آنگاه که جانورانِ گروه زی با کمبودِ خوراک، نوشاک و جا روبرو می شوند، خشونت و پرخاشگری در میان آنان افزایش می یابد و هرچه شتابِ کمبودِ جا افزونتر شود، خشم و خشونت و خونخواری اوج بیشتری می گيرد. رویدادهای ناگوارِانسانی نیز این روند را نشان داده است. کشتی نشستگانی که در گذشته راه خود را در دریا گم می کردند و یا کشتی شکستگانی که کشتی شان در ساحل جزیره ای دور به گِل می نشست و در آن جزیره زندانی می شدند، نخست در حلقه ای یِکدل و یکزبان به فکر راه چاره می افتادند و اگر راه گریز نمی یافتند، اندک اندک، هرکسی به ماندگاری خویش می اندیشید و سپس آهنگ کشتن و خوردن گوشت و پوست دیگران را می کرد و سپس تر، آن که قوی پنجه تر از دیگران بود، پس از کشتن و خوردن همراهانِ خود، از گرسنگی هلاک می شد و یا با گذرِ کشتی دیگری که از آنسوی آب می گذشت، از مرگ می رهید و داستان خود را برای آنان باز می گفت.(5)
بررسی های روانشناسیک نشان داده است که هرچه انسان آسایش بیشتری داشته باشد، از آرامش روانی بیشتری برخوردارمی شود. آرامش روانی و مهربانی، باهمی و یکدلی می آورد و مردم را به هم نزدیک می کند. این چگونگی نابرابری و ستم کشی را برنمی تابد و در هرجا که با آن روبرو می شود، موجی از ناشکیباییِ همگانی در برابر حکومت پدید می آورد. از اینرو، هرجا که نابرابری هست، آرامش روانی از مردم گرفته می شود و حکومت با دست یازی به مکانیزم بیم و امید، هر طبقه ی اجتماعی را در جایگاه خود نگه می دارد. گاه بیم از گرسنگی و بیماری و بی خانمانی و بی آبرویی، بخشِ بزرگی از مردم را فرمانبردار می کند و بکار می کشد و امید به آینده ای بهتر، آنان را در فرمانبری و کار و کوشش، پایدار و ماندگار می کند. گاه بیم از یا داغ و درفش حزب و حکومت.
ساختار روانی انسان چنان است که واهمه، اندوه، نگرانی و درد، بازتاب های پایدارتری در ذهن او دارد تا شور و شادی. چنین است که ما حافظه ماندگاتری از تلخی و دشواری و درد داریم تا خاطره های شیرین. همچنین رویداد های دهشتناک و تلخِ تاریخی، بیشتر در یادها می ماند و کارهای تراژیکِ ادبی و هنری در گذر تاریخ، پایدارتر از داستان های خوش- پایان است. نمونه تاریخی این چگونگی برای ایرانیان، یورش و درندگیِ مقدونی ها و تازی ها و مغول ها ست و نمونه ادبی آن داستان رستم و سهراب و سوگ سیاوش که نمادهای گوناگونی یافته است. یکی دیگر از ویژگی های ساختاری روان انسان این است که گریز از اندوه و نگرانی و دشواری و درد را بسی بیش از دست یابی به شادی خوش می دارد، یعنی که نداشتن ِ درد برای او مهمتر از داشتن شادی ست و انسان انرژی بیشتری در راه فرار از دست ناخوشی خرج می کند تا در راه دستیابی به شادمانی.(6)
توانایی زیاد انسان در رویارویی با دشواری و درد و سختی از آنروست که وی در گذر از هزاره های برآیشی خود، بیشتر با دشواری سروکار داشته است تا با شادی و رفاه و آسایش. از اینرو، بیم و هراس و نگرانی و دهشت آفرینی، ابزارهای بهتری برای کنترل ذهن انسان است و حاکمان در گذر تاریخ، این ابزار را برای ماندگارتر ساختنِ حکومتِ خود بکار گرفته اند و می گیرند. بیم آفرینی، اهرمی منفی برای ترساندن جانوران و فراری دادن آن ها و یا بیگاری کشیدن از آنان است. این گونه است که در طبیعت، جانوران با زبان خوش و یا پاداش دادن به شکارگران خود در پی رهایی از دست آن ها برنمی آیند و هریک سپر دفاعی خود را دارد. یکی مانند مار، نیشی زهرآلود دارد و دیگری چون میمون، دندانی جونده و یا چون طوطی، منقاری گزنده یا بُرنده و یا درنده و آن دگر، چنگالی خشنده وخراشنده و کشُنده.(7)