Thursday, Jul 29, 2021

صفحه نخست » نام اهواز شما را به یاد چه می‌اندازد؟ مهرداد آهن‌خواه

Mehrdad_Ahankhah.jpg

سال ۱۳۱۶ بود. کودکی ۵ ساله بودم. در آن زمان، بچه‌ها در سن ۵ سالگی به کلاس اول می‌رفتند. پدرم کارگر راه‌آهن بود و از تبریز به اهواز منتقل شده بودیم. من که در خانه جز ترکی، زبان دیگری نشنیده بودم، در مدرسه و در کوچه و خیابان، چه از نظر چهره و چه لهجه، بیگانه تلقی می‌شدم. از این که در دبستان چه بر سرم می‌گذشت، فعلاً می‌گذرم و شاید در فرصتی دیگر، از رویداهای تلخ و شیرین آن دوران هم بنویسم. هر روز در راه رفت و آمد بین خانه و مدرسه، نگاه‌های خشم آلود و فریادهای بچه‌های اهوازی، غریبه بودنم را به رخم می‌کشید...

کم کم شرایط برایم در حال عادی شدن بود، اما روزی اتفاق جدیدی افتاد تا در همان آغاز زندگی‌ام، به من نشان دهد که: بالاتر از سیاهی هم رنگی هست.
آن روز در حال برگشت به خانه بودم که این بار بچه‌ها به نگاه‌های خشم‌آلود و ناسزاگویی بسنده نکردند و ناگهان به سویم هجوم آوردند...
... من هم که هیچ پناهی نداشتم، چاره را در فرار دیدم. آن‌ها هم که از این کار من بیشتر تحریک شده بودند، شروع به دویدن به دنبالم کردند. احساس می‌کردم که چیزی نمانده به دست این جمعیت خشمگین بیفتم و یک کتک حسابی نوش‌جان کنم. ناگهان بر روی زمین یک پاره آجر دیدم. بلافاصله آن‌را برداشتم و به سوی مهاجمان پرت کردم. از بخت بد من، آجر مستقیماً به سر یکی از آن‌ها خورد و سرازیر شدن خون از سر او، این بار به تعقیب و گریز رنگ انتقام‌جویی داد.
در حال فرار، این بار درِ بازِ خانه‌ای مرا به سمت خود کشاند. خود را به درون آن انداختم، ولی فرصتی برای بستنِ درِ خانه نداشتم و به دنبال من جمعیت خشمگین وارد شد. در حیاط خانه، زنی در حال شستن رخت بود. او بی آن‌که فرصتی کند تا از اصل ماجرا خبردار شود، بلافاصله مرا، که در خطر می‌دید، در پناه خود گرفت... ولی چند لحظه بعد، احساس کردم دنیا بر سرم خراب می‌شود... آخر پسری که سرش را با سنگ شکسته بودم، فرزند همین زن بود... اما دلهره‌ی من خیلی زود جای خود را به احساس امنیت داد. اکنون در بغل آن زن بودم و او هم، در حالی که با دستانش سر و بدن مرا محافظت می‌کرد، با پای خود مهاجمان، و از جمله فرزند خود، را عقب میراند و بر سر آن‌ها فریاد می‌زد: «کنار بروید. این بچه به من پناه آورده و نمی‌گذارم دست کسی به او برسد.» آن شیرزن، تا زمانی که مرا تحویل پدر و مادرم نداد، آرام نگرفت و پس از آن هم راه خود را گرفت و رفت، بی آن‌که در انتظار تحسین یا تشکر بماند...

... و از آن زمان نام اهواز برایم مترادف است با آزادگی، مهمان نوازی، شرف، انسانیت...



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy