مگر کار دیگری میتوان کرد؟
کارهای روز مره و امیدهای پا برجا،
گویی امیدهایم دیر تر از من میخوابند و زود تر از من بیدار میشوند.
میدانی! امیدهای من هر کدام،
به تنهایی، یا گرو ه گروه نام دارند.
مانند قصههای کودکی،
میشود صدایشان کرد،
احوالشان را پرسید و
آب چشمشان را پاک کرد و
دو باره بایگانیشان کرد.
امیدهای من پیر میشوند،
گاه حتی خسته میشوند،
گاه میخوابند به امید آنکه،
بیدار که شدند،
چشم و دلشان روشن شود و
بعد رتبه بالاتری بگیرند و
امید پربار تری شوند.
گاه برای امیدهایم قصه میگویم، وقتی که بی تابی میکنند،
وقتی از دور بودن و نرسیدن،
بغض میکنند.
مثلا همین حالا،
همین حالا،
امید دیدار مردم شاد،
کوچه و خیابانهای وطنم را،
با لالایی مرغ سحر ناله سر. کن،
ناز میکردم.
راستش تنهایی، کمی سخت است،
به این همه امید رسیدن.
گفتم چند تایی را بین،
عزیزانم تقسیم کنم.
امید به باز سازی وطنم،
امید به سر بلندی مردم ایران،
امید به درخشیدن نام ایران،
هم چون هزارهها...
خوب، کافی است،
امید به نفس زندگی بیدار شد،
بروم آبش بدهم....
*
حسن مکارمی
فرانسه پاییز ۱۳۹۹ قرنطینه
Tuesday, Nov 24, 2020