Monday, Sep 7, 2020

صفحه نخست » رضاخان: حکم می‌کنم (بخش پنجم) انگلیسی‌ها و رضاخان، آرمان مستوفی

Arman_Mostoufi.jpgبه مناسبت صدمین سالگرد کودتای ۱۲۹۹

ضیاءالدین طباطبائی در گفتگو با صدرالدین الهی هرگونه ارتباط میرپنج رضاخان با انگلیسیها، پیش از کودتای سوم اسفند را تکذیب میکند و میگوید انگلیسیها رضاخان را از جهت قدرت فرماندهی بر سربازانش پسندیده بودند ولی مطلقاً نه به او نزدیک شده بودند و نه پیشنهادی داده بودند.
نخستین دیدار ژنرال ویلیام آیرونساید و رضاخان روز ۱۱ آبان ۱۲۹۹، سه ماه و نیم پیش از کودتا، در روستای آقابابای قزوین رخ داده بود. آن روز ژنرال آیرونساید همراه سرهنگ دوم هنری اسمایس و مترجمش سروان کاظم سیاح، برای دیدار از نیروی قزاق به «آقابابا» رفته بود.
در این دیدار ژنرال آیرونساید از افسران قزاق خواسته بود تا موقتاً خلع سلاح شوند تا افسران انگلیسی از راه برسند و وظایف خود را به عهده بگیرند. پس از پایان سخنان ژنرال آیرونساید، در حالی که همه افسران ایرانی ساکت بودند، افسری قدبلند با چهره آفتاب‌سوخته جلو رفت و نخست از سروان سیاح خواست خودش و این افسر خارجی را معرفی کند. پس از معرفی، به ژنرال انگلیسی گفت: «... ما افسران شاهنشاه و دولت ایران هستیم و از او دستور نمی‌گیریم. او اگر حرفی دارد، برود به مسئولان دولت ایران در تهران بگوید. اگر دولت ایران درخواست او را بپذیرد، خودش دستور لازم را به ما خواهد داد. اما در مورد خلع سلاح، ما افسران ایرانی سلاح خود را به هیچ‌کس تحویل نخواهیم داد. هر که می‌خواهد اسلحه ما را بگیرد باید از روی نعش ما بگذرد.» آن افسر رضاخان بود.

پس از آنکه سروان سیاح سخنان رضاخان را ترجمه کرد، ژنرال آیرونساید حرفش را عوض کرد و گفت منظور او درست بیان و ترجمه نشده؛ او اصلاً منظورش خلع سلاح افسران ایرانی نبوده بلکه می‌خواست درخواست کند که قزاق‌ها هنگام استراحت و مرخصی در شهر قزوین با اسلحه نگردند. پس از این مکالمه، ژنرال آیرونساید از سوءتفاهمی که پیش آمده بود عذرخواهی کرد و با یکایک افسران ایرانی دست داد.
وی درباره این دیدار در خاطراتش نوشته است: «... افسران و افراد لباس زمستانی نداشتند و از سرما می‌لرزیدند. برخی از آنها [کفش نداشتند و] پایشان را در شال پیچیده بودند. سردار همایون از شدت یأس خود را باخته بود. به‌تدریج دریافتیم واحدی که خوب کار می‌کند، فرمانده بلندقامتی دارد به‌نام رضاخان که مورد توجه ما قرار گرفت. او هم پیکرش از مالاریا دستخوش تب و لرز شده بود. تصمیم گرفتیم به‌طور موقت او را به فرماندهی تیپ قزاق منصوب کنیم... رضاخان، فرمانده قزاق‌های یکان همدان، مسلماً یکی از بهترین افسران ایرانیست.» و از قول سرهنگ دوم اسمایس افزود: «بین افسران مقیم قزوین، این مرد از همه لایق‌تر و در عمل، فرمانده حقیقی لشکر قزاق است.»
آیرونساید همچنین می‌نویسد: «رضاخان می‌تواند لشکر قزاق را خیلی خوب اداره کند و با بودن رضاخان،
نیازی به سردار همایون نیست.» او می‌گوید که برای تسهیل کارهای سرتیپ رضاخان دستورهای لازم را به سرهنگ اسمایس داده است.
کاظم سیاح به نادر پیمایی، نویسنده کتاب از آلاشت تا ژوهانسبورگ گفته است: «... در ملاقاتی که با حضور من بین میرپنج رضاخان و ژنرال آیرونساید روی داد رضاخان با نهایت عصبانیت و صراحت به آیرونساید گفت من نمی‌توانم در قزوین بنشینم و ناظر مرگ افراد نیروی قزاق باشم. من به هر قیمت شده به تهران خواهم رفت و تکلیف خود و ملت ایران را با یک مشت دولتمردان دزد و فاسد و با زمامداران ضعیف و ناتوان روشن خواهم کرد. یعنی می‌خواهم بگویم تا چند روز پیش از کودتا، نه آیرونساید تصمیمی برای کودتا داشت و نه میرپنج رضاخان می‌دانست که انگلیسی‌ها سیدضیاء را آماده زمامداری کرده‌اند. آنچه که من به‌یقین می‌دانم این است که رضاشاه واقعاً به قصد نجات ایران با سیدضیاء همکاری کرد ولی وقتی متوجه شد که سید خیال‌های دیگری دارد، چون فرد باهوش، با قدرت و جاه‌طلبی بود و خود را برای اداره مملکت ارجح از سید می‌دانست، به‌اصطلاح، زیر پای او را جارو کرد. با مرور اعمال و اقدامات رضاشاه بعد از کودتا و دوران حکومت و سلطنتش به‌خوبی معلوم می‌شود که هرچند به دست گرفتن فرماندهی نیروی قزاق و همکاری او با سیدضیاءالدین با موافقت انگلستان صورت گرفت، ولی او در عمل نشان داد که نه‌تنها عامل انگلستان نبود بلکه به هر ترتیبی که مقدور بود می‌خواست دست انگلیس را از دخالت در امور ایران کوتاه کند. بهترین شاهد این مدعا این است که اکثر اختیارات و امتیازات انگلیس را از بین برد و با دولت آلمان روابط بسیار نزدیکی ایجاد کرد و دیدیم که در جنگ جهانی دوم انگلستان با تصرف ایران به بدترین وجهی از او انتقام گرفت. این کارها با عامل انگلیس بودن جور در نمی‌آید.»
ضیاءالدین طباطبائی شایعه ملاقات رضاخان با ژنرال انگلیسی، ویلیام آیرونساید، در بالاخانه مهمانخانه‌ای در قزوین را به‌کلی بی‌اساس می‌داند. اما باور کردن این سخن طباطبائی دشوار است زیرا سرلشکر آیرونساید، در خاطراتش نوشته است که آخرین ملاقات او با سرتیپ رضاخان در ۲۳ بهمن ۱۲۹۹، ده روز پیش از کودتا، در قزوین صورت گرفت. آیرونساید در این‌باره می‌نویسد: «دو چیز از رضاخان خواستم؛ اول اینکه هنگام بیرون رفتن نیروهای بریتانیایی از ایران، از پشت به ما خنجر نزند و دیگر اینکه احمدشاه را از پادشاهی برکنار نکند. رضاخان در هر دو مورد به من قول داد و من دست او را فشردم.»
اینجا این پرسش پیش می‌آید که این دو شرط در برابر کدام امتیاز به رضاخان پیشنهاد شده است؟ اگر همه نقل‌قول‌ها، یعنی گفته‌های ژنرال آیرونساید، طباطبائی و سروان سیاح را کنار هم بگذاریم، این نتیجه به دست می‌آید که آنها حداکثر جایگاهی که برای رضاخان قائل بودند، فرماندهی لشکر قزاق بود، آن‌هم موقت و بسیار کوتاه ‌مدت. رضاخان هم با زیرکی این تصور را به مخاطبانش القاء می‌کرد که به جایگاهی بالاتر از فرماندهی لشکر نمی‌اندیشد.
طباطبائی در توصیف رضاخان گفت که او اصلاً در فکر کودتا نبود. غافل از اینکه میرپنج رضاخان نه‌تنها در فکر کودتا بود، بلکه خیلی پیش از خود او در فکر کودتا بود. نه طباطبائی و نه دوستان انگلیسی‌اش از تماس‌های محرمانه سه سال پیش‌تر رضاخان با آلمان‌ها برای کودتا خبر نداشتند.
چگونه ممکن است دستگاه‌های اطلاعاتی انگلستان از تماس‌های رضاخان با آلمان‌ها در سال‌های ۱۲۹۶ و ۱۲۹۷ بی‌خبر مانده باشند؟ پاسخ بسیار ساده است؛ اگر خبر می‌داشتند، آیا عاقلانه بود که باز هم او را در طرح روی کار آوردن طباطبائی وارد کنند؟ و همان‌گونه که پیش‌تر گفته شد، کتاب خاطرات ابوالقاسم کحال‌زاده هم ۶۴ سال پس از کودتای سوم اسفند منتشر شد، نه پیش از آن.
تا روز پیش از کودتا، رضاخان و طباطبائی اصلاً یکدیگر را ندیده بودند. سروان سیاح به صدرالدین الهی گفته است که خود او، یک روز پیش از کودتا، سیدضیاء و رضاخان را در شاه‌آباد، بین راه کرج به تهران، به یکدیگر معرفی کرده بود.
۲۵، ۰۰۰ تومان پول مورد نیاز را سفارت انگلستان توسط سرگرد مسعود کیهان به میرپنج رضاخان رسانده بود. پوتین و تجهیزات را هم سروان کاظم سیاح از انبار ارتش انگلیس در قزوین تأمین کرده بود. اگر رضاخان سه سال پیش نتوانسته بود کودتا کند، برای این بود که پول و اسلحه آلمان‌ها به دستش نرسیده بود و حالا انگلیسی‌ها همه آنچه را که او برای کودتا نیاز داشت، روی سینی نقره به او تقدیم می‌کردند.
در این مرحله، طرفین، ضیاء‌الدین طباطبائی و انگلیسی‌ها از یک سو و میرپنج رضاخان از سوی دیگر، می‌خواستند از طرف مقابل برای رسیدن به اهداف خودشان استفاده کنند. طباطبائی بر این گمان بود که رضاخان و سربازان زیرفرمانش، بازوی عملیاتی برنامه سیاسی او خواهند بود تا برای او کودتا کنند و پس از کودتا، او بشود دیکتاتور ایران. اگر همه چیز طبق برنامه طباطبائی، کیهان و دوستان انگلیسی‌شان پیش می‌رفت، قرار نبود نیروی قزاقی باقی بماند تا رضاخان فرمانده‌اش باشد. به عبارت دیگر، اگر قرار بود مفاد قرارداد ۱۹۱۹ بدون ذکر نام آن اجرا شود، پس از تسلط سرگرد مسعود کیهان بر نیروهای مسلح، نقش رضاخان باید به پایان می‌رسید. طباطبائی خودش به صدرالدین الهی گفته بود: "... من در سرم این بود که یک حکومت ملی مقتدر، متکی به قدرت نظامی ملی، به وجود بیاورم و خودم بشوم رئیس الوزرا، بشوم دیکتاتور".
این، سوءتفاهم بزرگ ضیاءالدین طباطبائی بود زیرا نمی‌دانست که میرپنج رضاخان سه سال پیش از آن قصد داشت با کمک آلمان برای قطع نفوذ انگلیس در ایران کودتا کند و خودش زمامدار مملکت بشود. با توجه به آنچه بعداً رخ داد، می‌شود گفت که رضاخان موفق شد طباطبائی و انگلیسی‌ها را بفریبد و به هدف اولیه خودش برسد.
آن‌گونه که مصدق در جلسه روز ۱۷ اسفند ۱۳۲۲ مجلس شورای ملی گفت، خود رضاخان بعدها در جلسه‌ای در خانه مصدق، با حضور حسن پیرنیا، حسن تقی‌زاده، یحیی دولت‌آبادی، حسین علاء، محمدعلی فروغی، حسن مستوفی، محمد مصدق و مهدی‌قلی هدایت کمک گرفتن از انگلیسی‌ها برای کودتا را تأئید کرد، اما گفت: «انگلیسی‌ها ندانستند با چه کسی سروکار دارند. من وقتی روی کار آمدم، فقط به وطنم خدمت کردم.»
اینکه انگلیسی‌ها بیست سال بعد سرانجام توانستند انتقامشان را از میرپنج رضاخان بگیرند و او را از ایران تبعید کنند، داستان دیگریست که بعداً می‌آید.

انجام کودتا
پس از توافق با سرلشکر ویلیام آیرونساید، میرپنج رضا خان افرادش را که در دهات پراکنده بودند جمع کرد و به قزوین آورد و پس از پرداخت ۸ ماه حقوق معوقه به سربازان، درجه داران و افسران، وادارشان کرد که تمرینات نظامی یا به گفته قدیمیها، مشق نظامی را از سر بگیرند.
بهانه ظاهری حرکت دادن قزاق‌ها به‌سوی تهران، لزوم همراهی احمدشاه برای رفتن به اصفهان اعلام شد. پس از پیروزی کمونیست‌ها در گیلان و اعلام "جمهوری شوروی ایران" در رشت، شاه و دولت که تهران را در خطر می‌دیدند، تصمیم گرفتند پایتخت را موقتاً به اصفهان ببرند و چون راه‌ها امن نبود، لازم بود یک نیروی نظامی در این سفر شاه را همراهی کند. البته در تهران چند هزار ژاندارم وجود داشت ولی آنها هم هشت ماه حقوق نگرفته بودند و گرسنه بودند.
