۱
پسرم، علیرضا!
سال ۱۳۵۵ بود، کافه تریای بیمارستان فیروزگر تهران.
آمد، روبرویم نشست. من انترن بودم و او دانشجوی سال چهارم پزشکی. مرد به زیبائی او، و چشمهای سیاهِ آنگونهای ندیده بودم. شنیده بود داستان مینویسم. در حین خوردن و نوشیدن کمی در بارۀ ادبیات صحبت کردیم و رفت.
خسرو، همکلاسیام که مدتی زندانی سیاسی بود و مثل من سمپات چریکهای فدائی خلق، توی راهروی بخش زنان سراغام آمد و گفت:
" دیدم با اون بچه کونی گرم گرفته بودی. "
" بچه کونی؟ "
" اون بچه خوشگل سال چهاری اِوا خواهره، اُبنه ایه، از حرف زدن و راه رفتنش نفهمیدی؟ "
" نه"
" میخوای واسه تو هم حرف در آرن؟ "
و برای اینکه برایم حرف در نیاورند از او میگریختم. او هم فهمیده بود و سراغ من نمیآمد.
پس از چندی بازتوی کافه تریا سراغم آمد، برایم کتاب آورده بود:
" میشه لطف کنی این کتاب رو بخوونی بعد در باره ش صحبت کنیم"
سگ ولگردِ صادق هدایت را آورده بود.
گفتم " چشم"، اما رفتارم چنان سرد و بی ادبانه بود که خودش دیگر سراغم نیامد.
خبرآوردند حلق آویز شده از درختی در باغی در اطراف تهران پیدایش کردند.
پسرم علیرضا!
همجنس گرائی پیش از آشنایی با چشمان تو دو چشم سیاه و زیبای آرمیده بر شاخه درختی در باغی در اطراف تهران بود که نگاه دلگیر و سرزنش کنندهاش را ازمن بر نمیگرفت.
۲
پسرم علیرضا!
اورلندو فلوریدا، سال ۱۳۷۶، به جمع فرهنگیای به نام " دیدار و گفتار"دعوت شدم، دوست ایرانیای که من را برای شرکت در آن جمع دعوت میکرد گفت:
" تو ذوقت نخوره، یکی از پاهای این جمع یه اِوا خواهره، همجنس بازه، گاهی همسر سبیل کلفت شم میاره"
ساویز شفائی را میگفت، شاعر وپژوهشگر و کنشگر سیاسی و حقوق بشرِ گرانقدری که بتدریج دوست نزدیکام شد، بله، بتدریج، چون در آغاز به دلم نمینشست تا به او نزدیک شوم. هنوز پدیده همجنس گرائی برایم حل نشده بود و به عنوان پدیدهای غیرعادی و غیرطبیعی برایم جلوه میکرد. آشنایی و دوستی با ساویز پیشداوریهایم را دور ریخت.
برخی از ایرانیهای شهر اورلندو، که سالهای طولانی در امریکا زندگی و تحصیل کرده بودند، تحقیرها و توهینها ومحدودیتها و تهدیدها بر ساویز و مادرش روا داشتند. ساویز براثر ابتلا به بیماری سرطان درگذشت. بعدها با یاری مادرش شعرهای او را دردفتری منتشر کردم.
ساویز پیش از مرگ، پیش از آنکه مشتی خاکستر شود در حد خویش نقش آتشین عشق و دانایی بر پیکرنفرت و پیشداوری و تعصب و نادانی زد. وصیت نامهاش را سرود و رفت:
"....
لاشهی من را بسوزانید
شعرهایم را نه
شاید یک پیغام
سالهای سال بعد از من
آشنا بر گوش یک ناآشنا گردد.
لاشهی من را بسوزانید
خوابهای جوهرینم را نگه دارید
...
۳
پسرم علیرضا!
این دونمونه را آوردم تا به تو گفته باشم ما برشما ستم کردهایم، سالیانی ست در دیارمان حتی برخی از" روشنفکران" و تحصیلکردگان- چه رسد به فروشدگان در لجن تعصبهای مذهبی و ایدئولوژیک - سراز تن مهربانی و عشق جدا کرده و میکنند.
عادی شده است بریدن گردنهای تُرد و زیبا، وعادت شده است خبر سربریدنها. عادی شده است حیوانیت انسان در پوستها و پوشش هایی گونه گون، مذهب و تعصب و ناموس و غیرت، که شادی و عشق و آزادی تو و علیرضاهای دیگر را ذبح کردهاند و خورشید زندگیتان را بزیر کشیدهاند.
پسرم علیرضا!
من فریاد قلب تو را شنیدم، فریادی که صدا و معنا مرگ نبود، صدای خُرد و له شدن زیبایی و مهربانی بود، فریاد حنجره بریدۀ عشق.
وهنوزدو چشم از پشت بلوراشک خیرهی دهان توست و فریادی که رسا ترمی شود:
"مگر من چه کردهام که پروانههای گلگون عشق و مهر را درون حنجره و سینهام گردن میزنید؟ من چه گناهی کردهام که گردن نازک و زیبای شادی، و سیب بلوریناش را میدَرید؟ مگر من چه کردهام؟ من جز عشق و مهربانی کلامی نگفتهام و واژهای بر ذهن و زبان نداشتهام. "
پسرم، علیرضا!
چشمهایت، روشنای مهر و عشق، در آن لحظههای هراس و درد که برادرت کارد بر گلویت میکشید و زندگی درون سینهات پَرپَر میزد به کجا خیره مانده بود؟ به چشم هائی سنگدل وقاتل یا به ابرهای تیرهی خشم و نفرتی کور که آسمان زندگیات را تیره میکرد، و یا به رنگین کمانی که معصومانه لابلای پلکهایت به دنبال بازیگوشی بود؟. بارش گلبرگهای رنگین و توفان شکوفهها، و نرمه بالهای تُرد پروانهای که هنوز بر سرانگشتانت بود را میدیدی؟ بگو، درآن لحظه به چه فکر میکردی؟ به معنای کینه و ذهن سرشار از نفرت و خرافات و اوهام برادر و پسر عموهایت؟
من این سوی جهان سوگوار توام غنچهی پَرپَر، من تو را میبینم پرندهی کوچک بال و پَر شکسته و سر بریده. من این سوی جهان قطره اشکی شدهام برای تو، برای ساقهی معطر و ترد عشق در گردونهی پُر هلهلهی مهر و دوستی.
لااقل تو به من بگو، برای زندگی کردن چقدر باید بمیریم؟
ایکاش میتوانستم ازچشمه زلال دو چشم سیاه و زیبای آرمیده بر شاخه درختی در باغی در اطراف تهران، و چشمه چشمهای روشن وزیبای تو نیز بنوشم و بر لبان آبی آبهای دریائیاش بوسه بزنم.
پسرم، علیرضا، گناه تو چه بود؟
چرا ابراهیم رئیسی؟ مجید محمدی