به مناسبت صدمین سالگرد کودتای ۱۲۹۹
در آخرین ماههای سال ۱۳۰۰، غرب کشور از شمالیترین تا جنوبیترین نقطه، دستخوش آشوب و هرجومرج و از کنترل دولت بیرون بود. در کردستان، عباسخان اردلان میخواست در سنندج پادشاهی اردلان را بنیاد بگذارد. در کرمانشاهان، سلیمانخان کلهر که مدعی بود ۱۲، ۰۰۰ سوار مسلح در اختیار دارد، به خود اجازه میداد حاکم کرمانشاه و رئیس شهربانی را تهدید و به آنها امر و نهی کند. در این میان روحانیونی مانند اشرفالواعظین و محمدمهدی مجتهد خود را از قانون بالاتر میپنداشتند و از مأموران دولتی انتظار داشتند این برتری را رعایت کنند. کنسول انگلیس در کرمانشاه به مأموران دولت ایران به چشم گماشته شخصی خودش مینگریست. به این اوضاع، وقتی شرارتهای لاتها در محلات مختلف کرمانشاه و همدان و حملات راهزنها در بیرون شهر را اضافه کنیم، تصویر هرجومرج کامل میشود.
در چنین شرایطی رضاخان سرلشکر احمد امیراحمدی را مأمور کرد برای تأمین امنیت و برقراری حاکمیت دولت به همدان برود و لشکر غرب را تشکیل دهد.
مکالمه رضاخان و امیراحمدی تصویر روشنی از وضع مملکت و امکانات دولت، یک سال پس از کودتای ۱۲۹۹ را به دست میدهد. امیراحمدی در خاطراتش مینویسد: «... روز ۲۳ اسفند ۱۳۰۰ نزد سردار سپه رفتم و گفتم قوایی که باید با خود ببرم چقدر است و کجاست؟ چه اسلحه و تجهیزاتی به لشکر غرب داده خواهد شد؟ کادر لشکر از کجا تأمین میشود؟ بودجه آن چقدر است و از کجا تأمین میشود؟ گفتند خوب مطالبی یادداشت کردهاید. حالا در برابر هر سؤال جوابهایی را که میدهم یادداشت کنید. قوایی که فعلاً در تهران هست، قابل تقسیم نیست که من بتوانم از آنها عدهای را به شما بدهم. از ذخایر دولتی هم اطلاع دارید که یک قبضه تفنگ اضافی وجود ندارد. مدرسهای هم نداریم که از آنجا افسر و گروهبان به شما بدهم. یک قران هم در خزانه دولت نیست که اعتبار مالی در اختیار شما بگذارم. آنچه میتوانم در اختیار شما بگذارم، دو افسر، دو گروهبان و یک اتومبیل فورد کهنه است. شما باید به ترتیبی که میگویم لشکر غرب را تشکیل بدهید: مرکز ستاد خودتان را در همدان بگذارید. تشکیلات لشکر را روی یک تیپ پیاده و یک تیپ سواره در نظر بگیرید. در گذشته، یک هنگ ژاندارمری در همدان وجود داشت که افراد آن پراکنده شدهاند. افسران و درجهداران آن هنگ را جمعآوری کنید و سرباز بگیرید. از افسران و درجهدارانی که جمعآوری میشوند، برای آموزش سربازهای جدید استفاده کنید. در غرب در دست رعایا اسلحه فراوان است. آن سلاحها را جمعآوری کنید و با آن تفنگها لشکر غرب را مسلح کنید. برای بودجه هم مالیات غیرمستقیم یعنی مالیاتی را که از باندرول تریاک و مشروبات الکلی به دست میآید در اختیار شما میگذارم.»
در چنین وضعیتی سرلشکر احمد امیراحمدی به تشکیل لشکر غرب پرداخت. هنوز دو ماه از شروع کار او نگذشته بود که قبایل لر برای راهزنی و تاراج به بروجرد، نهاوند، ملایر و اراک حمله کردند. امیراحمدی با نیرویی که توانسته بود جمعآوری کند و توپخانهای که از تهران برای کمک به او فرستاده شده بود، توانست قبایل لر را در نزدیکی اراک شکست دهد، آنها را از ملایر و نهاوند دور کند و محاصره بروجرد را بشکند. در دشتهای جنوب بروجرد نبرد بین لرها و نیروهای دولتی نزدیک به دو هفته با شدت ادامه داشت. سرانجام، لرها شکست خوردند و به کوهستانها عقب نشستند.
برای برقراری امنیت در کرمانشاه و همدان، سرلشکر امیراحمدی دستور داد همه لاتها و افراد شرور را دستگیر و بیمحاکمه به شهرهای دوردست تبعید کنند. در آن روزگار گردنکشان و افراد بانفوذ گارد مسلح شخصی داشتند و تابع هیچ قانونی نبودند. امیراحمدی این افراد مسلح را هم خلع سلاح و تبعید کرد. به این ترتیب، امنیت به شهرها بازگشت. در کرمانشاهان، در این مدت، سلیمانخان کلهر بهدست یکی از برادرانش کشته شد و عباسخان قبادیان که هوادار رضاخان بود، توانست بر ایل کلهر مسلط شود و ایلهای گوران و ولدبیگی را نیز به اطاعت از دولت تشویق کند. با کمک این ایلها سرلشکر امیراحمدی به جنگ عباسخان اردلان رفت. جنگجویان اردلان و سنجابی شکست خوردند، خانهای سنجابی دستگیر شدند و عباسخان اردلان به عراق گریخت.
و در تهران، پس از قوام، حسن پیرنیا برای سومینبار نخستوزیر شد و رضاخان همچنان با اختیار تام، وزیر جنگ باقی ماند. مشکلات این دوره از صدارت پیرنیا را مهدیقلی هدایت در کتاب خاطرات و خطرات چنین برشمرده است: «... کیسه خالی، ادارات نامنظم، افکار پریشان و وزیر جنگ، فعال مایشاء.» مختصر و مفید.
در زمینه پریشانی افکار، در آن روزگار در تهران دو گروه خیلی فعال بودند: کهنهپرستان مذهبی و روزنامهنگاران کمونیست انقلابی.
همانطور که پیشتر اشاره شد، احمد قوام قصد داشت برای سروسامان دادن به وضعیت مالی کشور، از آمریکا کارشناس استخدام کند. نمایندگان اسلامگرای مجلس به سرکردگی علیاکبر شیخالاسلام، نماینده اصفهان، جنجال به پا کردند که یک نصرانی (مسیحی) نباید در امور مالی مسلمانان دخالت داشته باشد. علیاکبر شیخالاسلام در بنیادگرایی اسلامی تا آنجا پیش رفت که حضور هممیهنان ارمنی در ایران را نیز مغایر شرع اسلام قلمداد کرد؛ سخنی که با مخالفت جمعی از نمایندگان مجلس روبرو شد و عبدالحسین تیمورتاش به آن پاسخ داد.
بار دیگر، در خرداد ۱۳۰۱، هنگامی که رضاخان قصد داشت شصت دانشجو برای آموزش علوم و فنون نظامی به فرانسه بفرستد، باز علیاکبر شیخالاسلام و همفکرانش به مخالفت برخاستند. در مخالفت با اعزام دانشجو به فرانسه، شیخالاسلام اصفهانی حتی از اتو فون بیسمارک Otto von Bismarck، صدراعظم پیشین آلمان نقل قول جعل کرد که: «... ایران اداره نمیشود، مگر در سایه اقتدار مذهبی.»
دشواری دیگر دولت پیرنیا، تأثیر انقلاب کمونیستی روسیه در فضای سیاسی و اجتماعی ایران بود. کمونیستهای انقلابی به سرکردگی محمد فرخییزدی و محمد دهگان، به چیزی کمتر از برقراری حکومت کمونیستی در ایران راضی نمیشدند و مرتب برای انقلاب سرخ تبلیغ و فعالیت میکردند.
وقتی روزنامه کمونیستی طوفان بهدستور وزیر جنگ توقیف شد، گروهی از روزنامهنگاران و فعالان کمونیست به سفارت شوروی رفتند و در آنجا بست نشستند.
نخستوزیر از رضاخان خواست تا از روزنامهنگاران دلجویی کند و آنها را از سفارت شوروی بیرون بیاورد. رضاخان، نخست عباس خلیلی مدیر روزنامه اقدام را برای وساطت فرستاد ولی فایدهای نداشت. سپس خودش دو بار به سفارت شوروی رفت و با محمد فرخییزدی گفتگو کرد تا سرانجام فرخی در کالسکه وزیر جنگ از سفارت شوروی خارج شد.
حسن پیرنیا میکوشید از کنار این جنجالآفرینیها با ملایمت عبور کند و هرجا که امکان داشت از راهحلهای قانونی استفاده کند اما رضاخان، وزیر جنگ، اهل مماشات نبود.
ادامه این کشمکشها کار را به جایی رساند که حسن پیرنیا روز ۲۷ اردیبهشت ۱۳۰۱ استعفا کرد. عمر دولت او به چهار ماه هم نرسید. در آن روزگار رسم بر این بود که اول مجلس به کاندیدای نخستوزیری رأی تمایل میداد و بعد شاه فرمان نخستوزیری را به نام آن شخص صادر میکرد. مجلس شورای ملی بار دیگر به حسن پیرنیا رأی تمایل داد و احمدشاه از او خواست دولت را تشکیل دهد.
اما در این هنگام ماجرای بیسابقهای اتفاق افتاد. پیرنیا نتوانست دولت تشکیل بدهد زیرا نتوانست با رضاخان درباره ترکیب دولت بعدی به توافق برسد. این ماجرا بیسابقه بود از این نظر که وقتی نخستوزیر استعفا میکند، دولت میرود یعنی همه وزیران کابینه نخستوزیر با او میروند و دیگر هیچ سمتی یا مسئولیتی ندارند، چه رسد به اینکه بمانند و در مورد تشکیل دولت آینده با نخستوزیر بعدی کشمکش کنند. در دولت حسن پیرنیا، رضاخان وزیر جنگ بود. وقتی پیرنیا استعفای خود را تلگرافی به احمدشاه تقدیم کرد، رضاخان قانوناً دیگر وزیر جنگ نبود. او هم مانند بقیه وزیران کابینه بیکار شده بود و دیگر هیچ اختیار و مسئولیتی نداشت.
ولی رضاخان برای این کودتا نکرده بود تا با آمد و رفت دولتهایی که عمرشان بهندرت به شش ماه میرسید دنبال کار خودش برود یا در خانه بنشیند. اینجا او نشان داد که مشروعیتش را از ارتشی که خودش ایجاد کرده بود میگیرد نه از شاه و نخستوزیر. ارتشی که از او فرمان میبرد و به او وفادار بود. مگر همین یکسال پیش نبود که او با زور خودش را به شاه تحمیل کرده بود؟ کودتا که طبق قانون انجام نمیشود.
بحران یک ماهی به درازا کشید. در آن مدت وضعیت بیسابقه دومی هم پیش آمد؛ در این مدت رضاخان نهتنها هر روز سر کارش به وزارت جنگ میرفت، انگار نه انگار که کابینه مستعفی شده بلکه به معاونان وزارتخانههای دیگر هم دستور داده بود برای کارهای مهم از او کسب تکلیف کنند.
سرانجام مجلس بار دیگر به احمد قوام برای نخستوزیری رأی تمایل داد و قوام دولتش را روز ۲۱ خرداد ۱۳۰۱ معرفی کرد، دولتی که رضاخان در آن همچنان وزیر جنگ بود.
همزمان با مانورهای سیاسی در تهران، نبرد با یاغیان، راهزنان و تجزیهطلبان در نقاط مختلف کشور جریان داشت. در فروردین ۱۳۰۱ رضاخان یک نیروی نظامی برای سرکوبی امامقلی رستم، خان ممسنی، و پسرش حسینقلی رستم، به جنوب فرستاد اما آنها پس از دیدن نیروهای دولتی سر اطاعت فرود آوردند و جنگی در نگرفت.
در اردیبهشت ماه برای تأمین امنیت در بخشی از گیلان، مازندران و مرکز ایران، از سمنان تا زنجان، به شمول تهران، حکومت نظامی اعلام شد.
در خرداد ماه نیروهای دولتی وارد کازرون شد و به هرجومرجی که دزدان و غارتگران در آن شهر برپا کرده بودند پایان داد.
جنگ با اسماعیل شِکاک معروف به سمیتقو
از همه سرکشان نیرومندتر، اسماعیل شِکاک معروف به سمیتقو، یا سمکو، رئیس ایل شِکاک در شمال غربی ایران بود. در سالهای جنگ جهانی اول که دولت کنترل خود بر کشور را از دست داده بود، سمیتقو هم خودسری آغاز کرد. او گاهی با روس علیه عثمانی متحد میشد و گاهی با کمک عثمانی با ارمنیها و آشوریها که متحد روسیه بودند میجنگید.
پس از انقلاب کمونیستی اکتبر در روسیه، وقتی ارتش روس با بینظمی ایران را ترک میکرد، سلاح و مهمات فراوانی بهدست سمیتقو افتاد. پس از شکست عثمانی در جنگ جهانی اول، صدها سرباز و افسر عثمانی نیز با سلاح و تجهیزات از جمله توپخانه به سمیتقو پیوستند. به این ترتیب، او امکان یافت بر بخش وسیعی از آذربایجان غربی، از مهاباد تا ماکو، مسلط شود و حتی تبریز را هم تهدید کند. سمیتقو آنچنان نیرومند شده بود که آشکارا پرچم تجزیهطلبی بلند کرده بود و میخواست پادشاه کردستان بشود.
مشکل اصلی سمیتقو بیرحمی و سنگدلی او بود. جنگجویانش که مرتب برای باجگیری و تاراج به روستاها و شهرهای منطقه حمله میکردند از ارتکاب هیچ جنایتی علیه مردم پروا نداشتند و در هر حمله صدها تن را به خاک و خون میکشیدند. یک نمونه آن قتلعام مردم لکستان بود.
لکستان، که در میانه راه سلماس به دریاچه ارومیه قرار دارد، صد سال پیش دهستانی متشکل از نه آبادی بود. اکنون شامل پانزده آبادیست.
در سال ۱۲۹۸، اسماعیل شِکاک که یکبار از مردم این منطقه پنج هزار تومان باج گرفته بود باز پیام فرستاده و ۱۵، ۰۰۰ فشنگ مطالبه کرد. مردم لکستان هرچه به تبریز و تهران تلگراف میکردند و کمک میخواستند پاسخی دریافت نمیکردند. تا اینکه روز ۲۷ آذر ۱۲۹۸ سمیتقو به لکستان حمله کرد. لکستانیها تصمیم گرفتند مقاومت کنند و در نزدیک روستای «سلطان احمد» به جنگ سمیتقو رفتند اما بیش از دو ساعت نتوانستند مقاومت کنند. تفنگچیان سمیتقو از هر سو به آبادی ریختند و تاراج و کشتار کردند. بسیاری از مردان کشته شدند و زنان و کودکان به اسیری افتادند.
سمیتقو پس از «سلطان احمد» به «قره قشلاق» حمله کرد. کسانی که زنده مانده بودند، از ترس اینکه زن و فرزندشان بهدست تفنگچیان سمیتقو نیفتند، در نیمهشب و در سرمای سخت زمستان زنان و کودکان را به بیرون آبادیها فرستادند تا پنهان شوند. صدها تن از آنها همان شب از سرما مردند. و آنها که در روستاها مانده بودند، بهدست افراد سمیتقو افتادند و بهنوشته احمد کسروی: «... دچار صد رنج و رسوایی گردیدند.»
تعداد قربانیان حمله سمیتقو به لکستان را حدود ۳۵۰۰ نوشتهاند، حدود ۲۰۰۰ مرد و زن و کودک که بهدست تفنگچیان سمیتقو کشته شدند و ۱۵۰۰ زن و کودک که از سرما جان سپردند.
نمونه دیگر، قتل ژاندارمهای اسیر بود که در مهرماه ۱۳۰۰ هشتصد ژاندارم کتبسته را در مهاباد شخصاً به رگبار مسلسل بست و کشت.
تا پیش از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹، دولت مرکزی چند بار برای سرکوبی سمیتقو اقدام کرد اما پیروز نشد. حتی یکبار بهرسم دوره قاجار کوشش کردند با دادن لقب و شمشیر مرصع و فرمان حکمرانی رضایت او را جلب کنند اما او راضی نشد.
در بهمن ۱۳۰۰، رضاخان وزیر جنگ، یک نیروی ۲۵۰۰ نفره را مأمور سرکوبی سمیتقو کرد اما این نیرو از سمیتقو شکست خورد و به شرفخانه عقب نشست. پس از این پیروزی سمیتقو دستور داد ژاندارمهایی را که تسلیم شده بودند از کوه پرت کنند و بکشند.
با این اوصاف، پایان دادن به یاغیگری سمیتقو در اولویت کار رضاخان قرار گرفت. در تابستان ۱۳۰۱، با سلاحهای فراوانی که از جنگجویان کمونیست در گیلان به غنیمت گرفته شده بود رضاخان ارتش ایران را به اندازه کافی نیرومند میدید که بتواند به جنگ سمیتقو برود.
او در ۲۱ تیر ۱۳۰۱، سرتیپ امانالله جهانبانی، رئیس ستاد ارتش، را با حفظ سمت به فرماندهی کل نیروهای نظامی در آذربایجان منصوب کرد و به تبریز فرستاد. مأموریت او سرکوب کردن اسماعیل شِکاک بود.
در همان روز یک اتفاق نهچندان مهم ولی غیرمنتظره افتاد که نمایانگر اختلاف دیدگاههای رجال سیاسی ایران با رضاخان بود. محمد مصدق، استاندار آذربایجان، به پسرخالهاش، احمد قوام، نخستوزیر، شکایت کرد که اعزام سرتیپ جهانبانی به آذربایجان نشانه برنامههای مهم نظامیست که من در جریان آن نیستم و چون فرماندهان نظامی در آذربایجان با من مشورت نمیکنند و به من گزارش نمیدهند من از استانداری استعفا میکنم.
رضاخان با شنیدن خبر استعفای مصدق، منتظر نظر و تصمیم وزیر کشور و نخستوزیر نشد و خودش تلگرافی، سرتیپ جهانبانی را به کفالت استانداری آذربایجان منصوب کرد. این انتصاب خودسرانه استاندار یکی از علل کشمکش بعدی بین احمد قوام و رضاخان شد.
با توجه به شکستهای قبلی نیروهای دولتی از سمیتقو، این بار رضاخان یک نیروی ۱۵، ۰۰۰ نفری را به جنگ او فرستاد. از تعداد نیروهای سمیتقو اطلاع دقیقی در دست نیست اما حدود ۱۰، ۰۰۰ نفر برآورد میشدند.
صرفنظر از تعداد کمتر، نیروهای سمیتقو این برتری را داشتند که در زمین خود میجنگیدند و همه گوشه و کنار آن را خوب میشناختند. علاوه بر این، آنها قبلاً چندبار نیروهای دولتی را شکست داده و نظامیها را قتلعام کرده بودند. در نتیجه از نیروهای دولتی ترسی نداشتند و به پیروزی خود مطمئن بودند. اما این نیروهای دولتی، قشونی که رضاخان از یک سال پیش از آن ایجاد کرده بود، دیگر آن قشون قاجاری نبود که سمیتقو میشناخت؛ هرچند احمدشاه قاجار هنوز شاه بود. سربازان، درجهداران و افسران پیش از اعزام به میدان نبرد درست آموزش دیده بودند. دیگر از نظر تسلیحات و تدارکات کمبود نداشتند. به فرماندهانشان اعتماد داشتند، فرماندهانی که در نبردهای قبلی کارآزموده شده بودند و برای کسب پیروزیهای بیشتر، انگیزه و روحیه داشتند. سربازان باور داشتند که برای حفظ استقلال، تمامیت ارضی و تأمین امنیت در سراسر کشور میجنگند. این باور روحیهای به افسران و سربازان داده بود که پیش از آن وجود نداشت.
این را هم بد نیست همین جا یادآوری کنم که افسران، درجهداران و سربازانی که برای سرکوبی سمیتقو فرستاده شده بودند فاصله تقریباً ۸۵۰ کیلومتری تهران تا تبریز، سلماس و دژ چَهریق را پیاده رفتند تا با سمیتقو بجنگند. منظور، البته یکانهای پیاده است. یکانهای سواره همین مسافت را بر پشت اسب پیمودند. در آن روزگار جاده تهران به قزوین اتومبیلرو بود ولی از قزوین بهسوی تبریز، جاده اتومبیلرو وجود نداشت. البته اگر هم جاده اتومبیلرو وجود میداشت ارتش آن روز اصلاً کامیون و وسیله حمل و نقل موتوری نداشت.
برای شرکت در عملیات علیه سمیتقو، اواخر خرداد ۱۳۰۱، خالو قربان، یکی از یاران سابق میرزا کوچکخان با ۴۰۰۰ چریک به میاندوآب اعزام شد. قربان هرسینی، معروف به خالوقربان، را میتوان یکی از قهرمانان فرصتطلبی و رنگ عوض کردن در آن روزگار به شمار آورد. او در اوایل جنگ جهانی اول در کرمانشاهان به سود عثمانی و آلمان فعالیت میکرد. پس از انقلاب کمونیستی روسیه، وقتی ارتش روس انضباط خود را از دست داد، خالوقربان دو عراده توپ و مقدار زیادی سلاح و مهمات آنها را به غنیمت گرفت اما چون وضع عثمانی هم دیگر خوب نبود و انگلیسیها در خاورمیانه عثمانی را به عقب میراندند، غنایمش را برداشت و به گیلان رفت و به میرزا کوچکخان پیوست و یکی از رهبران جنبش جنگل شد. وقتی احسانالله دوستدار، رهبر کمونیستها، جنبش جنگل را از دست میرزا کوچکخان درآورد، خالوقربان به میرزا کوچکخان پشت کرد و به دوستدار پیوست. در «جمهوری شوروی ایران» که در رشت اعلام شد، خالوقربان کمیسر یا وزیر جنگ بود. پس از شکست دوستدار از نیروهای دولتی خالوقربان وقتی فهمید که زور رضاخان از زور کمونیستها بیشتر است، در پشت کردن به احسانالله دوستدار و پیوستن به رضاخان درنگ نکرد. و اکنون او مأمور بود که محور میاندوآب- مهاباد را کنترل کند و نگذارد از جنوب نیروی کمکی به سمیتقو برسد.
پنجم خرداد ۱۳۰۱ خبر رسید که یک گروه ۸۰۰ نفری از جنگجویان کرد به فرماندهی طه (طاها) گیلانی، نوه شیخ عبیدالله نهری، از سنندج حرکت کرده و عازم اشنو (اشنویه) است تا به سمیتقو بپیوندد.
فردای آن روز خالو قربان هرسینی و چریکهایش در تپههای نزدیک بوکان مستقر شدند تا این گروه را دستگیر یا منهدم کنند. اما به محض اینکه ستون چریکهای کرد از دور دیده شد، پیش از اینکه نبرد آغاز شود، تیری به قلب خالوقربان اصابت کرد و او در جا کشته شد. با کشته شدن خالوقربان هرسینی، چریکهایش اسلحه و مهمات را در میدان رها کردند و گریختند. گفته میشد که خالوقربان هرسینی بهدست یکی از نزدیکان خودش بهنام خالو مراد کشته شده بود.
گذشته از چریکهای خالو قربان، ستون گارد به فرماندهی سرتیپ فضلالله زاهدی، شامل هنگ پیاده احمدی (به نامگانه احمدشاه)، هنگ پیاده پهلوی (به نامگانه رضاخان)، یک آتشبار توپخانه و یک یکان سواره نظام شناسایی، ستون آذربایجان، با همین مقدار نیرو به فرماندهی سرتیپ حسین مقدم و دو هنگ سواره نظام و دو آتشبار توپخانه به فرماندهی سرهنگ علی نخجوان نیز به رویارویی با سمیتقو اعزام شدند.
یکان همدان به فرماندهی سرهنگ رضا کندی، بهعنوان ذخیره نگه داشته شد و یک گردان چریکهای ارمنی به فرماندهی یک افسر ارمنی، از اتباع سابق روسیه تزاری، بهنام گریگور بک-زورابوفGregor Bek-Zurabov که به خدمت ایران درآمده بود، مأموریت داشت که در جلگه بین دریاچه ارومیه و شهر سلماس به نیروهای سمیتقو حمله کند.
یک هنگ پیاده هم به فرماندهی سرهنگ ابوالحسن پورزند در «بندر سنگ» کنار دریاچه ارومیه، در ۴۵ کیلومتری شرق سلماس، مستقر شده بود تا با هماهنگی با بقیه یکانها، بهسوی سلماس و چهریق پیشروی کند. یک ستون دیگر بهفرماندهی سرهنگ محمود پولادین، همراه با گروهی از چریکهای محلی برای تصرف خوی اعزام شدند.
فرماندهی عملیات را سرتیپ امانالله جهانبانی خود بهعهده گرفت و برای انجام این مأموریت ستاد فرماندهی ارتش در آذربایجان را به بندر شرفخانه در شمال دریاچه ارومیه منتقل کرد.
روز هجدهم مرداد سال ۱۳۰۱، سرتیپ جهانبانی فرمان شروع عملیات را صادر کرد و نیروهای دولتی در سه محور پیشروی بهسوی دژ چَهریق، جایگاه اسماعیل شِکاک، را آغاز کردند. ستون گارد به فرماندهی سرتیپ فضلالله زاهدی در ارتفاعات بزداغ با مقاومت شدید نیروهای سمیتقو روبرو شد. گفتیم که جنگجویان سمیتقو فقط تفنگچیان عشایری نبودند. آنها سلاحهای سنگین و توپخانه هم داشتند و گروهی از افسران پیشین ارتش عثمانی نیز با آنها بودند.
زیر آتش جنگجویان سمیتقو، کم مانده بود ارتباط ستونهای «گارد» و «آذربایجان» با یکدیگر قطع شود و نیروهای سمیتقو هر یک از این دو ستون را جدا از هم محاصره کنند. اما سرتیپ جهانبانی نیروهای ذخیره را وارد عمل کرد و آنها توانستند با کمک آتش متمرکز توپخانه شکاف را پر کنند و نیروهای سمیتقو را به عقب برانند.
در این نبرد دقت آتش توپخانه ارتش نقشی تعیینکننده داشت. فرمانده توپخانه که شخصاً آتشبارها را هدایت میکرد، ستوان دوم غلامعلی بایندر بود. همان دریادار بایندر که در شهریور ۱۳۲۰ بهدست انگلیسیها کشته شد.
پس از ۲۴ ساعت نبرد بیامان و بیوقفه نیروهای ارتش توانستند نیروهای اسماعیل شِکاک را در شکریازی (Šekaryāzi)، تقریباً ۲۵ کیلومتری شمال شرقی سلماس، شکست بدهند. سمیتقو به سلماس عقب نشست. نیروهای دولتی نیز به تعقیب او وارد سلماس شدند و این شهر را آزاد کردند. سمیتقو از سلماس به پایگاه اصلیاش، دژ چهریق، رفت.
سرتیپ جهانبانی که نمیخواست به سمیتقو فرصت تجدید قوا بدهد، بیدرنگ فرمان پیشروی همه نیروها بهسوی چهریق را صادر کرد. رسیدن سریع نیروهای ارتش به چهریق طوری سمیتقو را غافلگیر کرد که نتوانست نیروهایش را تجدید سازمان بدهد و پس از شکست خوردن در چند نبرد کوچک و کوتاه به ترکیه گریخت.
روز بیستم مرداد ۱۳۰۱، سرتیپ امانالله جهانبانی از دژ چهریق خبر پیروزی بر اسماعیل شِکاک، معروف به سمکو یا سمیتقو، را تلگرافی به رضاخان، وزیر جنگ، اطلاع داد.
بهنوشته محمدتقی بهار، پیروزی چهریق چنان سروصدایی در کشور به راه انداخت که مافوقی بر آن متصور نیست. همه روزنامهها این خبر را در صفحه اول خود منتشر کردند. از سراسر کشور سیل تلگرافهای شادباش و سپاسگزاری بهسوی رضاخان وزیر جنگ سرازیر شد. احمدشاه هم از اروپا به رضاخان تلگراف زد و از این پیروزی ابراز شادمانی کرد و از رضاخان خواست تا قدردانی او را به همه افسران و سربازان ابلاغ کند. به مناسبت پیروزی ارتش بر نیروهای اسماعیل شِکاک در شهرهای مختلف چراغانی کردند و جشن برپا داشتند. خود رضاخان هم جشن بزرگی در تهران برپا کرد و در خطابهای که ایراد کرد، افسران ارتش را «فرزندان من» و «صاحبمنصبان رشید من» خواند و فداکاریهای آنها در سربلندی میهن را ستود.
در مجلس شورای ملی هم رئیس مجلس و نمایندگان مختلف از وزیر جنگ سپاسگزاری کردند. در آن تابستان ۱۳۰۱، هیچ شخصیتی در ایران به اندازه رضاخان محبوبیت نداشت.
با استقرار یکانهای ارتش در ارومیه و سلماس، امنیت و آرامش به منطقه بازگشت، حاکمیت دولت تثبیت شد و به یک دوره ده ساله قتل و غارت و آشوب در آذربایجان غربی پایان داده شد.
در عملیات سرکوبی سمیتقو، حدود ۲۰۰۰ تن از جنگجویان او کشته، زخمی یا اسیر شدند. تلفات ارتش حدود ۱۲۰۰ کشته و ۳۵۰۰ زخمی گزارش شد. در پی شکست و فرار سمیتقو، مقدار زیادی سلاح سبک و سنگین از جمله سلاحهایی که سمیتقو قبلاً از نیروهای دولتی به غنیمت گرفته بود بهدست ارتش افتاد.
پس از پیروزی بر سمیتقو، وزیر جنگ عالیترین نشان نظامی ایران، نشان ذوالفقار، را به سرتیپ امانالله جهانبانی، سرتیپ فضلالله زاهدی و ستوان دوم غلامعلی بایندر اهدا کرد.
سپهبد نادر جهانبانی، افسر نیروی هوایی زمان محمدرضاشاه که بدون دلیل یا حتی اتهام مشخصی در نخستین ماههای حکومت اسلامی اعدام شد، پسر امانالله جهانبانی بود.
اسماعیل شکاک، سمیتقو، در جریان فرارش به ترکیه، مورد حمله راهزنان منطقه قرار گرفت که همسرش را کشتند، پسر شش سالهاش را اسیر گرفتند و مقدار زیادی از پول و طلایی را که به همراه داشت تاراج کردند. با چنین وضعی سمیتقو توانست خود را سرانجام به اربیل برساند اما دیگر نه در میان کردهای ترکیه جایی داشت و نه در میان کردهای عراق اعتباری. این بود که ۱۰، ۰۰۰ لیره ترک که در آن زمان معادل ۵۰، ۰۰۰ تومان بود، برای سرتیپ جهانبانی فرستاد و درخواست تأمین جانی کرد. جهانبانی پاسخ داد که نه رشوه میپذیرد و نه تأمین میدهد و او راهی جز تسلیم ندارد.
ادامه دارد
آن چه در انتظار ایران است، کورش عرفانی