به پلیس هم اطمینان نبود. صد نفر قزاق گارد سلطنتی در فرح‌آباد هم گرسنه بودند. شش ماه بود که حقوق نرسیده بود و حتی بقّال و عطّار هم که چند ماهی به اعتبار شاهزاده مغرور میرزا موثّق‌الدّوله، وزیر دربار، نسیه می‌دادند حالا دیگر نمی‌دادند. در آن موقع بود که به شاه پیشنهاد شد از قزاق‌های متلاشی که در قزوین هستند، پانصد نفر را به تهران بیاورد که او را تا اصفهان همراهی کنند. ضیاء‌الدین طباطبائی بعدها مدعی شد که این پیشنهاد از او بوده است. شاه این پیشنهاد را پسندید و ژنرال قاسم والی، فرمانده دیویزیون قزاق، بی آنکه از نیت واقعی میرپنج رضاخان خبر داشته باشد، حکم مأموریت او برای آوردن ۱۰۰۰ تن از قزاقها به تهران را امضاء کرد. ضیاء‌الدین طباطبائی در مصاحبه با صدرالدین الهی گفت که او این حکم را با نیرنگ از قاسم والی گرفته بود.
سروان کاظم سیاح ده‌ها سال بعد، به قید سوگند، به صدرالدین الهی گفت: «... سرهنگ اسمایس ِانگلیسی حتی نمی‌دانست که ما برای چه به تهران حرکت می‌کنیم. حتی روز حرکت هم او از ماجرا بی‌اطلاع بود و روحش خبر نداشت که این ستون برای چه هدفی عازم تهران است.» با توجه به اینکه همه کارهای تدارکاتی نیروی قزاق در قزوین با سرهنگ دوم هنری اسمایس بود، باورکردنش آسان نیست که ژنرال آیرونساید درباره هدف نیروی قزاق به فرماندهی رضاخان، از حرکت به‌سوی تهران چیزی به او نگفته و طرح کودتا را از او پنهان داشته باشد ولی به هر حال، غیرممکن هم نیست.
اکنون دیگر همه چیز برای شروع عملیات آماده شده بود. ۲۸ بهمن ۱۲۹۹ رضاخان به جای ۱۰۰۰ نفر، نیرویی متشکل از ۲۰۰۰ قزاق را از قزوین به‌سوی تهران به حرکت درآورد. این تعداد افسر و درجه‌دار و سرباز، با سازمان امروزی نیروی زمینی ده گروهان می‌شود؛ یعنی دو گردان به اضافه دو گروهان.
نظامیانی که نزدیک به دو سال از خانواده خود دور بودند، به اشتیاق دیدار خانواده، فاصله قزوین تا کرج را خیلی سریع پیمودند، به‌طوری که روز اول اسفند سواره‌ها از کرج رد شده بودند و پیاده‌ها به کرج رسیدند. در کرج صد ژاندارم به فرماندهی سرهنگ اسفندیار غیاثوند به قزاق‌ها پیوستند.
در آن زمان، درست در میانه راه تهران به کرج، در محلی به‌نام شاه‌آباد، روس‌ها منزلگاهی برای تجدید قوای اسب‌ها و سواران ساخته بودند. در شاه‌آباد، رضاخان و سواران منتظر ماندند تا پیاده‌نظام هم برسد. طباطبائی و سرگرد کیهان هم از تهران آمدند و به میرپنج رضاخان و سروان سیاح ملحق شدند. در شاه‌آباد که بودند، سه اتومبیل متعلق به عبدالحسین فرمانفرما و پسرش فیروز فیروز از قزوین آمدند که به تهران بروند. به‌دستور رضاخان قزاق‌ها دو اتومبیل را مصادره کردند. میرپنج رضاخان رولزرویس فرمانفرما را برداشت و برای اولین بار صاحب اتومبیل شد. اتومبیل فیروز را طباطبائی در اختیار گرفت.
در اینجا طباطبائی یک زیرکی و آینده‌نگری هم از خود نشان داد و با پیش‌بینی اینکه پس از پیروزی کودتا و دستیابی به قدرت، متحدان امروز ممکن است به دلایل گوناگون در برابر یکدیگر قرار گیرند، پیشنهاد کرد که عاملان اصلی کودتا قسم بخورند و پشت قرآن امضاء کنند که هرچه پیش آید، خون یکدیگر را نریزند. این قسم‌نامه را ضیاءالدین طباطبائی، میرپنج رضا پهلوی، سرتیپ احمد امیراحمدی، سرگرد مسعود کیهان و سروان کاظم سیاح امضاء کردند. حوادث بعدی نشان داد که پیش‌بینی طباطبائی چقدر درست بود و همین قسم‌نامه جان او، کیهان و سیاح را نجات داد. این قرآن نزد مسعود کیهان باقی ماند.
نکته جالب دیگر، سن رهبران کودتاست. این کودتا را در واقع چند جوان انجام دادند. مسن‌ترین آنها رضاخان بود که در آن هنگام ۴۵ سال داشت. سرتیپ امیراحمدی فرمانده سوار‌نظام ۳۲ ساله بود. طباطبائی، رهبر سیاسی کودتا فقط ۳۱ سال داشت. سرگرد کیهان و سروان سیاح حتی ۳۰ سال هم نداشتند. مسعود کیهان ۲۷ ساله بود و کاظم سیاح ۲۵ ساله.
روز دوم اسفند ۱۲۹۹، نیروی قزاق شانزده کیلومتر دیگر به تهران نزدیک شد و در مهرآباد، که در آن روزگار دهی در بیرون شهر بود، اتراق کرد.
در مهرآباد بود که رضاخان برای افسران و سربازان سخنرانی کرد و پس از یادآوری اوضاع اسفبار کشور، هدف از تسلط بر تهران را برایشان توضیح داد. تا مهرآباد، افسران و سربازان گمان می‌کردند که برای اسکورت احمدشاه به تهران می‌روند اما اکنون فهمیدند که هدف تصرف پایتخت و در اختیار گرفتن دولت و نجات مملکت است. به‌زبان ساده، قرار است بروند کودتا بکنند. رضاخان برایشان توضیح داد که احتمال درگیری با نیروهای مدافع پایتخت و کشته شدن هم هست. با این حال، همه افسران و سربازان برایش هورا کشیدند.
قرار بر این بود که قزاق‌ها بعدازظهر روز دوم اسفند را در مهرآباد استراحت کنند و شب عازم تهران بشوند. حوالی ساعت هشت شب دو اتومبیل از تهران به مهرآباد رسیدند. در یکی غلامعلی فتوحی، رئیس‌دفتر ویژه احمدشاه و حسین سمیعی معاون نخست‌وزیر بودند و در اتومبیل دیگر، سرهنگ دوم ولزلی هیگ Lieutenant-Colonel Wolseley Haig از سوی سفیر انگلستان و سرهنگ دوم هیوبرت هادلستون Lieutenant-Colonel Hubert J. Huddleston جانشین وابسته نظامی انگلستان از سوی ژنرال آیرونساید. آن‌ها مأموریت داشتند میرپنج رضاخان را با دادن وعده و وعید از ورود به تهران منصرف کنند.
برپایه خاطرات حسین سمیعی که بعدها منتشر شد، دو عضو ایرانی هیئت پیش از عزیمت از تهران هم می‌دانستند کارشان بیهوده است و دو افسر انگلیسی برای حفظ ظاهر وانمود می‌کردند که اصلاً در جریان کودتا نیستند و در بحث با رضاخان برای منصرف کردن او از پیشروی به‌سوی تهران با غلامعلی فتوحی هم‌آواز می‌شدند.
هنوز گفتگوی این چهار نفر با رضاخان رسماً به پایان نرسیده بود که صدای شیپور حرکت نظامیان شنیده شد و ستون به حرکت درآمد. دیگر هر بحثی بی‌فایده بود. یک ساعت بعد، ستون قزاق‌ها که میرپنج رضا‌خان در پیشاپیش آن حرکت می‌کرد، در امامزاده معصوم به نخستین یکانی رسید که دولت برای جلوگیری از ورود قزاق‌ها به تهران در آنجا مستقر کرده بود. (امامزاده معصوم امروزه در خیابان قزوین در محله ده تهران قرار دارد اما در آن روزگار، بیرون شهر بود.) رضاخان بی‌آنکه توقفی کند یا چیزی بگوید از کنار یکان مدافع تهران گذشت. قزاق‌ها هم در پی رضاخان به پیشروی ادامه دادند. قزاق‌های اعزامی از تهران هم بی‌هیچ بحث و گفتگو مواضعشان را ترک کردند و همراه با قزاق‌های رضاخان به‌سوی تهران روانه شدند.
تقریباً دو کیلومتر جلوتر، ستون قزاق‌ها سرانجام به دروازه قزوین تهران رسید. در اینجا، دولت نیروی بیشتری از تیپ مرکزی را برای جلوگیری از ورود قزاق‌ها به تهران مستقر کرده بود. رضا خان که جلوتر از همه بود، فرمانده مدافعان تهران را صدا کرد. جوابی نیامد. بار دیگر با صدای بلند گفت فرمانده این یکان کیست؟ باز کسی جواب نداد. بار سوم؛ سرانجام یک افسر جزء جلو آمد، به میرپنج رضاخان سلام داد، خودش را معرفی کرد و گفت ارشدترین افسر در اینجا منم ولی فرمانده نیستم. فرمانده ما سرهنگ هانس لوندبرگ سوئدی است که به خانه رفته است. رضاخان پرسید پیش از رفتن به شما چه دستوری داد؟ افسر گفت: به ما دستور داد تا شما تیراندازی نکرده‌اید، ما تیراندازی را شروع نکنیم. رضاخان گفت ما برای نجات وطن آمده‌ایم و قصد تیراندازی و کشت و کشتار نداریم. شما هم با ما بیایید. قزاق‌های بریگاد مرکزی هم دسته‌جمعی به نیروی رضاخان پیوستند.
قبلاً به رضاخان خبر رسیده بود که تیپ دوم ژاندارمری به فرماندهی سرهنگ حبیب‌الله شیبانی در حال سنگربندی برای رویارویی با قزاق‌هاست ولی با پیشروی قزاق‌ها به درون شهر، معلوم شد که مقاومتی در کار نیست. ضیاءالدین طباطبائی در مصاحبه با صدرالدین الهی تلویحاً می‌گوید که برای عدم مقاومت ژاندارم‌ها، به کسانی در تهران رشوه داده بود اما هیچ توضیح بیشتری نمی‌دهد.
به این ترتیب، نیروهای قزاق بدون برخورد با هیچ مقاومتی وارد تهران شدند و به «میدان مشق» رفتند. میدان مشق، میدانی بود به طول و عرض تقریبی ۴۰۰ متر که از شرق به خیابان فردوسی، از جنوب به خیابان سپه (امام‌خمینی فعلی)، از غرب به خیابان سی تیر و از شمال به خیابان سرگرد سخائی محدود می‌شد. در شمال این میدان، پادگان قزاق‌ها قرار داشت که تمرین‌های نظامی را در این میدان انجام می‌دادند یا به‌اصطلاح آن زمان «مشق» می‌کردند. نام «میدان مشق» از اینجا می‌آید.
ستون قزاق‌ها در نیمه شب به میدان مشق رسید و رضاخان در ساختمان قزاقخانه در شمال این میدان مستقر شد. اولین کاری که رضاخان کرد فرستادن صد قزاق به فرماندهی سروان کاظم سیاح برای تصرف نظمیه یا اداره پلیس بود. وقتی سروان سیاح به مرکز پلیس مراجعه کرد، سرگرد سوئدی پتروس بیورلینگ Petrus Leopold Bjurling و معاونش سرهنگ عبدالله بهرامی تازه می‌خواستند به نیروهای پلیس آماده‌باش بدهند. در روزگار قاجار غیرعادی نبود که یک سرهنگ ایرانی زیر‌دست یک سرگرد خارجی باشد. سروان سیاح آنان را بازداشت کرد و سپس با اتومبیلی که جلوی اداره پلیس بود، به خانه ژنرال یوهان وستداهل Johan Carl Gustaf Westdahl، رئیس سوئدی پلیس رفت.
به قراری که کاظم سیاح، سال‌ها بعد به صدرالدین الهی گفت، ژنرال وستداهل با دیدن سروان سیاح که برای بازداشتش آمده بود، به عجز و لابه پرداخت که شما ایرانی‌ها هر اختلافی با یکدیگر دارید، بین
خودتان حل کنید، من خارجی هستم، مرا نکشید. سروان سیاح به ژنرال وستداهل اطمینان داد که کسی قصد کشتن او را ندارد و او را با خود به قزاقخانه برد، جایی که رضاخان و طباطبائی مستقر شده بودند.
در اینجا سروان کاظم سیاح صحنه تأثرانگیزی را تعریف می‌کند. او می‌گوید رضاخان از من پرسید: «کاظم، نظمیه خیلی سخت تسلیم شد؟» و وقتی به او گفتم هیچ مقاومتی صورت نگرفت، اشک از چشمانش سرازیر شد که چگونه پایتخت ایران چنین بی‌دفاع بوده و اگر به جای ما بیگانگان هم وارد تهران می‌شدند، چه آسان می‌توانستند پایتخت کشوری دارای تمدن دوهزار ساله را تصرف کنند. به گفته سروان سیاح، او و طباطبائی هم در آن لحظه همراه با رضاخان به حال ایران گریستند.
پس از آن، رضاخان به سروان سیاح دستور داد همراه ژنرال وستداهل به دیدار احمدشاه برود و هدف از تصرف تهران را برای شاه توضیح بدهد. کاظم سیاح دیدار خود با احمدشاه را چنین شرح می‌دهد: «... حوالی ساعت یک و نیم پس از نیمه شب بود که به کاخ فرح‌آباد، در شرق تهران، رفتیم. شاه رنگ‌پریده و مضطرب ما را پذیرفت و از ژنرال وستداهل پرسید چه خبر است؟ ژنرال وستداهل گفت من بازداشت هستم، از ایشان بپرسید. احمدشاه از من پرسید شما کی هستید؟ این چه کاریست که کرده‌اید؟ و من (سروان سیاح) توضیح دادم که ما گروهی میهن‌پرست هستیم که برای اصلاح امور قیام کرده‌ایم و هیچ قصد سوئی نسبت به اعلیحضرت نداریم. شما امشب را استراحت بفرمایید، فردا مسئولین ستون قزاق درخواست‌های خود را به عرض خواهند رساند.»
در این فاصله، قزاق‌ها کلانتری‌های تهران و ادارات پست و تلگراف و تلفن را هم در اختیار گرفتند. پس از بازگشت سروان کاظم سیاح به قزاقخانه، رضاخان او را، با دو درجه ترفیع، به فرمانداری نظامی تهران منصوب کرد و از روز بعد، همه او را به‌عنوان سرهنگ دوم یا کلنل کاظم سیاح شناختند.
طباطبائی و رضاخان لیستی از کسانی که باید بازداشت شوند تهیه کرده بودند که به گفته سرهنگ سیاح «شنیدن نامشان مو بر اندام شنونده راست می‌کرد.»
در روزگار قاجار رسم شده بود که هرکس از اشراف و توانگران که خود را در خطر بازداشت می‌دید، فوراً به یک سفارتخانه خارجی پناه می‌برد تا از پیگرد مصون باشد. برای جلوگیری از تکرار چنین کاری، رضاخان پیش از ورود به تهران چندین دسته از قزاق‌ها را مأمور کرده بود که بلافاصله پس از ورود به شهر، بروند سفارتخانه‌های خارجی را محاصره کنند و نگذارند هیچ‌کس غیر از اتباع آن کشورها یا کارمندانشان وارد سفارتخانه‌ها بشوند.
هنوز شب به پایان نرسیده بود که به رضاخان و طباطبائی خبر دادند شاهزاده عبدالحسین میرزا فرمانفرما می‌خواهد شما را ببیند. ماجرا از این قرار بود که با شنیدن خبر ورود قزاق‌ها به تهران، عبدالحسین فرمانفرما فوراً به سفارت آمریکا رفته بود تا پناهنده شود اما قزاق‌ها جلویش را گرفتند و توقیفش کردند و به قزاقخانه آوردند.
در آنجا فرمانفرما خواستار ملاقات با فرمانده قزاق‌ها شد. وقتی او را به حضور رضاخان و طباطبائی آوردند، گفت که برای عرض تبریک به دیدار آنها آمده است. رضاخان به سرهنگ سیاح دستور داد شاهزاده فرمانفرما را درجا بازداشت کند.
فتح‌الله اکبر، نخست‌وزیر، توانست خود را به سفارت انگلیس برساند و درخواست پناهندگی کند اما هرمن نورمن، سفیر انگلستان، برای اینکه روابطش با کودتاگران تیره نشود، به هر ترتیبی بود فتح‌الله اکبر را راضی کرد از سفارتخانه خارج شود و به او اطمینان داد که کودتاگران به او آسیبی نخواهند رساند.
لیست افرادی که باید بازداشت می‌شدند شامل سه گروه بود؛ سران دولت و حکومت و شاهزادگان بانفوذ، پولدارهایی که به دولت مالیات نمی‌دادند و رهبران سیاسی و روزنامه‌نگاران. از صبح روز سوم اسفند، سرهنگ سیاح بازداشت‌ها را شروع کرد. دستگیری‌ها به این ترتیب بود که چند قزاق همراه با یکی دو پاسبان، طبق لیستی که در دست داشتند به خانه افراد مراجعه و آنان را بازداشت می‌کردند و به قزاقخانه تحویل می‌دادند.
روز سوم اسفند ۱۲۹۹، علاوه بر شاهزاده عبدالحسین فرمانفرما و دو پسرش فیروز فیروز و عباس فرمانفرماییان، ده‌ها تن در تهران بازداشت شدند که از میان آنها می‌توان از شاهزاده عبدالمجید میرزا عین‌الدوله، صدراعظم پیشین، یاد کرد که تا جریمه سنگینی نپرداخت از زندان آزاد نشد. همچنین محمد تدین، محمد ولی‌خان سپهسالار تنکابنی، عبدالحسین تیمورتاش، محمود جم، علی دشتی، زین‌العابدین رهنما، محمد فرخی یزدی، آیت‌الله سیدحسن مدرس، هوسپ میرزایان و تعداد زیادی از الدوله‌ها و السلطنه‌ها و الملک‌ها و نیز روحانیون و بازاری‌ها که ذکر نام همه آنها سخن را به درازا می‌کشاند.
جالب آنکه در میان بازداشت‌شدگان نام برخی از اعضای کمیته آهن نیز به چشم می‌خورد اما چند تن از دولتمردان به سبب درست‌کاری و خوشنامی بازداشت نشدند. آنها عبارت بودند از سه نخست وزیر پیشین؛ نجفقلی بختیاری، حسن مستوفی، حسن پیرنیا و همچنین برادرش حسین پیرنیا (مؤتمن‌الملک) از وزیران پیشین.
همان روز سوم اسفند، طباطبائی اعلامیه معروف «حکم میکنم» رضاخان را نوشت و به امضای میرپنج رضاخان رساند؛ اعلامیه‌ای که در چاپخانه رعد چاپ شد و صبح روز چهارم اسفند، قزاق‌ها آن را به در و دیوار تهران چسباندند.
و باز همان روز، سرهنگ اقتدارالسلطنه قاجار و سرهنگ باقر مویان، معروف به باقرخان بمبی که بعداً نام خانوادگی نیک‌اندیش را برگزید، نامه‌ای از رضاخان را برای احمدشاه بردند. در آن نامه، رضاخان پس از برشمردن خیانت‌های رجال فاسدی که به نوشته او «سرزمین سیروس و شاپور را به چنین حال اسف اشتمالی انداخته‌اند» از شاه می‌خواست که فرمان صدارت را به‌نام سیدضیاءالدین طباطبائی صادر کند تا او با افکاری نوین و عزمی متین، پریشانی‌ها را سامان بخشد.
پس از رسیدن این نامه، احمدشاه که قصد فرار اشت، از والتر اسمارت، رایزن سفارت انگلستان پرسید چه باید بکند. والتر اسمارت که روابط نزدیکی با طباطبائی داشت به احمدشاه توصیه کرد خواست‌های کودتاگران را بپذیرد.
روز چهارم اسفند، طباطبائی که از روز پیش از کودتا عبا و عمامه را کنار گذاشته بود، با کلاه پوستی بر سر، به دیدار احمدشاه رفت. به محض ورود، احمدشاه از او پرسید: «... معنی این کارها چیست؟ چرا اعضای دولت مرا توقیف کرده‌اید؟» و طباطبائی گفت: «شما دولتی نداشتید که من توقیف کنم. اگر دولتی سر کار بود، من سید روزنامه‌نویس با یک مشت قزاق گرسنه تهران را فتح نمی‌کردم.»
احمدشاه دستور داد فرمان ریاست وزراء را به‌نام سیدضیاءالدین طباطبائی بنویسند تا او امضاء کند. در اینجا، سخنی رد و بدل شد که برای شناخت ضیاءالدین طباطبائی و توضیح آنچه پیش و پس از کودتا رخ داد، بسیار روشنگر است.
طباطبائی از شاه خواست در فرمان خود به جای ریاست وزراء، او را به دیکتاتوری ایران منصوب کند. او بعدها در دو گفتگوی جداگانه به محمدعلی جمالزاده نویسنده، و به صدرالدین الهی روزنامه‌نگار، گفت که در آن روزگار بنیتو موسولینی رهبر حزب فاشیست و دیکتاتور ایتالیا شخصیت محبوب او بود و او آرزو داشت مانند موسولینی در ایران حکومت کند.
احمدشاه این درخواست را مغایر شأن سلطنت تشخیص داد و نپذیرفت. طباطبائی سپس درخواست کرد که در اداره کارهای کشور به او اختیار تام داده شود. احمدشاه این درخواست را پذیرفت، مشروط به آنکه خود او بتواند ظرف یک ماه آینده از ایران خارج شود و به اروپا برود.
طباطبائی سپس اصرار کرد که در فرمان نخست‌وزیری او به بی‌لیاقتی و خیانت مسئولان قبلی هم اشاره شود. احمدشاه این مورد را در نامه دیگری خطاب به حکام ولایات یا استانداران نوشت.
رضاخان هم به دیدار احمدشاه رفت و با لقب «سردارسپه» و فرماندهی لشکر قزاق بازگشت و نامه تشکرآمیزی هم برای شاه فرستاد.
و باز در همان روز ۴ اسفند ۱۲۹۹، مهدی فرخ که در آن زمان رئیس «اداره تحریرات روس» در وزارت خارجه بود و برای کسب تکلیف درباره یک مسئله فوری به دیدار رضاخان رفته بود، در خاطراتش از آن ملاقات می‌گوید: «... در این بین، هرمن نورمن، سفیر انگلیس آمد. مسعود کیهان هم مترجمش بود. نورمن از رضاخان پرسید نصرت‌الدوله (فیروز فیروز) را کی آزاد می‌کنید؟ رضاخان گفت چرا نصرت‌الدوله باید زودتر از دیگران آزاد شود؟ نورمن گفت ما یک نشان به او داده‌ایم و دولت بریتانیا وظیفه دارد از او حمایت کند. رضاخان گفت نشانتان را از او پس بگیرید. سفیر باز پرسید بالاخره بگویید کی آزاد خواهد شد؟ رضاخان گفت وقتی که دیگر نتواند اتومبیل هشت سیلندر سوار شود. نورمن دیگر چیزی نگفت و رفت.»

ادامه دارد



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy