درست است که در این سن و سال سرعت عمل گذشته را نداریم، حافظهمان کمتر شده و قامتمان از دردهای زمانه و روزگار و به طبع از ناتوانیهای جسمی خم شده است، ولی در عوض تجربیاتمان بیشتر شده و همین طور خودآگاهیمان، ولی باید بپذیریم که همه ما در انتهای سرسره زندگی هستیم. در پایین این سرسره که نشستهایم گذشته را بیشتر به خاطر داریم تا این اواخر را. به قول معروف حافظه دورمان خوب است و حافظه نزدیکمان مریض و کمجان. چرا که چند ماهی هست همه ما گرفتار کروناایم و چند سالی است اسیر فساد و گرانی و بیکاری و دردسرهای دیگر...
اگر مغز و اندیشهای مانده باشد غرق شده است در این دریای خبرهای هر روز بیشتر از دیروز تکراری به منظور عادیسازی وضع حاکم جاری. بگذریم، این مقدمه را گفتم که بگویم وقتی خبر در گذشت دوست و همکار سالهای دور و درازم مسعود مهرابی عزیز را شنیدم مدتی گیج و مبهوت بودم و بیاختیار خاطرات گذشته دور در ذهنم جان گرفت. خیابان وصال، چهار راه تخت جمشید، ساختمان مجلات جوانان، کارگران، تلاش و...
سالهای ۵۲ و ۵۳ را میگویم که برای اولین بار او را دیدم، آمده بود برای کار در مجله. سردبیر مجله، زندهیاد هاشم محبوب او را به من معرفی کرد. در برخورد اول او را جوانی دیدم مودب و لاغراندام که ۱۸، ۱۹ ساله به نظر میرسید؛ گفتم چه کاری بلدی یا چه کاری دوست داری؟ خبرنگاری، گزارشنویسی یا...
گفت همه اینها را دوست دارم ولی میخواهم کاریکاتوریست بشوم، طراحی کنم و اگر نشد عکاسی.
زندهیاد علی رهبر که از عکاسهای حرفهای مطبوعات بود در کنار ما حرفهایش را شنید و گفت عکاسی خوب است و من یک دستیار و کمک میخواهم. قرار شد از فردای آن روز بیاید که آمد، به موقع و مرتبتر از روز قبل. من به همکارهای دیگر که در تحریریه نشسته بودند او را معرفی کردم؛ آقای آسوده آبدارچی مهربانمان برایش چای آورد و او با احترام بسیار تشکر کرد. آقای آسوده چای دیگری را که برای من آورد و پرسید این آقا مهمان است؟ گفتم بله مهمان همیشگی... و بود تا سال ۵۷، که نهایتا در زمینه کاریکاتور که علاقه آن روزهایش بود در کنار ما ماند. در این فاصله سالهای همکاری بعضی شبها که کار تمام میشد با دوستان به رستوران سر چهارراه میرفتیم برای صرف چیزی.
یک شب گفتم مسعود جان تو هم بیا با دوستان میرویم «رستوران شانس» نبش خیابان تخت جمشید وصال، همه مهمان من هستند، گفت خوشحال میشوم.
در مسیر رفتن با او سر صحبت پیرامون مسائل و کار مطبوعاتی را باز کردم تا دیدگاه فکری او را دریابم.
سوال کردم به نظر تو مصدق بر حق بود یا حکومت بعدی؟
بدون وقفه و با طنز خاص خودش جواب داد: ببخشید شما بزرگترید، اگر لطف کنید پول شام مرا صرف خرید یک قفل کنید و به دهانم بزنید من بیشتر خوشحال میشوم!
همانجا دریافتم جوانی است که به قول معروف سرش در کار خودش هست و به دنبال حرف و حدیثهای روشنفکرنماهای آن روزها نیست و چنین بود و ماند و توانست از سال ۶۶ تا همین امروز که خبر دردناک پر کشیدنش را شنیدم، مجله خوب و تاثیرگذار فیلم را بدون حاشیه و مستقل با کمک دوستان و یاران دیرینهاش، هوشنگ گلمکانی عزیز و عباس یاری نازنین منتشر کند.
روحش شاد و یادش گرامی.
برگرفته از روزنامه اعتماد
مرمت یا ویرانی آثار تاریخی غیرمذهبی؟
آیت الله جنتی: بس کن قالتاق، پروندهی مصادره اموال