Thursday, Aug 6, 2020

صفحه نخست » گفت‌و‌گویِ بی‌پرده امیر پریزاد با رامین پرهام درباره سلطنت‌طلبان، «مشروطه نوین»، رضا پهلوی، شورای گذار و...

Ramin_Parham.jpgپیشگفتار

رامین پرهام، در آبان ماه ۱۳۴۲ در کاشان متولد شد. چهار سال پس از انقلاب در بیست سالگی به فرانسه مهاجرت کرد. بعد از پایان دوره نخستِ دانشگاهی راهیِ آمریکا شد و دوره دکترایِ خود را در رشته زیست‌شناسی مولکولی گیاهان در دانشگاه ایلینویز بپایان برد. پرهام پس از آن به دانشگاه ویرجینیا رفت و دو سال سرگرم پژوهش‌هایِ فوق‌ دکترایِ خود شد. پس از این دوره دانشگاهی، او به مدت هفت سال در بخش خصوصی در فرانسه سرگرم کار شد و سپس به نوشتن روی آورد. پرهام در این سال‌ها، سه کتاب به فرانسه، و ده‌ها مقاله به فارسی، فرانسه و انگلیسی در رسانه‌های معتبر اروپایی، آمریکایی، روسی و اسرائیلی در ارتباط با مسائل ایران منتشر کرده است. وی برای مدتی از اعضای فعال اتحاد برای دموکراسی در ایران (UDI) بود.

انگیزه اصلی گفتگوی من با دکتر رامین پرهام این بود که مشاهده نمودم، در فضای مجازی، آنهایی که به شخصیت‌های معروفِ جامعه ایرانی ایرادهایی دارند، ما را به این بیت صائب رسانده‌اند که:

صائب غریب وبیکس و دلگیر می شوی
پر در مقام تجربه دوستان مباش

برای اینها، شاملو، گلشیری، سلطان پور، ساعدی و باقر پرهام و ... کمونیست بوده‌اند و برای ادبیات و علوم انسانیِ ما کار خاصی نکرده و باید بایکوت شوند! یا اینکه، فلان شخصیت چون پدرش گویا توده‌ای بوده، پس خودش هم توده‌ای است! یا آن دیگری با اینکه پدرش هوادارِ پادشاهی است، ولی چون پسرش اصلاح‌طلب شده، پس مورد اعتماد نیست!

یعنی حقیقتِ تاریخ، فرهنگ، ادبیات و سیاست در ایران بر این اساس پایه‌ریزی شده که هرکه با ماست خوب است و هر که نیست، بَد!

زان پس نگه کرده گرد خویش یافتم، انبوه کودکان گرفتار درد را...

از آن شخصیت‌هایِ مهم فرهنگی و سیاسی دیگر کسی نمانده، ما مانده‌ایم و جامعه‌ای گرفتار که همه به هم ایراد گرفته و خودمان در کنج تنهایی‌مان دچار ظلم ایران‌سوز شده‌ایم. مانند شبکه مهم و تاثیرگذار توئیتر که بخشی از این خرده‌گیران را در خود گله‌وار جمع کرده...

مثلا فلانی در بیوگرافی خود می‌نویسند: "ورود عرزشی (یعنی ارزشی - حزب الهی) چپ، سوسیالیست، مجاهد، پادشاهی، مصدقی، جمهوری خواه... ممنوع! اما من برای تعامل به توئیتر آمده‌ام!!!"

یکی از افراد مهمی که مورد حمله بخشی از این هَشتگزن‌هایِ ایرانی قرار گرفته، رامین پرهام است.

انواع اتهامات را به او نسبت داده‌اند و در این گفتگو تلاش نموده‌ام اینها و انتقادهایِ دیگری را نیز با پرهام مطرح و شفاف‌سازی کنم. برای همین از افرادی که به ایشان انتقاد داشته‌اند خواستم تا پرسش‌های خود را مطرح تا با ایشان درمیان بگذارم.

البته بخشی از این پرسش‌ها را کنارگذاشتم، مانند این حرفِ بی‌ربط که "چون رامین پرهام دکترای زیست شناسی دارد، حق دخالت در سیاست را ندارد"!

این طیف یادشان رفته که الان افرادی در ایران هستند که بعنوان دکتر علوم سیاسی شناخته شده، اما درس‌خواندن ایشان این گونه است که با دیپلم کاردستی یا فوقِ‌دیپلم بافندگی و امنیت بین‌الملل یا لیسانس و فوق‌لیسانس شیمی، سرکی هم به حوزه سیاست زده و با دکترای علوم سیاسی از دانشگاه آزاد سیرالئون در غرب آفریقا یا دانشگاه گلنکالن در ولایات ایرلند، سرگرم تحلیل‌نگاری برای اصلاح‌طلبان اند!

از سوی دیگر، "رطب خورده کی منع رطب کند" را مغلطه می‌دانم، چرا که می توان رطب‌های سمی را به دلیل گرسنگی خورد و بیمار شد اما به دیگران توصیه کرد که خرما نخورند. می‌توان دکترای زیست‌شناسی و گیاه‌شناسی داشت، اما به برجسته‌ترین تئورسینِ مشروطه‌خواهی هم تبدیل شد.

دکتر پرهام به تازگی مبحثی را به نام "مشروطه نوین" عنوان کرده‌اند که یکی دیگر از انگیزه‌های این گفتگو، پرداختن به این مهم است.

با توجه به نزدیکی سالروز صدور فرمان مشروطه (۱۴ امرداد ماه برابر با ۴ اگوست)، مشروطه چراغ راه ما در این گفتگویِ تفصیلی و بی‌پرده خواهد بود.

پرهام در یک فیلم بسیار تاثیرگذار نیز به نام "دستنوشته‌ها نمیسوزند"، ساخته محمد رسول‌اف، بازیِ خوبی از خود ارائه نموده‌. فیلم و تجربه‌ای شخصی و مهم که یکی دیگر از موضوعاتِ موردِ بحثِ ما با پرهام در اینجا خواهد بود.

بخاطر می‌آورم تصمیم به ساخت فیلم "۲۸ امرداد" گرفته بودم. این فیلم و یک فیلم بلند دیگر، "زندگی نامه کورش زعیم"؛ بهمراه دو فیلم کوتاه که از زنده یاد ادیب برومند ساخته‌ام، همگی مشمول ممنوعیت پخش شدند. دو فیلم کوتاهی که به گفت و گو با زنده یاد ادیب برومند اختصاص یافت، یکی پیرامون واقعه ۳۰ تیر و دیگری واقعه ۲۸ امرداد بود.

شروع کردم به تحقیق برای افرادی که در آن سال ها تاثیرگذار بودند و می بایست در فیلم حضور داشته باشند. از جبهه ملی درخواست کردم که فردی را معرفی نمایند که جناب آقای هرمیداس باوند را پیشنهاد دادند. نماینده طیف نهضت مقاومت ملی زنده یاد حسین شاه حسینی بودند. برای پان ایرانیست ها بعنوان طرفداران پادشاهی، آقای منوچهر یزدی قبول کردند که در این فیلم مستند حضور داشته باشند. با آقای بادامچیان بعنوان طیف فداییان اسلام تماس گرفتم و ایشان آقای مهدی عبدخدایی را معرفی کردند. برای نماینده حزب توده بسیار تلاش کردم. با آقای عمویی (امویی) تماس گرفتم و ایشان پوزش خواستند و گفتند پایم به تازگی شکسته و نمی توانم حضور داشته باشم. با زنده یاد فریبرز رییس دانا تماس گرفتم و امیدوار بودم ایشان دعوتم را قبول کنند. ایشان نیز پذیرفتند، اما در پایان مکالمه پرسیدند مدعوین چه کسانی هستند؟! تا رسیدم به مهدی عبدخدایی، که فریاد بلندی زدند و گفتند: "با یک قاتل سر یک میز نمی‌نشینم!"

از دو سو ناراحت شدم. یکی آن که حضور ایشان می توانست به زوایای پنهان حزب توده کمک کند و با نیامدن ایشان بخشی از تلاش‌های حزب توده ناگفته می‌ماند؛ و دیگر این که انتظار نداشتم یک فرد منطقی و روشنفکر، با دلیلی که از سوی من پذیرفتنی نیست، تمایل به حضور نداشته باشد.

بانو شیرین عبادی گفتند عازم سفر خارج از کشور هستم و مهربانو نسرین ستوده را معرفی نمودند...

این گونه رفتار تا الان هم ادامه داشته و شاید گویای رفتار آنهایی باشد که در بیوگرافی خود در توئیتر، هم ادعایِ تعاملِ فکری دارند و هم علامت ورود ممنوع می زنند!

باری!

با این مقدمه نسبتا طولانی می رسیم به پرسش‌هایی که امیدواریم بتوانند زوایای پنهان تاریخ سیاسی را از دید یکی از شخصیت‌های ایران امروز برای ما شفاف نمایند.

جناب دکتر پرهام، برخی در فضای مجازی و بویژه در توئیتر، شما را به جدایی‌طلب، تحکیم وحدتی، مخالف پهلوی، و مأمور اطلاعاتی فرانسه متهم میکنند. پاسخ تان چیست؟

یاوه‌گویی است! با این تفاوت که تکنولوژی، یعنی سوشیال می‌دیآ، یاوه‌گویی را "دموکراتیزه" هم کرده!

ببینید دوستِ گرامی، من در ایران دانشجو نبوده‌ام که "تحکیم‌وحدتی" باشم. "تحکیم‌وحدتی" بودن را هم برای دانشجوی ایرانی عیب نمی‌دانم: دانشجو جوینده است. پرسشگر. مثلاً در حکومتی که سر تا پایِ آن اسلامی شده، اگر دانشجو بخواهد مشارکتی در عرصه‌یِ سیاسی داشته باشد و پرسشگری کند، حتّی در فضایی به شدّت محدود، شاید چاره‌ای جز مشارکت از طریقِ تشکلّی مانند تحکیم وحدت نداشته باشد. ممکن است از مذهب و از تحکیمِ وحدت در مذهب جویندگی و پرسشگری را آغاز کند، ولی در طّیِ راه یابنده‌یِ حقیقتی دیگر بشود. آنچه مهم است و حیاتی، پرسشگری است. باید بپرسد، بخواند، و تجربه کند. راه دیگری برای شناختن وجود ندارد.

دورانِ دانشگاهی‌ام را در فرانسه و در آمریکا سپری کردم و در این دو کشور دفتری بنام "تحکیم وحدت" وجود نداشت که بخواهم "تحکیم‌وحدتی" بشوم!

مذهبی هم نیستم. و اگر از لزومِ تحکیم در وحدت از من بپرسند، نخست خواهم پرسید "وحدت در چه و برای چه؟" و پس از آن، "تحکیم از چه راهی و چگونه؟" یعنی نخست هدف را جویا می‌شوم، سپس وسیله را.

"جدایی‌طلب" هم نیستم. جدایی از چه و از کجا؟ از ایران؟! جدایی از کاشان و از تهران و از محله "نیروهوایی" و از "جلو دانشگاه" و "خیابان کاخ" که در آنها بزرگ شده‌ام؟ برای پیوستن به کجا؟ به عربستان؟! به طالبان؟! به داعش؟! به پاکستان؟! به طایفه علی‌اف ها در نخجوان؟! به میان‌رودان؟! به عتبات؟!

من ناسیونالیستِ پیش‌رویِ ایرانی هستم. به دامنه‌یِ تأثیرگذاریِ تاریخی و تمدنیِ ایران باور دارم. به ناسیونالیسمی که هویتِ خودش را با سرکوبِ هویتِ دیگران نمی‌سازد. به هویتی باور دارم که شناسنامه‌یِ تمدنیِ آن شاهنامه است، هرچند متأسفانه شاهنامه‌شناس نیستم. به تاریخی که خاستگاه جغرافیاییِ آن پاسارگاد است باور دارم. به گاهنامه‌ای که ماه نخستِ آن فروردین است نه مُحَرّم! ریشه در میتولوژی ایرانی دارد، نه در احادیثِ هجرتِ تاجر و مبلغِی از طایفه قریش از اهالی حجاز "از مکه مُعَظّمه به مدینه مُنَوَّره"! "هجرت"ی که می‌تواند مبدأ تاریخ و تقویم قریش باشد، ولی آغازی تاریخی برای ما نبوده و نیست. مگر بخواهیم آغازِ خودمان را هم خودمان جعل کنیم. که تا حدودِ زیادی هم کرده‌ایم... که ما دیرزمانی است که در اسلام، کاسه‌هایِ ایرانیِ داغ‌تر از آشِ عربی شده‌ایم.

"مخالفِ پهلوی"؟! فرصتِ تماس با شاهزاده را سال‌ها پیش بدست آوردم. پس از آخرین سفرم به ایران در اواخر ۲۰۰۱ میلادی، پس از ۱۱ سپتامبر. کمی آن سوتر، آمریکایی‌ها داشتند خاکِ القائده را به توبره می‌کشیدند. مدتی در ایران ماندم و بازگشتم. تمامِ وقتم در تهران به دیدار و گفتگو با این و آن گذشت. می‌خواستم از نزدیک بو کنم. چرا که نخست باید بو کرد، سپس تحلیل. شامه و شهود پیش از قوّه‌یِ ادراکِ عقلی وارد عمل می‌شوند. بلافاصله پس از بازگشت به اروپا، ایمیلی به دفترِ شاهزاد زدم و مشاهداتم را با ایشان از این راه درمیان گذاشتم: نسلِ جوان و خوش‌ذوق و سلیقه‌ای در راه است که ۱۸۰ درجه با اُمُّل‌هایِ مذهبیِ حاکم زاویه خواهد داشت. نسلی که بویژه از کراهتِ ظاهری و باطنیِ حکومتِ اُمُّل‌ها بیزار است و در جستجویِ زیبایی و ایرانی بودنِ خویش است...

نگاه متعصبین یا فاناتیک‌هایِ "سلطنت" به نهادِ پادشاهی، نگاهی است بیمارگونه. متعصّب‌جِماعت از نوعی روان‌نژندی یا نوروزیز رنج می‌برد. تعصّب نوعی بیماری است. با درمانِ شیمیایی تا حدّی قابلِ علاج است!

"مأمور اطلاعاتی فرانسه"؟! مهمل‌گویان فراموش کرده‌اند که در "مأمور مخفی"، صفت از خودِ موصوف مهم‌تر است! و اگر قرار بر این است که کسی مأمور یک دستگاه ذاتاً و رسماً مخفی باشد، خس‌وخاشاکی که دستِ راست و چپِ خود را نیز از هم تشخیص نمی‌دهند، راهی برای مطلع شدن از چنین چیزی ندارند.

بله! طیف معروف به سلطنت‌طلب شما را بهمراه تهمت‌های بالا، بخاطر پدرگرامی‌تان، باقر پرهام، و نقش ایشان در انقلاب ۱۳۵۷ به باد حمله گرفته. شما از نزدیک در سنین نوجوانی با محافل روشنفکری آشنا شدید. نقش پدر بزرگوارتان در انقلاب چه بود؟ آیا زنده یاد پدر شما، همانگونه که برخی سلطنت طلبان میگویند، توده‌ای بودند؟

"سلطنت"، چه در واژه و چه در مفهوم، ترکیبی است عربی همراه با سنّتی عثمانی یعنی ترکی. ربطی به ایران ندارد. سلاطینِ قاجار، مظفرالدین و محمدعلی و سلطان احمد، جملگی در کربلا دفن شده‌اند. یعنی در خاکِ مذهب، مذهبی عرب‌زبان و عرب‌تبار، نه در خاکِ ایران. عثمانی و اعراب اند که خودشان را "رئیس" و "سلطان" می‌نامند. عبدالناصر و صدام "رئیس" بودند. اردوغان را بعنوان نمونه، بسیاری از روزنامه‌نگارانِ غربی "سلطان" می‌نامند. "رئیسِ" عربی و "سلطانِ" عربی - عثمانی، ربطی به شهریاری و به پادشاهیِ ایرانی ندارند. "سلطنت" و پادشاهی، مترادف نیستند. متضاد اند. همان گونه که سه سالِ پیش در نوشتاری متذکرشدم، "سلطنت آفتِ پادشاهی" است. آنها که پادشاهی را برای ایران می‌خواهند، باید واژه‌یِ سلطنت را از بیانِ خود کنار بگذارند. جماعتِ "سلطنت‌طلب" مذهب‌زده اند. تا مغزِ استخوانش هم مذهب‌زده است! حتی اگر خودشان را سکولار بنامند. بسیاری از ایشان هم همواره، حتی امروز، ارادتِ خاصی برای "روحانیت اصیل" داشته و دارند. مثلاً برای "حضرت آیتالله العظمی سید محمدکاظم شریعتمداری"! در این چهل‌واندی سال، جماعتِ "سلطنت‌طلب" چیزی یاد نگرفته‌اند، که هیچ؛ گویی همه‌چیز را هم از یاد برده‌اند! یادشان رفته یا اصلا یاد نگرفته‌اند و نمی‌فهمند که سقوطِ هر نظامی، حال هر نظامی که باشد، نخست ریشه در کاستی‌هایِ ساختاریِ خودِ آن نظام دارد، نه در "توطئه" یا در عواملِ خارجی. با از کف دادن دورانِ طلائی و قدرت و منزلت و ثروت، آن هم به آن آسانی، آن هم به مشتی اُمُّل، عقده‌ای هم شده‌اند!

پدرم، باقر پرهام، هنوز زنده است! اگرچه پیر و فرسوده. پس از اینکه چهار سالی روی ترجمه "پدیدارشناسی" هِگِل کار کرد، ناگهان دچار فروپاشیِ روحی شد. بقول دوستِ قدیمی و صمیمی‌اش، یوسف اسحاق‌پور، "با هِگِل درافتاد و هِگِل ضربه‌فنّی‌اش کرد"! بزرگی می‌گفت که "فلسفه تالابی است که هر از چند گاه، مورد یورش پانتزرهایِ آلمانی قرار می‌گیرد"! رویاروییِ پدرم با پانتزری بنام هِگِل، به سود دوّمی و به هزینه‌یِ روحیِ اوّلی تمام شد. دوریِ از ایران هم همیشه برایش بسیار گران بوده و در عمقِ افسردگی، کماکان هست.

پدرم هرگز "توده‌ای" نبوده! برخلافِ خزعبلاتی که سلطنت‌طلبان می‌بافند و می‌توئیت اند! نه تنها "توده‌ای" نبوده که بعنوان دبیرِ دوره‌یِ دوّم کانونِ نویسندگان، نقشی کلیدی، در کنار شاملو و ساعدی، دوستانِ بسیار نزدیک‌مان، در اخراجِ به‌آذین و یارانِ توده‌ای او از کانون ایفا کرد. خوب به یاد دارم که می‌گفت: "حزبِ توده در تمامِ کانون‌هایِ فرهنگی و هنری و صنفی نفوذ کرده‌ بود تا آنها را به خدمتِ ملّاها درآورد و در این کار خیلی هم موفق عمل کرد. تنها جایی که تیرش به سنگ خورد، کانون [نویسندگان] بود".

در این زمینه، پدرم رابطه‌یِ دوستانه و بسیار نزدیکِ فکری با زنده‌یاد کامبیز روستا داشت. روستا، یکی از سرسخت‌ترین چپ‌هایِ ضدِّتوده‌ای، از بزرگانِ آن جناحی بشمارمی‌رفت که به چپِ مستقلِ ایران معروف شده بود و همراه پدر، استقلالِ چپِ ایران از شوروی برای‌اش بسیار مهم بود. فراموش نکنیم که درگیریِ ساواک با پدرم، پیش از انقلاب، ازجمله بخاطر ترجمه‌ای بود که پدر از یکی از کتاب‌هایِ ریمون آرون، فیلسوفِ راست‌گرایِ فرانسوی در آن سال‌ها تهیه کرده بود و به حکم ساواک سانسور شده بود. در پیِ همان حکم بود که پدرم از دستیابی به کرسیِ استادی در دانشگاه محروم شد و به حقّ‌التدریسی اکتفا کرد. منظورم همان سال‌هایی است که امثالِ شریعتی و حداد عادل و نصر و معین... پایشان به دانشگاه‌هایِ تهران و مشهد و شیراز باز شده بود! الاغی بی‌نام و نشان و کافکایی و "قلعه"‌ای، در اداره‌یِ مربوطه در سازمانِ اطلاعات و امنیتِ آن زمان، فیلسوفِ بزرگِ فرانسوی را "ضدِّسلطنت" تشخیص داده بود! حال آنکه یکی از نکاتِ مهم در نوشته‌هایِ آرون در سال‌های ۷۸ و ۷۹ میلادی، یعنی در سال‌هایِ انقلاب، حمایتِ وی از منوچهر خسروداد ("ژنرال بیژار ایرانی" - Bigeard - بقول آرون) بود! و نیز تشخیصِ درستی که آرون از تأثیر بالقوه‌یِ حزب توده در جهت‌گیریِ اسلام‌گرایان داده بود و زنگِ خطر را در این باره در فرانسه بصدا درآورده بود: حزبِ توده، بقول آرون در آن سال‌ها، اگرچه بسیار کوچک است و از دو هزار نفر کادر و هوادار تجاوز نمی‌کند، ولی بسیار منضبط عمل می‌کند، هم از دیدگاه تشکیلاتی و هم از دیدگاه ایدئولوژیک، می‌تواند در جهت دادن به اسلام‌گرایانی که شناخت و تجربه‌ای در این زمینه‌ها ندارند، بسیار مؤثر واقع شود. دقیقاً هم همینطور شد!

با این حال تردیدی هم نیست که پدرم مخالفِ سانسور و خودکامگی بود. بعنوانِ یکی از برگزارکنندگانِ "ده شبِ شعر" در انستیتو گوته، پدرم تنها سخنرانِ شبِ نهم بود. وی در سخنرانیِ خود تحتِ عنوانِ "فضایِ حرف و فضایِ عمل" چنین می‌گوید (تأکیدها از من است):

"نخستین مشخصۀ جامعۀ سنتی اینست که در حرف رو به آینده دارد ولی در عمل اسیر گذشته است. در فضای این نوع جامعه، زندگی مردم، حرکت و عمل آزاد در مسیر آینده نیست که خود قادر است کلام تازه و تفکر تازه بیافریند، بلکه فضایِ فکری چیزی جز تذکرِ تعبدی و کورکورانه نسبت به ارزش‌هایِ گذشته یا ارزش‌هایِ مخالف با عملِ آزاد نیست. این وجه مشخصِ جامعۀ سنتی، وجهی اتفاقی و دلخواسته [نیست]، بلکه ناشی از منطقِ ذاتیِ چنین جامعه‌ای است، چرا که در چنین جامعه‌ای اصل بر آفرینش و تولیدِ اجتماعی نیست، اصل بر بازسازیِ گذشته و تولیدِمثلِ اجتماعی است. از این روست که بجای ابداع و کاربردِ حقایق و قوانینِ متناسب با زندگیِ کنونی و عملیِ مردم، مشروعیتِ اجتماعی در توسل به گذشته‌ها [جست‌و‌جو] می‌شود... چنین فضایی، فضایِ یکسانی و همرنگی است، حتی فضایِ بیرنگی و بیخودی..."

آیا، بنظر شما، سخن و استدلالی از این دست، انقلابی‌گری آن هم از نوع اسلامی یا مارکسیستی یا توده‌ای است؟! از نوعی که سعید سلطان‌پور در شبِ پنجم از همان شب‌ها در قالبِ "شعر" بخوردِ مخاطبان داد؟!

آیا کسی که از زبانِ فردوسی می‌گوید، "دریغ است که ایران ویران شود"، آنهم دو سه ماهی پیش از "احمد رشیدیِ مطلق"، انقلابی است؟ آیا کسی که در ده شب شعر گوته تنها سخنرانی است که از زبانِ شاهنامه یادآور می‌شود که "ز دهقان و از ترک و از تازیان، نژادی پدید آید اندر میان؛ نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود؛ سخن‌ها به کردار بازی بود"... انقلابی یا توده‌ای است؟

جالب اینجا ست که برای بازخوانیِ متنِ سخنرانیِ پدرم، به تارنمایِ بنیادِ همایون سرزدم. داریوش همایون! وزیرِ اطلاعات و جهانگردی در دستگاه همایونی. داریوشی که دوستی و احترام خاصی برای پدر داشت و متقابلا پدر هم داریوش را یک دوست و یکی از برجسته‌ترین قلم‌ها و متفکرینِ سیاسیِ معاصر می‌دانست. داریوشی که مانند پدرم، از شاه‌الهی بیزار بود و همان گونه که خودش در نوشتارهایش به آن اشاره داشته، مشروطه‌خواهی و سلطنت‌طلبی را دو چیز نه تنها متفاوت که ذاتاً ناهمگون و متضاد می‌دانست.

با این حال تردیدی هم نیست که پس از بقدرت رسیدنِ حکومتِ ملّایان در ایران، و برای مدتِ بسیار کوتاهی، پدرم موج‌زده شد. آن روزها روزهایی بود که سازمان‌هایِ انقلابیِ مسلّحی مانند سازمان مجاهدین خلق و سازمان چریک‌های فداییِ خلق می‌توانستند بشکلِ سازمانی، هزاران تن از جوانان و دانش‌آموزان و دانشجویانِ هوادارِ خود را در تهران بسیج کنند. بسیاری از این جوانان هم پس از 30 خرداد دستگیر و تیرباران شدند و رهبرانِ آنها... ساکنِ آلمان و آلبانی! در آن هفته‌ها و ماه‌هایِ پس از ۲۲ بهمن، برای مدّتِ کوتاهی، برخی روحیاتِ چپ‌زده در پدر نیز که زمانی دوستِ امیرپرویز پویان بود، دوباره زنده شد. ولی به همان سرعت هم ته کشید و از حاکمانِ اسلامی هم خیلی زود و قاطعانه دوری جست و مانند بسیاری دیگر، گوشه‌نشین شد. دقیقا بازمی‌گردد به دیداری که بعنوان دبیر و سخنگویِ رسمیِ کانونِ نویسندگان و در رأسِ هیأتی از کانون، با خمینی داشت. بدون کمترین ارجاعی به تعارفاتِ مذهبی‌یی که آن روزها وِردِ زبانِ خیلی‌ها شده بود، از خمینی همان را خواست که از نظامِ پیشین: پایانِ سانسور و آزادیِ فکر و آزادیِ بیانِ فکر. خمینی هم همان پاسخ معروفِ خودش را داد: قلم‌هایتان را می‌شکنم!

نخستین قلمی را هم که شکست، که اتفاقاً قلمِ بی‌استعدادی هم بود و ارزشِ قلمیِ چندانی نداشت، قلمِ سلطان‌پور بود. همان "شاعر"ی که در شبِ پنجم از ده شبِ شعر، دانشجویان را با "در بندِ پهلوی" و "کشتارگاه" به انقلاب فراخوانده بود... سلطان‌پور نخستین و آخرین کسی نبود که با جانِ خود به این مهم پی‌ببرد که در ایران جماعتی داریم دیرینه و نمک‌نشناس‌تر از هر جماعتِ دیگری. از کامبیز، فرزندِ کوروش، تا پهلوی، فرزند رضاشاه بزرگ، اعتماد به این جماعت چیزی جز تباهی درپی‌ نداشته و ندارد. ذاتاً جماعتی است دلّال. دلّال‌جماعت نه به فکرِ تولیدکننده است نه به فکر مصرف‌کننده. دلّال به فکر سودِ خودش است و بس. برای سودِ خودش، می‌تواند هم به تولیدکننده پشت کند (با واردات) و هم به مصرف‌کننده (با احتکار).

خاطرم هست چهره و رفتار پدر را، روزی که از آن دیدارِ کذایی به خانه بازگشت: کُت‌اش را درآورد و به گوشه‌ای انداخت و راهیِ اتاقِ کارش شد و پیش از آنکه در را پشتِ سرش ببندد، با ناراحتی و غمی ملموس در صدایش گفت: "خاکی به سرمان ریختیم که حالاحالاها باید تقاصش را پس‌بِدیم". ساعت‌ها در اتاقِ کارش تنها ماند و بیرون نیآمد. ماه‌ها پس از آن، روزی که روزنامه‌ها تیترِ بزرگ زدند که "شاه مُرد"، یکی از افسرده‌ترین نگاه‌هایِ پدر را در چهره‌اش دیدم. نگاهی افسرده که هرگز فراموش نخواهم کرد.

من فرزندِ همان پدر ام، با تمام خوبی‌ها و با تمام کاستی‌های‌اش.

چه شد که جنابعالی به سیاست روی آوردید؟

من کشورم را دوست دارم. من از اینکه کشورم در چنگالِ ساختارِ قدرتی با ماهیتی فرقه‌ای و تبهکار گرفتارشده، در رنج ام. یکصد سالی پس از مسجد سلیمان، بزرگ‌ترین قاچاقچیِ سوخت در دنیا شده! من از درماندگیِ کشورم رنج می‌برم. ناسیونالیست ام. نه ناسیونالیستِ نژادی یا اراجیفی از این دست. که ملی‌گرایی اهلِ تعقّل و تعامل با رویکردی تمدنی، یعنی با محوریتِ منافعِ ملیِ ایران، فرهنگ و زبانِ فارسی بعنوانِ زبانِ مشترک یا lingua franca در فلاتِ ایران.

از سوی دیگر، دین‌خو و مذهبی هم نبوده و نیستم. فضایِ سرتاپا مذهبیِ جامعه‌یِ ایرانی در سنینِ نوجوانی پس از انقلاب، مرا با پیرامونِ اجتماعیِ خودم بیگانه ساخت. خیلی سریع. هیچ تبعیدی بدتر از تبعیدِ درونی نیست. هیچ بیگانه‌شدنی بدتر از بیگانه‌شدن در خود و از خود و با خود نیست. هرگز خرافه‌گویی‌هایِ برخی معلمان که کم هم نبودند، سر کلاس، خرافاتی که در تعریف و تمجید از مذهب بجایِ درس بخوردمان می‌دادند، را فراموش نمی‌کنم. فکر هم نکنید که منظورم تنها خرافاتی است که بعد از انقلاب بخوردمان می‌دادند. خیر! پیش از انقلاب هم کم نبودند معلم‌هایی که از مبلّغِ مذهبِ رسمی، تنها عنوانش را کم داشتند!

سیاست را با نوشتن آغاز کردم. نخستین نوشتارِ من، مقاله‌ای بود تحت عنوانِ "کاوشی در بنیادهایِ پیشرفتِ فن‌آوری در مغرب‌زمین". جستاری که از سویِ گروه "فرهنگ و اندیشه"یِ روزنامه‌یِ صبح "امروز" در اسفند ۱۳۷۸ در دو شماره منتشر شد (لابد حالا خواهند گفت که رامین پرهام شاگردِ سعید حجاریان است!)

سیاست را شرّی می‌دانم متأسفانه و کماکان ضروری. سیاست را برای ایران می‌خواهم، نه ایران را برای معیشت با سیاست.

از همکاری شما با کارگردان شناخته‌شده ایرانی، محمد رسول‌اف، کاری در سینمای کشور بجامانده بنام "دست‌نوشته‌ها نمی‌سوزند". این همکاری چگونه شروع شد؟ سهم شما در این همکاری چه بود؟ این تجربه سینمایی را چگونه ارزیابی می‌کنید و چه خاطره‌ای از آن دارید؟ پیام سیاسی این فیلم را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

این همکاری زمانی آغاز شد که رسول‌اف از طریقِ تلویزیون‌هایِ ماهواره‌ای با فردی آشنا شد بنام رامین پرهام. گفتگویِ اولیه‌یِ ما چند دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید. تا آن زمان هم نه او را می‌شناختم، و نه با کارهایِ او آشنایی داشتم. شخصیتِ آرام او مرا جلب کرد. کارهایِ پیشین او را پس از این دیدارِ نخست دیدم: "جزیره آهنی"، "کشتزارهایِ سپید"... با "به امید دیدار" از سینمایِ شاعرانه و مِتافوریک به سینمایِ رئالیست روی‌آورده بود. سناریویِ "دست‌نوشته‌ها..." را که خواندم، دیگر تردیدی در من نماند که این فیلم فیلمی خواهد شد ماندنی در تاریخ سینمایِ ایران: تاجایی که می‌دانستم، هیچ کارگردانی تا آن روز جرأت نکرده بود مستقیماً دستگاه‌هایِ اطلاعاتی و امنیتیِ ایران را زیر زرّه‌بینِ سینما ببرد. با خواندنِ فیلم‌نامه، یاد آثارِ کوستا گاوراس افتادم، سینماگری که برای کارهایِ رسول‌اف احترام ویژه‌ای قائل است.

کارِ تولید در شرایطِ سختی انجام شد. بدترین دورانِ زندگیِ من از لحاظِ جانک‌فود بود! گوشتخوار نیستم!

بودجه‌یِ بلاک‌باستری هم درکار نبود. مثلاً صحنه که باید عوض می‌شد، از فرهاد ویلکیجی (طراح هنری) گرفته تا اوپراتور و بازیگر و چهره‌پرداز... همه دست‌بکار می‌شدند. از 7 بامداد تا نیمه‌شب کارمی‌کردیم. شب دیروقت برمی‌گشتیم هتل. هتلی دوزاری در حومه‌یِ شهر! نگهبانِ شب، جوانی بود روسی. تمامِ آن شب‌ها را پس از تولیدی 12 یا 15 ساعته در طولِ روز، با او تا دیرهنگام به تخته‌نرد می‌گذراندم و به صحبت‌هایش گوش می‌دادم. عاشقِ پوتین بود! هم وُدکا را گران می‌فروخت و هم تاس می‌گرفت. یا من حواسم به بازی نبود...

محمد هنرمندی است مستقل، با باورهایِ اجتماع‌محور و باور به تأثیر اجتماع بر فرد. متفکری که با تصویر می‌اندیشد، با گرایش‌هایِ سیاسیِ گاه متفاوت از آنچه در سرِ من می‌گذرد. داستان‌سرایی است بسیار مستعد. به قولِ خودش، "با سناریویِ بَد نمی‌شود فیلمِ خوب ساخت". روایت‌گری است گرمسیری با سینمایی سردسیری! یکی از مهمترین انگیزه‌هایِ من برای بازگشتِ هر چه زودتر به ایران، همنشینی، همفکری و همکاری با محمد و با امثالِ او در عرصه‌یِ فرهنگ و هنر و طبیعت در داخلِ کشور است.

سهمِ من در این همکاری، یعنی در "دست‌نوشته‌ها..."، ایفایِ نقشِ "کیان" بود، یکی از شخصیت‌هایِ کلیدیِ داستان، نویسنده‌ای گوشه‌گیر که بقول رومان گاری، نویسنده‌یِ بنامِ فرانسوی در قرنِ بیستم، می‌توانست بخوبی این اندیشه را از خود کند که، "با انسان بدنبالِ انسانیّت بودن، تناقضی است که تاکنون کسی حل‌نکرده!" حتی محمد رسول‌اف!

سهم دیگر من، زیرنویس‌هایِ فرانسوی و انگلیسیِ فیلم بود. کاری که دشواریِ باطنی‌اش در ظاهرِ ساده‌اش اصلاً پیدا نیست! در جشنواره هم، در کن، چه رویِ صحنه و چه پشتِ صحنه، کار ترجمه‌یِ گفته‌هایِ محمد با من بود. چیزی که در ۶۰ ثانیه نازل می‌شد را در ۱۰ ثانیه تحویل مؤمنین می‌دادم! حدیث زیاد است. محدث کم.

چه در شکل و چه در محتوا؛ چه در شیوه‌یِ تولید و چه در اِکرانِ "دست‌نوشته‌ها... " در جشنواره‌یِ فیلم کن در ۲۰۱۳ تحتِ عنوانِ Ananymous، بدون ژِنِریک و در بُهت‌زدگیِ تماشاگران و منتقدین و روزنامه‌نگاران؛ "دست‌نوشته‌ها... " بدونِ تردید اثری ماندگار در تاریخ سینمایِ ایران خواهد بود. بطوری که داستانِ تولید و اِکرانِ فیلم هم خودش یک فیلم است!

بهترین خاطره‌ای که از آن فیلم دارم، خودِ محمد است: محمد بشکلِ اغالب نگران‌کننده‌ای خونسرد است! برعکسِ من که آستانه‌یِ تحمل‌ام در برخی موارد، زیر صفر است! خونِ او سرد است و خونِ من در حالتِ بخار! محمد خوش‌بینی است با نگاهی واقع‌بین. من بدبین‌ ام، یا بقولِ روس‌ها، خوش‌بینی مطلع! تا امروز نتوانسته‌ام این دوگانگیِ نگاه را در او برایِ خودم حل کنم: او چگونه هنگامی که پشتِ دوربین قرار می‌گیرد، نگاهِ درونی و خوش‌بینِ خودش را کنارمی‌گذارد و واقع‌بین می‌شود؟! یا شاید تقیه می‌کند! یعنی واقع‌بینی است که خودش را به خوش‌بینی می‌زند!

از شما در ماه‌های اخیر سلسله نوشتارها و پادکست‌های هفتگی‌یی منتشرشده بنام مشروطه نوین. چرا این نام "مشروطه نوین؟"

به یک دلیلِ ساده: جنبشِ سیاسیِ دوران‌ساز بدون تئوریِ سیاسی ناممکن است. بقولِ توکویل، "دنیایی که کاملاً نو شده، به یک علمِ سیاسیِ نوین نیاز دارد". براندازی تئوری نیست! ابزار است. حال با هشتگ یا بی‌هشتگ! روسیه تزاری با یک تئوریِ سیاسی براندازی شد و جایِ خودش را به روسیه شوراها داد. روسیه شوراها بدونِ تئوری سیاسی فروپاشی کرد و جایِ خود را به ... روسیه تزاری داد! تنها چیزی که در این میان تغییر کرد، نرخِ مصرفِ الکل میانِ موژیک‌ها و تشریفاتِ دربارِ تزارها بود، از رومانوف‌ها به پوتین!

انقلاب‌هایِ انگلستان، آمریکا و فرانسه در قرونِ ۱۷ و ۱۸ میلادی؛ و انقلاب‌هایِ روسیه، ایتالیا، آلمان، چین و ایران در قرنِ بیستم؛ جملگی مبتنی بر نظریه‌هایی سیاسی و مبتنی بر ایده‌ای بنیادین بودند: آزادی در انگلستان و آمریکا؛ برابری در فرانسه؛ فاشیسم در ایتالیا؛ نازیسم در آلمان؛ بُلشویسم در روسیه؛ مائوئیسم در چین؛ اسلام در ایران.

انقلابِ مشروطه در ایرانِ یکصد سال پیش هم ایده‌یِ بنیادینِ خود را داشت: قانون (اگر بخواهیم در یک کلمه خلاصه کنیم). قانونی که قدرت را محدود و مشروط می‌کند. در ایرانِ این یکصد سالِ گذشته، دو تئوریِ سیاسیِ عمده داشته‌ایم: مشروطه و مشروعه. اوّلی برای محدود کردنِ قدرت در قانونِ زمینی بود؛ دوّمی برای نامحدود کردنِ قدرت در قانونِ آسمانی، قانونی که بنابه‌تعریف مرز ندارد! درست است که مشروطه از مشروعه در ۵۷ شکستِ سیاسی خورد؛ ولی با بدست گرفتنِ قدرتی نامحدود، مشروعه در ایران شکستِ تاریخی خورده: مشروعه، بعنوانِ تئوری یا دکترینِ کشورداری، در ایرانِ امروز کاملاً بلاموضوع شده. برای تحمیلِ یک شکستِ سیاسی و نهایی به مشروعه، باید مشروطه را دوباره زنده کرد. دوباره زنده کردنِ مشروطه نیازمندِ بازآفرینیِ آن است، نه بازتولیدِ آن! مشروطه نوین یعنی بازآفرینیِ فکرتِ بنیادینِ مشروطه‌یِ یک قرنِ پیش در قرنِ حاضر.

من مشروطه‌خواهم نه سلطنت‌طلب. بازگشت یا بازتولیدِ گذشته ممکن نیست. چون ایرانِ امروز ایرانِ صدوپانزده سالِ پیش نیست. چون دنیایِ امروز دنیایِ یک قرنِ پیش نیست. چون تجربه‌ای که بمدّتِ نزدیک به نیم‌قرن با انقلابی بس طولانی و حکومتِ اسلامی از سرِ ما گذشته، تجربه‌ای است disruptive که نمی‌توان تنها بعنوانِ پرانتزی آن را بست و به عقب بازگشت و شتر دیدی ندیدی!

مشروطه‌خواهم چون مشروطه را نخستین اقدامِ ایرانیان در تاریخِ معاصر برای خِرَدگرایی در کشورداری می‌دانم، نخستین اقدام برای دولتمداری بر پایه‌یِ خِرَد و تعقّل بجایِ مذهب و تعصّب. نخستین اقدام بسویِ شایسته‌سالاری بجایِ خویشاوند و خاندان‌سالاری و قوم‌وخویش‌سالاری. با بضاعتِ آن زمانِ ایران. نخستین حرکت برای تقنینِ تملّکِ ایرانیان بر ایران و خاتمه دادن به این عادتِ منحط که عدّه‌ای قلیل و اعوان و انصار ایشان همواره کشور و منابع آن را ارثِ خانوادگیِ خود بپندارند. مشروطیت بعنوان یک چرخشِ تاریخی در یک بازه‌یِ زمانیِ مشخص در تاریخِ معاصرِ ما، در هسته‌یِ سختِ فکریِ خود، تاجایی که من فهمیده‌ام، جهشی بود فکری و فرهنگی بسویِ خِردگرایی و نوآوری. نوآوری در نظم و در نثر، نوآوری در موسیقی، در فکر، در سیاست... نوآوری کارِ سختی است. دشمن‌‌تراش است! طالبانِ وضع موجود یا status quo را عصبانی می‌کند. خِردگرایی یعنی تشخیصِ ضرورت برای تطبیق‌یافتن با آن. بقاء مستلزمِ adaptability است و تطبیق‌پذیری مستلزم خِردگرایی، یعنی انعطاف‌پذیری در اندیشه و راهکار، یعنی نوآوری. مشروطه‌یِ نخست در عصرِ خود، نوآورانه بود. بازگشت به متنِ قانونِ اساسیِ مشروطه ۱۲۸۵ در ۱۳۹۹، نوآوری نیست! درجازدن است. نه شدنی است، نه خواستنی. نه ممکن است، نه مطلوب. حرفِ مفت است.

ایرانِ ۱۳۹۹، ایرانِ ۱۲۸۵ نیست. ایرانِ ۱۲۸۵ ایرانی بود روستایی-رعیتی، دَرباری-آخوندی، عشیره‌ای-ایلاتی، و مذهب‌زده در حاشیه‌یِ تاریخ. ایرانِ ۱۳۹۹، ایرانی است شهری-کلان‌شهری، درون‌مرزی - برون‌مرزی. ایرانی برآمده از تجربیاتِ تاریخی-اجتماعیِ مدرنیته (جنگ، جنگ‌هایِ مذهبی، انقلابِ فکری، سیاسی، اجتماعی، جنسیّتی)، در قلبِ جغرافیایی که می‌رود تا بسترِ اصلیِ جهانی‌شدنِ جهان در قرنِ بیست‌ویکم بشود، یعنی آسیا. ایرانِ ۱۲۸۵ عمودی بود. ایرانِ ۱۳۹۹ افقی است. رِجالِ ایرانِ ۱۲۸۵، ملایان و درباری‌هایِ اندرونیِ عیش و نوش و قدرت و مذهب بودند. اِلیتِ ایرانِ ۱۳۹۹، کارآفرین‌ها، ریاضی‌دان‌ها، رُمان‌نویس‌ها، سینماگران، کنشگران، دانشگاهیان، ورزشکاران و سرآمدانِ صنفی‌اند... یعنی طیفی گسترده و متنوع از شخصیت‌هایی خودساخته‌ در جامعه‌ای کلان‌شهری‌شده و دنیایی‌شده. ایرانِ ۱۲۸۵ عتبات داشت؛ ایرانِ ۱۳۹۹ دیاسپورآ. اوّلی هیچ ربطی به دوّمی ندارد!

دنیای Elon Musk هم دنیای Morgan Shuster نیست! شوستر در ابتدایِ انقلابِ دوّم صنعتی زندگی می‌کرد؛ ماسک یکی از معمارانِ انقلابِ صنعتیِ چهارم است!

بازگشت به قانونِ اساسیِ ۱۲۸۵ بعنوان سرمشقی برای ۱۳۹۹، از حدِّ یک شوخیِ بی‌مزّه از سویِ مشتی حرّافِ بدسلیقه و پُرمدعا تجاوز نمی‌کند.

باید ذهنیّتِ خِردگرا و نوآورِ مشروطه‌خواهان ۱۲۸۵ را نگه داشت و در ایرانِ ۱۳۹۹ بازآفرینی و بازتعریف کرد.

مشروطه نوین یعنی این.

چرا در تبیین اصول نظریه مشروطه نوین، از سلطنت بعنوان آفت پادشاهی نام برده‌اید؟

پاسخ این پرسش را پیش‌تر دادم. اضافه می‌کنم که قرآن‌شناس هم نیستم ولی بگفته‌یِ دو کارشناس الهیات در داخل کشور، "سلطان" واژه و مفهومی است قرآنی که "۳۷ بار در قرآن تکرار شده" و "دو حیطه کلی معناییِ برهان و قدرت [و] مصادیق [مرتبطی] همچون بهانه و دستاویز، عذر موجه و معجزه و هرگونه سلطه و برتری و نفوذگری و بسط ید" را دربرمی‌گیرد!

مشروطه نوین، بازتولیدِ مفاهیم قرآنی و مفهوم "سلطان" نیست: خروج فکری، مقنن و پایه از اسلام و از سلطان در عرصه‌یِ سیاسی و عمومی است. اسلام، یا هر مذهبِ دیگری، مقوله‌ای است اندرونی، نه بیرونی.

در مشروطه نوین، پادشاه "سلطان" نیست و نمی‌تواند باشد.

در مشروطه نوین، پادشاه "برهان" یا حجّت نیست، "قدرت" نیست، "قانون" (کانون) هم نیست. قانون پادشاه است. قانون هم برهان است و هم قدرت.

نهادِ شایسته‌سالارِ شهریاریِ ایرانی در مشروطه نوین، نِمادِ سیستِمیکِ خِردگرایی در تداومِ تمدنیِ ایران است: یعنی چگونگیِ نهادسازیِ نمادینِ خِردگرایی در سیستمِ نوینِ کشورداری.

در ادامه و تبیین همین اصول می‌گویید: "ما پادشاهی را برای ایران می‌خواهیم، نه ایران را برای پادشاهی"؟ آیا نهاد پادشاهی همان پادشاه است؟ تفاوت این دو واژه چیست؟ اهمیت این نهاد برای ایران چیست؟

باید نهاد را از شخص متمایز کرد. آنچه ماندنی است، نهاد است نه شخص.

پادشاهی ابداعی است ایرانی، در واژه و در مفهوم. اگر "سلطان" واژه و مفهومی است عربی-قرآنی؛ اگر "تِزار" واژه و مفهومی است روسی؛ اگر "دموکراسی" واژه و مفهومی است آتنی؛ اگر "جمهوری" یعنی res publica (یا "چیزِ عمومی")، واژه و مفهومی است رومی... پادشاهی واژه و مفهوم و نهادی است ایرانی. باید آنچه ایرانی است نگه داشت و به اقتضایِ زمان با ضرورت‌هایِ زمانه منطبق کرد. بقاء مستلزمِ انطباق است و انطباق با اقتضاء، مستلزمِ نوآوری.

در ادامه همین اصول می‌گویید، "در مشروطه نوین، پادشاه قانون نیست؛ قانون پادشاه است". همین باعث شده تا طیف سلطنت‌طلب شما را جمهوری‌خواه معرفی کند. شما خودتان هم مشروطه نوین را "نظامی ترکیبی" تعریف کرده‌اید. منظورتان از نظامی ترکیبی چیست؟

"نظام ترکیبی" (یا régime mixte) با ماکیاول در آغاز خِردگراییِ مدرنیته دوباره احیاء شد. منظور از "نظام ترکیبی" نظامی است مرکّب از فضیلت‌هایِ جمهوری و شهریاری (پادشاهی).

آیا شما شاگرد برنارد لوئیس بودید و به آن افتخار می کنید؟

خیر! من کارهایِ برنارد لوئیس را می‌خوانم، چون یکی از بزرگ‌ترین تاریخ‌نگارانِ قرن بیستم بود. من با برنارد لوئیس یک بار در خانه‌یِ او در دانشگاه پرینستون دیدار داشتم و با او گفتگو کردم. ولی متأسفانه شاگرد او نبودم.

آیا جنابعالی فدرالیسم را برای ایران می‌خواهید؟ آیا سیستم فدرالیسم برای ایران را قبول دارید؟ آیا شما قائل به جداشدن بخشی از خاک ایران هستید؟

قدرت باید محدودکننده‌یِ قدرت هم باشد. در این چارچوبِ استدلالی، من به اصلی باور دارم که در زبانِ حقوقی به principe de subsidiarité شناخته شده است. معادلِ فارسیِ آن را نمی‌شناسم.

منظور از subsidiarité این است که تا زمانی که مسئولینِ محلی از عهده‌یِ کاری برمی‌آیند، مسئولینِ مرکزی در آن کار دخالتی نمی‌کنند. به عبارتِ دیگر، نخستین حلقه‌یِ مسئولیت/پاسخگویی، حلقه‌یِ محلی است نه مرکزی. مسئولیت/پاسخگویی زمانی به نخستین و نزدیک‌ترین حلقه‌یِ بالادستِ خود منتقل می‌شود که حلقه‌یِ زیردستِ محلی از راهگشاییِ مشکل ناتوان باشد.

درکنارِ اصلِ subsidiarité، اصلِ دیگری هم هست تحتِ عنوانِ pouvoirs régaliens. در اینجا منظور از regalis (ریشه لاتین) همان شهریاری است. بر اساسِ این اصل، برخی اختیارها مطلقاً در انحصارِ حلقه‌یِ مرکزیِ قدرت است، نه محلی: دفاع، روابط خارجی، سیاست‌هایِ راهبردی (زیرساخت‌های استراتژیک و غیره) و اطلاعات و امنیت داخلی و خارجی.

آیا فرشگرد همان سبزهای فیروزه‌ای اند؟

از خودشان بپرسید!

به دید شما کدام سیستم برای ایران مناسب‌تر است؟

مشروطه نوین: نظامی ترکیبی و مرکّب از فضیلت‌هایِ جمهوری و شهریاری (پادشاهی).

دلیل سکوت شما دربرابر شورای گذار و حمله به "دولت در تبعید میهن پرست" چیست ؟ اگر واکنشی داشته‌اید، این واکنش چه بوده؟

"دولتِ در تبعیدِ میهن‌پرست" دیگر چه مزخرفی است؟!

ببینید دوستِ گرامی، نه تنها در این دو مورد سکوت نکردم، که نخستین کسی بودم که بلافاصله پس از اعلانِ رسمیِ ساختارِ هیأتِ دبیرانِ شورایِ گذار، حدود یک سال پیش؛ و چند ماه پیش هم پس از اعلانِ دولتِ تبعیدیان در شمالِ مکزیک! سخت از هر دو انتقاد کردم.

"شورای گذار" ایده‌ای است درست با اجرایی غلط: نمی‌شود مسئولیتِ حلِّ مشکل را به آنهایی سپرد که مشکل را بوجود آوردند. نمی‌شود آینده را به همآنهایی سپرد که بقولِ داریوش شایگان به گذشته "گند" زدند!

"دولت در تبعید" ایده‌ای است غلط با اجرایی کُمیک: دولت برای اداره کشور است. ایران را نمی‌شود از شمالِ مکزیک اداره کرد. دولتِ در تبعید حرفِ مُفتی است که بلافاصله به دولتِ تبعیدیان تبدیل می‌شود. چنانچه شد!

می‌گویند شما مامور مهار شاهزاده هستید. واکنش شما چیست؟

اصلی است معروف به "اصلِ براندولینی" که به "اصلِ عدمِ‌تقارنِ مُهمل" هم شناخته شده و می‌گوید: "ردِّ مهمل دوبرابرِ تولیدِ آن انرژی می‌برد!"

اگر منظور این دسته از مهمل‌گویان این است که دولتِ آینده‌یِ ایران باید "تشیّع صفوی را احیاء کند" یا "مجریِ منویّاتِ ملوکانه" و "رهبری‌هایِ داهیانه‌یِ اعلیحضرت" باشد، پاسخِ قطعیِ من این است: خیر! چنین چیزی نه شدنی است و نه خواستنی. نه ممکن و نه مطلوب. اگر منظور بازگشتِ به گذشته است و تولیدِمثل و بازتولیدِ آن، پاسخِ قطعیِ من منفی است. مشروطه نوین، بازآفرینیِ نهادِ شهریاریِ ایرانی است، نه بازتولیدِ سلطنت. ناسیونالیسم و مشروطه‌خواهیِ من از جنسِ مدرن است، نه از الیافِ عتیقه یا درباری.

حضرتعالی که مشاور شاهزاده و نویسنده بیانیه‌های او هستید، چرا در محکوم کردن کاربرد نام خلیج عربی بوسیله پومپئو به ایشان مشاوره ندادید و خودتان هم محکوم نکردید؟ دیدگاه‌تان برای خلیج فارس و موضوع سه جزیره چیست؟

هویتِ مشاورانِ شاهزاده، تا آنجا که من می‌دانم، تاکنون نه رسماً تأیید، نه رسماً تکذیب و نه رسماً اعلان شده. یا اگر هم شده، من نمی‌دانم. ولی آنچه را می‌دانم بسیار ساده است: هیچ سیستمی نمی‌تواند بدون داشتن بهترین مشاوران در عالی‌ترین سطح و سطوح پابرجا بماند. چنین چیزی ممکن نیست. سیستمی که از چنین مشاورانی در عالی‌ترین سطح و سطوح برخوردار نباشد، سقوط می‌کند.

در رابطه با اظهاراتِ این یا آن مقامِ خارجی هم، نمی‌توان مدام به تأیید یا تکذیبِ این یا آن گفته پرداخت.

خلیج فارس خلیج فارس است نه خلیج عربی. دفاع از هویتِ تاریخی و جغرافیایی این حوزه‌یِ آبی، نهایتاً کارِ دولتی است ایرانی، نه اسلامی، مقتدر نه مضمحل، قدرتمند در دو عرصه‌یِ سخت و نرم در آینده. دولتی که بقایش در فلاتِ ایران به شرکت‌هایِ چینی، به نیرویِ هواییِ روسیه، به وِتویِ این دو در شورایِ امنیت، و به نامزدِ حزبِ دموکرات در انتخاباتِ آمریکا وابسته است، سقوط می‌کند.

جزایرِ سه‌گانه پاره‌ای از قلمرو حاکمیتِ ایران اند، ایران بعنوانِ قدرتِ تاریخی، تمدنی و سیاسیِ و جغرافیایی مسلط در این منطقه. اسلامی‌شدنِ مطلقِ ایران از ۵۷ تاکنون، سرچشمه‌یِ تمامیِ ضعف‌هایی بوده که از ترکیه و جمهوریِ طایفه‌یِ علی‌اف‌ها در شمال و در شمالِ-غربی؛ تا امارات و قطر در جنوب، از آن بهره‌ برده‌اند. باید هرچه سریع‌تر و قاطعانه‌تر به ضعفِ ویرانگر و بیمارگونه‌یِ ایران در کاسه‌یِ اسلام پایان داد. باید ایران را بقولِ داریوش همایون از سه حوزه‌یِ اسلامی، خاورمیانه‌ای و جهانِ‌سوّمی خارج کنیم. یکی از محورهایِ بازسازیِ اقتدارِ ایران در حوزه‌یِ منطقه‌ای را در قالبِ "محور تهران-اورشلیم" ترسیم کرده‌ام. پیش‌شرطِ چنین محوری، بازسازیِ اقتدار در ایرانِ پسااسلامی و بینشِ راهبردی است.

واقعه جدایی بحرین را ناشی از چه جریانی می دانید؟

شناختِ دقیقی از زوایایِ حقوقی، تاریخی و امنیتیِ این پرونده ندارم و درنتیجه نمی‌توانم نظری بدهم. آنچه مسلّم است، ضرورتِ تشخیصِ درستِ اولویت‌ها در ایرانِ پسااسلامی است.

"ایرانِ اسلامی"، سوایِ اینکه نامی است جعلی، ایرانِ جنگ بوده و هست: جنگ‌هایِ مستقیم خارجی و نیابتی. جنگِ ایران و عراق، ۶۵۰ میلیارد دلار، بر پایه‌یِ دلارِ دهه‌یِ ۸۰ میلادی، برای ایران هزینه داشت. جنگ پرهزینه‌ترین کارزارِ انسانی است. ایرانِ آینده باید نوسازی بشود، در تمامیِ زمینه‌ها. کارستانی از این دست به ثبات، امنیت و سرمایه‌گذاریِ کلان نیاز دارد. تنها در زمینه‌هایِ آب، انرژی، بنادر و خطوطِ آهن، سرمایه‌گذاریِ لازم چیزی در قیاسِ تریلیون دلار است. حال سرمایه‌گذاری‌هایِ ضروری و حیاتی در زمینه‌هایی چون نوسازی و ایمن‌سازیِ کلان‌شهرهایی چون تهران دربرابر زمین‌لرزه؛ و نوسازیِ ارتش و نیروهایِ مسلح را نیز به این ارقام اضافه کنید تا ببینید چه حجم کلانی از سرمایه‌هایِ مالی و انسانی برای کارستانی از این دست نیاز خواهد بود! از این گذشته، سقوطِ چهل‌ساله‌یِ ایران در اسلام کشورِ ما را با مشکلاتی جدّی با تمامِ همسایگانِ ایران روبرو کرده، از شمال تا جنوب، از شرق تا غرب. حلِّ این مشکلات نیازمندِ ایرانی است مقتدر و قدرتمند در هر دو حوزه‌یِ قدرتِ سخت و قدرتِ نرم. کارستانی از این دست، به زمان، به برنامه‌ریزی و به همپیمانانِ نیرومند و همسو در سطوح منطقه‌ای و جهانی نیاز دارد. همپیمان‌هایی که نه تنها هیچ کدامشان را امروز نداریم، که مستعدترین و بالقوه‌ترین‌شان هم چهل‌سالی است که بخاطرِ اسلام، دشمن ایران شده‌اند! اولویتِ ما، ۱۸۰ درجه با اوجبِ واجباتِ حکومتِ اسلامی زاویه دارد: اولویتِ ما، اوجبِ واجباتِ ما در مشروطه نوین، پس از نجاتِ ایران از انقراض، خارج کردنِ ایران از اسلام خواهم بود.

نزدیکی شما به جبهه شاهزاده تا کجاست؟ آیا شما مسئولیت رسمی دارید؟ و اگر چنین است، محدوده این مسئولیت تا کجاست؟

جبهه‌بندی مربوط به حوزه‌یِ سیاست است: چپ، راست، میانه و انواع افراطیِ این "جبهه"ها و ازجمله جبهه‌یِ میانه‌روهایِ افراطی!

از نگاه من، شاهزاده شخصیتی است ملی و اخلاقی، نه سیاسی.

سیاست یعنی تئوری، رهبری و عمل (یا praxis بقولِ مارکس) برای دستیابی به قدرت. من بعنوانِ نمونه، شخصیتی سیاسی هستم.

مابقی، همانگونه که پیشتر گفتم و تا آنجا که به هویتِ مشاورانِ شاهزاده مربوط می‌شود و تا جایی که من می‌دانم، نام هیچ یک از آنها تاکنون نه رسماً تأیید و نه رسماً تکذیب و نه رسماً اعلان شده.

آیا شما با توجیه فلسفی، نظام پادشاهی را ارتجاع و عقب‌ماندگی دانسته و در مباحثات دوستانه‌تان با شاهزاده روی ایرادت شاه و معایب نظام تاکید می‌ورزید و از خدمات دوران شاه و رشد اقتصادی که به رفاه عمومی منجر شد، یاد نمی‌کنید؟

بزرگ‌ترین خبرگزاریِ دنیا، خبرگزاریِ شایعه است! سوشیال می‌دیآ این خبرگزاری را جهانی کرده.

حتی یک سطر در نوشتارهایِ من مبنی بر اینکه پادشاهی نهادی است ارتجاعی، پیدا نخواهید کرد. ما در مشروطه نوین سخنی از کسروی نقلِ‌قول کرده‌ایم و آن را سرلوحه‌یِ کارِ خود قرارداده‌ایم مبنی بر اینکه "آنچه در گذشته نیک است باید نگه داشت و آنچه بد است باید کنار گذاشت". این یعنی عقلِ سلیم. یعنی نقد. ما در مشروطه نوین می‌خواهیم تعقّل را جایگزینِ تعصّب بکنیم. در این راه، نه تعارفی داریم و نه مصلحتی بالاتر از مصلحتِ عمومی و مصلحتِ ایران می‌شناسیم.

آیا شما با برپایی و تجدید نظام پادشاهی مخالفت جدی دارید؟

چنین پرسشی، با توجه به آنچه نوشته و گفته‌ام و در اینجا به تفصیل تشریح کردم، اساساً بلاموضوع است.

جنابعالی با واژه‌ها مخالف هستید یا با معانی؟

من با حرّافی مخالفم! با دَری‌وَری. یا بقولِ فرهنگِ فارسیِ عمید، با "پرت‌وپلا، حرف یاوه و بی‌ربط و بی‌معنی، سخن بیهوده و بی‌سر‌و‌ته"! یا بقولِ فردوسی، سخن‌هایی که "به کردار بازی بود"...

زمانی که طرفداران نظام پادشاهی با تدوین قانون اساسی به اشکالات قوانین اساسی گذشته پایان بخشیدند و نظام پادشاهی پارلمانی را در حد حاکمیت ملی بازسازی و بازنویسی کرده‌اند، چرا شما همچنان بر جمهوریت اصرار می ورزید و مطالبات میدانی بخش قابل توجهی از مردم ایران را که بازگشت شاه را طلب میکردند، نادیده میگیرید؟

این "طرفداران"، بقولِ شما، تاکنون چنین کاری نکرده‌اند. آنچه کرده‌اند، غِرغِره کردنِ مزخرفاتِ دَرباری بوده و هست. اگر سخنِ مرا قبول ندارید، نوشته‌هایِ داریوش همایون را درباره "سلطنت‌طلب‌ها" بخوانید، که هم خودش وزیر بود و هم قائم مقامِ دبیرکلِ حزبِ رستاخیز!

همایون در جایی درباره‌یِ این جماعت می‌نویسد: "مشکل اصلی‌ [سلطنت‌طلبان] همان ‏رویکردشان به سلطنت‌طلبی و اشتباه گرفتن‌اش با مشروطه‌خواهی می‌بود. زمان سلطنت‌طلبان به ‏پایان رسیده بود و خود نمی‌دانستند... تفاوت میان سلطنت‌طلبی و مشروطه‌خواهی، اساسِ یک جنبشِ فکری بود که از همان یکی دو سال پس ‏از انقلاب به عنوان مشروطه نوین آغاز شد. مشروطه‌خواهان و سلطنت‌طلبان در همان انقلاب مشروطه ‏از هم جدا شده و حتا با هم جنگیده بودند ... بازگشت به پیام ‏مشروطه‌خواهان که پیام ناسیونالیسم و تجدد و توسعه سیاسی و اجتماعی و نوسازی فرهنگی بود و پادشاهی ‏را از نو تعریف می‌کرد، برای ایرانِ پس از فاجعه جمهوری اسلامی ‌نه تنها لازم بود، که تازگی ‏داشت..."

مشروطه نوین، بازتولید نیست. بازآفرینی است.

برای ابقای پادشاهی لازم است که شاهزاده فرزند پسر داشته باشند. اگر ایشان فرزند پسری نداشته باشد، مانند دیگر کشورهای پادشاهی، فرد دیگری به پادشاهی برگزیده خواهد شد؟ دیدگاه شما برای این انقطاع تاریخی چیست؟

انقطاع در روش، در رویکرد، و در نگاه و در بینش است، نه در جنسیّت!

مشروطه نوین در تداوم سلطنت نیست، در گسست با آن است: تمایز نهاد از شخص؛ بازتعریفِ نهاد؛ سیستم‌محوری بجایِ شخص‌محوری؛ مدنیّت یا civil right بجایِ حقِّ الهی (یا droit divin در زبان فرانسه).

آنچه در توسعه‌یِ سیاسی مهم است چگونگیِ تکوینِ یک سیستم و مشروعیّتِ آن است. در قرن بیست‌ویکم، و پس از تجربه‌یِ ویرانگری که از سر گذرانده‌ایم، چنین مشروعیّتی نه می‌تواند الهی باشد و نه ژِنتیکی. نه متافیزیکی نه کروموزومی!

راه رسیدن مردم ایران به آزادی را چگونه می بینید؟

اگر منظورتان از آزادی، رهایی از قفسِ اسلامی است، راهی که در پیش داریم راه دستیابی به یک رهبری سیاسی است تا بتوانیم فروپاشیِ قفسی را که همه‌چیزش زنگ زده به درستی مدیریت کنیم.

اگر منظورتان از آزادی همان دموکراسی است، راهی سختی در پیش داریم. دموکراسی به رفتارها، نهادها و به فرهنگِ خودش نیاز دارد و این همه پیش‌فرض‌هایی دارند: نوسازیِ اقتدار و سیستمِ سیاسیِ ایرانِ پسااسلامی؛ نوسازیِ اقتصاد و معیشت؛ نوسازیِ نظامِ آموزشی؛ نوسازیِ نظم نوین شهروندی و مدنیّت...

سخت است ولی شدنی است! تنها کارستانی است که بتواند استعدادهایِ ایرانی و منابع مالی و تکنولوژیک را در قالبِ یک طرح جامع و میهنی برای نوسازیِ همه‌جانبه‌یِ کشور بسیج کند و روحیه و شادی و شادابی را به سرزمینِ مهر بازگرداند.

آیا این رویه شاهزاده را منطقی می بینید که قائل به رفراندوم هستند و خود را شاه نمی‌نامند تا زمانی که مردم سیستم پادشاهی را قبول نمایند؟

توسعه‌یِ سیاسی یعنی تدوین و تکوین یک سیستم و مشروعیتِ آن! با یک فرد نمی‌شود یک سیستم ساخت! باید شخص‌محوری را از روشِ فکریِ خود کناربگذارید و سیستم‌محور فکر کنید.

تکلیف بقیه طیف‌ها مانند سازمان مجاهدین خلق، کمونیست‌ها، سوسیال دموکرات‌ها، جمهوری‌خواهان چه خواهد شد؟

اولویتِ ما نجاتِ ایران از خطرِ انقراض است. چنین اولویتی مستلزم شکلگیریِ اقلیتی است ملی، مصمّم و عملگرا در قالبِ یک ائتلافِ نظامی - تکنوکراتیک، همان گونه که در مانیفستِ سیاسی‌ام همراه با مهندس جواد خادم، وزیر شاپور بختیار و هماهنگ‌کننده عملیات "نقاب"، در روزنامه‌یِ اسرائیلی جروزالم پست نوشتم.

ما ناسیونالیست هستیم. ناسیونالیستِ پیشرو. برای ما نجاتِ ایران مهم است. نه وزنِ "مجاهدین" یا "کمونیست‌ها". زمانی که شرایطِ لازم برای برگزاریِ انتخاباتی سالم در کشور فراهم شد، صندوق رأی همه چیز را مشخص خواهد کرد. ولی پیش از آن باید ایران را نجات داد.

آیا محمدرضاشاه پهلوی نقشی در کم رنگ شدن مشروطه داشت؟ چه عواملی باعث شد که مشروطیت در زمان شاهنشاه فقید نقش پررنگی نداشته باشد؟ عده‌ای بر این باورند که شاه فقید برای ایران توسعه اقتصادی و نظامی آورد ولی نتوانست توسعه سیاسی بیآورد. آیا ایشان می‌توانستند توسعه سیاسی بیآورند؟ آیا جامعه پذیرش دموکراسی را داشت؟

در پاسخ، چون این پرسشِ مدام و به اشکال مختلف ولی باطناً در همان شخص‌محوریِ خودش تکرار می‌شود، بگذارید صاف و پوست‌کنده از شما بپرسم که: آیا برزیل، بعنوانِ کشوری در حالِ توسعه، در سال‌های ۱۹۶۴ تا ۱۹۸۵، یعنی در جمهوریِ پنجم، با آن نظامِ حقوقی (de jure) جمهوریِ فدرالِ ریاستیِ دوحزبی، دموکراسی بود؟ آیا جمهوریِ اوّلِ پرتغال در سال‌هایِ ۲۰ میلادی، با آن بی‌ثباتیِ ساختاری‌اش که منجر به برآمدنِ Estado Novo و نظامیان در قالبِ جمهوریِ دوّم شد، دموکراسی بود؟ آیا بی‌ثباتیِ بیمارگونه‌یِ جمهوریِ چهارمِ فرانسه از ۱۹۴۶ تا ۱۹۵۸، جمهوریِ دولت‌هایِ دوهفته‌ای و سه‌هفته‌ای بود یا دموکراسی؟ آیا بازگشتِ ژنرال دو گُل در ۱۹۵۸ با روشی دموکراتیک بود یا با کودتایی که از الجزیره آغاز شد؟ آیا سال‌هایِ سُرب (Anni di piombo) در ایتالیا، از اواخرِ دهه‌یِ ۶۰ تا دهه‌یِ ۸۰ میلادی، سال‌هایِ خَرتوخَری بود یا سال‌هایِ دموکراسی؟! آیا ترکیه‌یِ سال‌هایِ ۶۰ و ۷۰ میلادی، دموکراسی بود؟ آیا کره جنوبیِ ژنرال پارک چونگ هی (رئیسِ شورایِ عالیِ بازسازیِ ملی در اوایلِ دهه‌یِ ۶۰ میلادی) از ۱۹۶۳ تا ۱۹۷۲، یعنی در جمهوریِ سوّمِ این کشور، دموکراسی بود؟

ببینید دوستِ گرامی، مشکلِ ما در ایران تعصّب بوده و هست. ما تنها متعصّبِ مذهبی نداریم. ما در فرهنگِ دینیِ‌مان، بقول آرامش دوستدار، انواع و اقسامِ متعصّب داریم: متعصّبِ مصدقی، متعصّبِ لیبرال، متعصّبِ شاه‌الهی، متعصّبِ جمهوری‌خواه، متعصّبِ دموکرات، متعصّبِ میانه‌روی، متعصّبِ چپ‌روی، متعصّبِ قومی و خلق‌الهی...!

توسعه‌یِ سیاسی، در تعریفی کلان، یعنی توسعه‌یِ نهادها، رفتارها و ارزش‌هایِ شکل‌دهنده‌یِ نظامِ قدرت در یک جامعه. چون جامعه موجودی است زنده و اُرگانیک، توسعه‌یِ سیاسیِ آن هم، بعنوانِ عالی‌ترین گونه‌یِ توسعه، ویژگی‌هایِ تکاملی (evolutionary) خودش را دارد، همان‌هایی که در طبیعت هم می‌بینیم: یعنی differentiation و specialization.‌‌ بدونِ این دو ویژگی، که زمانبر هم هستند، تکاملِ نظامِ قدرت بسویِ دموکراسی ناممکن است. تنها specialization درمیانِ متعصّبینِ ایرانی، تخصّص آنها در تعصّب است و تنها differentiation درمیانِ آنها، جهت‌گیری‌هایِ متفاوت در تعصّب!

دموکراسی یک سیستم یا نظامِ عامل (operating system) توزیع‌شده است. شاه در آن تنها کاربر، تنها درآیوِر، تنها حافظه، تنها برنامه و تنها ریزپرداز نیست! عواملِ دیگری هم در این نظامِ عامل سهیم‌ اند: سینماگر، موسیقی‌دان، سیاستمدار، نویسنده، وزیر، مدیر، معلم، مترجم، روزنامه‌نگار، هنرپیشه، تاجر، ورزشکار...

بنابراین، پرسشِ دیگرِ من از شما این است: فرض کنیم شاه خیلی بَد بود! آیا عواملِ دیگر در ایرانِ پیش از انقلاب، کارِ خودشان را در این زمینه، یعنی توسعه‌یِ تکاملیِ نظامِ عاملی که دموکراسی می‌نامیم، درست انجام دادند یا نه؟ اگر درست انجام دادند و از تبار قدّیسین و معصومین بوده‌اند، چرا از بختیار حمایت نکردند؟ چرا یک آزاداندیشِ مدرنِ باتجربه و فرهیخته و زبان‌دان و بابرنامه را گذاشتند و بجایِ او از اُمُّلی مذهبی بعنوانِ "نخست‌وزیرِ موقت" دفاع کردند که برنامه‌یِ دیگری جز غلامیِ ولایت نداشت؟ چرا بعنوانِ نمونه، سینماگری مانند مهرجویی در زمانِ شاه با الهام از "آشغالدونی" ساعدی، فیلمی می‌سازد بنامِ "دایره مینا" و در زمانِ آشغالی بنامِ احمدی‌نژاد، فیلمکی باسمه‌ای بنامِ "سنتوری"؟! آیا "سلطانِ" کیمیایی، مشارکتی است تاریخی و ماندگار در تکامل و تکوینِ دموکراسیِ ایرانی؟!

در مشروطه نوین آیا نهادهایی بر نحوه اداره مملکت نظارت خواهند داشت یا حکومت مد نظر شما پادشاهی مطلقه خواهد بود؟

هیچ چیزی در نگاه من مطلقه نیست مگر یک چیز: ضرورتِ نجاتِ ایران. من اگر دموکراسی می‌خواهم، آن را برای ایران می‌خواهم، نه ایران را برای دموکراسی!

مشروطه نوین چارچوبی است امروزی برای احیایِ فکرتِ مشروطه: حکومتِ قانون. در مشروطه نوین، جامعه مشوّقِ خوبی‌ها ست، دولت محدودکننده‌یِ بدی‌ها. ما باید فکرتِ مونتسکیویی و بنیادینِ مدرنیته یعنی ایده‌یِ مهارِ قدرت را در ایران نهادینه بکنیم. مونستکیو میان Monarchie و Despotisme تفاوت می‌گذاشت: در اوّلی، شهریار در چارچوبِ قانون عمل می‌کند؛ درحالیکه در دوّمی، که در ذهنیّتِ مونتسکیو همان "شرِّ مطلقِ" سیاسی باشد، مستبد یا دِسپوت "خودسرانه" یا بقول شاهنامه، "خودکامه" عمل می‌کند.

پیاده‌کردن این ایده در ایران باید تجربه و فرهنگِ ایرانی را مدِّنظر قرار بدهد. برای همین، در مشروطه نوین حتی نهاد پادشاهی بر دو ویژگیِ انتخاب (تشخیصِ شایستگی) و نظارتِ مدنی (مهستان) بازتعریف می‌شود. بعبارتِ دیگر، این جامعه مدنی است که پادشاه را می‌سازد.

بعبارتِ انگلیسی، این Civil Society است که King-maker است نه DNA یا Divine right:

"یگانه راه نیل به آن مقصد عالی [پادشاهی]، احراز مقامات رفیعه هنر و کمال و ابراز لیاقت و حسن نیت و درایت در خدمتگزاری این آب و خاک است". آنچه محمدعلی فروغی در ۴ اردیبهشتِ ۱۳۰۴ در خطابه‌یِ تاجگذاریِ رضاشاه بزرگ به زبان آورد، چیزی نبود مگر وارد کردنِ عنصرِ کلیدی و نوینِ لیاقت (یا شایستگی) بعنوانِ "یگانه راه نیل به آن مقصد عالی".

نوآوریِ ذکاءالملک در مشروطه نوین نهادینه خواهد شد. یعنی نهادی تحتِ عنوانِ مهستان، مأموریتِ خطیر تشخیص این شایستگی و نظارتِ بر آن را بعهده خواهد گرفت.

به دید حضرتعالی ایرادهایی که به محمدرضاشاه فقید می‌توان داشت کدام‌اند؟

شارل هانری دو فوشه‌کور، ایران‌شناسِ نامیِ فرانسوی، در "تنِ پهلوان و روانِ خردمند" (به ویراست و تدوینِ شاهرخ مسکوب)، می‌گوید:

"فردوسی مضمونِ خردمندی را در داستانِ سوگِ سیاوش استادانه طرح کرده است. رستم و سیاوش در جنگِ علیه افراسیاب توانستند دشمنِ مهاجم را به آن سویِ مرز برانند و به این ترتیب، انتقامِ ایران را بگیرند. ولی کاوس (آن خودکامه مَرد) فرمان می‌دهد که به آن سویِ سرزمینِ دشمن هجوم ببرند. سیاوش نافرمانی از رأیِ شاه را به بیداد ترجیح [داده]...دو مفهوم عدالت و خِرَد، یعنی دو فضیلتِ حیات‌بخشِ اخلاق [در شاهنامه] در یکدیگر همبسته می‌شوند... [دو مفهومی] که در شاه و رایزنِ او مجسّم می‌شوند: شاه تجسّمِ داد [است] و رایزنِ او مظهر خِرَد..."

فکرکنم آنچه باید گفته شود، دراینجا گفته شده: از سوگِ سیاوش گرفته تا سقوطِ ۵۷ و از سقوطِ ایران به دستِ مغانِ اسلامی و معاصر گرفته تا آزادیِ خرمشهر به دستِ دلیرانِ ارتشِ ایران و ادامه‌یِ جنگ تا آن سویِ مرزِ دشمن...

با الهام از آرتور شوپِنهآور، فیلسوفِ آلمانی و الهام‌بخشِ خیلی‌ها در قرون ۱۹ و ۲۰ میلادی و ازجمله نیچه، بزرگی می‌گفت: "شخصیت سرنوشت است". یعنی شخصیتِ کسی را نمی‌شود عوض‌کرد. شخصیتِ یک ملت هم به باور من همین گونه است: سرنوشتِ آن ملت است. شخصیتِ تاریخی ما را، به باور آنهایی که برخلافِ من فردوسی‌شناس هستند، شاهنامه به نظم کشیده و روایت کرده. آنچه دراختیارِ ما ست، میزانِ شناختِ ما از خودمان یعنی از شخصیتِ تاریخیِ خود‌مان است. در این شخصیت، دو گرایشِ دیرینه وجود دارد: دین‌خویی و خودکامگی. باید با خردگرایی این دو گرایش را مهار کرد. چنین مهمی نیازمندِ سیستم‌سازی و سیستم‌محوری است.

عواملی که در سقوط حکومت پهلوی نقش داشتند چه بودند؟

عواملِ درونی. این عوامل را به اختصار می‌آورم چون هر یک از آنها می‌تواند موضوع گفتگویی جداگانه و اغلب کارشناسی باشد:

  • فقدانِ فرهنگِ نقد در شبه‌فرهنگی شدیداً مذهبی و متمایل به خودکامگی
  • عدمِ فهمِ درستِ مدرنیته و دنیایی که از پنج یا شش قرنِ پیش وارد آن شده‌ایم، در تمامیِ سطوح مدنی و کشوری (از کانون‌های وکلا، نویسندگان، دانشگاهیان، هنرمندان و غیره گرفته تا عالی‌ترین سطوح کشوری)
  • ضعفِ فاجعه‌بار دستگاه اطلاعاتی یا بقولِ خارجی‌ها Intelligence Failure (دستگاه اطلاعاتیِ ایران - کشوری که کهن‌ترین دستگاه اطلاعاتیِ تاریخ را در چارچوبِ "چشم‌ها و گوش‌هایِ شاه" در زمانِ هخامنشیان ابداع کرده بود - در ندیدنِ تهدیدی که زیر چشم و گوشش بود، یعنی مذهب، از مسجدِ هدایت گرفته تا حسینیه ارشاد و انجمنِ شاهنشاهیِ فلسفه، کوری و کَریِ خاصی از خود نشان داد!)
  • برتریِ مطلقِ ساختارهایِ عمودی بر سازه‌هایِ تعدیل‌کننده‌یِ افقی
  • فقدانِ اندیشکده‌هایِ تخصّصی یا Think Tanks برای گردِهم‌آوردنِ تجربه و استعداد از افق‌هایِ مختلفِ لشکری، کشوری، اطلاعاتی، امنیتی، دانشگاهی (یکی از همان سازه‌هایِ تعدیل‌کننده‌یِ افقی)
  • مذهب‌زدگیِ مفرطِ برخی از کلیدی‌ترین مقامات
  • مذهب‌زدگی، چپ‌رَوی و غرب‌ستیزی در جامعه‌ای روشنفکری که "گلِ سَرسَبدش" جلال آل احمد بود و ژان پُل سارتر فرانسوی درباره‌یِ یکی از معجون‌هایِ بی‌سَروتَه دیگرش یعنی شریعتی می‌گفت: "من مذهبی نیستم ولی اگر می‌بودم، مذهبِ علی شریعتی را می‌داشتم!"
  • ممانعت از شکل گیریِ یک جریانِ سیاسیِ ملی و مستقل (به فراموشی سپردنِ یاد و آثارِ احمد کسروی، بعنوان نمونه؛ گوشه‌نشین کردنِ امثالِ شاپور بختیار و درعوض میدان دادن به امثالِ نصر، نراقی، عادل، موسی صدر...)

دیدگاه شما نسبت به فعالیت جمهوری‌خواهان، طرفداران مجاهدین خلق، و کمونیست‌ها در این ۴۱ سال چیست؟ به دید شما آلترناتیو اصلی چه طیفی است؟ نقش کدام پررنگ‌تر و تاثیرگذارتر بوده؟

مخرّب‌ترین جریانِ سیاسی از شهریور ۲۰ به این سو، جریانِ معروف به ملّی - مذهبی است که نخست با محوریتِ مصدق - کاشانی شکل گرفت و در سال‌هایِ ۴۰ خورشیدی تبدیل به نهضتِ آزادی شد. نهضتی که تفاوتِ "حریّت" و لیبرتی را نمی‌فهمید... اگرچه اغلبِ کادرهایِ اصلی‌اش، تحصیل‌کرده‌یِ آمریکا و فرانسه بودند! حلقه‌یِ استراتژیکِ خمینی، از نجف تا پاریس، نه کمونیست‌ها بودند نه مجاهدین نه جمهوری‌خواهان. نهضتِ آزادی بود.

اگر منظور شما از آلترناتیو، بدیلِ حکومتِ اسلامی است، تنها آلترناتیوِ کارساز و متصور و ممکن و ضروری، آلترناتیو ناسیونالیست است: ائتلافی نظامی - تکنوکراتیک در داخل، با پشتوانه‌یِ چهره‌هایِ مدنی، متکی به خواستِ آحاد مردم، و با بازتابی همسو و عملگرا و ملی در خارج.

فعالیت دیگر طیف‌ها مانند شورای گذار، فرشگرد و ... را چگونه ارزیابی می کنید؟

ضعیف! شورایِ گذار ایده‌ای است درست با اجرایی غلط: ریاست و ترکیبِ شورایِ دبیرانِ آن همانقدر تراژیک و در عینِ حال کُمیک است، که مثلاً بخواهیم گذار از جمهوریِ خلقِ مسلمان را بسپاریم به دبیرکلِّ جمهوریِ خلقِ مسلمان! مثلِ این می‌ماند که برنارد مِیداف را بکنید مسئولِ مبارزه با ترفندِ پانزی در وآل‌ استریت!

فرشگرد؟! ... "شبکه‌"ای که پاتوق شد!

مفهوم آزادی در حکومت ایده‌آل شما چیست؟

آزادی در چارچوبِ قانون.

شاهزاده رضا پهلوی در این ۴۱ سال چه کار باید می‌کرده که نکرده؟

بنظرِ من دو کار:

  • کمک به شکل گیریِ یک اندیشکده. البته کارِ آسانی هم نبوده. آن هم به یک دلیلِ ساده: تداومِ شبه‌فرهنگِ چاپلوسی و بسآمدِ نسلیِ چاکرانِ خانه‌زاد. باید نخست این شبه‌فرهنگِ پلیدِ درباری را ریشه‌کن کرد. تماماً و کاملاً ریشه‌کن. شاید یکی از برجسته‌ترین خطوطِ شخصیتیِ ایشان، انزجارشان از این شبه‌فرهنگ درباری و چاپلوسی باشد، که بهایِ سنگینی هم برای آن پرداخته‌اند. ولی ریشه‌کن کردنِ این شبه‌فرهنگ، کارِ یک شبه و یک نفره هم نیست، هرچند این نفر پهلوی باشد و این شب، شبِ سیاه تجربه‌یِ اسلامی. کارِ سختی است، چون فرهنگی است. باید اذهان و رفتارها را دگرگون کرد. و برای این کار، باید برخی عوامل و چیزها را نخست، همانطور که گفتم، ریشه‌کن کرد. باید بساطِ این جماعتِ چاپلوس را جمع کرد. یک بار و برای همیشه.
  • ابهام‌زدایی از نقشِ خود: شاهزاده نمی‌تواند هم رهبرِ سیاسی باشد (یعنی درگیرِ جدال برای کسبِ قدرت)، هم شاه باشد (یا ولیعهد یا پهلویِ سوّم)، هم رهبرِ اخلاقی یا معنوی! تداومِ این ابهام به ضررِ منافعِ ملیِ ایران است. یکی از ضررهایِ تداومِ چنین ابهامی، ممانعت یا به تعویق انداختنِ شکلگیریِ یک رهبریِ سیاسی است.

به اطرافیان ایشان ایرادات زیادی گرفته شده. شما این ایرادات را چگونه می‌بینید؟

پاسخِ این پرسش را در بالا دادم. نکته‌ای را اضافه کنم: در زبان‌هایِ اروپایی واژه و مفهومی هست بنامِ Entourage یا همان اطرافیان. فرانسه در فرهنگِ سیاسی و اجتماعیِ خود، شدیداً "مونارشیک" و عمودی است. همه چیز از "شاتو" نشأت می‌گیرد، یعنی از مرکزِ قدرت، با هاله‌ای بیش و کم کافکایی! و تمرکزِ بیش از حدّ قدرت از لوئی چهاردهم تا امروز. انقلابِ ژاکوبن‌ها این گرایشِ کلان را بدتر هم کرد. به Entourage میتران، رئیس‌جمهور سوسیالیستِ فرانسه نگاه کنید. لبریز از فساد بود (البته در ابعاد فرانسه و در مقایسه با کشورهایِ آنگلو-ساکسونِ شمالِ اروپایی، نه در ابعادِ جمهوری اسلامی!)

انگلستان سرمشقِ بهتری برای تکوینِ مدنیّت است. آنچه از تکاملِ مدنیّت در انگلستان باید آموخت، مفهومِ نظارتِ مدنی بر قدرت است. این نظارت شاملِ نهادِ پادشاهی هم می‌شود. و این یکی از ارکانِ مشروطه نوین است.

آیا پخش ویدئوهای روزمره شاهزاده مطلوب شما بوده؟

نه! اصلاً.

آیا در این مدت فعالیت‌های شاهزاده را کافی می دانید؟

ببینید دوستِ گرامی، انصاف هم خوب چیزی است! صرفنظر از کاستی‌ها و اشتباهاتِ شاهزاده، ایشان می‌توانستند این ۴۰ ساله را طورِ دیگری هم بگذرانند. می‌گوئید نه؟! نگاهی بیاندازید به زندگیِ "پرینس"هایِ عرب و بویژه "پرینس"هایِ سعودی و اماراتی و نفتی در همسایگیِ خودمان! از مستراح حرمسرای‌شان گرفته تا دستشویی بوئینگ‌هایِ خصوصی‌شان؛ از قالپاقِ طلاییِ رولزرویسِ هشتادمین معشوقه‌یِ یک‌شبه‌یِ پانصدوبیستمین نوه یا نتیجه‌یِ ذکورشان گرفته، تا شیرِ وانِ حمامِ کشتیِ خصوصی‌شان... همه‌چیزشان از طلا و طلایی است و اینکه چه بر سرِ خاکِ سیاه نفتیِ امّت‌شان خواهد آمد، به بیضه‌یِ چپِ تماماً شرعی و مؤمن‌شان هم نیست!

یا بگذارید پرسشِ شما را طورِ دیگری مطرح کنیم: آیا در این 41ساله، فعالیت‌هایِ سیاستمداران و حقوقدانان و روزنامه‌نگاران و هنرمندان و دانشگاهیانِ ایرانیِ مقیمِ خارج را برای نجاتِ کشور کافی می‌دانید؟

مشروطه نوین تلاشی است برای ریشه‌کن کردنِ نگاه عمودی (ذاتاً مذهبی و خودکامه‌طلب) و جایگزین کردنِ آن با نگاهی افقی (ذاتاً مدرن)، در بینش و رفتارِ سیاسی و فرهنگی و اجتماعی در ایران.

چند نام می‌برم و می‌خواهم دیدگاه شما را درباره هر یک بدانم؟

مصدق: آقازاده‌ای که کشورش را برای وجهه‌یِ ملّی‌اش می‌خواست

تقی زاده: خودساخته‌ای که وجهه‌یِ ملّی‌اش را برای کشورش می‌خواست

رضا پهلوی: قلوبِ مردم

مسعود رجوی: بلااثر

مریم رجوی: بلاموضوع

شاملو: عمو شاملو! به عمو ساعدی می‌گفت: "حسین‌غلام! چرا تو غلامِ حسین باشی؟ خوب حسین غلامِ تو باشه!"

سلطان پور: سعیدی که اگر مانده بود، لیلاز می‌شد! شاعری بندِتُنبانی، آنهم در کشورِ شعر و شاعر و شاعرانگی! [نمونه: "در بَندِ پهلوی، افتاده مرد خسته و خون‌آلود، آتش دمیده از کفِ پایش..." (ده شبِ شعر، شبِ پنجم، انستیتو گوته، تهران ۱۳۵۶)]

باقر پرهام: بابا کتاب داد

بهرام مشیری: آ‌شنایی ندارم

در دولت ایده‌آل جنابعالی جایگاه احزابی مانند کمونیست‌ها، مجاهدین و مذهبی‌ها... چه خواهد بود؟
آیا مانند حکومت شاه فقید، فعالیت احزاب کمونیست ممنوع خواهد بود؟

ببینید، دوستِ گرامی، بجایِ اینکه از آزادیِ حزبیِ مریم رجوی و نورالدین کیانوری و فرخ نگهدار... در ایرانِ آینده صحبت کنیم، آن هم پس از یک گفتگویِ طولانی! بگذارید بارِ دیگر یادی از پدر بکنم.

پدرم، بعنوان تنها سخنرانِ نهمین شب از ده شبِ معروفِ شعر، دو سه ماهی مانده به انقلاب، گفته بود:

"انقلاب مشروطیت گامی بزرگ در جهت گسستن از این جهان‌بینی بود [از دُگماتیزمی که فقط اطاعت و تبعیت را می‌پذیرد و انحراف از آنها را به هیچ وجه و به هیچ شکل تحمل نمی‌کند. بازتاب این طرز تلقی از زندگی در روحیه و رفتار افراد همانا قشری بودن و تعبدی بودن است. افرادی که حقیقت را نه در عمل خلاق و فعال اجتماعی، که در طنین توخالی الوهیت و تقدس جستجو می‌کنند]. انقلاب مشروطیت گامی بزرگ برای ایجاد فضایی آزاد و مناسب برای توسعۀ اجتماعی بود... آزادی بیان کوشش در جهت ایجاد فضای حرف نیست! فضای حرف قرن‌ها و سال‌هاست که وجود دارد. خواست آزادی بیان، خواستی است در جهت ایجاد فضای حقیقی عمل که شرط اساسی تفکر اصیل و آفرینش کلام تازه است... اگر به الگویی از توسعۀ اجتماعی در جهان عقیده داشته باشیم، این الگو تنها از این طریق عملا تحقق یافته و جز از این طریق در هیچ جای جهان تحقق نخواهد یافت. ادامۀ هستی هر ملتی در گرو شناخت دقیقی است که آن ملت خود از تجربه‌های جمعی و آزادانۀ خویش به دست می‌آورد. جمع باید آزاد باشد و آزاد بیندیشد. باید صد گل و صد‌ها گل بشکفد تا کارورزانِ حرفه‌ایِ کلمات فرصت پیدا نکنند موجودیتِ ملتی را کالایِ ادامه حیاتِ بی‌مایۀ خویش کنند و باکی از این نداشته باشند که فرهنگِ بی‌نظیرِ ایرانی، در مسابقۀ انحطاط، به تدریج رو به تباهی رود: دریغ است ایران که ویران شود".

نکته‌ای را هم در پایان و به عنوانِ لبِّ‌کلامِ سیاسی‌ام از زبانِ توکویل بگویم:

"تمایل به افزایشِ اختیاراتِ قدرتِ مرکزی از سوی مردم، آنگاه که مردم می‌خواهند از یک انقلابِ طولانی و خونین بیرون بروند، از هر زمانِ دیگری بیشتر است؛ انقلابی که پس از سلبِ مالکیت از صاحبانِ پیشینِ آن و غصبِ اموالِ ایشان، تمامیِ باورها و اعتقادات را سست کرده، ملت را آکنده از کینه‌توزی‌هایِ افسارگسیخته ساخته، و جامعه را لبریز از منافع متضاد و دسته‌بندی‌هایِ متنازع کرده است. در چنین جامعه‌ای و به هنگام خروج آن از چنین انقلابی، عطشِ کورِ مردم به آسایشِ عمومی از هر اشتیاق و نیازِ دیگری در میان آنها قوی‌تر و خیره‌سرتر است. مردمی که اینچنین تشنه‌یِ آسایش شده‌اند، بگونه‌ای نامنظم برای رسیدن به نظمی که در حسرت آن بوده‌اند، دست به هر کاری می‌زنند".

الباقی برای من حرّافی است.

با سپاسِ ازشما.

ممنونم از وقتی که برای این گفت و گو گذاشتید اما شما با سخنان تان مباحث جدیدی را مطرح نمودید که فرصت دیگری را می طلبد تا به آن بپردازیم.
یکی از مهم ترین بحث ها "مشروطه نوین" بود که باید در مبحثی جداگانه،بیشتر به آن بپردازیم.

گفت و گو را با شعری از جناب باقر پرهام به پایان می برم:
بیا که بازشناسیم یکدگر ای دوست

مگر که باز گشاییم راز دهر ای دوست.

خود و دگر دو نمود از حقیقتی یکتاست

چه گونه خود بشناسیم بی دگر ای دوست؟

تحمل دگری از لوازم بشری ست

بشر، بشر نشود جز ازین گذر ای دوست.

زبان که رمز گشای نهاد و باطن ماست

حکایتی ست برآیند این دو سر ای دوست:

حکایتی ز منیّت ، اثر گرفته ز غیر

در این میانه ببین راز این هنر ای دوست؛

تو گرچه جان جهانی ، جهان جدا از توست

که در جدائی ِجان هاست این اثر ای دوست.

جداشدی که نبیند نهاد خود در جمع

اسارتی ست در اوهام بی ثمر ای دوست.

تو خود یکی ز دگر زادگان یک خاکی

بس است مغلطه در عالم نظر ای دوست.

خود و دگر، همه باشندگان یک جان ایم

به‌رغم خود همه محکوم یک سفرای دوست.

بیا کنار هم و جمله همسفر باشیم

سفر به همسفری هرچه بی خطر ای دوست.

سرفراز باشید ، ودر راهی که درپیش گرفته اید، پیروز.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این مصاحبه در سایت [سرزمین جاوید] منتشر شده است.



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy