بر تصویر چهار زن خیره میشوم چهار زن به نامهای نیکا پاکزادن، ساناز اسحاقی، نکیسا حاجیپور، نعیمه ذبیحیان.
هر چهار تن پیچیده در چادرهای گلدار که مرا به یاد چادرهای گلدار شهرم زنجان میاندازد، با خبری کوتاه اما بسیار تلخ "مشهد امروز چهار شهروند بهائی امروز هفده فروردین ماه پس از حضور در واحد اجرای احکام دادسرای این شهر بازداشت و جهت تحمل دوران محکومیت به زندان وکیلآباد مشهد منتقل شدند. "
زنانی با چشمانی باهوش و سرشار از زندگی. شادی درونی منعکسشده در چهرههایشان که نشان از شور نهفتهای میدهد که بیاختیار تو را به تحسین وامیدارد. تحسین پایداری زنان و مردانی از شهروندان مسلوبالحقوق این سرزمین که با چنگ و دندان از حقوق انسانی، شهروندی و اعتقادات خود در برابر هجوم و سرکوب ناجوانمردانه سازماندهی شده توسط دستگاه دینی شیعه از نخستین روز پایهگذاری تا امروز به قیمت غارتشدن، شکنجه، زندان و نهایت اعدام شدن! دفاع کردهاند.
کمتر! نه نیست هیچ اقلیت دینی یا مخالفانی که با این درجه از کینه و نفرت آخوندی و سرکوبی چنین سازمانیافته بر بستر اجتماعی که باورهای سلب شیعهگری زمینه هرگونه اهانت و تعدی را برای آن فراهم میسازد، مورد سرکوب قرار گرفته باشند.
داستان بهائیت داستان پر آب چشمی است که هر گوشه از تاریخ آن نشانی از سبعیت حاکمان دین و مقاومت جانانه هزاران بهائی جان به لب رسیده از جور حاکمان و جامعه در خواب رفته شیعه ایرانی دارد. داستان شمع آجین شدن جوان هجده ساله بر چهار سوی بازار تهران که هنوز طنین صدایش در رواقها وزیر گنبد آن میپیچد.
"دستیم جام باده و دستیم زلف یار
رقصی چنین میانهی میدانم آرزوست"
داستان زنی است که گوهر وجود و شهامتش بر تارک مبارزات آزادیخواهی و مبارزه زنان برای برابر حقوقی میدرخشد. زنی که حجاب از سر و صورت برگرفت تا لرزه بر پیکر استبداد دینی و جامعه مردسالار ایران بیندازد. زنی که تا آخرین لحظه حیات با دستمالی که جهل جامعه با دستان میرغصب قاجاری در گلوش فشرده بود همچنان استوار بر عقیده خود ماند تا امروز بار دیگر در مصاف نابرابر و ناجوانمردانه حکومت اسلامی با این اقلیت مذهبی در سیمای مقاوم هزاران زن و مرد بهائی که از حقوق دریغشده شهروندی و آزادی خود دفاع میکنند ظاهر شود.
" نه بازی است رفتن به میدان
عشق که از صد هزاران یکی پا فشرد
ز طوطی دعا دعوی از مدعی است
ببینیم تا گوی میدان که برد" طاهره قرهالعین
داستان جانهایی است که بر دهانه توپ بسته شدند. داستان محصلان دبیرستانی تحریکشده توسط متعصبان شیعه، انجمن حجتیه است که سنگ بر شیشه خانه بهائیان در شهرها میزدند و جو جامعه را زهرآگین میساختند.
داستان استاد روانشناسی ما دکتر ربانی است، داستان دکتر سمندری متخصص گوش حلق و بینی، انسان بزرگی که حق استادی بر صدها دانشجوی دانشگاه تبریز داشت. استادی که وجهه انسانی و اجتماعیاش کینه حکومت اسلامی را بههمراه داشت و کشته شدن ناجوانمردانهاش بهدست سیدحسین موسوی دادستان وقت دادگاه انقلابی تبریز.
آوخ که یادآوری نام سیدحسین موسوی چه آتشی بر دلم مینهد و چه جانهای عزیز قربانیشدهای از مقابل چشمانم عبور میکنند.
دردا که هنوز جامعه ایران حتی جامعه روشنفکری ایران در برابر این همه ظلم حکومت بر هموطنان بهائی که همه از یک خاک، یک تاریخ و مهمتر همه بهنام انسان خوانده میشویم عکسالعمل لازم را انجام نداده. هنوز کمتر میتوان در نوشتهها، داستانها، نقاشیها و آثار سینمایی نشانی از این همه بیداد دید.
چگونه میتوان از حقوق شهروندی دفاع کرد اما چشم بر این همه ظلم حاکمیت و متاسفانه افکار عمومی که دههها تبلیغات آخوندی آن را مسموم و دیواری از تحجر اجتماعی به دور آن کشیده، بست و سخن نگفت؟
هر تازیانهای که بر پشت یک هموطن بهائی میخورد، هر خانواده بهائی که درب خانهاش شکسته و غارت میشود! هر اهانتی که به مردگان بهائی میشود و سنگ قبرهایشان به پتک جهالت خرد میشود، هر نوجوان و جوان بهائی که به جرم بهائی بودن از حق تحصیل محروم میشود! ما مقصیرم. ما که قلممان در دفاع از آنها بر صفحه کاغذ نمیگرید.
چگونه میتوان آرام سر بر بالش نهاد ومجسم نکرد چهره این زنان و مردان سختکوش هموطن را که رنجی روزانه از حکومت میکشند و رنجی مضاعف از جامعهای که متأسفانه هنوز قادره به دیدن رنجهای عظیم این بخش از تن خود نیست!
مخالف رژیم جمهوری اسلامی هستیم! برای حقوق شهروندی خود مبارزه میکنیم اما قدمی جانانه در دفاع از حقوق این بخش زحمتکش، سختکوش، کارآفرین که پیوسته با تحصیلکردگان نه اندک خود، متخصصان و کارآفرینان خویش نقشی سازنده در جامعه داشتهاند بر نمیداریم.
"جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارش"
بازاری که علمالهدیها در آن فرمان میرانند و زنانی با چشمان زیبا، هوشیار، تحصیل کرده با لبخندی بر زندگی راهی زندان میشوند!
براستی وظیفه ما در قبال این بخش از جامعه چیست؟
ابوالفضل محققی