آقای خامنهای:
در سالهای گذشته از سوی دوستدارانتان مقایسهای بین آخرین پادشاه صفویان شاه سلطان حسین با برخی از شخصیتهای سیاسی و به ویژه با محمد خاتمی صورت گرفته که خودتان نیز به شیوههای گوناگون نقشی در آن داشتهاید.
آن گاه که فرمودید: " اگر روزی در میان مسئولان کشور بی جرات و ضعیفی هم چون شاه سلطان حسین پیدا شود..... کار مملکت و جمهوری اسلامی تمام است چرا که مسئولان ترسو و مقهور ملتهای شجاع را نیز به ملتهای ضعیف تبدیل میکنند. "
پس از این بود که دوستدارانتان مشغولِ شاه سلطان حسین یابی شدند و سرانجام قرعهی فال به نام محمد خاتمی زدند. البته خودتان نیز گاه و بیگاه در همین آتش دمیده و باز هم فرمودید: " ببینید چه ویژگی هایی آن جریان خاص دارند که بوش - رییس جمهور آمریکا - از آنان حمایت میکند؟ "
از این جا دیگر تردیدی نماند که گویی شاه سلطان حسین و محمد خاتمی دو روح در یک پیکر به شمار میروند و از همین روی باز هم دوستدارانتان آن ویژگی هایی که برشمردید را چیزی جز روحیهی شاه سلطان حسینی ندانستند. از ضعف و ترس گفتند و این که شاه سلطان حسین در برابر دشمن خارجی نایستاد و به دست خود تاج بر سر محمود افغان نهاد و غیره و این همه را در محمد خاتمی یافتند.
و البته و صد البته کسی را هم شهامت آن نبود چیزی خلاف این بگوید.
باری مرا کاری با اصلاح طلبی و اصول گرایی و براندازی و غیره نیست و وکیل آقای خاتمی هم نیستم اما در این باره پرسشها و تردیدهای بسیاری وجود دارند که بد نیست به آنان اشاره کنیم.
سخن بر سر شباهت است چون هیچ انسانی انسان دیگری نیست چون مهمترین ویژگی هستندهها بی همتایی آنان است.
بر این پایه باید دید چه کس و یا کسانی را شاه سلطان میتوان پنداشت. البته این امر آسانی نیست چون پیش از همه با این هشدار پلاتون - افلاتون - روبرو خواهیم شد که حقیقت را میجُست و بر این باور بود که اگر حقیقت را بجوییم و ندانیم حقیقت چیست چه گونه میتوانیم آن را بیابیم و اگر هم دست یافتیم چه گونه بدانیم همان چیزی ست که میجُستیم؟
پس آغاز بررسی چیزی جز شناخت شاه سلطان حسین نخواهد بود. باید او را بشناسیم و بدانیم کدامین ویژگیها او را به پایهی شاه سلطان حسینی فرو افکنده است.
البته خود شما و بیشتر منصوبانتان از ترسو نبودن و عدم مقاومت در برابر دشمن خارجی و تاج بر سر محمود افغان نهادن گفتهاید و سپس این ویژگیها را در محمد خاتمی یافتهاید.
آیا آن چه برشمردیم بازتاب حقیقت است؟ به گمان من نه!
ستیز و نبرد شاه سلطان حسین با محمود افغان ربطی به دشمن خارجی نداشت چون افغانستان هم بخشی از قلمرو حکومت صفوی به شمار میرفت، یعنی این یک ستیز داخلی بود.
شاه سلطان حسین کسانی را به حکومت آن دیار منصوب میکند که بیشترین ستمها را بر مردمان روا داشتند. در این باره داستانها گفته شده از دزدی و چپاول و تجاوز به زنان و غیره؛ که سرانجام مردمان جان به لب آمده شوریدند و زیر پرچم محمود افغان گرد آمدند و بر شاه چیره شدند. و البته هم چون موارد دیگر در تاریخ پس از پیروزی همان کارهایی را کردند که شاه سلطان حسین و منصوبانش کرده بودند.
بنابراین مقاومت در برابر دشمن خارجی و غیره ذرهای حقیقت ندارد اما با این همه در همین بازگویی تاریخ میتوان به یکی از ویژگیهای شاه سلطان حسین پی برد؛ این که منصوبان او بر مردمان ستم روا داشتند و سرکوبشان کردند و اموالشان را دزدیدند و غیره.
پس همان گونه که میبینید هیج کدام از این دادهها نقطهی تماسی با محمد خاتمی ندارد.
پس مقایسهی این دو کاری ست بیهوده و امری ناستوده زیرا منصوبان او جور و ستم بر مردمان روا نداشتند و اگر هم ستم و یا کشتاری بود منصوبان شما این کار را انجام دادند که از ذکر تک تک موارد چشم میپوشیم.
مسالهی مهمتر شیوهی گزینش محمد خاتمی است که با انتخاب مردم و در یک انتخابات صورت گرفت. اگر انتخابات را غیرآزاد هم بدانیم - که چنین هم بود - باز هم ذرهای از این حقیقت نمیکاهد که او با رای میلیونها ایرانی برگزیده شد.
این نکته از آن روی اهمیت دارد که شاه سلطان حسین نه با خواست مردم بل با خواست تعداد اندکی از چهرههای پرنفوذ و به ویژه فقیهان و در راس آنان محمد باقر مجلسی به پادشاهی رسید که این هیچ شباهتی با انتخابات نیمه آزاد هم ندارد.
نمیدانم چرا بی اختیار به یاد چند ده فقیه افتادم که به رهبری مرحوم رفسنجانی در مجلس خبرگان گرد هم آمدند و بدون رعایت موازین قانونی مُهر بر رهبری شما زدند. البته سوگند نمیخواهم این دو را یکی بدانم ولی از سوی دیگر بر شباهتها هم نمیتوان چشم پوشید چرا که امام جمعهی سابق شهر رشت، احسان بخش، بارها و بارها در جمعهای خصوصی و حتا نیمه خصوصی دربارهی این گزینش گفته بود که " اونه امن باوردیم. " - او را ما آوردیم -؛ یا این که " سید علیه کی امن چاکودیم رهبر " - سید علی را که ما رهبر درست کردیم -، و یا این که " سید علیه امن بنهایم " - سید علی را ما گذاشیم -.
از سوی دیگر باید گفت محمد خاتمی به هیچ روی با شاه سلطان حسین قابل مقایسه نیست زیرا خاتمی مسئول دستگاه اجرایی کشور بود در حالی که شاه سلطان حسین حکومت مطلقه داشت و فقط با کسانی قابل مقایسه است که چون او ولایت مطلقه داشته باشند.
البته باز هم باید بگویم که ولایت مطلقه به خودی خود نماد سلطان حسینی نیست و ویژگیهای دیگر هم لازم است زیرا بسی پادشاهان که حکومت مطلقه داشتند ولی کمترین شباهتی با شاه سلطان حسین ندارند.
اما نکتهی دیگر همان چیزی ست که بسیاری به آن اشاره دارند و آن هم چیزی نیست حز این که شاه سلطان حسین با دستان خود تاج پادشاهی را بر سر محمود افغان نهاد.
البته این چندان به سخن ما ربطی ندارد و بیشتر با درون انسان سر و کار خواهد داشت، زیرا ما " جاسوس القلوب " نیستیم و نمیدانیم در درون و اندیشهی شاه سلطان حسین چه میگذشته است. شاید میخواست از دنیا بگریزد و به عبادت بپردازد؛ شاید نمیخواست دین خود را به دنیا بفروشد چون همه اعتراف دارند که او انسان خداترسی بوده و بسیاری نیز او را " ملا حسین " میخواندند.
ما چه میدانیم! شاید مقام ملا حسینی را بر شاه سلطان حسینی ترجیح میداد.
راستش را بخواهید من در گذشته این اندازه رواداری نداشتم و به سرعت قضاوت میکردم که خوشبختانه رویدادی این عادت زشت مرا زدود و مدارا را به من نمود. آن رویداد چه بود؟
روزی از زبان شما شنیدم که دقایقی پیش از رهبری خودتان فرمودید که اگر احتمال رهبری شما هم مطرح شود به حال ملت باید خون گریست.
باری چون این شنیدم برافروختم و به سرعت قضاوت کردم؛ اما خوشبختانه دوستداران شما آمدند و رمز گشادند و گفتند که شما علاقهای به امر دنیایی نداشتید و شکسته نفسی فرمودید و میل خودتان نبوده است.
پس شتاب زده قضاوت کردم چون از درون شما خبر نداشتم. و از آن زمان دربارهی پدیده هایی که با درون انسان سر و کار دارد قضاوت نمیکنم.
از همین روی گویم شاید شاه سلطان حسین هم در درونش چیزهای دیگری بوده است.
البته این احتمال را نباید منتفی دانست که شاید هم حقیقت همان چیزی ست که دیدیم و شنیدیم و یا خواندیم؛ یعنی او تاج بر سر محمود افغان نهاد و شما هم صادقانه فرمودید که باید به حال ملت خون گریست. نمیدانم! نمیدانم!
پس بهتر است بررسی خود را پی بگیریم و ویژگیهای دیگر شاه سلطان حسین را بیابیم.
آن گونه که همهی تاریخ نویسان و همهی پژوهشهای نوین نشان دادهاند شاه سلطان حسین مهارت بی نظیری در فرصت سوزی داشت. آن گاه که میبایست سازش کند به توصیه مجلسی سرباز زد و آن گاه که نمیبایست سازش کند چنین کرد و آن گاه که میبایست عقب نشیند و یا بگریزد باز هم چنین نکرد به زبلان ساده تر گویی سیاست " نه جنگ و نه مذاکره " را پیش گرفته بود.
یعنی میتوان گفت بیشتر به فکر خودش و نظامش بود تا به فکر مردم و این که چه بلایی بر سر مردم میآورد. البته نیک میدانیم چاپلوسان هم دستی در این ماجراها داشتند و همواره درایت و بصیرت او را میستودند که این هم خود داستان دیگریست.
یکی دیگر از ویژگیهای شاه سلطان حسین مشکل منصوبانش بودند که از دو گروه تشکیل میشدند برخی با شمشیر کج و برخی با فتوا، دستهای لشکری -غزلباش- و دستهی دیگر لشکر دعا -فقیهان -. یعنی به زبان امروزی گروهی که روحانی حکومتی نامند و گروه دیگر که چوبدست و چماق و زنجیر و کلید زندان در دست دارند.
باری این دو گروه چنان بلایی بر سر مردمان آوردند که نمونه نداشت و چنان فساد و دزدی هایی نمودند که همتایی نداشت؛ البته تا آن زمان همتایی نداشت.
شاه سلطان حسین کاری با این کارها نداشت و در فکر چیزهای دیگر بود. البته تفاوتی نمیکند که در چه فکری بود مهم این است که در فکر این چیزها نبود. و البته از سیاه نمایی به شدت ناراحت میشد و خودش همواره میگفت: " یاخچی دی - بسیار خوب است -.
جالب این که این دو گروه خود را دوستدار آل علی میپنداشتند.
در دورهی او بسیاری از قاضیها خود فاسد بودند و جهانگردان گزارش کردهاند که مردمان شب و روز در برابر کاخ عدالت به بانگ بلند میگریستند و شمارشان گاه به بیش از هزار میرسید؛ اما ماموران آنان را میکوفتند و میراندند چون قاضی را نایب شاه میدانستند، آن هم قاضی هایی که خود فاسد بودند. به زبان امروز هم چون قاضی القضات هایی که خود و نزدیکانشان دست به مال مردم بردند و میبرند و همگان به آن معترف هستند. مثل همین قاضی القضات هایی که منصوب شما بودند.
به گمان من نباید شتاب به خرج داد اما این جا باید پرسید که شاه سلطان حسین کیست؟
چه میفرمایید رهبر گرامی! نابکار و خبیث و ریاکار و پلید میخوانیدم؟!
چه میفرمایید؟ شما خودتان هم راضی به این کارها نیستید؟ خودتان هم از این وضع ناراضی هستید؟ این کارها ربطی به شما ندارد؟
چه بگویم رهبر گرامی که مرا چه نیک شناختهاید! با این همه بهتر است فریاد نکشید؛ نه از آن روی که پلیدی من بر مردمان آشکار گردد. نه! بل از آن روی که رندان بخش دوم سخنانتان را نشنوند که اگر چنین شود دیگر نیازی به بررسی نیست.
آری اگر رندان گفتههای شما را بشنوند که گوشه و کنار هم گفتهاید و دوستدارانتان گفتهاند، دیگر نیازی به بررسی نخواهد بود که بدانیم شاه سلطان حسین کیست. در این حالت زبانهای زهرآلود نتیجههای زهرآلودتر گیرند و خواهند گفت که: " رهبر خود اعتراف نموده که شاه سلطان حسین است چون برترین ویژگی او این بود که هیچ کنترلی بر منصوبان خود نداشت؛ یعنی هم مقام شاهی داشت و هم مقام سلطانی، هم شمشیر غزلباش و هم فتوای مجلسی، نایب امام، و هم حکومت مطلقه داشت ولی کنترلی بر منصوبان خود نداشت. شاید هم مسالهاش نبود.
روزی یکی از همین رندان داستانی را برای من بازگفت که چنین است:
در دوران محمود غزنوی پیرزنی را ستمی در گرفت و شکایت نزد حاکم برد اما حاکم که خود ستمکار بود نه تنها کاری نکرد بل بر ستم افزود.
باری پیرزن نگون بخت از شهر خود به سوی دربار سلطان محمود رفت و شکایت آن جا برد. سلطان محمود فرمان نامهای نوشت که به زبان امروز حکم حکومتی گویند و از حاکم خواست به ستم پایان دهد.
حاکم اهمیتی به فرمان او نداد و ستم هم چنان بر جای ماند. باری هر بار پیرزن نزد محمود رفت و هر بار فرمان نامه گرفت و هر بار ستم بر جای ماند. تا سرانجام در آخرین دیدار، سلطان محمود که درگیر مسایل ریز و درشت سرزمین خود بود از پی گیری پیرزن به خشم آمد و گفت: " پیرزن! من که فرمان دادم واو انجام نداد حال چه خاکی دیگر بر سرت کنم؟
پیرزن خردمند گفت: منصوب تو به خواست تو توجه ندارد و خاک بر سر من کنی؟
سلطان محمود گفت: راست گفتی! نه! خاک بر سر من کنند که منصوب من چنین کند! "
چنین بود که حاکم را مجازات نمود و به ستم پایان داد. "
محمود غزنوی نخستین کسی بود در اسلام که بر خود نام سلطان نهاد، اما شاه سلطان حسین فراتر از او هم شاه بود و هم سلطان اما منصوبانش آن کردند که خود میخواستند و شاید هم آن کردند که او میخواست. نمیدانم.
همان رند میگفت که ما از رهبر در برابر این همه فساد و چپاول و دزدی چیز روشنی ندیدیم و نشنیدیم. آری! روشنتر از خاموشیاش ندیدیم.
پس برای خودتان میگویم به دوستدارانتان بگویید دیگر چنین چیزی را بازنگویند که گویی ربطی به شما ندارد؛ تا ما در آرامش بررسیم که شاه سلطان حسین کیست؟
روزی زبان زهرآلود دیگری میگفت: امروز مردمان افسوس مردگان خورند چون تنها دست آوردشان افسوسِ دست آوردهای گذشته است. باری بگذریم.
یکی دیگر از ویژگیهای شاه سلطان حسین که در حقیقت به او به ارث رسید گسترش چاپلوسی و چاپیدن ثروتها تحت لوای آن بوده است. مجیزگویی برای لاشیدن و فساد.
مجیز او میگفتند چون بهرهی خویش در آن میدیدند. گویی مفسدین چون آن دسته از پرندگانند که آوای خود از کسی میآموزند که به آنان خوراک میرساند. امروز هم همین گروه را مییابیم که میلوسند تا به ثروت دست یابند. چنین است که ثروت مردمان در چهار گوشهی جهان خرج از مردم بهترانی شود که فریاد مرگ بر این و مرگ بر آن سر دهند. سوگند اگر بهرهی خود در مرگ نظام جمهوری اسلامی هم ببینند فریاد مرگ بر آن سر دهند.
گویی مجیزگویی و حکومت مطلقه دو روی یک سکهاند. البته میدانیم که این مهمترین ویژگی حکومت مطلقه نیست.
حکومتهای مطلقه ویژگیهای بسیاری دارند، برخی سرزمینها ویراندند و برخی آباداندند؛ برخی بر فساد افزودند و برخی زدودند، برخی گذشتگان نفریدند و برخی ستودند.
آری رنگ رنگند و گوناگون؛ اما در یک مورد همهی آنان یگانهاند. این که مسئول همهی کارهای آن سرزمین کسی ست که حکومت مطلقه دارد. اگر منصوبانش سرزمین را آباد کنند به حساب اوست و اگر هم ویران کنند باز هم به حساب اوست. از همین روی است که امروز همگان از شاه سلطان حسین گویند و نه از مجلسی که همه کارهی او بود.
درست است که حکومت مطلقه بس شیرین است، شیرین تر از عسل ولی چون هر پدیدهی شیرین دیگر تلخی هایی هم با خود دارد. البته چشیدنِ این گونه تلخیها نیازمند دو چیز است: اول زمان و بعدش هم زمان. مثلن اگر سه دهه بگذرد تلخیها را میتوان دریافت و اگر چهار دهه بگذرد بهتر میتوان دریافت. خلاصه این که هر روز بهتر از روز پیشین میتوان دریافت و به ویژه زمانی که حکومت مطلقه چون پدیدههای دیگر دود هوا شود.
بهتر است باز هم بجوییم و ویژگیهای دیگر شاه سلطان حسین را بیابیم.
اما نکتهای هم در باب شجاعت و ترس.
برای هر سیاستمداری هم شجاعت لازم است و هم ترس. شاه سلطان حسین انسان ترسویی بود و به گمان من ایرادی هم ندارد چون ترس بهتر از شجاعتی ست که به حماقت پهلو میزند.
در تاریخ ایران پادشاهان خوب و بد بسیار داشتهایم که شاپور اول ساسانی به گواهی همه یکی از بهترینها است، ولی نه به این جهت که پادشاه شجاعی بوده و در همهی جنگها جلوتر از صف مقدم لشکر خود میایستاده و حتا خود عملیات شناسایی دشمن را انجام میداده، که این همه توسط دشمنانش گزارش شدهاند. نه! بل از آن روی که پادشاهی خردمند و به تدبیر و خرد هم جهاندار و هم جهانگیر بزرگی بوده است.
یکی از تاریخ پژوهان نامدار آلمان در این باره گفته بود که ایرانیان بر خلاف رومیان و یونانیان تاریخ پیروزیهای خود را ننوشتند بل بر سنگ نقش زدند و جاودانه نمودند.
باری بگذریم. وقتی از تزلزل شاه سلطان حسین میگویند به نکتهی دیگر اشاره دارند؛ این که او هرگز نتوانست چارچوب مشخصی برای سیاستها به وجود آورد و یک روز چنین میگفت و روزی دیگر چنان. نمونهها بسیارند همان گونه که امروز هم نمونهها بسیارند. همان گونه که امروز هم جایی از تولید گویند و کوچکترین گامی برنمی دارند، یا یک بار به مفهوم منافع ملی میتازند و از هویت ملی گویند و جایی دیگر منافع ملی را اصل شمارند، یک جا تحریم را نعمت شمارند و جایی دیگر مسبب ناکامیها دانند، یک بار گویند " اگر بتوانیم تحریم را رفع کنیم یک ساعت هم نباید تاخیر کنیم. " و هم زمان با کنایه از رفع تحریمها گویند که این خود درگیریهای بیشتری پدید میآورد سخن کوتاه که این چیزی نیست جُز تزلزل رای.
بد نیست اگر یک بار دیگر ویژگیها را مرور کنیم. انتخاب توسط جمعی محدود که به منافع خود میاندیشیدند و نه به کشور که منجر به آن شد که سرزمین ایران به همین افراد اجاره داده شود. بی توجهی به اعمال و کردار منصوبان. حاکمیت مطلقه. گسترش فساد. بیداد در قضاوت. رواج چاپلوسی از یک سوی و گزافه گویی از سوی دیگر. سقوط وحشتناک تجارت خارجی. ابهام در سیاستها به گونهای که هر کس از ظن خود یار آنها میشد. اجاره دادن کشور به گروههای با نفوذ و غیره.
اما به خاک سوگند؛ به آب پاک سوگند به کوهسار سینه چاک سوگند که مهمترین ویژگی شاه سلطان حسینی چیز دیگریست.
گرچه سخن به درازا کشاندیم ولی هنوز به پایان نرساندیم.
درختان رنگ رنگند و گوناگون؛ برخی دانه زادند و برخی شاخه زاد، دستهای برگ ریزان و دستهای نیم ریزان؛ شماری نورپسند و شماری نور گریز.
در انجیل آمده: درخت را به چه شناسی؟ گفت: به میوهاش
آری درخت شاه سلطان حسین را نیز به میوهاش توان شناخت. سرزمینی سوخته و لاشیده، فساد بسیار، دروغ همه گیر و راستی نادر؛ فقر فراوان و کشور دوستی اندک؛ "من" بر اوج و "ما" بر خاک؛ ترس همه گیر و فاش گویی گناه، مردمان در فقر و کارگزاران در رفاه.
چنین بود که بیگانهای گفت: " در شاه حسی، در بزرگان غیرتی، در مردم اعتمادی و در وزیران تدبیری باقی نمانده بود. " و سرزمین چنان بود " که گویی همهی بخشهای شاهنشاهی در آستانهی فروپاشی است. "
و سفیر عثمانی در وصف کشور و مردم نوشت: " نظامشان آشفته و پریشان و خنده بر لبانشان دیده نمیشود. "
در یک کلام، روحِ زندگی بی روح!
تصویر آشنایی ست. آیا چنین نیست؟
حال شما بگویید؛ شاه سلطان حسین کیست؟
مسعود میرراشد