چند روز دیگر سالروز مرگ نابهنگام مفسر قدیمی فوتبال مانوک خدابخشیان است، مانوک بعد از انقلاب به سیاست روی آورد و به کندوکاو و تفسیر رویدادهای سیاسی ایران در تلویزیونهای لوس آنجلس پرداخت، اما تصویری که برای خیل علاقمندان او به جامانده همان لبخند همیشگی و تفسیرهای جانانه او از فوتبال است
فارسی صحبت کردن هموطنان ارمنی همانطور که همه میدانیم خیلی شیرین است، ارامنه نیز مثل فرنگیها فتحه، کسره وضمه واژههای فارسی را نمیتوانند درست ادا کنند، مثلا" تبریز را تابریز، مست را ماست، حسن را حاسن و... تلفظ میکنند وهمین شیرینی خاصی به فارسی صحبت کردن آنها میدهد، حالا وقتی یک ارمنی بچه آبادان هم باشد ولهجه ارمنی وجنوبی با هم قاطی بشود میتوانید حدس بزنید که چه حلاوتی خواهد شد.
تیرماه سال ۵۲ بود، مسابقات قهرمانی مدارس کشور در کرمان برگزار میشد، ابتدا قرار بود که همکار روانشادم منوچهر لطیف برای گزارش این بازیها به کرمان برود، اما چون همسرش آخرین روزهای بارداری را میگذراند از سفر منصرف شد و قرعه به نام من افتاد و راهی کرمان شدم. در آن سالها مسابقات قهرمانی آموزشگاههای کشور صاحب ارج و قربی خاص واز اهمیت بالایی برخوردار بود، بسیاری از قهرمانان ملی از دل همین مسابقات سر بر آورده و میبا لیدند، حضور رقمی حدود سه هزار ورزشکار دختر وپسر، مربی، داور، سرپرست و کادربرگزار کننده از سراسر ایران ابهت وشکوهی به این پیکارها میداد، خیلیها آن را یک المپیک داخلی مینامیدند، تا جایی که شهر میزبان در طول سه هفته برگزاری مسابقات چهرهای خاص و پر جنب وجوش به خود میگرفت و تمامی سطوح شهر دست خوش این جریان و هیاهوی جانبی آن قرار میگرفت، مثل امروز نبود که ورزش دختران و پسران دوشقه و جدا از هم شده باشد، بازیها در ۲۴ رشته مختلف انجام میشد نه مثل حالا که بسیاری از رشتهها تعطیل و به محاق فراموشی سپرده باشند. آن سالها میزبانی این مسابقات برای هر شهری یک حادثه به حساب میآمد و برگزاری آن شور وهیجان خاصی داشت.
در آن سالها شهر کرمان فقط یک هتل نسبتا" آبرومند به اسم صحرا و چند مسافرخانه فکسنی بیشتر نداشت، از تهران فهمیدم که هتل جای خالی ندارد و مسافرخانهها را نیز بهتر است فراموش کنم، برگزار کنندگان هم که به این امر واقف بودند خوابگاه دانشسرای دختران را به اسکان نمایندگان مطبوعات و رادیو وتلویزیون و جمعی دیگر اختصاص داده و به هر دو نفر یک اتاق داده بودند، ساختمان دانشسرا قدیمی اما بسیار زیبا و درختان قطور و سربه فلک کشیده به حیاط آن دلچسبی خاصی داده بود. وسایلم در اتاقی که در اختیارم قرار داده بودند گذاشتم وبرای صرف شام به مرکز شهر رفتم. در بازگشت دیدم جوانی روی یکی از تختها لم داده و مشغول ورق زدن مجله معروف ورزشی ورلدساکر است، بعد از سلام من به سرعت از جای برخاست و خودش را مانوک معرفی کرد و گفت که از طرف تلویزیون به این مسابقات آمده، خب طبیعی بود که فهمیدم هم اتاقی من در این سه هفته یک ارمنی است. کمی از درازای
راه وخستگی ناشی از آن وکم و کیف بازیها صحبت کردیم، موقع صحبت تمامی صورت کمی تپل و گوشت آلودش آمیخته به لبخندی دلنشین میشد و چشمهای ریز او را ریزتر وبا نمک تر میکرد، اما از همه دلچسب تر لهجه او بود که فارسی صحبت کردن او را شیرین میکرد، بعد که گفت بچه آبادان است تازه فهمیدم که چرا فارسی صحبت کردنش تا این حد با مزه و دلنشین است.
تیرماه هوای شهر کرمان به شدت گرم وسوزان است، شب اول را هر طور بود در اتاق به صبح رساندیم، اما از فرداشب تختهایمان را به حیاط بردیم، وه که چه آسمانی، مالامال ستاره بود، ستاره باران بود، شنیده بودم که شبهای کرمان و دیگر شهرهای حاشیه کویر لوت زیبا و پرستاره است، اما نه دیگر تا این حد! ستارهها آن قدر نزدیک بودند که آدم هوس میکرد دست دراز کند و چندتایی ستاره از این خوشه نورانی وحیرت انگیز بچیند.
در مدت سه هفتهای که در کرمان بودیم حسابی به هم اُخت و رفیق شده بودیم، برایم از دوران کودکی در آبادان و محله بریم و بوارده که منزلشان بوده خاطرات شیرین زیادی تعریف میکرد، از فوتبال بازی با بچههای انگلیسی همسایه و از زبان یادگرفتن از آنها خاطرات خوشی داشت، عاشق این محله و فلکه الفی و دکه مطبوعاتی آن که به حسن عرب معروف تعلق داشت بود، میگفت که این دکه هر روز هفته آخرین شمارههای روزنامهها ومجلات ورزشی خارجی را میآورد و من الفبای درس فوتبال مدرن را از دل همین مجلات یاد گرفتهام، یک شب آمد و با هیجان گفت که دکه یک هم کیشش را پیدا کرده واصرار که سری به آن جا بزنیم. کرمان درآن سالها هم شهری سنتی با مردمانی مذهبی و معتقد بود، روی همین حساب پیرمرد ارمنی پشت دریهای چوبی خود را بر نمیداشت و نور لامپ مغازه کوچک و جمع و جورش را روشن میکرد، تعدادی پنهانی سری به آن جا میزدند و بعد که خود را میساختند آهسته و بی سر وصدا دکه را ترک میکردند، ما هم چند باری در دکه او یله شدیم، یک شب که هر دو خراب و یا شایدم آباد (!) روی تختهایمان ولو شده بودیم یک باره و بدون مقدمه گفت که اگر دستت برسد چند تا ستاره از آسمان بر میداری، من هم که در تمام عمرم آدم قانعی بوده و هستم گفتم یکی، با تعجب پرسید فقط یکی؟ من میخوام یک بغل ستاره بچینم! چندتاش را روی شانههام بکارم تا ژنرال بشم، میخوام روزی بهترین مفسر فوتبال کشور بشم، میخوام آن قدر معروف بشم که همه من را با انگشت به هم نشون بدن.
روزی که مسابقات تمام شد و میخواستیم از هم جدا بشویم وقتی چشمهایش پراشگ شد فهمیدم که چه دل نازکی دارد و قول دادیم که در تهران گاه گاهی همدیگر را ببینیم، همین طور هم شد، دو سه باری من از او در رستوران گل رضاییه که نزدیک خانهام در خیابان قوام السلطنه بود پذیرایی کردم و یکی دوباری هم به منزل او رفتم، مادرش بُرش هایی (نوعی سوپ روسی) میپخت که نظیر نداشت و هیچ کجا چنین برش هایی به این خوش مزگی نخوردهام، چقدر این خانواده مهمان نواز بودند، در آن سالها من هم چنان به حرکت مورچه وار خود در کیهان ادامه میدادم، مانوک اما پلههای ترقی و پیشرفت را چندتا چندتا بالا رفت، به طوری که دوسال بعد از سفر کرمان به راستی به مرد شماره یک گزارش و تفسیر فوتبال در ایران ارتقایافت، اوج درخشش او در مسابقات فوتبال جام جهانی ۱۹۷۴ آلمان بود که با گزارش و تفسیرهای موشکافانه و جاندار خود میلیونها نفر را به پای تلویزیونها میکشاند، قبل از مانوک
روانشاد عطا بهمنش گزارشگر درجه یک میادین ورزشی بود، اما مانوک گوی سبقت را از او هم ربود و به قول خودش ژنرال ۸ ستاره این میدان شد، در آن زمان تلویزیون دو کانال ۱ و۲ داشت، کار مانوک آن قدر گل کرد که رضا قطبی رییس تلویزیون سرپرستی ورزش کانال ۲ را به او داد، در همین ایام مانوک طرحی را به تلویزیون داد که بر مبنای آن برای اولین بار در ایران یک برنامه شو مانند دوساعته به فوتبال و حواشی آن بپردازد، او توانست به کمک ایرج ادیب زاده و روانشاد محمدعلی اینانلو یکی از موفق ترین برنامههای ورزشی تلویزیون را تا به امروز برای دوساعت روی آنتن ببرد، اگر چه گروهی برنامه فوتبالی عادل فردوسی پور را موفق تر میدانند، اما این عده باید ظرف زمانی و مکانی این دو برهه زمانی را و امکانات گسترده امروز را در نظر بگیرند. مانوک در اوج موفقیت بود که شنیدم بورسیه تحصیلی گرفته و بدون خداحافظی عازم امریکا شده وما دیگر هیچ گاه همدیگر را ندیدیم.
انقلاب شد و همه برنامهها و کاسه کوزهها به هم ریخت، مانوک به ناچار در امریکا ماندگار شد و من هم بعدها از یک گوشه دیگر دنیا سر درآوردم. تا این که یک روز در کمال تعجب مانوک را که حالا کمی چاق تر و جا افتاده تر شده بود در یکی از کانالهای شتر گاو پلنگی لوس آنجلسی دیدم که دارد تند تند حرفهای گنده گنده سیاسی بلغور میکند، راستش هر چه دقیق شدم نتوانستم از حرفهای او چیزی دستگیرم شود، حالا روزگار عوض شده بود، در لوس آنجلس تفسیر فوتبال خریداری نداشت، پس برای گذران زندگی باید کاری کرد، مانوک هم ناچار شد که لباس عوض کند و از تفسیر فوتبال به تفسیر سیاسی که مشتریان بسیار دارد روی بیاورد، صادقانه بگویم هیچگاه تفسیر و تحلیلهای او را جدی نگرفتم و هیچگاه نفهمیدم که حرف حساب او چیست! این لباس برای او دوخته نشده بود، اما هر چه بود او که روزگاری بر حسب تصادف سوار اسب شانس شده و چهار نعل میتازید با یک بد اقبالی از اسب به زیر افتاد، اما شنیدم که از اصل نیفتاد و این جای خوشحالی دارد، تا این که از چند روز پیش جسته و گریخته خبر هایی دال بر سکته توامان قلب ومغز او در دنیای مجازی دست به دست شد، حتی یک بار خبر مرگ او بسیاری چون من را در غمی سنگین فرو برد، بعد خبر تکذیب شد و ما هم خوشحال شدیم، اما سرانجام خانواده او اعلام کردند که با کمال تاسف درگذشته است، خیلی متاسف شدم، او که این همه محله بریم و بوارده و فلکه الفی و کافی شاپ و دکه روزنامه فروشی آن میدان را دوست داشت وهمیشه میگفت که دلم میخواهد دوران پیری را به آبادان و در کنار زمینهای خاکی فوتبال آن برگردم حالا به ناچار در یک زمین خاکی غریبه در دل گورستان وست وود به خواب ابدی رفته است، بدرود آقای مانوک خدابخشیان، آقای تفسیرهای خوب و درجه ۱ فوتبال، ژنرال ۸ ستاره بدرود.
مجتبی عمرانی