Friday, Mar 26, 2021

صفحه نخست » گلوله‌ای که شلیک نشد، محمود دلخواسته

Mahmoud_Delkhasteh_2.jpgمشغول تماشای فیلم ساکت دیگری از تهران شدم. (۱) فیلمی که از بولوار کشاورز شروع می‌شد و به پارک لاله ختم می‌شد. بلواری و بخصوص پارکی که سالها خاطرات از آن داشتم و درس خواندنهای زیر درختان کاج در امتحانات آخر سال و قدم زدنهای بسیار با بهترین دوستان در عصرهای تابستانها، که چشمم به ساختمان کاخ کشاورزی افتاد و یکراست من را پرت کرد به چهل و دوسال پیش:
بیستم یا بیست و یکم بهمن ۵۷ بود و برخورد گارد جاویدان با همافران و حمایت مردم جرقه انفجار از درون نیروهای مسلح را زده بود و برخورد بین نظامیان و ورود مردم به پادگانها و کلانتری‌ها به ناگهان و در عرض یکی دو روز هزاران اسلحه را در اختیار مردم گذاشته بود. با حسین دانشجوی پزشکی و بهترین دوستم که حدود یکماه از زمان فراری شدن از ارتش را در خانه آنها گذرانده بودم، به طرف پادگان لوشان تپه رفته بودیم و بعد از باز گشت و عبور از سنگرهای بسیار در خیابانها خودم را در نزدیکی پارک فرح/لاله و نزدیک کاخ کشاورزی دیدم که ناگهان شایع شد که ساواک در کاخ کشاورزی سنگر گرفته و بطرف مردم شلیک می‌کند. شایع شدن همان و شلیک به سوی ساختمان از هر طرف شروع شد و خیابان فرعی که در آن بودم را بوی باروت فرا گرفت. خرد شدن شیشه‌ها و انعکاس آفتاب در آنها، شلیک هر گلوله‌ای و خرد شدن هر شیشه‌ای را به آبشاری از لوسترهای گردان در زیر نور تبدیل کرده بود که با سرعت کم به طرف زمین روان می‌شدند برای چند لحظه من را در خود غرق کرد. بعد از آن حالتی سریع درم سر بر آورد و با خودم گفتم که این ساختمانها و شیشه‌ها حال به مردم تعلق دارند و خسارت هر چه کمتر، بهتر.

در این افکار بودم که دیدم حسین، با یک تفنگ ژ-۳ و مقداری فشنگ آمد و گفت:

" تو ارتش بودی و استفاده از تفنگ رو بلدی... اینها رو بگیر و شلیک کن. "

تفنگ را گرفتم و فشنگها را در خشاب گذاشتم و گلنگدن را کشیدم و پشت یک ماشین سنگر گرفتم و بطرف ساختمان نشانه گرفته و آماده شلیک کردن شدم. خلاصی ماشه را گرفتم. حال دیگر بین من و شلیک کردن فقط یک فشار نرم قرار گرفته بود. حسین و چند نفری که دور و برم بودند منتظر شنیدن صدای شلیک تفنگ بودند، که در آن لحظه این فکر خود را بین من و شلیک کردن قرار داد:
<ولی هنوز مسئله من با وجود/عدم وجود خداوند حل نشده است. >
دستم را از ماشه برداشتم و قنداق تفنگ را روی زمین گذاشتم.
چرا این سوال در آن لحظه در ذهنم آمد؟ علت بعدها برایم واضح بود و آن اینکه کشیدن ماشه می‌توانست زندگی را از دیگری بگیرد و من حاضر نبودم که جانی را بگیرم، که نه تنها جان دیگری را به خطر نیانداخته است، بیشتر، یعنی در حالیکه هنوز مسئله خودم با جان هستی مورد سوال بود. به بیان دیگر نمی‌توانسم هستی را از کسی بگیرم در حالیکه که هستی جان هستی هنوز برایم مورد سوالی دائمی بود.
و حال بعد از چهل و دو سال مردم را می‌دیدم که بدون توجه از محلی رد می‌شدند که کشتی گرفتن یکی از آنها با جان هستی در آن روز تاریخ ساز سبب شده بود که گلوله شلیک نشود. اینکه چند نفر دیگر در آن روزها تجربه من را کردند نمی‌دانم ولی این را می‌دانم که تاریخ، <گنده بین> است و نه <بزرگ بین> شاید برای این هم هست که انسانها برای دیدن بزرگی‌های ظاهراکوچک ولی به عظمت کهکشانها در هستی دست به خلق فلسفه وادبیات و داستان زده‌اند.

https://youtu.be/0vgfTzXkC9k?t=417



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy