Wednesday, May 26, 2021

صفحه نخست » دو نگاه؛ دو زندگی، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi.jpgزمان چابکی گرفته و پاها به سختی بار تن بر دوش می‌کشند. پای سنگین گذر زمان جای خود بر چهره نهاده گرد نقره بر موی سر پاشیده و طلا به غارت برده است. شادابی جوانی آرام آرام جای خود به لختی پیری می‌دهد. راهی طولانی طی شده. راهی که کمتر برگشته و بر آن نظر انداخته‌ام. چرا که آدمی را کمتر توان نقد خود در آئینه زمان است. به هر میزان که زمان از نقش ما کم می‌کند میل به دیده شدن در ما فزونی می‌گیرد و نقد خطا کمتر می‌گردد. هر یک از ما به درجات گوناگون در هزارتوی زمان می‌چرخیم، هزارتویی که روزی چون "تسئوس" شمشیر بر دست در پی یافتن "مینو تو" قدم در آن نهادیم، باشد که سر از تن این هیولای آدم‌خوار جدا سازیم و در هزارتو بگشاییم. امروز که سال‌ها از این جست‌وجو و تعقیب و گریز می‌گذرد می‌بینم این هزارتو و غول سرگردان درون آن که طعمه‌اش جز انسان نیست، درون سیری‌ناپذیر و خودشیفته آدمی است. خودشیفتگی و آزی که عمدتاً در قدرتمندان و روشنفکران دیده می‌شود.

مردمی که به سادگی زندگی می‌کنند، حاصل دسترنج خود بر سفره می‌نهند، به قرصی نان، جرعه‌ای آب و بستری ساده، گرم‌شده از محبت و چشم گشودنی عاشقانه بر صبح بسنده می‌کنند، کمتر گرفتار چنین غولی سیری‌ناپذیر می‌گردند.

سر بالایی کوچه بن‌بست خانه‌ام را طی می‌کنم. در ورودی کوچه ساختمان سیمانی عظیمی سر بر کشیده است چند سالی است که ده‌ها کارگر و بنا سرگرم ساختن این خانه‌اند. خانه‌ای که هر روز با بلعیدن خانه‌های هم‌جوار خود بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شود. صاحب خانه مردی‌ست میان‌سال کوته‌قامت، چهره‌ای آرام با چشمانی که نشان از نوعی تهاجم بر خود دارند. هر بار که من را می‌بیند می‌پرسد "به نظرت کار چگونه پیش می‌رود؟" یک بارگفتم این دو ستون ورودی نسبت به پیکر ساختمان و درب ورودی آن بسیار بزرگ هستند؛ خندبد و گفت "اما نشانه قدرت و شوکت صاحب‌خانه نیز هست!" گفت که سرگرم چانه‌زدن با صاحب چهارمین خانه است تا آن را بخرد، بکوبد و باغی مشجر سازد.

حداقل ده اطاق و چندین تالار بزرگ درون این مجموعه قرار دارند. می‌پرسم "خانواده پرجمعیتی دارید؟ " می‌خندد و می‌گوید: "تنها یک پسر دارم و یک دختر. پسرم در آمریکاست و دخترم ازدواج کرده و به خانه همسر رفته خانه بزرگی دارد. تنها من هستم وخانمم." از سرویس آشپزخانه که از ایتالیا سفارش داده، از گروهی نقاش که سرگرم کار روی شیشه‌های در‌ها و پنجره ورودی با تزئین طلائی هستند می‌گوید. از خانه دیگرش در دامنه کوه‌های چمگان. نهایت سری به افسوس تکان می‌دهد و می‌گوید "این همه زحمت می‌کشم! اما نمی‌دانم بعد از من قدر این‌ها که ساختم خواهند دانست یا نه؟"

می‌دانم به عادت این سخن می‌گوید چرا که ثروت و قدرت بی‌مرگی می‌آورد. قدرتمندان تا لحظه چشم بستن بر حیات مرگ را باور نمی‌کنند. خداحافظی می‌کنم، دور می‌شوم و او را در هزارتوی سیری‌ناپذیر نفس خود تنها می‌گذارم.

در کنار خیابان ایستاده‌ام دست بلند می‌کنم. ماشین کوچکی ترمز می‌کند. مردی هم‌سن خود من پشت فرمان نشسته است. "کجا؟ ""شهرداری تاشکند" چند می‌شود؟" "بنشینید هرقدر که هر روز می‌دهید. "مردی است سرد و گرم روزگار چشیده با چهره‌ای آرام که خبر از آرامش درون می‌دهد. موهای سر خود در مسیر زمان از کف داده است. در نگاهش مهری جذاب خانه گزیده است. نگاهی که به نشستنم وادار می‌کند. می‌نشینم!

دلم می‌خواهد نگاه او به زندگی را بدانم. "اکه" (برادر بزرگ) چند سال دارید؟ " می‌خندد. "چندسالم می‌دهید؟ سال تولدم را یا سال قلبم را شصت‌وهشت سال دارم اما قلبم هنوز به سی سال نرسیده." باز می‌خندد "شما چند ساله هستید؟ "می‌گویم تازه هفتاد ساله شده‌ام." می خواهم بگویم قلب من نیز هنوز جوان است. اما درد و اندوه و صاف نشدن درون و بیرون، دربه‌دری مانع از چنین گفتاری است. می‌گویم "قلبم پیرتر است." به تعجب و اندوه نگاهم می‌کند. "نه نه من به شما پنجاه‌وپنج سال بیشتر نمی‌دهم." می‌خندم. "می‌گوید عمر آدمی را که با روز، ماه، سال نمی‌سنجند. عمر آدمی را با چگونگی زندگی‌اش باید حساب کنند. یک روز زندگی کن اما با تمام وجودت از آن لذت ببر! من زندگی و حیات را چنین می‌بینم.

یک خانه کوچک دارم با همسرم، دو پسر و دخترم با پنج نوه. بازنشسته‌ام، روزی هم چهارساعت تاکسی می‌رانم آن هم نه یک نفس. دو ساعت قبل از ظهر و دو ساعت عصر. زندگیم به‌خوبی می‌گذرد. یک خانه پنج اطاقه دارم. به همسرم گفتم بیا قبل از آن که بمیریم این خانه را بین فرزندان‌مان تقسیم کنیم. به هر کدام از پسر‌ها دو اطاق دادم یک خانه کوچک در دهکده کوچک نزدیک تاشکند "زنگی آتا" دارم یادگار پدرم. آن هم به دخترمان دادم. می‌دانید، گریه کرد، قبول نکرد: "پدرجان من هیچ چیز جز سلامتی شما نمی‌خواهم آن خانه یادگار پدر کلان است ما تمام خاطرات کودکی‌مان آن‌جاست! بگذارید همین‌طور بماند تا این نوه‌های شما هم همان‌جا کلان شوند."

"دخترم چنین است. معلمه است عاشق بچه‌ها. نمی‌دانید من وقتی که او کنارم می‌نشیند دستم را می‌گیرد چه میزان احساس خوشبختی می‌کنم. حال که شما را پیاده کردم چند تا آب نبات که برای نوه‌هایم گرفته‌ام برمی‌دارم، خانه می‌روم. جانم را می‌شورم غذا هر چه باشد برایم لذت‌بخش است. بعد نانی می‌خورم و چایی می‌نوشم. روی تشکچه دراز می‌کشم. آوازی از "جوره ِیف یا زلیخا" می‌گذارم، دم می‌گبرم، چرتی می‌زنم، به باغچه کوچک حیاط‌مان که در آن گوجه‌فرنگی، خیار، سیاه‌دانه و ریحان کاشته‌ام سری می‌زنم، بعد باز دو ساعت کار می‌کنم. از زندگی‌ام راضی‌ام، تمنایی ندارم جز آرامش و صلح. همین برای ما ازبک‌ها کافی است. من در همان یک اطاق با همسرم خوشبخت‌ام.

نگاه کنید گل‌های سرخ همه باز شدند چند روز بعد توت خواهد رسید. دست می‌کند از داشپورت آب‌نباتی بیرون می‌آورد دست روی قلبش می‌نهد و به روسی می‌گوید:

"ز دوشی" (از صمیم قلب). شکلات را می‌گیرم تشکر می‌کنم. آب‌نبات را در دهان می‌گذارم. می‌نوشم شادی صمیمیت او را که از قلبی ساده برخاسته و پیاده می‌شوم.

ابوالفضل محققی



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy