سالها قبل یکی از مدیران ارشد توسعه صنایع بهشهر که سابقه دوستی با من داشت در تاشکند از خاطرات خود میگفت. از زمانی که تازه در استخدام مجموعه توسعه صنایع بهشهر در آمده بود.
«هنوز چند روزی از شروع کارم بهعنوان کارمند اجرائی در بخش شویندهها نمیگذشت که آقای لاجوردی برای بازدید به کارخانه آمد. مردی بود ساده و صمیمی بعد از بازدید در بین جمع مدیرانی که همراهیاش میکردند رو به من کرد و گفت: "تو باید همان جوان تازه فارغالتحصیلشدهای باشی که به جمع ما پیوستی؟ رزومهات را خواندم امیدوارم که کارت نیز مانند درسات در این مجموعه خوب و ثمربخش باشد. اینجا برای کسی که بخواهد خوب و مسئولانه کار کند تمام درها باز است. ما مشتاق جذب جوانان تحصیلکرده و خلاقی هستیم که آینده این کشور را خواهند ساخت. با جان و دل کار کن و آینده خود را بساز!" دستی با من داد خوشامد گفت و رفت. من هرگز آن برخورد نخستین و آن برخورد کسی در موقعیت آقای لاجوردی با من شمالی جوان تازه از دانشگاه به میدان کار آمده را فراموش نمیکنم.
مردی که تمام تلاشش بالا کشیدن و پرورش دادن نیروهای جوان برای ساختن ایرانی بهتر بود. من زیباترین خاطرات کاریم به همان سالها برمیگردد. کار در آن مجموعه لذتبخش وامیدآفرین بود. انباشته از تجربه.»
از پنجره به دوردست خیره میشود. هالهای کمرنگ از اندوه را که بر سیمایاش نشسته احساس میکنم.
حبیبالله لاجوردی
«بیشتر شغلهای حساس مدیریتی را که به برنامهریزی و مجموعه انسانی شرکت برمیگشت خود ایشان انجام میداد. نتیجه آن استخدام مدیرانی بسیار ورزیده و خلاق بود که ثروت اصلی گروه صنعتی بهشهر را تشکیل میداد. تعریف میکردند قرار بود مدیری برای مدیریت داخلی بخشی از مجموعه استخدام شود. خود آقای لاجوردی این مصاحبه را انجام میداد. مصاحبه طولانی شد و تا موقع نهار طول کشید. نشانهها نشان میداد که مصاحبهشونده مورد پذیرش آقای لاجوردی است. طوری که ایشان را دعوت کرد نهار سر میز ایشان بنشینند. اما بعد از نهار آن اشتیاق برگشت واز استخدام مدیر صرف نظر کردند. تعجبآور بود در جواب این که چرا منصرف شدید گفت، "گاه عملکردها و کارهای ناآگاهانهای است که انجام و تکرار آن بهخصوص در یک مجموعه، برای یک مدیر بسیار مخرب است. زمان نهار وقتی غذا را در مقابل ایشان نهادند. ایشان بدون چشیدن آن نمکدان را یر داشتند وبه مقدار زیاد نمک بر غذایی که هنوز نچشیده بودند افزودند. فکر کردم اگر چنین برخوردی در محیط کاری، بهخصوص جایی که با صدها کارگر سر وکار دارند اتفاق بیفتد و بدون بررسی و امتحان دستور صادر کنند چه اتفاقی میافتد؟ من نمیتوانستم سرنوشت کارگرانم را دست ایشان بسپارم."»
خاموش میشود به حسرت سری تکان میدهد و دیگر سخنی نمیگوید.
امروز خبر درگذشت آقای حبیبالله لاجوردی را میشنوم واین خاطره در ذهنم تداعی میگردد. بیاختیار به یاد «مرکز مطالعات مدیریت» میافتم. مرکزی معتبر با استادانی ورزیده در رابطه با دانشگاه هاروارد. مرکزی برای جذب وپرورش مدیران جوان فارغالتحصیلشده از دانشگاههای ایران. چه روزهای امیدآفرینی بود که قدر آن دانسته نشد.
گلچینی از مدیران جوان صنایع از شرکتهای معتبر به این مرکز اعزام میشدند تا به مدیران تحصیلکرده و معاصر ایران در حال رشد و شکوفایی تبدیل شوند. جوانانی که بعدها به مدیرانی تأثیرگذار در صنعت فرارویدند.
چه نسلی بود نسلی زیبا، خلاق با هزاران آرزو که در کوره انقلابی که جز نکبت و بدبختی نیاورد سوخت.
گرامیمردی به نام حبیبالله لاجوردی کسی که چند روز قبل چشم بر جهان و سرزمینی به نام ایران که عاشقانه آن را میپرستید فروبست، سالها قبل نیز یک بار چشم بر موقعیت خود در گروه صنعتی بهشهر که خانواده او بنیانگذاری کرده و او یکی از مؤسسان و مدیران ارشد آن بود بست تا به تمامی در خدمت به چنین مؤسسه علمی که خود بنیانگذار آن بود قرار گیرد. تنها عشق وعاشقانی ازاین دست میتوانند چنین کنند.
روحهای بزرگی که برای رسیدن به هدفهای انسانی و سازنده تمام تواناییهای مادی و معنوی خود را در طبق اخلاص مینهند و تقدیم راه سترگی میکنند که رهرو آن هستند! و او چنین کرد.
سالها بهعنوان مدیر و مدرس در این مرکز معتبر علمی تلاش کرد ومدیرانی متعهد و معاصر تربیت نمود. مردی که باید بر دیده نشانده میشد! در گریز ناگزیر که بیم جانش میرفت مجبور به جلای وطن گردید. با آه حسرتی بر دل! غم و اندوهی نشسته بر جان! از آنچه که در چشمانداز پیش روی وطن میدید.
ما انقلابیون همنوا شده با غولِ رها شده از بطری قرون وسطا خمینی! بهشور آمده از رعد و برق انقلاب و غرش سیل ویرانگر آن همراه با عقبماندهترین لایههای اجتماعی که فروپاشی نظام، فروپاشی بنیانهای اقتصادی که به خون دل از میان خرابههای قرنها عقبماندگی، تحجر و تنبلی تاریخی در حال شکل گرفتن بود، فریاد میزدیم و خواستار برخورد انقلابی بیشتر با سرمایهداران و و کارگزاران حکومت سابق بودیم. بیآنکه حتی یک گام جلوتر را ببینم و عمق فاجعه در راه را حس کنیم.
هیچ چاهی ژرفتراز چاه دگم و بسته جهل و نگاه دگم ایدئولوژیک نیست!
از این رو نه از اعدامهای پشت بام مدرسه علوی ناراحت شدیم و نه از رفتن سرمایههایی مانند خیامیها، خسروشاهیها و لاجوردیها خم به ابرو آوردیم. هرگز عمق فاجعه جابهجایی «مرکز مطالعات مدیریت» را با «دانشگاه حضرت صادق» صاحب شدن و نشستن آخوندی به نام مهدوی کنی، را به جای حبیبالله لاجوردی درک نکردیم. بدانگونه بر این امر نگریستیم که یک آخوند روضهخوان انباشته از نفرت و بیمایه مانند قرائتی بر آن نگریست. حاصل آن شد که به جای مدرسان دعوتشده از هاروارد، مدرسان حوزه علمیه قم آن را به تصرف خود درآوردند و سردار جعفریها مهمانان افتخاری آن شدند.
ما هرگز انسانهای منصفی نبودیم. نمیدانم این نگاه سلب آغشته به کینه درجریان چپ نسبت به دوران پهلوی حتی نسبت به عالمانی چون حبیبالله لاجوردی از کدام منشاء سرچشمه میگیرد؟ شاید بازمانده نگاه طبقاتی به افرادی باشد که باید از منشور سیاه و سفید ما عبور کنند.
دریغ از یک پارگراف در رسای مردی که بعد از آن همه مرارت دست از سرزمین آبایی برنداشت و آینده این سرزمین و آینده نسل جوان آن را دغدغه فکر خود نمود.
بار دیگر کمر همت بست تا این بار از طریق جمعآوری و بازخوانی تاریخ شفاهی این سرزمین از زبان چهرههای تاریخی و تأثیرگذار مجموعهای ارزشمند بهوجود بیاورد و تجربه آنها را چراغ راه نسلهای آینده کند.
مردی متعهد و تلاشگر که باز با جلب حمایت دانشگاه هاروارد مرکز «پژوهشهای تاریخ شفاهی ایران» را راهاندازی کرد که حاصل آن متجاوز از ۱۳۶ مصاحبه، دهها جلد کتاب و فایلهای صوتی بود. از گفتوگو با شاپور بختیار گرفته تا علی امینی. از نویسنده معرف دکتر رضا براهنی تا چهره سرشناس چپی چون دکتر غلامحسین ساعدی که تفکری کاملاً متفاوت با نقطهنظرات وی داشت. امری که گشادهفکری، سعه صدر و اعتقاد او به یافتن حقیقت از دید افراد متفاوت ولو مخالف نقطهنظرات وی را نشان میدهد! از دکتر مظفز بقائی تا دکتر سنجابی، تا بنی صدر که شرح ملاقات با وی در روزهای نخستین انقلاب و نگاه سادهلوحانه و متفرعانه او نسبت به برخورد با کارخانجات و صنعت در ایران را نشان میدهد.
او چنین بود. مردی که تا واپسین لحظه حیات تلاش کرد دین خود نسبت به سرزمین خویش و نسلهای آینده را ادا کند. الگویی باشد برای کسانی که عشق وطن و دغدغه نسلهای آینده آن را دارند. بی هیچ ادعایی.
او آنچنان زیست، آنچنان کارکرد و آنچنان رفت که شایسته او بود. این سرزمین هرگز از حضور عاشقانی پاکباز چون او خالی نبوده است و نخواهد بود.
چرا که:
"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما" - حافظ
ابوالفضل محققی
نیست باد، مهران رفیعی
دود سینما رکس و تشنگی ایرانزمین، م. سحر